eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
254 عکس
326 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مادرت میگه به هیچ کس نمیگم😬😂 فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
ساخت آدم‌برفی نیز جزو از نمادهای فرهنگی کشور است که بدون شک تکرار برف در واقعیت تکرار زنده‌گی گیاهان و تکرار آرزوی آدم‌هاست عکس: آمل زیبای من😍 یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت231 👇👇👇 از ترس بدنم کرخت شد آروم پشت در گفتم کیه ؟ صدای آشنایی بود چشامو روی هم بستم و نفس عمیقی کشیدم و با خوشحالی انگار از قفس آزاد شده باشم درو باز کردم مازیار با دیدنم تعجب کرد و گفت قیافت چرا اینجوری شده ؟ کی به روزت این بلارو آورده ؟ حسین خان تورو با این وضع دیده ؟ یهو بغضم ترکید و گفتم خانی که میگی این بلارو سرمن آورده با چشمایی از حدقه بیرون زده گفت آخه چرا ؟ مگه چکار کرده بودی ؟ اشکمو پاک کردم و گفتم از نظر اون من ... از گفتنش هم شرمم میشد سکوت کردم کنار ایستادم تا مازیار وسایل تو آشپزخونه بزاره خـ..رید هارو تو آشپزخونه گذاشت و گفت کاری هست که من بتونم بهت کمک کنم ؟ سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم دستت درد نکنه کلید ی را از جیبش بیرون آورد و با خجالت گفت حسین خان دستور داد درو قفل کنم می‌دونی که من مجبورم به خاطر ننه ی پیرم و خواهرام که از نون خوردن نیافتن این کارو کنم قلبم از کارهای حسین به درد گرفت چشام پراز اشک و خالی میشدن گفت تا چند روزی نیست ولی انگار حسین خان دوباره به اون روزای گذشته اش برگشته ... اخم به ابرو آوردم و گفتم کدوم روزا ؟ از حرفی که زده پشیمون شد و گفت هااا ، هیچی هیچی ... چیزی نیست که باید بدونی یعنی چیزی نمی‌دونم که باید بگم گفتم، مازیار ؟ سرشو بالا گرفت و گفت از من چیزی نپرس آبجی گفتم به من اعتماد کن و هر چه میدونی بهم بگو ، بعدش من هم بهت قول میدم این راز ، را بین خودمون حفظ میشه و به کسی چیزی نمیگم ، حتی ننم ... با ترس و تردید بهم نگاهی کرد و سرشو از تاسف تکون داد و گفت چکار کردی با حسین خان ؟ اون دیونه ی تو شده، دیونه ی عشقت ، بارها بوده به جای اسمم ، تورو خطاب می‌کنه ، عشق از چشاش می‌باره ولی حتما چیزی شده که اینجور بلایی سرت آورده... آخه اون .... گفتم چی ؟ نترس بگو .... کمی مِن و مِن کرد و سرشو به چپ و راست و عقب چرخوند وقتی مطمعن شد کسی نیست با صدای آرومی گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت232 👇👇👇 گفت: چند سالی، که حسین خان حالش خوب شده ابروهام در هم گره خوردن و گفتم غیر از قلبش و اون مریضی مگه از چیز دیگه ایی هم ، درد میکشید یا چیزی بوده که من بی خبرم ؟ با ترس و تردید گفت حسین خان زن و بچه داشت آبجی .. از شنیدن این حرف گوشم سوت کشید و سرم گیج ، صورتم سرخ شد .. اما خودمو جلوی مازیار قوی نشون دادم تا بقیه ی حرفاشو بشنوم گفتم، زن داشت ؟ پس الان کجا هستند ؟ نفس بلندی کشید و گفت چند سال ، یعنی خیلی وقت پیش ، مرجان زن حسین خان با یکی از صمیمی ترین دوستش به حسین خان خیانت کرد و با بچه اش به تهرون فرار می‌کنه ... اما شانس ، اونجوری که میخواستن با اونا ، یار نبود و توی مسیر به دست راهزنها می افتن و هر سه نفر بعد از غارت هر چه داشتن اونهارو میکشن،و تا الان قـ..اتلان ، یا قـ..اتل پیدا نشدن ولی چه از حال آقا بگم برات ..... حسین خان تا چند سالی به، در و دیوار هم گیر میداد و شبیه آدمای روانی به هر کسی می‌رسید دعوا راه می انداخت تا با دختری آشنا میشه و از اقبال نحس آقا .. اون دختر به دست پدرش کـ...شته میشه کلا حسین خان شانس خوبی نداشت یکی دو سال حسین خان حالش خوب شده بود تا وقتی با شما ازدواج کرد ، گویا دوباره رفتارش مثل سابق شده و به همه گیر میده دو روزی به هر که میرسه دعوا راه می اندازه ، اینارو گفتم که مواظب باشی ، سرمو پایین انداختم و گفتم چوب خطاهای یکی دیگه رو من باید پس بدم؟ گفت ،نه نه ، اما حسین خان آدم بدی که فکر کنی نیست ، ولی خب ، اون هم داغ دیده ی این روزگار شده بهش فرصت بده ، گفتم باشه باشه تا دیر نکردی و یه مشکل دیگه ، درو قفل کن و زودتر پیش حسین برو ، مازیار با صورت پریشون گفت آبجی بهت اعتماد کردم هااا، یوقتی از دهنت در نیاد و منو از نون خوردن بندازی؟ لبخند تلخی براش زدمو گفتم نگران نباش ، درو بستم و صدای چرخوندن کلید گوشمو خراش میداد دلم جیغ میخواست ، اینقدر جیغ بکشم که تمام دنیا صدامو بشنون از حسین دلگیر شدم ، با صدای بلندی به ضجه افتادم دوست داشتم هر چه شنیدم همش خواب باشه یاد تک تک حرفایی که با طعنه به حسین میگفتن افتادم گفتم پس دروغ گو تو بودی حسین ... حتما عشقت نسبت به من هم دروغ بود ؟ بعد از کلی گلایه و حرف زدم با خودم روی یکی از مبلا دراز کشیدم و شبیه فیلم هر انچه از روز اول با حسین آشنا شدم تا گفته ها مازیار جلوی چشمم آروم آروم رد میشدن و من می‌دیدم ....... .... چند روز با تنهایی خودم ، و شبا از ترس، تا صبح بیدار و گاهی وقتا از دلتنگی ساعت ها گریه میکردم و روزا خودم را با خواب سرگرم میکردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت233 👇👇👇 و شبا از ترس، تا صبح بیدار و گاهی وقتا از دلتنگی ساعت ها گریه میکردم و روزا خودم را با خواب سرگرم میکردم روز چهار، با طلوع آفتاب ، چشام از گریه ، آماده ی خواب شده بودم ، که یه لحظه صدای چرخوندن کلید ، قلبم را به تاپ و توپ انداخت کشیدن پاییی روی پله ها ، خودم را زیر پتو مچاله کردم با سرفه ی حسین نفس راحتی کشیدم و آروم گفتم اومدی بلاخره اومدی حسین خان حجره دار سرمو زیر پتو کردم و‌خودمو به خواب زدم با باز شدن در چشامو محکم روی هم فشار دادم ، تا حسین متوجه ی این همه انتظارم را نشه بوی ادکلن عطر حسین فضای اتاق را پر کرد همیشه عاشق تنش از بوی عطرش بودم ، نفس عمیقی کشیدم یه لحظه حس کردم بالای سرم ایستاده بود و به صورتم خیره شده از تند تند نفس کشیدنم حس کردم حسین متوجه بیدار شدنم شد ، دراز کشید ، پشتشو به من کرد و به زودی خوابش عمیق شد چشام باز کردم و به صورتش زُل زدم این بار دلتنگش نبودم ، چون قلبم ازش شکسته بود ، یاد حرفاش خنجری به قلبم زده میشد با حرص بهش نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم و گفتم چرا واقعیت را از من مخفی کردی ؟ گفتم آخه دختر ، گفتن و نگفتنش کجای زندگیتو عوض میکرد ؟ حالا که فهمیدی چی شد ؟ میتونی سرگذشتتو عوض کنی ؟ ای کاش چیزی نمیدونستی و به خاطر شبونه رفتن از خونه ی اقات عذاب وجدان داشتی آهی کشیدم ... چقدر اهم درد داشت ، چقدر سوز داشت .... چقدر تنها ‌ و بی کس هستم عمیق تر بهش نگاه کردم صورتش چقدر لاغر شده بود از نگاه های بی احساس به حسین خسته شدم و چشامو بستم و زودی به خواب رفتم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت234 👇👇👇 ...تو خواب دوباره حسین حرف میزد از عشقش میگفت داد زدم حسین ، تمومش کن ،، چند بار نفس تنگ تری کرد و از خستگی به کمر خوابید هنوز چشمای جفتمون خمور شده بود که حسین گفت گفت بتول ؟ مکثی کرد ، منتظر جوابم بود ،به سمتم چرخید و گفت چرا بهم نگاه نمیکنی ؟ نمیخوای از اونشب برام تعریف کنی ؟ گفتم کدوم شب ؟ گفت همون شبی که تنها مونده بودی ؟ منظورش کامل متوجه بودم گفتم از کدوم شب ، ؟ آخه من شبای زیادی تنها موندم ، از کدومش میخوای برات تعریف کنم ؟ گفت از همون شبی که من سر زده به روستا رفتم ، نمیخوای چیزی بگی ؟ خنده ی مصنوعی کردمو گفتم من کاری نکردم که بخوام برات بی گناهیمو ثابت کنم اما تو چیزی از گذشته هات که بخوای بهم بگی ؟ حسین از سوالم جا خورد و گفت از کدوم گذشته ؟ چی شنیدی ؟ کسی بهت چیزی گفته ؟ گفتم مگه کسی جز این درز دیوار هست که بخواد بهم چیزی بگه ؟ چشاش پراز سوال بود نیش خندی زدمو گفتم تو خواب از زن و بچه حرف می‌زدی، مگه تو زن و بچه ایی داشتی حسین ؟ حسین هول شد و گفت کسی بهت چیزی گفته ؟ نکنه .... حرفشو زود قطع کردمو گفتم کسی بهم چیزی نگفته ، مگه من به غیر از تو کسی. رو اینجا میبینم ؟ چند شب پیش تو خواب حرف می‌زدی و میگفتی زنم بچمو دزدید ، بچمو کشتن دستشو روی سرش گذاشت و گفت بس کن ، هر چه شنیدی خواب بوده ، لبخند ی بهش زدمو گفتم حتما همین طور بوده تمام اون روز حسین تو خودش بود ، .... تا چند روز حسین غیب میشد دوباره بعد چند روز به ویلا پیش من ، می اومد کم کم روزا مثل برق و باد میگذشتن و من به عمارت برگشتم همه از دل سرد شدن منو حسین تعجب کرده بودن تا اینکه ظهر تابستون گرمای طاقت فرسا ،وقتی همه خواب بودن من با حالت تهوع از اتاق بیرون اومدم صدای پچ پچی از اتاق بغلی به گوشم خورد ، کنجکاو شدم شاید فضولیم تو اون ساعت گل کرده بود سرمو به هر جهت چرخوندم وقتی مطمعن شدم این حوالی کسی نیست ، گوشمو به در چسبوندم ، از شنیدن صدای سکینه با این لحن تعجب کردم _ببین چی میگم ، هر بار نقشه رو درست عملی انجام ندادی ، این بار باید کاری کنی که حسین بتول رو از خونه بیرون بندازه و تو به خواسته ات میرسی و هم به خواهر شوهرم که به دار و ندارش برسم وصلتشو به حسین برسونم این بار صدای خشایار که شنیدم ، رنگ از رخم پرید نه نه ... من نمیتونم به بتول آسیب برسونم سکینه عصبی شد و گفت عشق تو همینه
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت235 👇👇👇 نه من نمیتونم به بتول آسیبی برسونم ، سکینه عصبی شد و گفت عشق تو همینه بود، آقای به اصطلاح عاشق ؟ چه اسیبی ؟ اونی که من گفتم آسیب نیست بلکه به عشقت می‌رسی چرا میخوای تا آخر عمرت تو حسرت داشتنش بسوزی ؟ خشایار از صداش معلوم بود که بغض داشت گفت عشق من به بتول خاموش نشدنی ولی بتول دیگه عاشق اون برادر بی همه چیزت شده ، چه با کلک ، چه بی کلک ، از بتول عشقی در نمیاد سکینه صدای عشوه اومدنش برای خشایار ، منو عصبی کرد دیگه بیشتر از این نمیتونستم طاقت شنیدن حرفاشون باشم به سمت اتاق رفتم و با صدای آرومی گفتم حسین بیدار شو .‌‌... عزیزم بیدار شو ، من دارم میمیرم .، حسین وحـ..شت زده و با تعجب از گفتن عزیزم یهویی از بعد چند وقت اخلاق خشک و بی روحم چشاشو باز کرد و گفت چی شده ؟ گفتم دلم .... چرا؟ حرفشو قطع کردمو و دستمو روی دهنم چسبوندمو گفتم ، کمکم کن منو ببر تو حیاط ، حالم بده ، داره بد تر هم میشه ابرو خم کرد و گفت بخواب ببینم چرا ایجور شدی ؟ عوقی زدمو با اشاره گفتم زود باش تا اینجارو کثیف نکردم منو ببر بیرون ... دستشو گرفتم وبه دنبال خودم کشوندم به همون اتاقی که سکینه و خشایار برای نابودی زندگیم نقشه میکشیدن رسیدیم خودم روی زمین انداختم و به در تکیه دادمو گفتم دیگه نمیتونم ، نمیتونم یه قدم هم ، حرکت کنم .... حسین علیه بر سرد بودنش با تعجب به من نگاه کرد و گفت چرا یهو حالت اینجوری بد شد ؟ پاشو ، پاشو برگردیم به اتاقمون یکی رو دنبال طبیب بفرستم . بلند شدمو دستگیره ی درو گرفتم و یهو فشار دادم ، با باز شدن در ... حسین با دیدن سکینه ، تو ب. غ. ل خشایار صورتش سرخ شد و گفت اینجا چه خبره ؟ در حوالی من چه داره میگذره ؟ بتول تو خبر داشتی ؟ سرمو به طرفین چرخوندمو گفتم من از کجا باید بدونم خشایار به من نگاه کرد و قبل از اینکه حسین به طرفش حمله کنه گفتم حسین دیدی،، بهت ثابت شد ، اونشب من بی گناه بودم این مرد کثیف و حقیر با خواهرت دست به یکی کردن که زندگی مارو بهم بزنن؟ سکینه بگو تو برای پـ..ول خواهر شوهرت چه دندونی برای نابـ..ودی زندگی من تیز کردی ؟ بگو همه ی این بـ..لاهایی که روی سر زندگیم اومده از نقشه های پلیدت با عملی کردن اون آدم عوضی کشیده بودید ..... سکینه لباسشو پایین انداخت و گفت دروغه ... حسین با صورتی پر از خشمو عصبانیت داد زد و گفت اینی که دارم میبنیم هم دروغه ؟
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 236 👇👇👇 تمام این مدت من تو خونم مار پرورش میدادم سکینه ؟ از صدای داد و بیداد حسین ، اهل خونه یکی یکی به جمع ما پیوستند و با دیدن سکینه و خشایار ، سکوت از تعجب برقرار میکردن ، حاج رحیم سمت سکینه رفت و بدون اینکه ازش توجیه ایی بخواد سیلی محکمی تو گوشش زد خشایار با صدای لرزونی گفت ، بتول هیچ گناهی نداره روز اول برای بدست آوردن بتول پامو تو این خونه گذاشتم وقتی دست رد از بتول شنیدم تصمیم گرفتم برم و پشت سرمو نگاه نکنم با اشاره سمت سکینه کرد وگفت اما این زن منو وسوسه کرد برای حرفایی که میزدم و کارایی که میکردم . از فرصت استفاده کردمو گفتم من هیچ وقت عاشقت نبودم و نیستم خشایار خان ... من همون روزی که بله رو به حسین دادم عاشق زندگیم شدم حسین با چشای پراز اشک یه من نگاه کرد و گفت میشه بری تو اتاق بتول ؟ صداشو بلند تر کرد و گفت بتول بروووو ... نمیخوام اینجا باشی دست سردشو گرفتم و برای بیشتر سوزوندنشون گفتم عشقم ، میشه تو هم بهم قول بدی ؟ قول بده آروم باشی آخه میترسم الان یه چیزیت بشه اینجوری به خودت حرص نده خدایی نکرده یه اتفاقی برات می افته اونوقت دشمنامون برای خم شدن کمرمون خوشحال میشن گفت هیچیم نمیشه بتول فقط میخوام با این دونفر کاری کنم که ، مرغای آسمون به حالشون زار و زار گریه کنن ننه عذرا جلوی حسین ایستاد گفت به خاطر این موی سفیدم بهشون کاری نداشته باش .... ننه عذرا رو از جلوش پس زد و گفت تو یکی برو کنار ، بعدا با تک تکتون کار دارم فعلا حسابم با این دوتا صاف بشه درو بست و دو قدم به جلو و دوباره به عقب برمیگشت ، دنبال چیزی بود خودمو بهش رسوندمو گفتم حسین بزار برن ، دستتو با خـ.ون این آدما کثیف نکن به فکر من باش ، به فکر جوونی خودت باش گفت فکر تووووو ؟ سرمو پایین انداختم و گفتم خودت با چشمات، بی گناهی منو دیدی ، ولی باز از من کینه به دل داری ؟ دستشو روی سینه اش گذاشت و فشار داد گفتم به خاطر من نه ،بلکه به خاطر .... هنوز حرفم تموم نشده بود یهو صدای خرناسی از پشت سرم شنیدم سرمو به عقب چرخوندم ، و با دیدن ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 237 👇👇👇 با دیدن حاج رحیم ، که به دیوار تکیه داده و سعی میکرد نفس بکشه آروم گفتم باااابا حاجی ؟ سمتش دوییدم ، دست سردشو گرفتمو گفتم حاجی بابا ، حالت خوبه ؟ حاله ی چشاش به سفیدی می‌رفت ننه عذرا کنارم نشست و با حرص گفت خدا هم تو ، هم اونی که تو زندگیمون هولت دادن لعنت کنه از وقتی پاتو تو خونمون گذاشتی یه روز خوش، ما ندیدیم حسین گفت ننه بس کن چشاشو سمتم چرخوند و گفت بتول ، برای آقا ، اب بیار ، بابام داره تموم می‌کنه ، با لب تنشه از این دنیا نره با گریه دوییدم سمت اتاق و با پارچ نیمه پیش حسین برگشتم حسین شونه های حاج رحیمو فشار میداد و ننه عذرا تو سر و صورتش میزد و منو نفرین میکرد گفتم بابا حاجی حالت خوب میشه قطره قطره تو دهنش آب ریختم و با جیغ گفتم حسین اینجوری حال حاجی خوب نمیشه که تا دیر نشده کاری کن حسین به من نگاه کرد و سر در گم بود نه دلش میخواست اون دوتارو بی مجازات رها کنه و نه میتونست دست رو دست بزاره و جون دادن حاج رحیمو ببینه منو حسین حاجی رو سوار ماشین کردیم ننه عذرا کنار حاج رحیم نشست به بیمارستان رسوندیم ولی قبل از اینکه دکتر بالای سر حاجی برسه عمر حاجی رحیم به شمارش افتاد و چشم باز با این دنیا خداحافظی کرد ....... بعد از خاکسپاری و مراسم ، هر کدوم به طریقی از زندگیش رفت اما تمام این مدت از سکینه خبری نبود از صدای شیون و گریه های بی وقفه ی ننه عذرا دلم طاقت نیورد و به اتاقش رفتم از دیدنم اشکشو پاک کرد و گفت شبا میتونی راحت بخوابی ؟ کنارش نشستم و گفتم درد من بیشتر از دردت نیست ولی کمتر هم نیست ننه عذرا بغضم ترکید و گفتم من هیچ وقت اقایی از پدرم ندیدم حتی برای مردنش ، نه ناراحت شدم و نه گریه کردم ، چون هیچ وقت دوستش نداشتم اما من حاجی رو پدر خودم میدونستم بهش بابا میگفتم ، براش دارم اشک میریزم ، به نبودش دارم اذیت میشم من مقصر مرگش نیستم ، اون دخترت باعث این اتفاق شد، تا ما حاج رحیم را نداشته باشیم ننه عذرا گفت ولی پا قدمت نحسیش دامن زندگی مارو گرفت پسرم خیلی وقت خنده رو لبش ندیدم ، یعنی اون هم فهمیده که تو لایق خانواده ی ما نیستی سرمو پایین انداختم و گفتم من از وقتی چشمم باز کردم نحسی دورم می‌چرخید گفت پس برو ... از ما دل بکن و برو .... برو جایی که لایقش بودی و هستی .... با نا امیدی از اتاق ننه عذرا بیرون اومدم و به اتاقمون رفتم از حرفاش قلبم می‌سوخت ، احساسم جریحه دار شده بود هیچ راهی جلوی پایم نبود ، با باز شدن در ، اشکمو پاک کردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 238 👇👇👇 حسین با دیدن چشمای پراز اشکم . گفت امروز کلی گریه کردی ، می‌دونم برای همه ی ما سخت گذشت ولی گریه و زاری، نه حاج رحیم برمیگرده ، نه دردی رو دوا می‌کنه نفس عمیقی کشیدمو گفتم ای کاش فقط این بود سیگاری روشن کرد ، و همراه با دودی که از دهنش بیرون پرت میشد ، گفت : پس چی ؟ چیزی شده که من از اون بی خبرم بتول ؟ روزی نیست که تو این خونه اتفاقی نیافته دستی تو موهاش کشید و گفت : راستشو بخوای بتول از این همه اتفاقات خسته شدم روبروی آینه ایستادم و موهامو باز کردم ، شلاقی روی کمرم افتاد از آینه به نگاهای حسین چشمم افتاد گفت بتول ؟ شونه رو برداشتم و شروع به شونه کردن موهام کردمو گفتم بگو حسین ... گفت دوست ندارم تورو با این لباس ها ببینم قلبم میگیره ، از رنگ مشکی لباسات سایه ی سنگینی روی قلبم میشینه گفتم آخه نمیشه ، درست نیست من لباس رنگین ، منگین بپوشم ، هنوز یه روز از مرگ حاج آقا نگذشته که من اینارو از تنم در بیارم حاج آقا برام عزیزه ، هیچ وقت با حرفاش منو ناراحت نکرد که دلم ازش پر باشه... حسین و گفت می‌دونم ولی من دلم نمی‌خواد اینارو تنت ببینم گفت بتول هیچ وقت نمیتونم تورو با کس دیگه ایی تصور کنم از حرفش جا خوردم ، معنی حرفاشو کاملا برام مفهموم بود هنوز از اون شب روستا دلگیر بود به طرفش چرخیدمو گفتم چرا فکر می‌کنی من اون شب پیش خشایار ، یا برای تبریک رفته بودم ؟ اونروز که صدای ساز را شنیدیم دلم برای عروسی روستایی تنگ شده بود مادرم با عث این همه دردی که تو این چند وقته کشیدنم شد .، مادرم سعی میکرد من چیزی از عروسی ندونم هر چه پرسیدم ، با اسم عروس بازی میکرد که من بویی یا متوجه ی چیزی نشم ، گفت مگه برات مهم بود، اون مرتیکه با کی ازدواج کرده ؟ گفتم اصلا ، ولی خیلی دوست داشتم بدونم با کی وصلت کرده برای قدم زدن بیرون رفتم، ولی نمی‌دونم چرا سر از خونه ی اقدس دایه در اومدم در خونه ی اقدس دایه باز بود بر خلاف انتظارم خاله نجمه عروس اون خونه شده بود خیلی جا خوردم آخه خاله نجمه باعث شد ،،، حرفمو قطع کردم و به زمین خیره شدم صورتمو با دستش به سمتش بالا گرفت و گفت خاله نجمه ات باعث چی شد ؟ گفتم باعث شد که من دل از خشایار بکشم و تورو دوست داشته باشم اما مطمعنم خاله نجمه، وارد بازی های کثیف خشایار و سکینه شده همین که داشتم به خونه بر می‌گشتم ،
🌹🌹🌹زندگی بتول 🌹🌹🌹 قسمت239 👇👇👇 خشایار سر راهم سبز شد ، حسین لباشو از حرص بهم فشار داد. و گفت بعدش چی شد بتول ؟ اون بی همه چیز با تو چه کرد ؟ لبامو جمع کردمو گفتم بعدش حرف هایی زد که منو علیه عشقی که داشت تحریک کنه ولی نمیدونست ، که من عاشق یکی دیگه هستم که هیچ حرفی ، قوی تر از عشقم تو قلبم نبود و نیست حسین گفت چون من برات میمیرم بتول ... چون من عاشق قلب پاکتم ، ولی به حق من بده که بخوام برای عشقمون حسودی کنم ؛ خیلی دوست داشتم الان که آروم شده ، از زن و بچه اش سوالاییی بپرسم ، دوست داشتم بهش بگم چرا داری از من مخفیشون می‌کنی . تمام اون روزایی که گذشت دیونه ی تو شده بودم صدامو نازک کردمو گفتم الان دیونه ی من نیستی ؟ .....‌ از فرط خستگی اون روز ، زود خوابمون برد وقتی بیدار شدم ، هوا تاریک و صدای هم زدن قابلمه ها توی حیاط بود حسین نبود ، بلند شدمو لباسمو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم ، ننه عذرا با دیدنم اخمی کرد و گفت زری ؟ زود در قابلمه هارو ببند ، نحسی این دختر روی غذاها نیافته و هر چه ثواب کردیم از بین می‌ره سرمو پایین انداختم و روی تخت نشستم ، پچ پچ در گوشی حرف زدن همسایه ها احساس و غرورمو جریحه دار میکرد از بوی قیمه ، دلم ضعف کردم ، اما سنگینی نگاه ها اذیتم میکرد بلند شدم و خواستم به اتاق برگردم ، صدای کوبیدن در بلند شد ننه عذرا گفت کدوم آدم ، بی خبر در خونه عزادارو اینجوری میزنه؟ خدا بیامرزه حاج رحیم ، همیشه می‌گفت ، در خونه ی عزادر نباید محکم زده بشه ، چون روح اون مرحوم هنوز تو خونه اس.... از حرف زدن ننه عذرا با این مثلی که گفت خندم گرفت زری سریع پیش ننه عذرا برگشت و چیزی در گوشش گفت و با هم به من نگاهی کردن ننه عذرا به سمت در رفت ابرو بالا انداختم و گفتم کیه ؟ چرا اینجوری به من نگاه کردن ؟ بی خیال شدم و به سمت اتاق رفتم ، کنار پنجره ایستادم ، ننه عذرا کنار زری نشسته و با حرص و عصبانیت یه چیزایی را براش تعریف میکرد و هر از گاهی روی پاش میزد زری سمت در رفت و درو باز کرد از دیدن حسین لبخندی به لبم نشست ننه عذرا با حرص به سمتش رفت و بعد از کلی حرف ، سرشو سمت پنجره بالا گرفت از دیدنم حرفشون قطع و هر کردم به سمتی روانه شدن خیلی دوست داشتم بدونم که راجب چه اتفاق مهمی دارن حرف میزنن
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت240 👇👇👇 ابرو بالا و پایین کردمو گفتم یعنی چه اتفاقی ، چه خبری که ننه عذرا و حسین درگیرش شدن ؟ چرا با دیدنم حرفشون قطع کردن هر چه هست با اومدن حسین معلوم میشه ‌.، اما حسین از راهی که اومده بود دوباره سمت بیرون برگشت این بار دلم طاقت نیورد و خودمو به حیاط رسوندم کنار زری ایستادمو گفتم چی شده ؟ چی به حسین گفتید که بدون اینکه بالا بیاد راه برگشت را انتخاب کرد و از خونه بیرون رفت ؟ زری گفت چیزی نشده عروس خودتو درگیر مسایل خونوادگی نکن گفتم زری حسین کجا رفت؟ من درگیر حرف های خاله زنک بازی های بقیه نیستم بلکه ، نگران شوهرم این وقت شب کجا فرستادینش ننه عذرا که تا الان ساکت بود گفت ، به تو چه ... به تو چه هااااااا ؟ به تو چه ، من پسرمو به کجا فرستادم ؟ یه عمر من مادرش بودم میخوای دو روزه بچمو تصاحب کنی ‍؟ نه نه نمیشه ... اونجوری که خودت نقشه روش کشیدی نمیشه دختر عبدالله .... دو روزه اومدی نمیتونی بگی حرف اول و آخرو من میگم نفس عمیقی کشیدم و باد دهنمو به سمت بیرون رها کردمو گفتم بر منکرش لعنت .... تو مادرشی درست ولی من هم زنمشم ننه عذرا ... هر چه برای شوهرم اتفاق بیافته دامن‌گیر زندگی من میشه حرفمو قطع کرد و سمت خانمای محله چرخید و با صدای بلند گفت بر ای شادی روح تمام از. دست رفتگان شاد و جایگاهشون بهشت برین یه صلوات بلند ختم کنید پشت سرش همه شروع کردن به صلوات فرستادن حالت تهوع و سرگیجه ی سنگینی چند وقته به سراغم میاد و همون حالت الان بهم حمله کرد دستمو روی سرم چسبوندم و به درخت تکیه دادم زری دویید سمتمو گفت عروس چیزیت شده ؟ چرا رنگ از رخت پرید ؟ چیزی میخوای برات بیارم بخوری ؟ دستمو جلوی صورتم گرفتم و با صدای خفه ایی گفتم زری حالم خوب نیست ، ننه عذرا گفت انشالله به زودی برای تو هم از این مراسم ها درست کنیم دختر نحس .... خودتو به ننه من غریبم بازی در نیار من از این بازیا خیلی پیش ننه ، مادر شوهر خدابیامرزم بازی کردم حنات دیگه برای من هیچ رنگی نداره همه به سمتم نیش خندی زدن هر کدوم یه حرفی میزد زری با ناراحتی آروم گفت برو بالا عروس .... حرفشو گوش دادم و سمت اتاق دوییدم و خودمو مستقیم روی تخت انداختم بدون شام به خواب رفتم با خواب وحشتناکی از خواب پریدم دستی به کنارم کشیدم هنوز جای حسین خالی بود ، با ترس گفتم حسین چرا هنوز به خونه برنگشته ؟ نکنه براش اتفاقی افتاده ؟ جز زری کسی با من همکلام نمیشه و این وقت مطمعنم بودم پیش ننه عذرا خوابیده تا صبح با قدم زدن کل اتاق را طی کردم با شنیدن بوق ماشین با ذوق گفتم اومد....
Ali Zand Vakili Ghamgintarin Ahang.mp3
8.5M
🎶 غمگین ترین آهنگ 🎙علی زند وکیلی رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه اخرش خداست😂😂 فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه یادش بخیر😔 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت241 👇👇👇 پنجره رو باز کردم ، سرمو از پنجره بیرون دادم چشمم به در و دیدن حسین خیره شد صفدر آقای مهربون ، من از وقتی وارد عمارت شدم بهش عمو صفدری میگفتم ، چشمش همیشه دنبال زری بود و هست ، اما زری همیشه با کج خلقی ، به حال خوب عمو صفدری ضد حال میزد عمو صفدری گیوه اشو پاش کرد و با صدای خش دار و خواب الودش گفت اومدم بابا ،... اومدم دیگه بابا جان ..... ای بابا مگه دستشو از این لامذهب برنمیداره که .... بچه جان اینقدر بوق بوق راه ننداز مگه عروس با خودت آوردی ؟ یکی نیست به این پسر بگه ، مردم الان خوابن ... عجب گیری کردیم از دست حسین خان ، وقت و بی وقت حالیش نیست که ، نه شب می‌شناسه نه نصف شبی .... از حرف زدن عمو صفدر، پی در پی، خندم گرفت ، و ریز ، ریز به حرفاش می‌خندیدم حسین ماشین را زیر نخل پارک کرد ، و از ماشین پیاده شد ، مکثی کرد و با خودش چیزایی حرف میزد ، چشمش به من که کنار پنجره منتظر اومدنش بودم افتاد ، با دستم اشاره و سلامی اروم کردم حسین ، با اخم سرشو برام تکون داد و به سمت ساختمون حرکت کرد با تعجب منتظر ورودش کنار در ایستادم ، چشای سرخش از بی خوابی و خستگی بیداد میکرد گفتم خوبی عزیزم ؟ تا این وقت کجا بودی ؟ بی خبر کجا رفتی ؟ از نگرانی در هر ثانیه ، صدبار مردمو زنده شدم لبخند تلخی زد و کتش که تو دستش گرفته بود. روی کاناپه پرت کرد و گفت خستمه .... خیلی خسته ام بتول ... حوصله ی جواب دادن این همه سوالو ندارم... با ناراحتی گفتم اتفاقی برات افتاده عشقم ؟ چی شده که تورو به این حال انداخته ؟ آخه من ، تورو اینجوری ، با این حال میبینم ، طبیعیه که نگرانت بشم پشتشو به من داد و گفت چیزی نیست فقط بگیر بخواب ، ..... دراز کشیدم ،، باز اون بو ، .... اما این بار از این بو حالم بد نشد و برعکس دم به دقیقه نفس عمیقی میکشیدم ... تا اینکه چشام سنگین شد وقتی چشامو باز کردم آفتاب بالازده و حسین رفته بود ..... تا چند روز حسین صبح زود قبل از اینکه بیدار بشم از خونه بیرون می‌رفت و تا پاسی از شب به خونه برمیگشت حتی همدیگرو زیاد نمی‌دیدیم و این ندیدن ها حالمو بد میکرد تا اینکه یک شب ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 242 👇👇👇 تا اینکه یک شب تا اومدن حسین منتظر موندم ، از این همه انتظار خسته شده بودم حسین تعادل نداشت ..‌ به چپ و راست به سختی راه میرفت و با خودش آهنگ میخوند با دیدنم گفت بیداری خانمی؟ چرا تا این ساعت بیداری ؟ گفتم مهمه بدونی چرا بیدارم ؟ نه دیگه اگه من مهم بودم که اینقدر منو منتظر این تاخیر های شبونه ات نمیذاشتی خنده ایی کرد و گفت منتظر ؟ منتظر کی ؟ با حرص گفتم منتظر مردی که توی سجلم اسمش نوشته شده ابرو بالا انداخت و گفت الکی منتظر نمون ، باید به این موقع اومدنام عادت کرده باشی گفتم چی شده که دوباره اینجوری شدی ؟ ننه عذرا اونروز چی بهت گفت : به صورتم خیره شد گفت اونروززز ؟ من که یادم نمیاد ... تو هم چیزی نپرس... به سمت تخت رفت و خودشو انداخت و به یک ، دو سه طول نکشید صدای خرو پفش تو اتاق پیچید ، کنار تخت نشستم و گفتم حتما یه موضوعی هست که تورو اینجور بهم ریخته ... مطمعنم یه چیزی شده که دوباره به شب نشینی هات داری ادامه میدی ؟ سرمو روی تخت تکیه دادم و بعد از کلی حرف زدن با خودم به خواب رفتم با حالت تهوع چشامو باز کردم و به سمت حموم دوییدم ، از صدای بلند عوق زدنم حسین بیدار شد و همین جور که دستشو روی سرش چسبونده بود گفت چی شده ؟ دیشب چی خورده بودی که اینجوری حالتو بد کرده ؟ دهنمو با حوله پاک کردمو با بی حالی گفتم حرص ...... چشم غره ایی بهم کرد و گفت درست صحبت کن که من هم بدونم ، بغضم ترکید و گفتم ... حسین چرا اخلاقت عوض شده این من ، همون بتولی که ازش جز عشق چیز دیگه آیی نمیگفتی .. چرا آخه ؟ چی شده ؟ که من از اون بی خبرم ؟ آهی کشید و گفت بهت قول میدم همه چی درست میشه فقط به زمان نیاز دارم و هر چه شنیدی و دیدی باور نکن ... چون من کاری نکردم ... نگران شدم و گفتم چی باید بشنوم ؟ از کی قراره بشنوم ؟ گفت حالا اینارو ول کن و بگو چرا اینقدر رنگت پریده ؟ چرا اینقدر حالت تهوع داری ؟ سرمو به طرفین چرخوندمو گفتم نمی‌دونم ... حس میکنم زیادی این چند وقت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت243 👇👇👇 باهم ب بیمارستان رفتیم دکتر به حسین گفت خانمتون حامله است ؟ حسین جواب داد نمیدونم ... البته فکر میکنیم حامله نباشه ؟ مگه نه بتول ؟ تو این همه بدبختی فقط بچه کم داریم ... دکتر زیر چشمی به من و حسین نگاه کرد و سمت من ایستاد و گفت آخرین بار کی پریود بودی دختر جان ؟ لبامو توی هم چسبوندمو گفتم نمی‌دونم ... زیر لب زمزمه کردموآروم گفتم اینقدر اتفاقات پشت سر هم برام افتاد که حتی یادم نمیاد آخرین بار کی من پریود شدم گفتم نمی‌دونم دوماه ، شاید سه ماه ، شاید هم بیشتر .... دکتر رو به حسین کرد و گفت پس شما از کجا مطمعنی حامله نیست ؟ حسین لبخندی زد و گفت چه بدونم ... ادمو وارد به جواب دادن چه سوالایی میکنید به مولا .... دکتر از طرز حرف زدن حسین لبخندی زد و گفت خیلی خب دخترم ، به هر جا دست کشیدنی بگو درد داری یا نه ؟.... به هر قسمت شکمم دست میزد میگفتم آره درد داره به جفتمون نگاه کرد و گفت یه آزمایشی به خاطر حال بد مریض اورژانسی مینویسم تا بعد از ظهر آماده میشه ... یه چیزی داخل برگه نوشت و گفت بعد از اتمام سُرُم مرخص میشه ... به عمارت برگشتیم ، حسین تمام وقت تو اتاق و‌کنارم بود اما همش تو فکر بود و این تو خود رفتنا منو داشت اذیت میکرد تا اینکه .. تا اینکه صبرم تموم شد و پرسیدم ناراحتی ؟ ناراحتی از اینکه برای بار دوم می‌خوام باردار بشم؟ حسین اینقدر تو فکر غرق شده بود که حتی صدامو نمیشنوید دستشو تکون دادمو گفتم حسین ؟ حسین با حالتی از چیزی ترسیده باشه ، گفت هاااا ؟ چیه ؟ کسی صدام زد ؟ چی شده ؟ گفتم آروم باش ، چرا یهو اینجوری می‌کنی ؟ دارم میترسم ، حسین نفس راحتی کشید و با خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت244 👇👇👇 گفت بتول ببخش... از قصد اینکارو نمیکنم .. ولی چند وقته حساب و کتاب حجره به هم ریخته و فکرم منو تا اونجاها برد گفتم چرا اینقدر خودتو درگیر کار می‌کنی ؟ یه کمی به فکر خودت باش ، به فکر منو زندگیمون باش ، گفت چند وقته نه تنها از کار و حجره عقب افتادم ، حتی از وجود تو هم فاصله گرفتم خیلی به استراحت نیاز دارم بتول .. اما الان نه ... بعد از رفتن به کاشون و تبریز ، تکونی خوردمو گفتم اونجایی که گفتی کجاس ؟ خیلی دوره؟ گفت آره دو روز تو راهه ، اشکم تو چشمم حلقه زد و گفتم دوباره میخوای منو تنها بزاری ؟ گفت ، تنها نیستی ... اینجا همه هستن، ننه عذرا ، زری خانم ، صفدر ، اشکم طاقت نیورد و روی صورتم نشست ، گفتم اما هیچکی جای تورو برام پر نمیکنه... بودنت برام مهمه حسین .. گفت ، میرم که برگردم نمیرم که دیگه برنگردم حالا اینقدر غمبرک نگیر ، فعلا اینجا هستم و تا نرفتنم نمی‌خوام کسی از این موضوع با خبر بشه ... یا خودتو ناراحت کنی . مگه اولین باری که به سفر میرم ؟ گفتم نه ولی این بار نمی‌خوام تنها بی تو بمونم گفتم چند روز میمونی تا برگردی ؟ خنده ایی کرد و گفت من نمی‌دونم چقدر کارم طول میکشه اما شنیدم اونطرف ها برف و باران و یخ بندون میشه ، اگه هوا خراب نیست و برف و بوران نباشه یک ماهه برمی‌گردم گفتم حسین من تا حالا برفو از نزدیک ندیدم گفتم آخه من جز بندر و اونور آب جای دیگه ایی نرفتم گفت بتول ....؟ 🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت245 👇👇👇 گفتم جون بتول ... گفت دلت میخواد لباس عروس تن کنی و بپوشی ؟ گفتم این حسرت همیشه تو دلم مونده ، ولی چه میشه کرد ، تقدیر من اینجور برام نوشت دیگه از عروسی و لباس سفید از آرزوهام گذشتم، دیگه فکر اینارو نمیکنم ، لباس سفید زمانی قشنگ بود که با افتخار از اون خونه بیرون می اومدم ، ننم بالای سرم سینی اسپند گرفته و بقیه دوست داشتن صورتم را از زیر اون تور کوتاه سفید ببینن، مثل دختر ، حاج قاسم ، یا دختر ناصر آقا ...یا خیلی های دیگه ... به خونه ی داماد میرسیدمو روی سرم نقل میپاچیدن و زیر پام خروس سیاه سر میبریدن و با صدای هلهله و ساز و پای کوبی ، و شور و شوق و استرس ترس از اینکه شب زودتر تموم نشه ،و‌مثل تمام دخترا تو حیا ی حجله به صورت داماد نگاه نمی‌کردم آهی کشیدمو گفتم تموم شد... همه ی این آرزوهام با یک شب تموم شد... عبدالله بازیچه ی زندگیم شد من موندم و کلی آرزوهایی که الان دیگه برام مهم نیستن حسین به طرفم چرخید وگفت همه ی تصوراتت را به واقعیت تبدیل میکنم اما یه جور دیگه اش عملیش میکنم خمیازه ی بلندی کشیدمو گفتم چقدر خستم ... همش خوابم میاد ، دلم میخواد بخوابم، و گفت چرا همیشه خوابی ؟ یا خوابت میاد ؟ دارم نگرانت میشم ، بین حرفاش من خوایم برد تا بعد از ظهر جواب آزمایش منتظر تو بیمارستان موندیم دکتر اروم و بی صدا برگه هارو ورق زد و بعد از مکثی به من و یه بار به حسین نگاه کرد ... حسین با ترس و عصبی پرسید و گفت چی اون تو نوشته ؟ چرا داری قایم موشک بازی در میاری ؟ بگو چی شده ؟ بتول حالش خرابه دکتر گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت246 👇👇👇 گفت مبارکه .... پانزده هفته ی بارداری اته ،خانم کوچلو ... چطور متوجه نشدی ؟ چطور نفهمیدی که بارداری ؟ مگه میشه متوجه نشده بودی ؟ حسین لبخندی زد و با خوشحالی گفت بتول تو باز حامله شدی ؟ اما این بار باید خیلی مراقب باشیم ...، دیگه نمیزارم ، اجازه نمیدم از تخت پایین بیای دکتر خنده ی کوتاهی زد و سرشو پایین انداخت و به برگه ها خودشو مشغول کرد هنوز صحنه های دلخراش زایمان قبلیم تو ذهنم حک شده دست و پا م شروع به لرزیدن شدن حسین سمت دکتر چرخید و گفت ، پس این همه درد ی که تو شکمش برای چی بود ؟ چرا اون بار حاملگی اینقدر درد نکشید ؟ دکتر در جا استوپ کرد و گفت ، احتمال داره به خاطر کشش رحمش باشه ، اینجا من تو ازمایشش چیز خاص و‌خطرناکی نمی‌بینم ... چون سقط قبلی داشته ، پیشنهاد میکنم خیلی باید مواظب خودش باشه از هر استرس. هیجان ، شوک و ناراحتی برای خانمت و جنین خطرناکه .... و بعد از خداحافظی با هم از بیمارستان بیرون رفتیم در حین خوشحالی غم بزرگی روی سینم نشسته بود هنوز غم از دست دادن بچه ی قبلی فراموش نکرده بودم حسین ماشین را کنارجاده نگه داشت و با خوشحالی از خیابون عبور کرد و بعد از چند دقیقه با پاکت شیرینی پیشم برگشت و با خودمون به عمارت بردیم ، ننه عذرا بعد مرگ حاج رحیم تنها شده بود ، تنها یه گوشه تو حیاط نشسته و قلیون میکشید ، زیر لب چیزهایی را با خودش زمزمه و با هق هق گریه میکرد موهای سرش مثل برف سفید شده بودن، با دیدنش بغض کردمو گفتم چقدر. سخته حسین ... حسین به سمتم چرخید و گفت چی سخته ؟ گفتم یه عمر عاشق کسی باشی و اون طرف برای همیشه تو رو تنها بذاره حسین اهی کشید و گفت خیلی ... خیلی سخته ... اما خدا یه جور دیگه صبرو حوصله یه طرف میده .. از حسین سبقت گرفتم و ننه عذرا بغل کردمو گفتم گریه نکن ، به کار خدا نمیشه اعتراضی کرد بدون اینکه جوابی به حرفام یا با من حرفی بزنه جفت دستاشو به سینم چسبوندمو منو به عقب پرت کرد و گفت خدا حاج رحیمو از من نگرفت پا قدم نحست شوهرمو ازم گرفت حسین داد زد ننه چکار می‌کنی ؟ بتول حامله اس ... ننه عذرا قلیونشو کنار زد و گفت الهی که اون تخم ح. رر.و. م هیچ وقت بدنیا نیاد و داغ عزیز ببینه از حرفش قلبم شکست ، حالم گرفته شد حسین با ترش خلقی گفت ننه بچه ی منو نفرین می‌کنی ؟
🌹🌹🌹زندگی بتول 🌹 🌹 🌹 قسمت247 👇👇 ننه عذرا گفت بچت ؟ از کجا معلوم این بچه برای تو باشه ‍؟ سکینه همه چی رو، برام تعریف کرد گفت این دختر از قصد و غرض اون پسره، رو به عمارت کشونده گفت این دختره با اون یارو سِرو سری با هم داشتن آره همه چی برام گفت .... با بغض گفتم ننه عذرا من تورو مثل ننه ی خودم دونستم ، بلکه بیشتر از ننم دوست داشتم و دارم چطور جلوی شوهرم بهم تـ..همت میزنی ؟ چطور از اون موهای سفیدت خجالت نمی‌کشی به یه دختری که سرپناهش شما بودید تـ...همت میزنی ؟ حسین با حرص گفت ننه تا منو به جنون نرسوندی یه کلمه دوست ندارم ازت بشنوم و به زنم چیزی بگی ننه عذرا سرشو تکون داد و با خنده گفت دعـ.ا خورت کرده دختر عبدالله ؟ هیچی از این دختر و مادر بعید نیست .. اما اینو بهش گفتی که تو یکی رو داری ؟ بهش گفتی هر شب پیش کی میمونی ؟ وتا آخر شب کنار کی بودی ؟ گفتی اون دختر گفته باید زنتو طلاق بدی ؟ ولی ننه تو دست روی هر که گذاشتی ، همشون از خونه های بی درو پیکر بودن دهنم از شنیدن حرف های ننه عذرا قفل شد به حسین نگاه کردم که صورتش مثل شال ننه عذرا سیاه و چشاش مثل خـ.ون قرمز شده بود دست و پام قندیل یخ بسته شد دستامو دور خودمو پیچوندم و گفتم پس تاخیرهای هر شبت بی معنا نبود ... ‌بی توجه به حرف های حسین و نیش خندهای ننه عذرا به سمت اتاق دوییدم و پشت در نشستم و با صدای بلندی داد زدم خداااااااا خداااا نمیتوووونم این یکی رو تحمل کنم مغز و استخونم از درد زن دیگه می‌سوخت حسین به در ضربه می زد و داد میزد بتول درو باز کن باید با هم حرف بزنیم بتول تورو خدا بزار برات توضیح بدم دستامو روی گوشم چسبوندمو تا صداشو بشنوم گفتم برو گمشووووو حسین برو گمشو پیش اون زن ... واااای چقدر آوردن اسم زن دیگه منو میسوزند
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت248 👇👇👇 حس میکردم زندگیم به ته کشیده نه جایی برای رفتن داشتم نه دلی برای موندن و این همه تحقیر شدن هیچ پناهی نداشتم نه تکه گاهی ... عشق حسین منو دیونه کرده بود همون جایی که بودم کف زمین دراز کشیدم صدای روشن شدن ماشین را شنیدم این بار با ضجه های درد ناکی گفتم داری میری پیش اون زن ؟ چقدر من ساده بودم که هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روزی ، اینجوری به من خیانت کنی صدای زری از پشت در را شنیدم عروس درو باز کن اینقدر آروم حرف میزد ، ترس از اینکه کسی صداشو بشنوه درو باز کن عروس ، برات آب آوردم ..‌ گلوم از این همه گریه خشک شده بود درو باز کردم و روی تخت نشستم زری پشت سرشو درو بست و لیوان دستم داد و گفت چرا هر چه می‌شنوی باور می‌کنی عروس جان؟ با گریه گفتم چرا نباید باور کنم زری ؟ اخر شب و حال خرابی اومدن هر شب حسین بی دلیل نبود چیز غیر موجه ایی تو دروغ بودنش نمی‌بینم دستشو روی موهام کشید و گفت اینا درست ولی از کجا معلوم اون زن دروغ نگفته ... از فرصت اون حال خراب آقا استفاده کرده وقتی با همه بوده یه دروغی سر هم کرده با پشت دستم اشکامو پس زدمو گفتم زری اخلاق حسین اینو نمیگه چند وقته منو نمی‌بینه ، اخلاقش عوض شده گفت بل فرض حرفا راست بوده کاری از دستت برمیاد ؟ تو نباید خودتو ببازی و میدون را برای دشمنات خالی کنی باید زن باشی و شوهرتو تو مشتت بگیری عروس ... حسین خان عاشقته ، اینو از نگاهش به تو فهمیدم این همه دختر دور حسین خان بود ، یکبار ندیدم اینجور که بهت نگاه کنه به اونا نگاه کنه بی محل از کنارشون رد میشد گفتم چه فایده زری وقتی عشقی که با من داشت، همون عشق را با یکی دیگه تقسیم می‌کنه ، فرق من و اون زن در چیه زری ؟ زری گفت فرق داره ، البته که فرق داره ، خیلی هم فرق داره تو زنشی ، اسمت تو سجل کنار حسین خان ، و دوم اینکه عشقشی یعنی هوس زود گذری نیست پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ، اگه راسته ، که این اتفاق افتاده ، نمیشه کاریش کرد و باید فکر شکست از خودت دور کنی و برای زندگیت و عشقت بجنگی تا کسی از شکستت خوشحال نشه پاشو عروس جان ، لباساتو عوض کن و دست و صورتتو تا بشوری من هم برات یه چیزی بیارم تا بخوری
🌹🌹🌹زندگی بتول 🌹 🌹 🌹 قسمت 249 👇👇👇 زری از اتاق بیرون رفت و با یاد حسین و زن و بچه داغ دلم تازه شد، اهی سوزناک کشیدم ، کل بدنم از درد عشق مسوخت از همه چی ناامیدشده بودم ، روبروی آینه ایستادم و به صورتم که از گریه باد کرده بود نگاه کردم دستی روی صورتم کشیدمو گفتم اون زن ازت خوشگلتر بوده بتول ؟ حتما خوشگلتر بوده که حسین حجره دار تونست ازت گرفت ، حتما بهتر از تو برای حسین دلبری میکرد گفتم ااااه ، چقدر. قلبم از این جمله ها آتیش میگیره با باز شدن در زری گفت ای بابااااا... تو هنوز غمبرک گرفتی ؟ مگه نگفتم دیگه بس کن ... چرا حرف یه بزرگتری که چندین پیرهن بیشتر از تو پاره کرده رو گوش نمیدی؟ دنیا که به آخر نرسیده ، گفتم زری ؟ سینی رو روی تخت گذاشت و گفت بگو عروس جون ؟ بگو عروس نگون بخت ؟ گفتم اگه حسین شـ.رط اون زنه‌رو قبول کنه چی ؟ گفت چه شـ.رطی ؟ گفتم ننه عذرا گفت که اون زنه به حسین گفته که منو باید طلاق بده اگه طلاق داد من جایی رو ندارم برم ، من کجا باید برم زری ؟ بچه ی تو شکمم چی میشه ؟ من بچمو به کسی نمیدم هاااااا... زری از کنار سینی بلند شد و به سمتم اومد گفت ، برای همین من بهت میگم الان تا میتونی حسین خان را به سمت خودت بکشی تا اونا به اهدافشون نرسن حالا تو بیا چند لقمه غذا بخور تامن بهت بگم چکار کنی .... به زور چند تا لقمه به زور و اصرار زری خوردم زری شروع به تعریف و نقشه کشیدن کرد و من با گریه گوش میدادم آره عروس ، زندگی اونجوری که تصور میکنی الکی نیست اگه میخوای زندگیت برای خودت بچرخه باید پایه های زندگیتو محکم بسازی نمیشه با چند تا حرف میدونو‌ برای هر کس و ناکس خالی کنی اینقدر گفت و گفت و گفت و من مرتب به حرکت لباش نگاه میکردم و آروم میگفتم چشم با صدایی که از بیرون اومد از ترس سر پا شدم و به زری که رنگ صورتش سبزه اش به سیاهی رفته بود نگاه کردمو گفتم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت250 👇👇👇 گفتم زری صدای حسینِ؟ سرشو تکون داد گفت خدا به خیر کنه عروس ... حسین شبیه اون روزا شده گفتم کدوم روز ؟ دستشو برام چرخوند و گفت تو هم الان وقت گیر آوردی تو این حال منو داری سوال پیچ می‌کنی حسین داد زد بتوووول ؟ سر تاپام از ترس میلرزیدن بتوووول ؟ من بدون تو میمیرم اینو می‌دونی ؟ من تورو نمیتونم از دست بدم بتول ؟ زری با سرعت از اتاق بیرون رفت کنار پنجره ایستادم یه گوشه از پرده رو کنار زدمو به حسین که تو حالت عادی نبود نگاه کردم از دیدنش قلبم هری ریخت پایین این چی بود که با وجود زن و بچه ی دیگه عشقش تو دلم کمرنگ نمی شد ؟ از دیدنش هول کردم ننه عذرا گفت چه خبرته ؟ چرا داری داد و بیداد راه می اندازی پسر ؟ مردم چه گناهی کردن که داری اینجور هوار میکشی ؟ هر چه ابرو داشتیم یه شبه داری زمین می‌ریزی انگشتشو سمت ننه عذرا گرفت و گفت تو قلب زنمو شکوندی ننه عذرا .... ننه من دارم میمیرم ..... بدون بتول دارم میمیرم.... چطور تونستی اینکارو با زنم کنی ؟ ننه تو اون سینت قلبی وجود داره ؟ نوچ ، فکر نکنم قلبی داری چرا با یه دختر کم سن و غریب میتونی این جور رفتار کنی ؟ حالم داره از تک تکتون بهم میخوره ... این عمارت ، این زندگی پیش کش برای شما میزارم ،و میرم دست زنمو میگیرم و به جایی که دست هیچ کدومتون بهمون، نرسه از اینجا میریم... آره ننه نمیزاری من رنگ خوشبختی رو ببینم ننه دستاشو روی پهلوش گذاشت و گفت داری به خاطر دختر عبدالله منو تهدید می‌کنی ؟ تهدید به رفتن ؟ به خاطر یه زن داری از ننه ات فرار می‌کنی ؟ تو اول مشکلتو با اون زن خراب که خدا می‌دونه ، شبی چند نفر تو ب. غل. ش می‌خوابید رو حل کن ، بعد فکر رفتن باش دوباره همون حرف که حالمو بد و تمام اون لحظه آیی که فهمیدم. را به یادم انداخت به دیوار کنار پنجره تکیه دادمو ریز ریز اشک ریختم با باز شدن در و دیدن حسین اشکامو از روی صورتم پاک کردمو و با سلام آرومی روی تخت نشستم حسین دونه دونه لباساشو بی حوصله از تنش بیرون می آورد و با حرص مچاله و روی کاناپه پرت میکرد ، کنارم نشست و گفت حرف بزنیم ؟ صدامو صاف کردمو گفتم حرف دیگه ایی مگه مونده ؟ کاری مونده که نکردی ؟ حسین همه چی رو میشه تقسیم کرد الی خیانت ، الی جس ... حرفمو قطع کردم و بعد از نفس عمیقی گفتم الی جسمت ... من همه چی رو میتونم ببخشم اما این یکی نمیتونم بببخشم بی مقدمه گفتم منو طلاق بده حسین همین جور که سرش پایین بود ، یه ضرب سرشو سمتم گرفت حتی خودم هم از یهو گفتن این حرفم شوکه شدم گفت چی گفتی ؟ اشکم روی گونم نشست و بلافاصله روی گردنم سُر خورد گفتم طلاق