eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
262 عکس
336 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
Ali Zand Vakili Ghamgintarin Ahang.mp3
8.5M
🎶 غمگین ترین آهنگ 🎙علی زند وکیلی رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه اخرش خداست😂😂 فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه یادش بخیر😔 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت241 👇👇👇 پنجره رو باز کردم ، سرمو از پنجره بیرون دادم چشمم به در و دیدن حسین خیره شد صفدر آقای مهربون ، من از وقتی وارد عمارت شدم بهش عمو صفدری میگفتم ، چشمش همیشه دنبال زری بود و هست ، اما زری همیشه با کج خلقی ، به حال خوب عمو صفدری ضد حال میزد عمو صفدری گیوه اشو پاش کرد و با صدای خش دار و خواب الودش گفت اومدم بابا ،... اومدم دیگه بابا جان ..... ای بابا مگه دستشو از این لامذهب برنمیداره که .... بچه جان اینقدر بوق بوق راه ننداز مگه عروس با خودت آوردی ؟ یکی نیست به این پسر بگه ، مردم الان خوابن ... عجب گیری کردیم از دست حسین خان ، وقت و بی وقت حالیش نیست که ، نه شب می‌شناسه نه نصف شبی .... از حرف زدن عمو صفدر، پی در پی، خندم گرفت ، و ریز ، ریز به حرفاش می‌خندیدم حسین ماشین را زیر نخل پارک کرد ، و از ماشین پیاده شد ، مکثی کرد و با خودش چیزایی حرف میزد ، چشمش به من که کنار پنجره منتظر اومدنش بودم افتاد ، با دستم اشاره و سلامی اروم کردم حسین ، با اخم سرشو برام تکون داد و به سمت ساختمون حرکت کرد با تعجب منتظر ورودش کنار در ایستادم ، چشای سرخش از بی خوابی و خستگی بیداد میکرد گفتم خوبی عزیزم ؟ تا این وقت کجا بودی ؟ بی خبر کجا رفتی ؟ از نگرانی در هر ثانیه ، صدبار مردمو زنده شدم لبخند تلخی زد و کتش که تو دستش گرفته بود. روی کاناپه پرت کرد و گفت خستمه .... خیلی خسته ام بتول ... حوصله ی جواب دادن این همه سوالو ندارم... با ناراحتی گفتم اتفاقی برات افتاده عشقم ؟ چی شده که تورو به این حال انداخته ؟ آخه من ، تورو اینجوری ، با این حال میبینم ، طبیعیه که نگرانت بشم پشتشو به من داد و گفت چیزی نیست فقط بگیر بخواب ، ..... دراز کشیدم ،، باز اون بو ، .... اما این بار از این بو حالم بد نشد و برعکس دم به دقیقه نفس عمیقی میکشیدم ... تا اینکه چشام سنگین شد وقتی چشامو باز کردم آفتاب بالازده و حسین رفته بود ..... تا چند روز حسین صبح زود قبل از اینکه بیدار بشم از خونه بیرون می‌رفت و تا پاسی از شب به خونه برمیگشت حتی همدیگرو زیاد نمی‌دیدیم و این ندیدن ها حالمو بد میکرد تا اینکه یک شب ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 242 👇👇👇 تا اینکه یک شب تا اومدن حسین منتظر موندم ، از این همه انتظار خسته شده بودم حسین تعادل نداشت ..‌ به چپ و راست به سختی راه میرفت و با خودش آهنگ میخوند با دیدنم گفت بیداری خانمی؟ چرا تا این ساعت بیداری ؟ گفتم مهمه بدونی چرا بیدارم ؟ نه دیگه اگه من مهم بودم که اینقدر منو منتظر این تاخیر های شبونه ات نمیذاشتی خنده ایی کرد و گفت منتظر ؟ منتظر کی ؟ با حرص گفتم منتظر مردی که توی سجلم اسمش نوشته شده ابرو بالا انداخت و گفت الکی منتظر نمون ، باید به این موقع اومدنام عادت کرده باشی گفتم چی شده که دوباره اینجوری شدی ؟ ننه عذرا اونروز چی بهت گفت : به صورتم خیره شد گفت اونروززز ؟ من که یادم نمیاد ... تو هم چیزی نپرس... به سمت تخت رفت و خودشو انداخت و به یک ، دو سه طول نکشید صدای خرو پفش تو اتاق پیچید ، کنار تخت نشستم و گفتم حتما یه موضوعی هست که تورو اینجور بهم ریخته ... مطمعنم یه چیزی شده که دوباره به شب نشینی هات داری ادامه میدی ؟ سرمو روی تخت تکیه دادم و بعد از کلی حرف زدن با خودم به خواب رفتم با حالت تهوع چشامو باز کردم و به سمت حموم دوییدم ، از صدای بلند عوق زدنم حسین بیدار شد و همین جور که دستشو روی سرش چسبونده بود گفت چی شده ؟ دیشب چی خورده بودی که اینجوری حالتو بد کرده ؟ دهنمو با حوله پاک کردمو با بی حالی گفتم حرص ...... چشم غره ایی بهم کرد و گفت درست صحبت کن که من هم بدونم ، بغضم ترکید و گفتم ... حسین چرا اخلاقت عوض شده این من ، همون بتولی که ازش جز عشق چیز دیگه آیی نمیگفتی .. چرا آخه ؟ چی شده ؟ که من از اون بی خبرم ؟ آهی کشید و گفت بهت قول میدم همه چی درست میشه فقط به زمان نیاز دارم و هر چه شنیدی و دیدی باور نکن ... چون من کاری نکردم ... نگران شدم و گفتم چی باید بشنوم ؟ از کی قراره بشنوم ؟ گفت حالا اینارو ول کن و بگو چرا اینقدر رنگت پریده ؟ چرا اینقدر حالت تهوع داری ؟ سرمو به طرفین چرخوندمو گفتم نمی‌دونم ... حس میکنم زیادی این چند وقت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت243 👇👇👇 باهم ب بیمارستان رفتیم دکتر به حسین گفت خانمتون حامله است ؟ حسین جواب داد نمیدونم ... البته فکر میکنیم حامله نباشه ؟ مگه نه بتول ؟ تو این همه بدبختی فقط بچه کم داریم ... دکتر زیر چشمی به من و حسین نگاه کرد و سمت من ایستاد و گفت آخرین بار کی پریود بودی دختر جان ؟ لبامو توی هم چسبوندمو گفتم نمی‌دونم ... زیر لب زمزمه کردموآروم گفتم اینقدر اتفاقات پشت سر هم برام افتاد که حتی یادم نمیاد آخرین بار کی من پریود شدم گفتم نمی‌دونم دوماه ، شاید سه ماه ، شاید هم بیشتر .... دکتر رو به حسین کرد و گفت پس شما از کجا مطمعنی حامله نیست ؟ حسین لبخندی زد و گفت چه بدونم ... ادمو وارد به جواب دادن چه سوالایی میکنید به مولا .... دکتر از طرز حرف زدن حسین لبخندی زد و گفت خیلی خب دخترم ، به هر جا دست کشیدنی بگو درد داری یا نه ؟.... به هر قسمت شکمم دست میزد میگفتم آره درد داره به جفتمون نگاه کرد و گفت یه آزمایشی به خاطر حال بد مریض اورژانسی مینویسم تا بعد از ظهر آماده میشه ... یه چیزی داخل برگه نوشت و گفت بعد از اتمام سُرُم مرخص میشه ... به عمارت برگشتیم ، حسین تمام وقت تو اتاق و‌کنارم بود اما همش تو فکر بود و این تو خود رفتنا منو داشت اذیت میکرد تا اینکه .. تا اینکه صبرم تموم شد و پرسیدم ناراحتی ؟ ناراحتی از اینکه برای بار دوم می‌خوام باردار بشم؟ حسین اینقدر تو فکر غرق شده بود که حتی صدامو نمیشنوید دستشو تکون دادمو گفتم حسین ؟ حسین با حالتی از چیزی ترسیده باشه ، گفت هاااا ؟ چیه ؟ کسی صدام زد ؟ چی شده ؟ گفتم آروم باش ، چرا یهو اینجوری می‌کنی ؟ دارم میترسم ، حسین نفس راحتی کشید و با خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت244 👇👇👇 گفت بتول ببخش... از قصد اینکارو نمیکنم .. ولی چند وقته حساب و کتاب حجره به هم ریخته و فکرم منو تا اونجاها برد گفتم چرا اینقدر خودتو درگیر کار می‌کنی ؟ یه کمی به فکر خودت باش ، به فکر منو زندگیمون باش ، گفت چند وقته نه تنها از کار و حجره عقب افتادم ، حتی از وجود تو هم فاصله گرفتم خیلی به استراحت نیاز دارم بتول .. اما الان نه ... بعد از رفتن به کاشون و تبریز ، تکونی خوردمو گفتم اونجایی که گفتی کجاس ؟ خیلی دوره؟ گفت آره دو روز تو راهه ، اشکم تو چشمم حلقه زد و گفتم دوباره میخوای منو تنها بزاری ؟ گفت ، تنها نیستی ... اینجا همه هستن، ننه عذرا ، زری خانم ، صفدر ، اشکم طاقت نیورد و روی صورتم نشست ، گفتم اما هیچکی جای تورو برام پر نمیکنه... بودنت برام مهمه حسین .. گفت ، میرم که برگردم نمیرم که دیگه برنگردم حالا اینقدر غمبرک نگیر ، فعلا اینجا هستم و تا نرفتنم نمی‌خوام کسی از این موضوع با خبر بشه ... یا خودتو ناراحت کنی . مگه اولین باری که به سفر میرم ؟ گفتم نه ولی این بار نمی‌خوام تنها بی تو بمونم گفتم چند روز میمونی تا برگردی ؟ خنده ایی کرد و گفت من نمی‌دونم چقدر کارم طول میکشه اما شنیدم اونطرف ها برف و باران و یخ بندون میشه ، اگه هوا خراب نیست و برف و بوران نباشه یک ماهه برمی‌گردم گفتم حسین من تا حالا برفو از نزدیک ندیدم گفتم آخه من جز بندر و اونور آب جای دیگه ایی نرفتم گفت بتول ....؟ 🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت245 👇👇👇 گفتم جون بتول ... گفت دلت میخواد لباس عروس تن کنی و بپوشی ؟ گفتم این حسرت همیشه تو دلم مونده ، ولی چه میشه کرد ، تقدیر من اینجور برام نوشت دیگه از عروسی و لباس سفید از آرزوهام گذشتم، دیگه فکر اینارو نمیکنم ، لباس سفید زمانی قشنگ بود که با افتخار از اون خونه بیرون می اومدم ، ننم بالای سرم سینی اسپند گرفته و بقیه دوست داشتن صورتم را از زیر اون تور کوتاه سفید ببینن، مثل دختر ، حاج قاسم ، یا دختر ناصر آقا ...یا خیلی های دیگه ... به خونه ی داماد میرسیدمو روی سرم نقل میپاچیدن و زیر پام خروس سیاه سر میبریدن و با صدای هلهله و ساز و پای کوبی ، و شور و شوق و استرس ترس از اینکه شب زودتر تموم نشه ،و‌مثل تمام دخترا تو حیا ی حجله به صورت داماد نگاه نمی‌کردم آهی کشیدمو گفتم تموم شد... همه ی این آرزوهام با یک شب تموم شد... عبدالله بازیچه ی زندگیم شد من موندم و کلی آرزوهایی که الان دیگه برام مهم نیستن حسین به طرفم چرخید وگفت همه ی تصوراتت را به واقعیت تبدیل میکنم اما یه جور دیگه اش عملیش میکنم خمیازه ی بلندی کشیدمو گفتم چقدر خستم ... همش خوابم میاد ، دلم میخواد بخوابم، و گفت چرا همیشه خوابی ؟ یا خوابت میاد ؟ دارم نگرانت میشم ، بین حرفاش من خوایم برد تا بعد از ظهر جواب آزمایش منتظر تو بیمارستان موندیم دکتر اروم و بی صدا برگه هارو ورق زد و بعد از مکثی به من و یه بار به حسین نگاه کرد ... حسین با ترس و عصبی پرسید و گفت چی اون تو نوشته ؟ چرا داری قایم موشک بازی در میاری ؟ بگو چی شده ؟ بتول حالش خرابه دکتر گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت246 👇👇👇 گفت مبارکه .... پانزده هفته ی بارداری اته ،خانم کوچلو ... چطور متوجه نشدی ؟ چطور نفهمیدی که بارداری ؟ مگه میشه متوجه نشده بودی ؟ حسین لبخندی زد و با خوشحالی گفت بتول تو باز حامله شدی ؟ اما این بار باید خیلی مراقب باشیم ...، دیگه نمیزارم ، اجازه نمیدم از تخت پایین بیای دکتر خنده ی کوتاهی زد و سرشو پایین انداخت و به برگه ها خودشو مشغول کرد هنوز صحنه های دلخراش زایمان قبلیم تو ذهنم حک شده دست و پا م شروع به لرزیدن شدن حسین سمت دکتر چرخید و گفت ، پس این همه درد ی که تو شکمش برای چی بود ؟ چرا اون بار حاملگی اینقدر درد نکشید ؟ دکتر در جا استوپ کرد و گفت ، احتمال داره به خاطر کشش رحمش باشه ، اینجا من تو ازمایشش چیز خاص و‌خطرناکی نمی‌بینم ... چون سقط قبلی داشته ، پیشنهاد میکنم خیلی باید مواظب خودش باشه از هر استرس. هیجان ، شوک و ناراحتی برای خانمت و جنین خطرناکه .... و بعد از خداحافظی با هم از بیمارستان بیرون رفتیم در حین خوشحالی غم بزرگی روی سینم نشسته بود هنوز غم از دست دادن بچه ی قبلی فراموش نکرده بودم حسین ماشین را کنارجاده نگه داشت و با خوشحالی از خیابون عبور کرد و بعد از چند دقیقه با پاکت شیرینی پیشم برگشت و با خودمون به عمارت بردیم ، ننه عذرا بعد مرگ حاج رحیم تنها شده بود ، تنها یه گوشه تو حیاط نشسته و قلیون میکشید ، زیر لب چیزهایی را با خودش زمزمه و با هق هق گریه میکرد موهای سرش مثل برف سفید شده بودن، با دیدنش بغض کردمو گفتم چقدر. سخته حسین ... حسین به سمتم چرخید و گفت چی سخته ؟ گفتم یه عمر عاشق کسی باشی و اون طرف برای همیشه تو رو تنها بذاره حسین اهی کشید و گفت خیلی ... خیلی سخته ... اما خدا یه جور دیگه صبرو حوصله یه طرف میده .. از حسین سبقت گرفتم و ننه عذرا بغل کردمو گفتم گریه نکن ، به کار خدا نمیشه اعتراضی کرد بدون اینکه جوابی به حرفام یا با من حرفی بزنه جفت دستاشو به سینم چسبوندمو منو به عقب پرت کرد و گفت خدا حاج رحیمو از من نگرفت پا قدم نحست شوهرمو ازم گرفت حسین داد زد ننه چکار می‌کنی ؟ بتول حامله اس ... ننه عذرا قلیونشو کنار زد و گفت الهی که اون تخم ح. رر.و. م هیچ وقت بدنیا نیاد و داغ عزیز ببینه از حرفش قلبم شکست ، حالم گرفته شد حسین با ترش خلقی گفت ننه بچه ی منو نفرین می‌کنی ؟
🌹🌹🌹زندگی بتول 🌹 🌹 🌹 قسمت247 👇👇 ننه عذرا گفت بچت ؟ از کجا معلوم این بچه برای تو باشه ‍؟ سکینه همه چی رو، برام تعریف کرد گفت این دختر از قصد و غرض اون پسره، رو به عمارت کشونده گفت این دختره با اون یارو سِرو سری با هم داشتن آره همه چی برام گفت .... با بغض گفتم ننه عذرا من تورو مثل ننه ی خودم دونستم ، بلکه بیشتر از ننم دوست داشتم و دارم چطور جلوی شوهرم بهم تـ..همت میزنی ؟ چطور از اون موهای سفیدت خجالت نمی‌کشی به یه دختری که سرپناهش شما بودید تـ...همت میزنی ؟ حسین با حرص گفت ننه تا منو به جنون نرسوندی یه کلمه دوست ندارم ازت بشنوم و به زنم چیزی بگی ننه عذرا سرشو تکون داد و با خنده گفت دعـ.ا خورت کرده دختر عبدالله ؟ هیچی از این دختر و مادر بعید نیست .. اما اینو بهش گفتی که تو یکی رو داری ؟ بهش گفتی هر شب پیش کی میمونی ؟ وتا آخر شب کنار کی بودی ؟ گفتی اون دختر گفته باید زنتو طلاق بدی ؟ ولی ننه تو دست روی هر که گذاشتی ، همشون از خونه های بی درو پیکر بودن دهنم از شنیدن حرف های ننه عذرا قفل شد به حسین نگاه کردم که صورتش مثل شال ننه عذرا سیاه و چشاش مثل خـ.ون قرمز شده بود دست و پام قندیل یخ بسته شد دستامو دور خودمو پیچوندم و گفتم پس تاخیرهای هر شبت بی معنا نبود ... ‌بی توجه به حرف های حسین و نیش خندهای ننه عذرا به سمت اتاق دوییدم و پشت در نشستم و با صدای بلندی داد زدم خداااااااا خداااا نمیتوووونم این یکی رو تحمل کنم مغز و استخونم از درد زن دیگه می‌سوخت حسین به در ضربه می زد و داد میزد بتول درو باز کن باید با هم حرف بزنیم بتول تورو خدا بزار برات توضیح بدم دستامو روی گوشم چسبوندمو تا صداشو بشنوم گفتم برو گمشووووو حسین برو گمشو پیش اون زن ... واااای چقدر آوردن اسم زن دیگه منو میسوزند
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت248 👇👇👇 حس میکردم زندگیم به ته کشیده نه جایی برای رفتن داشتم نه دلی برای موندن و این همه تحقیر شدن هیچ پناهی نداشتم نه تکه گاهی ... عشق حسین منو دیونه کرده بود همون جایی که بودم کف زمین دراز کشیدم صدای روشن شدن ماشین را شنیدم این بار با ضجه های درد ناکی گفتم داری میری پیش اون زن ؟ چقدر من ساده بودم که هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روزی ، اینجوری به من خیانت کنی صدای زری از پشت در را شنیدم عروس درو باز کن اینقدر آروم حرف میزد ، ترس از اینکه کسی صداشو بشنوه درو باز کن عروس ، برات آب آوردم ..‌ گلوم از این همه گریه خشک شده بود درو باز کردم و روی تخت نشستم زری پشت سرشو درو بست و لیوان دستم داد و گفت چرا هر چه می‌شنوی باور می‌کنی عروس جان؟ با گریه گفتم چرا نباید باور کنم زری ؟ اخر شب و حال خرابی اومدن هر شب حسین بی دلیل نبود چیز غیر موجه ایی تو دروغ بودنش نمی‌بینم دستشو روی موهام کشید و گفت اینا درست ولی از کجا معلوم اون زن دروغ نگفته ... از فرصت اون حال خراب آقا استفاده کرده وقتی با همه بوده یه دروغی سر هم کرده با پشت دستم اشکامو پس زدمو گفتم زری اخلاق حسین اینو نمیگه چند وقته منو نمی‌بینه ، اخلاقش عوض شده گفت بل فرض حرفا راست بوده کاری از دستت برمیاد ؟ تو نباید خودتو ببازی و میدون را برای دشمنات خالی کنی باید زن باشی و شوهرتو تو مشتت بگیری عروس ... حسین خان عاشقته ، اینو از نگاهش به تو فهمیدم این همه دختر دور حسین خان بود ، یکبار ندیدم اینجور که بهت نگاه کنه به اونا نگاه کنه بی محل از کنارشون رد میشد گفتم چه فایده زری وقتی عشقی که با من داشت، همون عشق را با یکی دیگه تقسیم می‌کنه ، فرق من و اون زن در چیه زری ؟ زری گفت فرق داره ، البته که فرق داره ، خیلی هم فرق داره تو زنشی ، اسمت تو سجل کنار حسین خان ، و دوم اینکه عشقشی یعنی هوس زود گذری نیست پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ، اگه راسته ، که این اتفاق افتاده ، نمیشه کاریش کرد و باید فکر شکست از خودت دور کنی و برای زندگیت و عشقت بجنگی تا کسی از شکستت خوشحال نشه پاشو عروس جان ، لباساتو عوض کن و دست و صورتتو تا بشوری من هم برات یه چیزی بیارم تا بخوری
🌹🌹🌹زندگی بتول 🌹 🌹 🌹 قسمت 249 👇👇👇 زری از اتاق بیرون رفت و با یاد حسین و زن و بچه داغ دلم تازه شد، اهی سوزناک کشیدم ، کل بدنم از درد عشق مسوخت از همه چی ناامیدشده بودم ، روبروی آینه ایستادم و به صورتم که از گریه باد کرده بود نگاه کردم دستی روی صورتم کشیدمو گفتم اون زن ازت خوشگلتر بوده بتول ؟ حتما خوشگلتر بوده که حسین حجره دار تونست ازت گرفت ، حتما بهتر از تو برای حسین دلبری میکرد گفتم ااااه ، چقدر. قلبم از این جمله ها آتیش میگیره با باز شدن در زری گفت ای بابااااا... تو هنوز غمبرک گرفتی ؟ مگه نگفتم دیگه بس کن ... چرا حرف یه بزرگتری که چندین پیرهن بیشتر از تو پاره کرده رو گوش نمیدی؟ دنیا که به آخر نرسیده ، گفتم زری ؟ سینی رو روی تخت گذاشت و گفت بگو عروس جون ؟ بگو عروس نگون بخت ؟ گفتم اگه حسین شـ.رط اون زنه‌رو قبول کنه چی ؟ گفت چه شـ.رطی ؟ گفتم ننه عذرا گفت که اون زنه به حسین گفته که منو باید طلاق بده اگه طلاق داد من جایی رو ندارم برم ، من کجا باید برم زری ؟ بچه ی تو شکمم چی میشه ؟ من بچمو به کسی نمیدم هاااااا... زری از کنار سینی بلند شد و به سمتم اومد گفت ، برای همین من بهت میگم الان تا میتونی حسین خان را به سمت خودت بکشی تا اونا به اهدافشون نرسن حالا تو بیا چند لقمه غذا بخور تامن بهت بگم چکار کنی .... به زور چند تا لقمه به زور و اصرار زری خوردم زری شروع به تعریف و نقشه کشیدن کرد و من با گریه گوش میدادم آره عروس ، زندگی اونجوری که تصور میکنی الکی نیست اگه میخوای زندگیت برای خودت بچرخه باید پایه های زندگیتو محکم بسازی نمیشه با چند تا حرف میدونو‌ برای هر کس و ناکس خالی کنی اینقدر گفت و گفت و گفت و من مرتب به حرکت لباش نگاه میکردم و آروم میگفتم چشم با صدایی که از بیرون اومد از ترس سر پا شدم و به زری که رنگ صورتش سبزه اش به سیاهی رفته بود نگاه کردمو گفتم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت250 👇👇👇 گفتم زری صدای حسینِ؟ سرشو تکون داد گفت خدا به خیر کنه عروس ... حسین شبیه اون روزا شده گفتم کدوم روز ؟ دستشو برام چرخوند و گفت تو هم الان وقت گیر آوردی تو این حال منو داری سوال پیچ می‌کنی حسین داد زد بتوووول ؟ سر تاپام از ترس میلرزیدن بتوووول ؟ من بدون تو میمیرم اینو می‌دونی ؟ من تورو نمیتونم از دست بدم بتول ؟ زری با سرعت از اتاق بیرون رفت کنار پنجره ایستادم یه گوشه از پرده رو کنار زدمو به حسین که تو حالت عادی نبود نگاه کردم از دیدنش قلبم هری ریخت پایین این چی بود که با وجود زن و بچه ی دیگه عشقش تو دلم کمرنگ نمی شد ؟ از دیدنش هول کردم ننه عذرا گفت چه خبرته ؟ چرا داری داد و بیداد راه می اندازی پسر ؟ مردم چه گناهی کردن که داری اینجور هوار میکشی ؟ هر چه ابرو داشتیم یه شبه داری زمین می‌ریزی انگشتشو سمت ننه عذرا گرفت و گفت تو قلب زنمو شکوندی ننه عذرا .... ننه من دارم میمیرم ..... بدون بتول دارم میمیرم.... چطور تونستی اینکارو با زنم کنی ؟ ننه تو اون سینت قلبی وجود داره ؟ نوچ ، فکر نکنم قلبی داری چرا با یه دختر کم سن و غریب میتونی این جور رفتار کنی ؟ حالم داره از تک تکتون بهم میخوره ... این عمارت ، این زندگی پیش کش برای شما میزارم ،و میرم دست زنمو میگیرم و به جایی که دست هیچ کدومتون بهمون، نرسه از اینجا میریم... آره ننه نمیزاری من رنگ خوشبختی رو ببینم ننه دستاشو روی پهلوش گذاشت و گفت داری به خاطر دختر عبدالله منو تهدید می‌کنی ؟ تهدید به رفتن ؟ به خاطر یه زن داری از ننه ات فرار می‌کنی ؟ تو اول مشکلتو با اون زن خراب که خدا می‌دونه ، شبی چند نفر تو ب. غل. ش می‌خوابید رو حل کن ، بعد فکر رفتن باش دوباره همون حرف که حالمو بد و تمام اون لحظه آیی که فهمیدم. را به یادم انداخت به دیوار کنار پنجره تکیه دادمو ریز ریز اشک ریختم با باز شدن در و دیدن حسین اشکامو از روی صورتم پاک کردمو و با سلام آرومی روی تخت نشستم حسین دونه دونه لباساشو بی حوصله از تنش بیرون می آورد و با حرص مچاله و روی کاناپه پرت میکرد ، کنارم نشست و گفت حرف بزنیم ؟ صدامو صاف کردمو گفتم حرف دیگه ایی مگه مونده ؟ کاری مونده که نکردی ؟ حسین همه چی رو میشه تقسیم کرد الی خیانت ، الی جس ... حرفمو قطع کردم و بعد از نفس عمیقی گفتم الی جسمت ... من همه چی رو میتونم ببخشم اما این یکی نمیتونم بببخشم بی مقدمه گفتم منو طلاق بده حسین همین جور که سرش پایین بود ، یه ضرب سرشو سمتم گرفت حتی خودم هم از یهو گفتن این حرفم شوکه شدم گفت چی گفتی ؟ اشکم روی گونم نشست و بلافاصله روی گردنم سُر خورد گفتم طلاق
دوستان بخاطر قطعی برق نت قطع میشه اگه ساعت رمان جابجا میشه مقصر اداره برقه😁
ا﷽ا رضایت ِشما،بࢪڪت ِماست آرایشی بهداشتی غزال 🛒 راهنمایی و سفارش 👇 @GGhhaazzaallii ارسال از سمنان با پست به سراسر کشور 📦 پرداخت درب منزل هم داریم ☺️ اینجا همه چی ارزونهههه شروع قیمتا از ۹ هزار 😍😳 بیا خودت ببین 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/662700549Cbb3bb57a27
هدایت شده از 🎺 🎺🎺 شیپور امل ما 🎺🎺🎺
دوستان سلام بانوانی که محصولات خانگی دارید یا هر فروشی که به شب یلدا ختم میشه افر ویژه تبلیغات در چهار کانال پر بازدیدم گزاشته میشه فقط با پنچاه هزار تومان اگهی شما از امروز تا پایان شب یلدا در کانالهای شیپور و رمانکده خندونک و هنرکده میمونه پست ویژه هم که پست اخر شب ما هستش با 70تومان برایه 12ساعت در این کانالها همزمان گزاشته میشه اینم هدیه من به شما دوستانم
هدایت شده از 🎺 🎺🎺 شیپور امل ما 🎺🎺🎺
کیک مهربانو🌹 سفارش انواع کیک های خانگی و کیک های خامه ای و انواع ژله و دسر🎂🥧 برای تمام مراسمات تولد، مهمانی و... و شب یلدا با بهترین  و با کیفیت ترین مواد اولیه🤗🥰 ✴ تخفیفات ویژه در مناسبتها ✴ ✳ جهت رفاه حال مشتریان گرانقدر؛ تحویل در هر ساعتی که خواستید توسط ما درب منزل شما ✳ شماره تماس: ۰۹۳۶۰۶۹۳۷۲۷ فاطمه مهربان https://eitaa.com/joinchat/2417164806C2bb284c8b9
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت251 👇👇👇 طلاق می‌خوام ... این زندگی برای من ساخته نشده ، من نمیتونم این حرف هایی که شنیدمو هضم کنم ، نمی تونم تصور کنم نمیتونم اینارو تحمل کنم اشکش روی صورتش ریخت و گفت...طلاق میخوای ؟ قبول اما به یه شرط... خندیدمو گفتم برای من شـ..رط میزاری ؟ آخه من چی دارم که بخوای به خاطرش شـ..رط بندی کنی ؟ گفت.... به این شرط که اول منو خلاص کنی بعد برای خودت آزاد زندگی کنی .... آه بلندی کشیدمو گفتم خیلی جالبه هم بهم خـ..یانت میشه .. هم اینکه میفهمم آقا زن و بچه از قبل داره .. هم اینکه میخواد من قـ. ..اتل بشم . حسین با جمله ی دومم به لبم هنگ کرد وگفت باز ننه عذرا جلوی دهنشو نتونست بگیره و همه چی رو برات تعریف کرد ؟ گفتم: هه ، خیلی جالبه گفتم نه ... واقعیت باید از زبون تو میشنیدم نه از یکی دیگه ولی مهم نیست چی برات گذشت و چرا نگفتی مهم اینکه من دیگه نمیتونم با تو زندگی کنم فقط یه چیز ازت می‌خوام و اون هم طلاق.... صداش میلرزید ، بغض داشت .... کفت بچه ام چی؟ اون هم نمیخوای ؟ چشامو روی هم بستم ودست روی سینم گذاشتم وگفتم بچه ات هم نمیخوام من هم ادممم، می‌خوام برای خودم زندگی کنم ، حسین سرشو ببین دستاش چسبوند و بعد یه لحظه بلند شد و با مشت به سمت اینه رفت و با صدای بلندی گفت خداااا لعنتتون کنه ... خـ..ـون روی آینه طراحی میشد ، باز هم جلوی احساسمو گرفتم و فقط به رد خـ..ونش نگاه میکردم زری با ترس داخل اتاق شد و با دیدن دست حسین و قیافه ی عصبیش گفت خاک برسرم شد وااای حسین خااااان به من نگاه کرد وگفت نشستی و داری ور و ور به حسین خان نگاه می‌کنی ؟ پاشو دستمال تمیز بیار تا دستشو ببندم حسین گفت زری برو بیرون .... برو بیرون زری ... شنیدی چی گفتم ؟ زری به من نگاه کرد و با اشاره گفتم نرو ... حسین زری بیرون انداخت و درو کلید کرد و با خشم به سمتم قدم آهسته ایی بر داشت با هر قدمی که به سمتم می اومد من به عقب میرفتم و آخرین مانعم دیوار شد .. به دیوار چسبیدم ، صدای تپیدن از تـ..رس قلبم را می‌شنیدم گفتم جلوتر نیا ... برای چی زری رو از اتاق بیرون انداختی ؟ صورت حسین به خاطر عصبـ..انیتش ، جذاب شده بود ، چشاش مثل ابر بهار میباریدن دستشو مشت کرد و به طرفم گرفت از ترس چشامو بسته بودم که ....