eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
380 عکس
422 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🐉🥃  فال چاى  🥃🐉 🗓تاريخ : جمعه4 آبان 1403 😵‍💫 :🌿استراحت پس از یک دوره کشمکش🌿 😵‍💫 :🌿یک تغییر سازنده در زمینه شغلی یا تحصیلی که مستلزم رقابت و مبارزه است. 😵‍💫 :🌿با تحمل مشکلات, بر دشمن یا رقیب فائق می شوید🌿 😵‍💫 :🌿موانع در کارب که انجام میدهید کم خواهد شد🌿 😵‍💫 :🌿پیروزی در مسئولیت ها و تعهدات که داده ای🌿 😵‍💫:🌿مخالفت خانواده با ازدواج🌿 😵‍💫 :🌿شروع فعالیتهای جدید در زندگی🌿 😵‍💫:🌿دوستی با جوانی کوشا و پر تلاش🌿 😵‍💫:🌿غم یک گمشده یا از دست رفته🌿 😵‍💫 :🌿احتمال اختلاف و بگو مگو در خانواده وجود دارد🌿 😵‍💫:🌿تغییر محل اقامت و رفتن به یک جای خوب🌿 😵‍💫: 🌿پیش رفتن اوضاع بر خلاف میل شما🌿 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 @shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غروبتون زیبا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊♥️🕊فراموش نڪن : غروب هاے زیبا.....‌ نیازمند دلهاے آرام هستند!... غروبتون پراز شادی🌻♥️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍ رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 @shiporamoolma ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹پارت46#🌹 مهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو فكر . يكي دو دقيقه اي اصلا متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد . فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟ -ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟ فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم ! -چندتا ؟ لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت : - با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن . -باشه ، سعي خودم رو ميكنم . فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟ -آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه . مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت : -منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه . مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم . معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي . بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود . فرنوش – خب؟ -خب چي؟! فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو. -مثل تمام چيزهاي ديگه كه به تو مربوط ميشه قشنگ و زيبا ! فرنوش- بهزاد تو كه اينقدر قشنگ صحبت مي كني چرا اجازه ميدي فكرهاي بد تو سرت بياد ؟ -فكرهاي بد ؟! فرنوش- همين چيزها ديگه ! چند تا خدمتكار دارين و شما خيلي پولدارين و مزرعه دارين و از اين حرفها . -اگه تو هم موقعيت من رو داشتي ازم ايراد نمي گرفتي . فرنوش- بيا نسكافه ات يخ ميكنه . برات شكر بريزم ؟ دوتايي سرجامون برگشتيم . آقاي ستايش و پدر كاوه يه گوشه ديگه سالن مشغول تماشاي يه تابلو بودن . وقتي نشستيم متوجه شدم كه تمام حواس كاوه پيش منه . بهش خنديدم كه از نگراني بيرون بياد. ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خيلي هنرمنده . پيانو هم ميزنه ! كاوه – پس امشب حتما بايد شب شاعرانه اي داشته باشيم . اگه بهزاد امشب يه قري م ميداد بد نبود. ژاله –كاوه اگه تو هم هنري داشتي ميتونستي امشب سرگرممون كني . كاوه – دارم ! هنر دارم ! تو خبر نداري ! من بلدم بي دست حرف بزنم ! ژاله – لوس ! كاوه- تازه ، سوت ميزنم حض كني ! بلبلي قناري! فرنوش – بهزاد خيالت راحت باشه من آشپزي هم بلدم . يكي از غذاها رو امشب خودم پختم . -پس امشب من فقط از اون كه شما پختي مي خورم . فرنوش – تو ؟ كاوه – تو ؟ يعني چي ؟ فرنوش – منظورم اينكه شما نه تو . كاوه – يعني چي ؟ من نه خودم ؟! ژاله هپلي ! با تو نيست . فرنوش خنديد و گفت آخه بهزاد يه دقيقه با من خودموني يه و بهم تو ميگه ، يه دقيقه بعد غريبه ميشه و شما ميگه كاوه تازه اومده تهرون. فارسي ش خوب نيست بازم رفته بودم تو فكر و متوجه حرفها نبودم كاوه – حزوازاسزت. كزجازاست. مرزتي زي كزه؟ (حواست كجاست مرتيكه ؟) -چي ؟ كاوه – كارد سه سر . پيچ پيچي . فرنوش خانم با شماست بامن كاوه – ببخشيد . اين پسر سر دلش سنگينه ، حواسش پرته . امشب حتماً بايد تنقيه ش كنم . ژاله – بهزاد خان تو چه فكري هستين ؟ -توهيچ فكري. فرنوش- بهزاد پاشو بيا ميخوام يه چيزي بهت بگم . كاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چيزي نشده بايد بري زير هشت سيم جيم . فرنوش – مي خوام اتاقم رو بهت نشون بدم كاوه تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نكنين ها 1 بغضش ميتركه ! بلند شدم و همونطور كه دنبال فرنوش مي رفتم ، در گوش كاوه گفتم : -آقا گاوه! كاوه – بله بهزاد جان ! كاري با من داري؟ از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها بالا رفتيم فرنوش بهزاد چته ؟ چرا اينقدر تو همي ؟-چيزيم نيست . فرنوش- من فكر ميكردم خوشحال ميشي بياي خونه ما .هروقت پيش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نيست فرنوش – پس تو رو خدا حالا هم خوشحال باشالان هم از اينكه كنار تو هستم خوشحالم. فرنوش- اين اتاق منه . ميريم تو به شرطي كه بازم از اون حرفها نزني ها بهش خنديدم و دوتايي وارد اتاق شديم . يه اتاق خيلي بزرگ بود . يه دست مبل راحتي يه گوشه جلوي شومينه بود و يه صندلي كه پايه هاي منحني داشت و مثل ننو تاب مي خورد ، كنارش يه ميز تحرير خيلي شيك كه يه كامپيوتر هم روش بود كنار پنجره بود . يه گوشه اتاق تلويزيون بود با يه ويدئو و يه گوشه ديگه ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهاي بزرگ ، يه تختخواب خيلي قشنگ هم يه طرف اتاق بود فرنوش نياوردمت اين چيزها رو نشونت بدم بيا بطرف كمدش رفت و درش رو باز كرد . اين ديگه خيلي جالب بود . عكس خودم بود كه فرنوش كشيده بود خيلي خوب نقاشي شده بود . باور نمي كردم . -چطور تونستي تصويرم رو بكشي نكنه يواشكي ازم عكس گرفتي و از روي اون كشيدي فرنوش نه. از توي خيالم تصويرت رو نقاشي كردم . ببين ، درست روبروي تختخواب مه وقتي ميخوام بخوابم ، در كمد رو باز مي كنم و از توي تختواب به تو نگاه ميكنم و باهات حرف ميزنم . اصلا نميدونستم كه چي بايد بهش بگم . باورم نمي شد ولي كم كم قبول ميكردم كه اين دختر كه سالها از نظر مادي با من فاصله داره با يه عشق پاك بطرفم اومده . فقط نگاهش كردم و گفتم فرنوش نمي
🌹پارت47#🌹 دونم بايد بهت چي بگم ؟ فرنوش – هيچي فقط دوستم داشته باش همونطوزي كه من دوستت دارم . مدتي همديگرو نگاه كرديم كه يه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت : فرنوش بهرام و بهناز اومدن ! فرنوش – بهرام و بهناز ؟اينجا ؟ ژاله – آره ، پايين پيش كاوه و پدر كاوه نشستن . فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ كي درو روشون باز كرد ؟ ژاله با ناراحتي گفت : لال بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم كه تو امشب مهمون داري. يعني چه جوري بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بياد خونه شما . اون هم صاف گذاشته كف دست بهناز . حتماً بهناز هم به برادرش گفته . همش تقصير منه . -چي شده ؟ مگه بهرام و بهناز كين ؟ فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن . خب – چه اشكالي داره ؟ فرنوش- هيچي . اصلا مهم نيست . بيا بهزاد بريم پايين ، ميخوام بهشون معرفيت كنم اونا كه بايد چند وقت ديگه بفهمن ، بذار حالا بدونن . سه تايي رفتيم پايين. وقتي رسيديم ، چهره آقاي ستايش رو ديدم كه خيلي تو هم رفته بهرام يه پسر تقريبا هم سن و سال خودم بود . تقريبا هم قد خودم . شايد كمي كوتاهتر . لباس اسپرت شيكي پوشيده بود . بهناز هم يه دختر نسبتاً قشنگ بود كمي شبيه فرنوش اما با موهاي قهوه اي روشن . تا ما رو ديدن بلند شدن . من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت . -سلام ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز كردم تا دست بدم . اما بهرام در حالي كه مي نشست گفت : -خوبه . يه آن به كاوه نگاه كردم كه خون تو چشماش مي دويد كه بهش چشم غره رفتم يعني كاري نكنه . آقاي ستايش و پدر كاوه هم منظره رو ديدن كه لبهاشو رو از ناراحتي گاز گرفت . -بهزاد جان بيا اينجا بشين كنار من . بهرام – بهزاد جان ؟ كاوه – نخير ! بهزاد فرهنگ ! جانش صيغه مبالغه س! بهرام – شنيده بودم كاوه خان خيلي بانمكن، اما نميدونستم اينقدر خيار شور تشريف دارن ! كاوه – قسمت بشه يه دونه از خيار شورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين ! بهرام – ببين آقاي بامزه من با كسي شوخي ندارم . كاوه – منهم با كسي شوخي نكردم . تعارفم جدي بود ! يه دونه خيار شور كه ديگه چيز قابل داري نيست . بهرام – تعارف اومد تعارف نيومد داره ها ! كاوه – انگار توپ شما خيلي پره جناب بهرام خان ؟ ستايش- اين حرفها چيه بهرام ؟! بهرام رو به فرنوش كرد و گفت : -اين آقا اينجا چيكار ميكنه ؟ فرنوش- به تو ربطي داره ؟ بهرام – تو نامزد مني ! حق نداري يه مرد غريبه رو دعوت كني خونه فرنوش – كي اين فكر رو تو كله تو انداخته كه من نامزد تو هستم ؟ ستايش- بهرام كله ات گرمه ؟ معلوم هست چي ميگي؟ بلند شدم . جاي موندن نبود . با اجازه تون من مرخص ميشم بهرام – كجا ؟ و آستين من رو گرفت . برگشتم و خيلي خونسرد نگاهش كردم . كاوه مثل فنر از جاش پريد و ستايش جلو اومد . به كاوه اشاره كردم كه خونسرد باشه . بعد رو به بهرام كردم و گفتم : -امري دارين بهرام خان ؟ بهرام – آره مي خواستم بهت بگم نمي خوام بشنوم ديگه اينطرفها اومدي ! فرنوش دخترخاله و نامزد منه . اگه دور و برش چرخيدي دندون هاتو مي ريزم تودهنت ! كاوه – مواظب باش النگوهات نشكنه . مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد ؟ كي اين عرض رو به درز شما كرده ؟ -كاوه تو ساكت باش. ستايش با عصبانيت داد زد . از اين خونه برو بيرون بهرام ! بهناز از اينجا ببرش. بهرام كه تازه متوجه شده بود زيادي تند رفته ، حركت كرد كه بره . اين بار من آستينش رو گرفتم كه خيلي جاخورد . بهش گفتم -بهرام خان ، شمام فكر يه دندونپزشك خوب براي خودتون باشين ! ضرر نداره ! كاوه زد زير خنده و بهرام با عصبانيت از اونجا رفت تمام اين جريان شايد دو دقيقه هم طول نكشيد . سكوت برقرار شده بود . ستايش بهزاد خان نمي دونم چطور ازت عذر خواهي كنم -اصلا مهم نيست جناب ستايش . خودتون رو ناراحت نكنين . ستايش سرش رو انداخت پايين و رفت . فرنوش- بهزاد تو هم خودت رو ناراحت نكن . اتفاقيه كه افتاده فرنوش پس نرو بشين . -نه بهتره برم . اينطوري راحت ترم . از طرف من از آقاي ستايش عذر خواهي و خداحافظي كن فرنوش بهزاد بخدا -گفتم كه مهم نيست . چيزي نشده . بطرف راهرو رفتم و كاپشنم رو پوشيدم . كاوه هم راه افتاد دنبال من . كاوه تو بمون كاوه نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعلا خداحافظ. توي حياط برگشتم كه از فرنوش خداحافظي كنم ، ديدم اشك توي چشماش جمع شده بهش فكر نكن . فراموشش كن . فرنوش- بخدا بهزاد ، بهرام نامزد من نيست خداحافظ خودت رو ناراحت نكن. درو باز كردم و از خونه بيرون اومدم . كاوه منتظر بود سوار ماشين شدم .پدرت كاوه كاوه پدر خودت بهزاد ! شوخي ننه بابايي نداشتيم با هم -لوس نشو . پدرت رو كي مياره پدرم رو ، مادرم در مي آره مرده شورت رو ببرن كه يه دفعه نميشه باهات جدي صحبت كرد كاوه آهان ! خودش ميره خونه . نزديكه . -خب حركت كن ديگه
🌹پارت48#🌹 كاوه – تو اول تكليفت رو روشن كن بعد ! اشاره به بيرون كرد . برگشتم ديدم فرنوش جلوي در واستاده و داره گريه ميكنه ، پياده شدم و بطرفش رفتم و گفتم : برو تو فرنوش . هوا سرده ، سرما ميخوري. فرنوش – ميخوام باهات حرف بزنم . بعداً . حالا برو تو . فرنوش – فردا مي آم خونه ات ، باشه ؟ مدتي نگاهش كردم و بعد گفتم : -باشه فردا . دوباره سوار ماشين شدم و حركت كرديم . كاوه – چه بي حيا بود اين پسره بهرام ! نرسيده پاچه مونو گرفت . تف به گور پدر هر چي آدم دريده اس ! -خب دختر خالشه و حتما دوسش داره . كاوه – اين كه دليل نميشه -عشق دليل نمي خواد كاوه – عشق آره دليل نمي خواد . اما مثل سگ پارس كردن و پاچه مردم رو گرفتن دليل مي خواد . -ول كن عصباني بود يه چيزي گفت . ز مادر مهربانتر دايه خاتون ! جاي اينكه تو ناراحت باشي من دارم جوش ميزنم ! -تو بيخودي جوش ميزني . طرف يه چيزي گفت ، منم جوابش رو دادم . تمام ! كاوه – منو باش كه فكر ميكردم الان سوار ماشين بشي شروع ميكني به داد و بيداد كردن چه اروپايي با مسئله برخورد كردي فرانچسكو ! ناز بشي الهي ! واقعاً مثل يه شاهزاده باهاش برخورد كردي ! جدا بي غيرتي عزيزم بهش خنديدم . كاوه – چه لبخندي ! كاشكي بهرام رو دعوت ميكردي شام خونه . اين لبخند ژكوند رو ببينه يه دل نه صد دل عاشقت ميشه و فرنوش رو ول ميكنه مياد خواستگاري تو ! -ديوانه اي تو كاوه –پسر با رقيب بايد مبارزه كرد . بايد شكستش داد -آره اما نه با كتك كاري و دعوا مرافعه . كاوه – با جونم و قربونت برم كه رقيب از ميدون در نميره -بهرام اگر تربيت داشت كه اون رفتار رو نميكرد تا آقاي ستايش از خونه بيرونش كنه . كاوه – آره مامان و باباش تربيتش نكردن ، اما تا دلت بخواد پول بهش دادن . -تو از كجا ميدوني ؟ كاوه – ژاله بهم گفته . مدتي سكوت كردم و بعد گفتم : -فرنوش بايد خودش تصميم بگيره . كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم . -چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟ كاوه – نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خلاصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي ! -گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد كاوه وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشالله وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم -هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ! كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي خفه ! خداحافظ كاوه – راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كلاه رفت . گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حالا بايد بري تخم مرغ بخوري -خداحافظ سق سياه .در خونه رو واكردم اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم . دلم ميخواست توي تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم . ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم . ساعت 8 صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل خوردم . تخم مرغ نيمرو 2 تا . نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار! حالا وقتش بود كه بشينم و فكر كنم بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت 12 ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم كاش تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش دختري نبود كه بد قولي كنه جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كلافه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن .گ اما مگه ميشد سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهرگ بود با عجله درو باز كردم سلام اتفاقي افتاده فرنوش سلام . نه ، چطور مگه آخه قرارمون صبح
🌹پارت49#🌹 بود . فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حالا اجازه ميدي بيام تو ؟ كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم : -كجا بودي فرنوش؟ فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده ؟ -خونه بودي ؟! ميتونستي يه زنگ بزني . فكر نكردي دل من شور مي افته ؟ فرنوش- جدي دلت برام شور زد ؟ بازم نگاهش كردم . فرنوش – چرا اينطوري نگاهم ميكني ؟ -براي اينكه باور نميكنم حقيقت رو گفته باشي . يا دروغ ميگي يا من در مورد تو اشتباه كردم . سرش رو انداخت پايين ومدتي فكر كرد و بعد گفت : -صبح وقتي داشتم از خونه بيرون مي اومدم كه بيام اينجا ، جلوي در بهرام رو ديدم . جلوم رو گرفت ميخواست بدونه كجا دارم ميرم . حدس زده بود دارم مي آم پيش تو . نمي خواستم بدونه . اين بود كه بهش گفتم ميخواستم برم خريد . مجبور شدم برگردم خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اينكه رفت منم بلند شدم و اومدم اينجا . وقتي حرفاش رو شنيدم بي اختيار تكيه مو دادم به ديوار . مدتي بهش نگاه كردم بعد گفتم : -فرنوش من ممكنه خيلي چيزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه ! فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم . -دروغ نگفتي اما همه چيز رو هم نگفتي. فرنوش- چيز زياد مهمي نبود . -كدومش ؟ اينكه بدقولي كردي ؟ يا اينكه جرات نداشتي به بهرام بگي داري مياي اينجا ؟ فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما . -من نگفتم كه چرا بهرام مي آد منزل شما . اينم نگفتم كه بهرام پسر خاله ات نيست . حرف من چيز ديگه اي بود كه خودت فهميدي . فرنوش- چيكار بايد مي كردم ؟ -ميتونستي حداقل يه تلفن بزني . فرنوش- شماره ات رو گم كرده بودم . -عذر بدتر از گناه . تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ ميكردي. فرنوش – تو برام مهمي ، اين چه حرفيه ؟ -بعدش ، چرا بهش نگفتي داري مياي پيش من ؟ فرنوش – دلم نمي خواست بدونه . -چرا ؟ مگه حسابي چيزي با هم دارين ؟ فرنوش- چون كارهاي من به اون ربطي نداره . در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد ! -مگه چي گفتم ؟ فرنوش – معني جمله ات خوب نبود . من حسابي يا مسئله اي ندارم كه از بهرام يا هر كس ديگه اي بترسم . خيلي عصباني شده بودم . دسته كليدم رو برداشتم و كاپشتم رو پوشيدم . فرنوش با تعجب نگاهم مي كرد . فرنوش – چي كار ميكني ؟ - هر وقت انتخاب رو كردي و با خودت كنار اومدي ، خبرم كن . از اتاق اومدم بيرون . صداش رو شنيدم كه داد بهزاد صبر كن اما نا ايستادم . لحظه اي بعد از پشت سر صدام كرد . برگشتم . درحاليكه روسريش رو همونطوري روي سرش انداخته بود و داشت دكمه مانتوش رو مي بست بسرعت دنبالم اومد . فرنوش – بهزاد ، اين چه رفتاري كه تو داري ؟! اين دفعه دومي كه اين كار رو ميكني ! حركت كردم . جوابي ندادم. تند ميرفتم . فرنوش – واستا بهزاد ! خودش رو بهم رسوند . فرنوش – چرا اينطوري شدي ؟ واستادم با خشم نگاش كردم و گفتم : -چكار دارين ؟ بفرماييد . فرنوش در حالي كه نفس نفس مي زد گفت : چت شده بهزاد ؟! -من طوريم نشده ، بايد از خودتون بپرسيد . فرنوش – خيلي خب ، بريم خونه با هم صحبت كنيم . -من ديگه حرفي ندارم بزنم . فرنوش- پس من چيكار كنم ؟ -برين خونه تون ! دوباره حركت كردم . فرنوش هم شروع كرد كنارم راه رفتن اما حرفي نمي زد . چند دقيقه اي همونطور قدم ميزدم و جلوم رو نگاه مي كردم گفت : -حالا آروم شدي ؟ -عصباني نبودم كه آروم بشم . -سرعتم رو زيادتر كردم . چند دقيقه ديگه پا به پاي من اومد و يه دفعه واستاد و زد زير گري
چرا به میرزا قاسمی ، میرزا قاسمی گفته میشود؟ ميرزا قاسم خان قاجار، حاكم گيلان در دهه ١٢٣٠ هجرى شمسى بود. وى كه علاقه ى بسيارى به آشپزى داشت، در سال ١٢٣٩ هجرى شمسى با مخلوط کردن بادمجان و گوجه و سير، دست به ابداع خوراكى جديد زد و از آنجايى كه به هنر آشپزى عشق مى ورزيد، روش طبخ اين خوراک جديد را در ميان مردمان گيلان رواج داد و با نام وى به ميرزا قاسمى شهرت يافت. ميرزا قاسم خان كه مردى خوش ذوق بود، پس از گيلان، به حكمرانى فارس برگزيده شد و بعدها در شيراز درگذشت. و او را در باغ حافظيه و در جنب آرامگاه حافظ شيرازى به خاک سپردند. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 @shiporamoolma
امیدوارم امشب کـه می خوابي سفر زیبایی داشته باشی بـه دنیای رویاهایت شبت بخیر رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 @shiporamoolma
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🍃🌸 دوست مجازی... سخاوتت را دوست دارم... مثڸ آفتاب مي ماني، گرمي،         مهرباني،                  با گذشتي... دور ايستاده اي، امّا محبتت گرمم مي ڪند...    از اينجا ڪه مڹ"قنوت"بسته ام تا آنجا ڪه تو به مهرباني "قيام" ڪرده اي يڪ "سلام" فاصله است... سلام مي ڪنم  و سلامتي و سربلندي برايت مي طلبم           و سايہ خشنودي خدا... تو هم برايم دعا ڪڹ، ڪه دلماڹ هردو   نيازمند اجابت هاي قشنگ خداست🍁 🍃🌸 التماس دعا 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 https://eitaa.com/roomannkadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح شنبه اول هفتتون بخیر و شادی ☕🌺 امروزرابا لبخند😊 کمی مهربان تر و با رویی خوش آغاز کنید🌸🍃 خوشبختی به همین سادگی ست ☺️ لحظه هاتون شیرین 🌸🍃 و شاد درکنارخانواده ودوستان رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 @shiporamoolma