eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
375 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋 ان بلند شید، خورشید الان بالا میاد چشمهایش را باز کرد احمد نگاهش به سمت انگشتهای روناهی کشیده شد که بین موهای مجعد و پر پشت سالار محصور شده بود.لبخندی بر لب نشاند و در دل گفت:گ -بی شک بانو روناهی میتونه دل مرده ی برادرم رو حیات دوباره بده دو مرتبه رو کرد به روناهی -پاشید بانو روناهی.باید قبل از طلوع خورشید بریم ایل! روناهی نگاهی به چهره ی آرام و در خواب سالارخان انداخت -ولی سالار؟ اگه یاغی ها بیان -نگران نشید خانم جان. یاغی ها موقع طلوع و روشنی هوا حمله نمیکنن. اگه زود بجنبیم قبل از بیدار شدن سالار خان برمیگردیم احساس ضعف و خستگی میکرد. کتش را از روی شوهرش برداشت و چند لا تا زد. سر سالار را به آرامی روی کت گذاشت. از جا بلند شد و به دلیل خواب رفتگی پاهایش لنگان لنگان به سمت در خانه سنگی راه افتاد: -بریم احمد چشمهایش به سمت سالار خان کشیده شد. نگران همسرش بود. همسری که فهمیده بود نام خان برازنده اش است و حالا میفهمید چرا دختران خانزاده ی ایلش در حسرت نگاه او بودند. سوار اسبش شد و در حالیکه شلاق را به پشت اسبش پی در پی فرود می آورد، همراه احمد، به تاخت، به سمت چادرهای ایل رفت. زمانی به مقر ایل رسید که هنوز زنها برای آوردن آب از چشمه و رفت و روب جلوی چادرها از آنها خارج نشده بودند. با سرعت به سمت چشمه رفت و دست و صورت خونی اش را شست. با عجله به چادرش بازگشت و لباسهایش را عوض کرد. صندوق لباسهایش را باز کرد. بقچه ای از آن بیرون آورد. مشغول جمع آوری لباسهایش شد. لباسهایش را زینب جمع کرده و توسط آهو به داخل صندوق چیده شده بود. با گشتن بین لباسها چشمش به بقچه ای کوچک افتاد. آن را برداشت و گره اش را گشود. یک کاغذ تا داده شده و چند دست لباس دید. تای کاغذ را باز کرد. چشمش به یک نقاشی که از صورت یک زن بود افتاد. به چهره ی نقاشی شده دقیق شد. چقدر آن تصویر شبیه خودش بود. در زیر کاغذ چیزی نوشته شده بود لباسها را برداشت و یکی یکی نگاه کرد. شبیه لباسهای زنهای شهر نشین بود که به همراه مامورین دولتی گهگاهی به روستایشان برای تفریح می آمدند. یک دامن راسته و نسبتا کوتاه که در یک طرفش یک پیله بود. یک بلوز از جنش لطیف با یقه ی چیندار و یک کت و دامن کرمی رنگ با دکمه های طلایی. یک شانه ی چوبی دید که روی دسته اش نقش و نگارهای رنگارنگ بود. آینه ی مادرش هم کنار لباسها بود. دو مرتبه نگاهش به سمت کاغذ کشیده شد. پرنده ی خیالش را به زمانهای دور پرواز داد. چهره ی موهوم مادرش در جلوی چشمش جان گرفت وکلمات روسی دفن شده در گوشه و کنار مغزش نبش قبر شدند. زیر لب گفت:یالو بلو تیبا (دوستت دارم به روسی کلماتی در ذهنش جان گرفتند. کلماتی که سالهای دور شنیده بود. مادرش با او روسی صحبت میکرد. مسلما کلمات در ضمیرناخودآگاهش ثبت شده بودند ولی فرصتی پیش نیامده بود که بر زبان براند. زمان فوران احساساتش نبود. زمان تنگ بود. به سرعت از جا بلند شد و لباسهایش را در بقچه اش چید. در آخرین لحظه بلوز و دامن مادرش، شانه و آینه اش را در بقچه گذاشت و از چادر خارج شد. بعد از سالها احساس نیاز به مادر پیدا کرده بود و فکر میکرد همراه کردن تعلقات تامارا با خودش میتواند اندکی آرامش از دست رفته اش را به او بازگرداند آفتاب بالا آمده بود. احمد در حال صحبت کردن با ماه بانو بود. ماه بانو به سمت روناهی آمد: -داری میری عروس جان! خدا به همراهت. مواظب سالار خان باش! انشا مدتی که در شهر هستید به هر دوتاتون خوش بگذره. روناهی چشمان خسته اش را باز و بسته کرد -مواظب آهو باشید. به سنش نگاه نکنید. بچه س... یکی باید حواسش بهش باشه! ماه بانو چشمهایش را به علامت چشم بست. دست انداخت به گردن روناهی و پیشانی اش را بوسید: -در پناه خدا روناهی سوار بر اسب شد و با احمد به سمت خانه سنگی تاختند. به محض اینکه به خانه رسیدند. روناهی با عجله از روی اسب پایین آمد و شتابان به سمت خانه رفت: -احمد، اسب رو ببند وارد خانه سنگی شد. سالارخان هنوز خواب بود. احمد وارد اتاق شد. روناهی به سمتش چرخید -اینجا هیچی امکانات نداره! چطوری باید یه مدت اینجا باشیم؟ احمد لبخند بر لب گفت -خانم جان قرار نیست اینجا باشید. میریم خونه ی کنار دریاچه. اونجا همه چیز هست. فقط باید سالار خان بیدار بشه! ناگهان روناهی یاد یاغی کشته شده به دست سالار خان افتاد و مضطرب پرسید: -اون یاغی رو چیکار کردید؟ احمد در حالیکه از خانه سنگی بیرون میرفت گفت: -چالش کردیم. با بهت به در خانه سنگی خیره شد که صدای ناله ی سالار خان که میگفت " آب" او را به خودش آورد. لیوان آب را از گوشه خانه برداشت و به سمت سالار خان رفت -سالار خان سالار خان! سالار خان چشمهایش را گشود و خیره در چشمان نافذ روناهی شد. دستش را کمی بالا آورد تا لیوان آب را از روناهی بگیرد. دستش در میانه راه بر روی زمین افتاد. روناهی دست انداخت به زیر سر شوهرش و لیوان آب را به سمت دهانش بر
🦋🦋 د: -خیلی ضعیف شدی... اینجا امکاناتی نداریم. احمد گفت باید بریم خونه ی کنار دریاچه. اگه میتونی بلند شو تا زودتر بریم. من از موندن در اینجا خوف دارم سالار چند جرعه از آب خورد. احمد به داخل خانه برگشت و بادیدن چشمهای باز سالار خان گفت: -خوبی سالار خان؟ باید هرچه زودتر راه بیفتیم و تا هوا گرم نشده به خونه ی کنار دریاچه برسیم. اینجا امن نیست. هوا که تاریک بشه یاغی ها به دنبال یارشون میان! سالار تلاش کرد که در جایش بنشیند ولی دردی که در شانه اش پیچید او را دومرتبه روی زمین انداخت. روناهی رو به احمد داد زد: -باید بلندش کنیم احمد نگران به سمت سالار دوید: -ولی خانم جان... سالار خان با این وضع نمیتونه اسبو هدایت کنه! روناهی با تحکم گفت: - من اسبو هدایت میکنم. ما با اسب سالار خان که زینش بزرگتره میریم تو هم اسب منو به دنبالت بیار! سالار خان گردنش به سمت روناهی کج شد. بار دیگر تلاش کرد که بلند شود. با کمک احمد در جایش نشست و به دیوار تکیه داد. پی در پی نفسهای بلند میکشید. رنگ پریده ی چهره اش و نگاه بی فروغش حاکی از درد لانه کرده در شانه اش بود. روناهی نگران از وضعیت شوهرش چشم به احمد دوخت. احمد که به دلهره ی زن بینوا پی برده بود گفت: -همه ی ضعفش از گلوله نیست. سالار خان از دیروز صبحانه که با هم بودیم هیچی نخورده! روناهی به دنبال این کلام چشمش به جستجوی قوطی عسل افتاد و آن را در گوشه ی دیوار یافت. به اندازه ی دو قاشق عسل ته قوطی مانده بود. نگاه نا امیدش به سوی احمد کشیده شد: -خیلی کمه... احمد در حالیکه به سمت در خانه سنگی میرفت گفت: -مادرم چند تا نون روغنی و کمی ماست چکیده واسه شما و سالار خان فرستاده، میرم بیارم. برق شادی در چشمان روناهی درخشیدن گرفت و آمرانه گفت: -فقط نون روغنی رو بیار نگاهش به پیشانی و چهره ی رنگ پریده سالار خان افتاد. سرش را جلو برد: -ضعف داری سالار خان؟
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
که یادمان بماند ... برای دیگ‌های جوشانِ لاارزشِ زندگی‌مان، کاسه خرج نکنیم!! ‏یک نصیحت قشنگ و کاربردی از جناب صائب تبریزی:که فکر کنم هممون بهش نیاز داریم : مکش منت به هر نامرد و مردی مده دل را به ذلت دست فردی اگر او را به تو مهر و وفا نیست اگر او بر جراحاتت دوا نیست رهایش کن مرنجان خویشتن را مبر هرگز ز یادت این سخن را❤️ رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
AHANGMAZANI (4).mp3
10.57M
امیر فضلی 🎤 🎼 خوانه عمو👌🌺 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
انسانیت دین دار و بی دین نمیشناسد! انسانیت باحجاب و بی‌حجاب نمیشناسد. انسانیت دارا و ندار نمیشناسد. انسانیت دکتری و بی سواد نمیشناسد... انسانیت شعور میشناسد درک میشناسد فرهنگ می‌شناسد. https://eitaa.com/roomannkadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗آخر هفتہ تون شـاد شـاد 💫دراین آخر هفتـہ 💗هر چے حس خوبه 🌸خداے مهربون براتون 💫مقدرڪنہ 💗دلتون شاد 🌸لحظہ هاتون آرام 💫وجودتون سلامت 💗زندگیتون پراز محبت 🌸 بهترینها نصیبتون 💫آخر هفتـہ 💗خوبے داشتہ باشی رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
چهله نشینی دوره نهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹روز اول🦋 ✍ جهت حل هر مشڪل هفت بار 《نادِعَلی》 بخوانید حل خواهد شد ان شاء الله✨ https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
🐾 فال تاروت روزانه 📯 چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳ 🍁 نماد : بهم خوردن نقشه‌ها شما در شُرُف یک جریان تبدیلی نیرومند و قریب‌الوقوع هستید. آنچه را که قصد دارید به آن بیاویزید، با این قدرت دگرگون کننده، ویران خواهد شد. ویرانی وضعیت‌های فرسوده‌ای که مانع رشد واقعی شما می‌گردد یک جریان شفادهنده را در سراسر ارگانیسم بدن شما آغاز می کند. با سرزنش دیگران، کاری از پیش نمی‌برید. با پذیرش مسئولیتی جدید، خواهید توانست دوباره اقتدار خود را در دست بگیرید. 🍂 نماد : وابستگی آیا وابستگی شما به پول و مادیات بیش از حد لزوم است؟ یا شاید خود را به نوعی درگیر حس مالکیت یا نوعی حسادت کرده باشید؟ / میل به کنترل کردن و تصاحب کردن نشان چهار سکه است./ اگر احساس می‌کنید نسبت به شخص خاصی یا محیط و شرایطی بیش از اندازه وابسته هستید و میل دارید آن را در چهارچوب مالکیت خود درآورید، در این صورت ارزش های حقیقی خود را به مخاطره انداخته اید. اغلب به اشتباه به محیط، شرایط و یا اشخاصی می‌چسبیم، که برای ما آشنا هستند، حتی اگر بدانیم که دیگر برای ما مفید نیستند. باید بدانید که دیگران نیز نیاز دارند آزاد باشند و چگونگی زندگانی خود را تعیین کنند. 🎍 نماد : رسیدن به آرزوها نگاه کن، همه چیز از نو متولد شده است. / صحنه برای شروع جدید یا دوره مطلوبی تنظیم شده است./ گشایشی در وضع شما ظاهر می‌گردد که نویدبخش اطمینان، آسودگی و نیل به مقصود است. / با اشتیاق گام‌های اجرایی را طی کنید. / شما می توانید مشکلات را به فرصت های مناسب تبدیل نموده و طرح های خود را به واقعیت پیوند دهید. ❄️ نماد: موقعیت عالی شما برای رسیدن به اهداف خود به سختی تلاش می‌کنید و نسبت به وظایف خود جدی هستید./ دلاور سکه نمایانگر مسئولیت‌پذیری و بردباری است و به شما پیشنهاد می‌کند برای دریافت نتیجه و حصول اهدافتان خود را با شرایط طولانی مدت هماهنگ سازید و انتظارات خود را به تعویق بیاندازید. / برای به حداقل رساندن مشکلات و خطرات، استوار و با احتیاط گام بردارید. / جهت پیگیری اقدامات خود از روش‌های نو و ابتکاری یا تصمیمات عجولانه چشم‌پوشی کرده و در عوض به روش‌های شناخت شده و آزموده متکی باشید. اگر برای مشاوره وضعیت خود این کارت را کشیده‌اید لازم است از انرژی مثبت این شخصیت در جهت صبر و بردباری و اندیشه‌گری بهره‌برداری نمایید. در صورت تلاش پیگیر و مداوم پاداش سرشاری نصیبتان خواهد شد. ⛄️ نماد: تلاش در باز کردن گره ها برای کنترل وضعیت فعلی، باید مسئولیت های خاصی را به عهده بگیرید. / تلاشتان را بیشتر کنید و به توانایی‌های خود اعتماد داشته باشید./انعطاف پذیر باشید. / به زودی بر شرایط دشوار خود مسلط شده و اوضاع بهبود می یابد. / دو یا چند موضوعات جداگانه انرژی و توجه شما را به خود جلب خواهند کرد. ☃️ نماد: فائق شدن بر موانع نیروهایی برخلاف اندیشه و نقشه‌های شما عمل می‌کنند. / مبارزه‌ای که جریان دارد امری اجتناب‌ناپذیر است و مشکلاتی با خود به همراه خواهد داشت./ اکنون زمان واگذاری نیست. از ارزش ها و باورهای خود در تمام مراحل دفاع کنید. به ویژه اگر زمان و انرژی زیادی در آن وقف نموده‌اید. https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
تقویم نجومی ✴️ پنجشنبه 👈6 دی / جدی 1403 👈24 جمادی الثانی 1446👈26 دسامبر 2024 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی. ✅صدقه آخر هفته و شب جمعه خیرات برای اموات بسیار پسندیده است و رفع نحوست کند. 📛 و مسافرت یا صورت نگیرد یا همراه صدقه باشد. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان نیست. 🔭احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است. ✳️کندن چاه و جوی. ✳️درختکاری و جا به کردن آن. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️تحقیق و تفحص. ✳️بذر افشانی. ✳️آبیاری. ✳️خرید زمین کشاورزی و باغ. ✳️جراحی چشم. ✳️ و کشیدن دندان و خارج کردن زوائد بدن نیک است. 📛ولی امور اساسی و ازدواج و مسافرت خوب نیست. 🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب نیست. 💑مباشرت امشب: (شبِ جمعه) ، قمر در عقرب و از مقاربت به قصد فرزند اوری اجتناب شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث اصلاح امور می گردد. 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد باعث دفع صفرا است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 25 سوره مبارکه " فرقان" است. یوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملاکه... و چنین برداشت میشود خواب بیننده را خصومت یا گفتگویی ناشایست پیش آید صدقه بدهد تا رفع گردد. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
🦋🦋 سالار که سعی میکرد ناتوانی و ضعفش را مخفی کند گفت -خیلی کم سپس با لحنی که در آن پر بود از سپاس و شرمندگی ادامه داد: -توقعم بیجا بود که خواستم کنارم باشی وقتی که به میان کلام شوهرش پرید: -به پای تشکر کردن از شما واسه آبرویی بذار که برام خریدی و نذاشتی رسواتر از این بشم. لبخند محوی روی لبهای سالار خان نشست. احمد چند نان را که در پارچه ای پیچیده شده بودند به دست روناهی داد: -خانم جان اینا رو بگیرید تا من برم اسبا رو آماده کنم! روناهی با لبخند مهربانی از احمد تشکر کرد. گره ی پارچه را گشود و چند تکه کوچک از نان کند. تکه ای را به عسل زد و به طرف صورت سالار خان گرفت: -بخور تا کمی جون بگیری. احمد گفت باید زودتر راه بیفتیم سالار خان چشم در چشم روناهی شد و روناهی نگاه در نگاه همسرش قفل کرد. دست روناهی به سمت دهان سالار خان رفت. سالار دهان گشود و لقمه ی نان و عسل را به همراه دو انگشت روناهی به دهان برد و لحظه ای مکث کرد و با چشمانی خندان چهره ی روناهی را از نظر گذراند. روناهی به آرامی انگشتانش را از بین لبهای خشک شده همسرش بیرون کشید. سر انگشتانش خیس و داغ شده بودند. دخترک هجوم خون را در صورتش احساس کرد. دستش به سمت گونه اش رفت. صورتش گرم شده بود. تکه ی دیگری از نان را به عسل زد و به آرامی به سمت دهان شوهرش برد. چه در چشمان سالار خان دید که دستش در میانه ی راه ماند. سالار دستش را بلند کرد و مچ دست روناهی را گرفت و به سمت دهانش برد. دهان باز کرد و لقمه را همراه با سر انگشتان روناهی به دهان گرفت. با ورود احمد، روناهی به سرعت انگشتانش را از بین دندانهای همسرش بیرون کشید و چشمان عاشقش را از سالار خان دریغ کرد. با ملحفه ای که احمد از چادرشان آورده بود، شانه ی آسیب دیده و دست سالار را بستند روناهی رو به سالار گفت: -اگه اجازه بدی من هدایت اسبتو به عهده بگیرم سالار لبخندی حاکی از سپاس به چهره ی نگران و خسته ی همسرش پاشید: - بانو جان، حالم خوبه.نگران نباش. فقط با احمد کمکم کنید تا سوار اسبم بشم. اشاره به دست بسته اش کرد: -با این دست چلاق نمیتونم و خنده ی بلندی سر داد سالار خان، با کمک احمد از جا بلند شد و از خانه سنگی بیرون آمد. لباسش پر از خاک شده بود. روناهی به سمت شوهرش دوید و خاکهای لباسش را با دست زد سالار دست دراز کرد و مچ دست روناهی را گرفت: -بیشتر از این شرمنده م نکن بانو.تو خونه ی کنار دریاچه چند دست لباس دارم. عوض میکنم احمد به میان کلامشان دوید -من هم چند دست لباس از خواهر ماه بانو گرفتم. گفتم سالار خان گفته بدید. روناهی افسار اسب سالار خان راگرفت وچند ضربه آرام به گردن اسب سالار زد. سالار خان به کمک احمد سوار بر اسبش شد. با دست آزادش افسار اسب را گرفت و به جلو راند سالار آهسته میراند و روناهی و احمد هم به تبعیت از او آرام میرفتند. ناگهان سالار افسار را کشید و اسب را به سمت همراهانش چرخاند: -از مسیر کوه میریم که با ایلهای بین راه برخوردی نداشته باشیم. رو به روناهی کرد و لبخند مهربانی به صورت زنش پاشید -یه کم مسیر سخت و پر پیچ وخمه ولی هم زیبائه و هم زودترمیرسیم. بانو... اسبت رو خیلی از من دور نکن هرجاکه مسیر پهن شد کنار من باش و هرجا که باریک شد به فاصله ی کمی پشت من بیا. احمد هم هواتو داره! روناهی سری تکان داد -چشم سالار خان.ولی محض اطلاعت بگم من سوارکاریم بد نیست. همیشه تو مسابقه اسب سواری جوونای ایل شرکت میکردم. اول نمیشدم ولی بین سوم تا ششم بودم سالار خان ابرویی بالا انداخت: -یعنی حسام بیگ تا این حد دخترشو آزاد میذاشت که با مردا مسابقه بده -پدرم معتقد بود که افراد ایل چه زن و چه مرد باید سوارکاری بلد باشن. مرد و زن فرقی نمیکرد. اگه بقیه دخترا تو مسابقه شرکت نمیکردن به خاطر تعصبات خونوادگی خودشون و یا ناتوانیشون تو این مهارت بود وگرنه از نظر پدرم مانعی نداشت. صنوبر خواهرم هم چند بار شرکت کرد ولی از آخرین دفعه که از اسب زمین خورد و یکماه به دلیل شکستگی دستش از کار افتاد، دیگه شرکت نکرد. با یاد آوری آن روزها خنده ای کرد و ادامه داد -ولی من همیشه شرکت میکردم سالار لبهایش به خنده باز شد: -پس واجب شد بانو یه روز با هم مسابقه بدیم روناهی باادبانه گفت -جسارت نکردم که از شما بهتر سوارکاری میکنم سالار خان بدون برداشتن چشم از روناهی ادامه داد: -بانو شما تاج سری و به سرعت سر اسب را گرداند و چهار نعل به جلو راند. روناهی ماند و حس شیرینی که از این سخن به زیر پوستش دوید. احمد اسبش را به کنار اسب روناهی راند: -بانو روناهی رو به احمد کرد -بله سعی کنید همیشه واسه سالار خان کشف نشدنی و تازه باشید. سالار خان از رکود بدش میاد. اینطوری میتونید تو دلش بیشتر جا باز کنید و به خواسته تون برسید روناهی پرسشگرانه به احمد چشم دوخت: -منظورت چیه احمد بانو، اول راه بیفتیم تا از سالارخان عقب نمونیم. تو راه براتون میگم. د
🦋🦋 ر حالیکه هر دو پا به پای هم و با فاصله از سالار خان اسب میراندند احمد ادامه داد: -دخترای زیادی در حسرت ازدواج با سالار خان بودن! به هر حال زن اول رییس ایل پذیرفته که خواه ناخواه ممکنه شوهرش به خاطر اتحاد قبیله ای و یا داشتن پسر ازدواج مجدد داشته باشه! بانو نارگل هم از این قانون مستثنی نبود. اون پذیرفته بود که سالار خان یه روز ازدواج مجدد داره خصوصا که بعد از دخترا دیگه باردارنشد. میدیدم که چقدر روسای ایل خواهان این هستن که سالار خان از دختراشون خواستگاری کنه ولی سالار به همه میگفت که به حرمت بانو نارگل این کار رو نمیکنه و همه این خودداری سالار رو به پای عشقش به نارگل میذاشتن. حالادرسته که سالار به بانو نارگل خیلی احترام میذاشت ولی مهمترین دلیل عدم ازدواجش این بود که دنبال زنی میگشت که خصوصیات اخلاقی منحصر به فردی داشته باشه! جسور باشه و شجاع... زنی متفاوت از زنهای ایل خودمان. واضح بگم یه زن بی پروا که فقط رام سالار خان باشه.. احمد ناگهان متوجه شد که فاصله شان از سالار خان زیاد شده است. گفت: -بانو تندتر بریم که خیلی عقب افتادیم. هردو با زدن شلاق به پشت اسب، به سمت سالار خان تاختند. * روناهی محو زیبایی طبیعت کوهستان شده بود. کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ و خاکستری و سبز که جا به جا بر روی آنها درختچه و یا درختانی به چشم میخورد. در بعضی جاها هم تراکم درختان بیشتر بود که احمد اشاره میکرد: -بانو! اون درختایی که میبینی پسته ی وحشی هستن. زمینهای پوشیده شده از علف، گلهای بنفش وحشی، گیاهان گل ختمی صورتی و سفید رنگ، پرواز پروانه ها و زنبورها روی گلها.... همه و همه زیبایی طبیعت بکر ودست نخورده را فریاد میزد. در بعضی جاها صدای رودخانه سکوت را میشکست و در بعضی جاها صدای قورباغه هایی که در کنار چشمه های کوچک زندگی میکردند. وزش نسیم خنک و هوای پاک و تازه که صورت را نوازش میداد، شرایط رویایی را بوجود می آورد که روناهی چند بار در دل گفت: -کاش یه چای اتیشی کاکوتی میتونستیم اینجا درست کنیم. آسمان آبی بالای سرش با ابرهای روان و خورشیدی که گرمایش را بدون چشم داشت به زمین هدیه میکرد او را به سالها قبل میبرد که با دختران هم سن و سالش برای جمع کردن سقز به کوهستان میرفتند و ساعتها خوش بودند. چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. یاد نقاشی از چهره ی مادرش افتاد. احساسی که در لحظه دیدن نقاشی صورت مادرش به دلیل دلنگرانی و دلواپس بودن برای شوهرش مهار شده بود،فوران کرد و قطره اشکی بر روی گونه اش چکید. سالار خان بدون برگرداندن سر صدایش را بلند کرد: -بانو، بیا کنار من روناهی جلو رفت و اسبش را به موازات اسب سالار خان راند. سالار بدون برگرداندن سر گفت -بانومن عاشق طبیعت هستم. عاشق سکوت و زیباییش، عاشق دست نخوردگیش گاهی وقتا از امورات ایل خیلی خسته میشم و به طبیعت پناه میبرم. خونه ی کنار دریاچه جاییه که اگه روزها اونجا بمونم حوصله م سر نمیره! تا حالا هیچکس غیر از من و احمد اونجا رو ندیده حتی بانو نارگل و خواهرم اینو بهت گفتم که بفهمی برام ارزشمندی که تو رو به جایی میبرم که محل خلوت و پناهم از هیاهوی مردمه! پس فکر نکن خدا نکرده تو رو واسه کار یا پرستاری گرفتم هر مردی واسه خودش قانون های نانوشته ای داره که بهش پایبنده حالا اسمش هرچی میخواد باشه. غرور،خودخواهی و یا هرچی دیگه گاهی وقتا این قانونا به دست و پات میپیچن و تا بخوای ازدستشون رها بشی زمان میبره روناهی به دقت به حرفهای همسرش گوش میداد و کاملا درک میکرد که عدم نزدیکی سالار خان به او بواسطه غرور ایلیاتی اش است که در پدر، برادرانش و مردهای ایلش به وفور دیده بود. دهان گشود -من از شما توقعی ندارم سالار خان شما لطف کردی و آبروی از دست رفته ی منو خریدی. همه میدونن که شما دست روی هر دختری میذاشتی نه در کار نبود و با افتخار دخترشون رو به شما میدادن اشک در چشمان روناهی جوانه زد. بغض بیخ گلویش پیچیدو ادامه داد -دخترایی که همه با آبرو بودن نه مثل من رسوا شده! اینکه روناهی دختر بدنام شده ی حسام بیگ رو خواستگاری کردی یعنی این دختر از نظر شما تایید شده ست و این مهری بود به دهن مردم ایل من و خواهر و برادرام.همونطور که گفتی من تا آخر عمر هم نمیتونم محبت شما رو جبران کنم اشک بر روی گونه اش غلتید و لبانش مجددا از هم گشوده شد خیلی وقته فهمیدم اشتباهم یک هوس بوده ولی با پاره کردن حجله ی خداداد و دو نیم کردن شلوار دامادی اش با خنجر تا حدودی از سوزش داغ دلم رو کم کردم. سالار خان اسبش را جلوی اسب روناهی راند و نگه داشت و مسیر عبور را بر اسب زنش بست. نگاه پر بهتش را به صورت روناهی دوخت تو چیکار کردی ترس همه ی وجود دخترک رادر بر گرفت. افسار اسبش را کشید و اسب چند قدم به عقب رفت ناگهان سالار قهقه زد و گفت -تو به حجله ی اون رعیت حمله کردی خنده ی بلند سالار خان باعث شد که ترس از وجود روناهی
🦋🦋 رخت بندد. سر را به زیر انداخت و چند بار به نشانه ی بله تکان داد. صدای قهقه سالار خان بلند تر شد و انعکاس آن در کوهستان پیچید. احمد که از آنها عقب تر بود خود را به آن دو رساند. نگاه متعجبش بین صورت سالار خان و روناهی چرخید. سالار خان بدون توجه به حضور احمد گفت: -پارسال که توی عروسی بین دخترا میرقصیدی از طرز تکان دادن دستات و حرکت استوار و قاطع پاهات فهمیدم که دختر نیمه روس سالار خان ترکیبیه از بهترین های مادر و پدرش... گرمی به صورت روناهی دوید و مجددا سرش را پایین از خجالت انداخت: -لطف داری به من سالار خان سالار خان دهنه ی اسب را کج کرد و قبل از اینکه راه بیفتد گفت: -یه روز باید شبیخونتو به حجله ی اون کفتار برام بگی! احمد هنوز دربهت صحبتهای رد و بدل شده بین روناهی و سالار خان بود. ولی بقدری احترام برای سرورش قائل بود که سوالی نپرسد. راه سخت شده بود. پر پیچ و خم و پر از گردنه. با هر لغزش سم اسبها به روی سنگهای صیقل خورده توسط باران، ترسی در دل روناهی جا خوش میکرد. یک طرف کوه بود و طرف دیگر دره که درخشش کف آن حاکی از جاری بودن رودخانه در آنجا بود. چند شاهین بر فراز آسمان پرواز میکردند که گاهی صدای یکی از آنها سکوت بین مسافران ما را میشکست. سالار خان داد زد: -بانو در چه حالی؟ روناهی با صدایی که لرزشش واضح بود گفت: -خوبم... سالار در حیرت بود از غرور این دختر که در هیچ شرایطی ابراز ترس نمیکرد. میدانست که این بیراهه راهی نیست که روناهی از آن نترسد. سالار برای از بین بردن جو حاکم ادامه داد: -بانو... اون چند درختی که روی کوه اونطرف دره قرار داره میبینی؟ -بله سالار خان... اونجا مرز بین ایران و روسیه ست. خیلی وقتا مسافرا از این راه وارد ایران میشن... با اسب میان... دومرتبه سالار خان فریاد زد: -احمد از پشت سر مواظب بانو باش! جاده گول زنه و بانو ناوارد! احمد در جواب داد زد: -چشم سالار خان * پیچ و خمها به اتمام رسیده بود. از تنگه ی کوه عبور کردند و وارد دشتی شدند که بین کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ، قهوه ای، سبز و خاکستری محصور شده بود. چشم روناهی به یک آبگیر بزرگ در وسط دشت افتاد که زیر نور خورشید به علت رشد جلبکهای داخل آن رنگ سبز بود. در بالای آبگیر سنجاقکها پرواز میکردند. در پای کوه بوته های گلپر با گلهای سفید به چشم میخورد. گلهای زرد و بنفش و در بعضی جاها گل شقایق وحشی به چشم میخورد. پروانه ها و زنبورها بال زنان به روی گلها می نشستند و بعد از چند لحظه جای خود را به دیگری میدادند. کمی آنطرف تر از آبگیر، یک خانه ی سنگی، مشابه ولی کمی بزرگتر از خانه ی سنگی نزدیک مقر ایل قرار داشت. روناهی افسار را کشید و اسب را نگه داشت. خیره به زیبایی طبیعت شد. احمد به روناهی رسید -دیدید بانو روناهی دریاچه رو -خیلی زیباست احمد، خیلی زیبا -البته بانو این دریاچه نیست در واقع چند تا چشمه ست که به هم پیوستن و این آبگیر رو به وجود آوردن روناهی به شکم اسب زد و به سمت دریاچه راه افتاد. اسب سالار خان در کنار آبگیر ایستاده بود و آب میخورد روناهی به کنار آب که رسید از اسب پیاده شد. اسبش به سمت آب رفت تا خودش را سیراب کند.روناهی هم کمی دورتر کنار آب نشست و محو تماشای ماهی ها و بچه قورباغه های داخل آبگیر شد صدای سالارخان را از پشت سر شنید -خسته نباشید بانو لبخندی به وسعت گرمای آفتاب نیمه روز، به روی صورت شوهرش پاشید: شما هم خسته نباشی سالار خاندرد شونه ت چطوره -خیلی بهتره بانو.ممنون زحمتهای شما هستم نگو سالار خان سر به زیر انداخت و اهسته ادامه داد: -حالا حالا ها بهت مدیونم سالار مشتش را پر از آب کرد و گفت:بانو روناهی روناهی سرش را به سمت سالارخان چرخاند در یک حرکت سالار آب دستش را روی صورت روناهی پاشید و از جا بلند شد: -نگو بانو این حرفو روناهی با پاشیده شدن بی مقدمه ی آب به روی صورتش هین بلندی از ترس کشید و سالار خان قهقهه زنان به سمت اسبش رفت روناهی به طرف خانه سنگی رفت خانه ی سنگی شامل یک اتاق بزرگ بود که کف آن با نمدهای تهیه شده از پشم شتر فرش شده بود. در کنار اتاق دو تا اجاق به چشم میخورد. در سمت دیگر قسمتی از اتاق با پارچه جدا شده بود. روناهی به طرف دیگر سرک کشید. در آنجا مقداری ظرف دم دستی و دو دست رختخواب به چشم میخورد سالار خان به دنبالش وارد آن قسمت شد: -یکبار که با احمد تو شکار گم شده بودیم اینجا رو پیدا کردیم. خرابه شده بود. مدتی طول کشید تا بازسازیش کنیم. وسایل رو هم کم کم آوردیم. جای خوبیه واسه استراحت و مخفی شدن روناهی چشمان متعجبش را به صورت همسرش دوخت و غرق در جذابیت مردانه ی سالار شد -یاغی ها اینجا نمیان سالار خان مطمئن گفت -اصلا اینجا رو بلد نیستن. اونا فقط در اطراف ایلها و یا در مسیر مسافرا زندگی میکنن. اونم تا زمانی که ایلها در کوهستان هستن. با حضور مامورین امنیت دولتی خیلی ها از ترس جون