فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂همیشه منتظر
🍁یهاتفاق قشنگ نبـاشید ،
🍂گاهیخودتـون میتونین
🍁یهاتفـاق قشنگ بشین
🍂و یهخوشحـالی واسه
🍁بقیه بسـازین…🤗
سلام
#صبحتون_گلباران
🦄🤍 فال حافظ روزانه 🦄🤍
➰دوشنبه 7 آبان 1403
💜فال حافظ امروز متولدین #فروردین :
جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
🌸تعبیر:
بخت و طالع تو بسیار بلند است و با تمام مشکلات و سختیهایی که داری به مقصود خود خواهیرسید. از چشم بد حسودان و بدخواهان به خدا پناه ببر؛ چراکه بزودی دلت شاد و لبت خندان و زندگیت زیبا و سعادتمند خواهد گردید.
💜فال حافظ امروز متولدین #اردیبهشت :
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
🌸تعبیر:
مدتی است گم شدهای دارید و به دنبالش به آب و آتش زدهاید؛ اما مشکلاتی بر سر راه شما هست. دچار اندوه هستید و بی قراری میکنید. صبور باشید و به تلاش خود ادامه دهید. اگر از یک راه به نتیجه دلخواه نرسیدید راههای دیگر را امتحان کنید و هرگز ناامید و مأیوس نباشید. شاید به همفکری با بزرگان و افراد دانا نیاز پیدا کنید. در رفع نقاط ضعف خود بکوشید.
💜فال حافظ امروز متولدین #خرداد :
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو میرسم اینک به سلامت نگران باش
🌸تعبیر:
در انتظارید ،به زودی خبر خوشی به شما می رسد که از دل نگرانی بیرون میآیید ،اگر میخواهید موفق باشید دلتان را صاف کنید و از هوس های بیهوده دست بردارید.
💜فال حافظ امروز متولدین #تیر :
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
🌸تعبیر:
انسانی به شدت حساس و سختگیر هستی ولی بدان که زندگی را هرچه سخت تر بگیری، سختتر میگذرد.
زندگی پستی بلندیهای فراوان دارد، وقتی با سختیها مواجه میشوی روحیه خود را حفظ کرده و ثابت قدم به راه خود ادامه بده. سعی کن خوشقلب و مهربان باشی تا زیباییهای دنیا را ببینی.
💜فال حافظ امروز متولدین #مرداد :
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
🌸تعبیر:
چرا قدر و ارزش این لحظههای در حال گذر را نمیدانید؟! از فرصتهای پیش رو استفاده کنید که دیگر هرگز برنمیگردند. سعی کنید با عقل و منطق با مسائل برخورد کرده و در این راه، احساساتی نباشید.
راه پرپیچ و خم با مشکلات و موانع زیاد در پیش دارید، برای عبور از سختی ها با دوستان وفادار و دلسوز مشورت کنید و به خداوند توکل داشته باشید که انشالله پیروزی با شما خواهد بود.
💜فال حافظ امروز متولدین #شهریور :
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
🌸تعبیر:
خوشحال باش و غصه و غم را کنار بگذار. تا دوری نکشی به وصال نمی رسی و تا رنج نبینی به خوشی هم نمی رسی. به خدا توکل داشته باش. امیدوار باش که از صبر تو گل حاجت روئیده است. شکایت نکن که در عین ظلمت نور بر تو می تابد.
https://eitaa.com/roomannkadeh
🦄🤍 فال حافظ روزانه 🦄🤍
➰دوشنبه 7 آبان 1403
💜فال حافظ امروز متولدین #مهر :
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
🌸تعبیر:
خودت آنقدر عاقل هستی که خوب و بد را تشخیص دهی. به حرف دیگران زیاد توجه نکن که آنان که تو را نصیحت میکنند و از تو ایراد میگیرند خودشان بدتر هستند.
💜فال حافظ امروز متولدین #آبان :
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
🌸تعبیر:
از این لج و لجبازیها درمانده و مستأصل شدهای و در مقابل هر عملی نتیجهای معکوس میگیری، اما بدان که روزگار خوشی در انتظار شماست. مراقب باش که از شما سوءاستفاده نکنند، که هرکس دنیا به او روی خوش نشان دهد، دیگران در وی طمع میکنند.
💜فال حافظ امروز متولدین #آذر :
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
حقا کزین غمان نرسد مژدهی امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
🌸تعبیر:
وجدانت ناراحت است. به یاد داشته باش که خداوند خیلی مهربان است و توبهی تو را پذیرفته و بلاها را از تو دور میگرداند. به عهد و پیمانت وفادار باش. خبر خوبی در راه است که فرصتی دوباره به تو داده می شود تا به عهد خود وفا کنی. دانش خود را افزایش بده تا موفقیتهای بیشتری کسب کنی.
💜فال حافظ امروز متولدین #دی :
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
🌸تعبیر:
خیلی سختی کشیده ای و ناملایمات زیادی دیده ای ،ولی ناامید نشو و بدان که زندگی برای هر کس به گونه ای سخت است. سعی کن از کسانی که به تو بدی کرده اند دوری کنی و بدان که شادی در پیش داری.
💜فال حافظ امروز متولدین #بهمن :
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
گوئیا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همیکردم دعا و صبح صادق میدمید
🌸تعبیر:
مدتی است دچار مشکلات مالی شدهای و به علت ضعف مالی در عشق خود دچار تردید گشتهای، اما بدان که به زودی مشکلت حل خواهد شد. غصه گذشته را مخور و به آینده بیاندیش و نگران هیچ چیز نباش که خداوند کریم و رحیم است.
💜فال حافظ امروز متولدین #اسفند :
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند
🌸تعبیر:
دلتنگ کسی هستی که در دلت جایگاه ویژه ای دارد و هیچکس و هیچچیز نمیتواند جای او را برای شما پر کند، دلت حتی برای یک لبخند او نیز تنگ شده است. انشاءالله که به زودی دلتنگیتان بر طرف شود.
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت119#یاسمین🌹
ته جيبم مي مونه ؟
اگه اونجا يكي ازم بخواد براش پول خرد كنم چي مي شه ؟ اگه ببينن فقط سه چهار هزار تومن ته جيبم بيشتر نيست ! نه بابا كسي اونجا اين كارها رو نمي كنه !
جوراب هام رو نگاه كردم نكنه سوراخ باشه . نو نو بود . سفيد و تميز . تازه خريده بودم . كفش هام برق مي زدن . كت و شلوارم اتو خورده و مرتب بود . همه چيز درست بود . تو آيينه نگاه كردم بلند قد و خوش قيافه ! پس از چي مي ترسيدم ؟
راست مي گفت كاوه . ترس از فقر بود . من از فقرم مي ترسيدم نه از كسي يا چيزي ديگه . آدم كه جيبش پر باشه ، اعتماد به نفس داره . مثل قمار بازها . چپشون كه پره ، توپ مي زنن !
ناخن هام رو گرفته بودم . بلند شدم مسواك زدم . دوباره به خودم ادكلن زدم . پولهام رو دوباره شمردم . كاش زنگ مي زدم يه آژانس مي اومد دنبالم با اين كت و شلوار و كراوات كه نميشه پياده تا اونجا برم ! اون وقت هيچي نه ، هزار تومن پول آژانس مي شد !
كاش از بانك بيشتر پول گرفته بودم . ساعت چند بود ؟ واي هفت و نيم شد ! نبايد دير برسم ! فرنوش گفته هشت بيا و نبايد دير بشه .
رفتم طرف در اما دو دل شدم . چه مصيبتي ! سوپ رو با كدوم قاشق مي خورن ؟
قاشق گنده يا كوچيك ؟! اگه استيك رو خواستم بخورم ، چنگال رو دست چپ مي گيرن يا راست ؟ قلب از چند قسمت تشكيل شده ؟ رگ هاي كرونر كدوم ها هستن ؟ اينا رو خوب بلدم اما كارد رو كدوم دست بايد گرفت ؟
اگه واسه شام اسپاگتي داشته باشن چه خاكي به سرم كنم ؟
رفتم يه گوشه نشستم . كاش يه كتاب داشتم كه اين چيزها رو از توش ياد مي گرفتم . كاشكي غذا فقط آبگوشت و چلو خورشت و چلو كباب بود ! اينا رو بلدم بخورم ، هرچند تمرينم كمه ! اما بلدم ! اصلاً چطوره نرم و بعداً عذرخواهي كنم كه مريض بودم ؟ ولي نه ، نمي شد . برخورد اول و بدقولي ؟
در زدن . يا من اينطوري فكر كردم . دوباره در زدن . آروم بلند شدم و در رو واكردم . يه نفس راحت كشيدم . انگار تا در باز شد ، هر چي شك و ترديد بود ، از لاي در رفتن بيرون . واي اتاق سبك شد !
كاوه فريبا پشت در واستاده بودن . لبخند آروم كاوه ، مثل هميشه ميگفت كه دنيا رو سخت نگير! پس كسي هست كه دل نگرانم باشه .
كاوه – هفت نفر آينه به دست بهزاد خانم سرش رو مي بست !
مرد حسابي دير شد كه ! به به ، به به . ببخشيد شما با آلن دلون قوم و خويشي دارين؟
فريبا – سلام بهزاد خان . با اين لباس و سر و وضع ، مطمئن باشين كسي به شما نه نمي گه !
-سلام ممنون شماها كجا بودين ؟
كاوه – زير سايه شما ! اومديم ملتزم ركاب باشيم و گراند دوك رو با احترام برسونيم چهار تا چهارراه بالاتر در خونه يار . بريم دير مي شه ها !
اومدم برم بيرون كه كاوه گفت :
-اعليحضرت جسارت بنده رو مي بخشن ، اما اگه كفش ها رو پاي مبارك كنيد بهتره! معمولاً در اين گونه مراسم ، پا برهنه شركت نمي كنن ! هر چند از اينجا تا تالار ضيافت رو فرش پهن كردن اما مي ترسم كف پاي نازنين مجروح بشه !
خندم گرفت . برگشتم و كفش هام رو پوشيدم . كاوه به فريبا اشاره كرد و فريبا هم يه قرآن كوچيك رو بلند كرد كه من از زيرش رد بشم . دلم قرص شد . وقتي خواستيم سوار ماشين بشيم ، كاوه آروم گفت :
-بهزاد پول برات آوردم . بازم بهت مي گم . حرف هام كه يادت هست ؟ به مادرش بگو همه چيز داري . خونه ، زندگي ، و پول نقد . نترس بقيه ش با من .
صورتش رو بوسيدم و گفتم :
-كاوه جون من نمي تونم دروغ بگم . هر چي خدا بخواد همون مي شه .
فريبا – به به ، عروس خانم هم تشريف آوردن .
ماشين فرنوش بود كه از سر كوچه پيچيد و اومد جلوي ما ! پياده شد و سلام كرد .
-سلام تو اينجا چي كار مي كني ؟ مگه مهمون ندارين ؟
فرنوش – از اين به بعد بايد هميشه كت و شلوار بپوشي و كراوات بزني ! خيلي بهت مي آد بهزاد .
-ممنون اما تو اينجا چيكار مي كني ؟
فرنوش – اومدم دنبال تو .
-من كه خودم مي اومدم .
كاوه – داشتيم با هم مي اومديم . يعني مي خواستيم برسونيمش منزل شما .
فرنوش – شما هم تشريف بيارين . منزل خودتونه . فريبا جون كارها تو بكن بريم .
فريبا – قربون تو ، اما باشه در يه فرصت ديگه ، الان مناسب نيست .
فرنوش – در هر صورت تعارف نكنين ، اگه بياين خوشحال مي شيم .
كاوه – خيلي ممنون . انشالله عروسي تون مي آئيم خدمت مي كنيم .
فرنشو – خيلي ممنون ، پس بهزاد رو من مي برم ، ديگه شما زحمت نكشين .
كاوه – برين به امان خدا . انشالله همه چيز خوب و عالي باشه .
خداحافظي كرديم و سوار ماشين فرنوش شدم و فرنوش حركت كرد . برگشتم و در حال حركت يه نگاه به كاوه كردم . داشت به طرفم فوت مي كرد ! داشت برام دعا مي خوند . سرم رو برگردوندم و به فرنوش گفتم
نگفتي براي چي اومدي دنبالم
فرنوش راستش يه آن به فكرم افتاد كه نكنه خجالت بكشي و نياي ! اين بود كه اومدم دنبالت
-مامانت چيزي نگفت
فرنوش چرا پرسيد كجا مي ري ؟ گفتم مي خوام تو رو بيارم . بهزاد يه چيزي مي خوام بهت بگم
چيزي شده
فرنو نه ، اصلاً فقط م
🌹پارت 120#یاسمین#
ي بدوني هر چيزي كه اتفاق بيفته من دوستت دارم و فقط تو مرد مني . من فقط زن تو مي شم . خيالت از بابت من راحت باشه . محكم باش و حرفت رو بزن . من و پدرم با تو ايم .
-آهنگ ت خيلي قشنگ بود . همونطور صدات . اگه نوار خراب نشده باشه خوبه! چون بيست بار ، پشت سر هم گوش دادم .
فرنوش – جدي خوشت اومد ؟
-هر چيزي كه كوچكترين ارتباطي به تو داشته باشه براي من قشنگ و عزيزه . صدا و آهنگ ت كه ديگه جاي خود داره .
راستش جلوي يه گلفروشي نگه دار . كار دارم .
فرنشو – نه بهزاد جان ، چه كاريه ؟ گل لازم نيست كه .
-چرا چرا ، دست خالي خوب نيست .
يه سبد گل قشنگ خريدم و بعد رفتيم خونه فرنوش . وقتي پياده مي شدم صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم . اما حالا ديگه وقت گوش كردن به اين صحبت ها نبود .
دوتايي رفتيم تو .
سالن پر از مهمون بود . دختر و پسر ، زن و مرد .
چه لباسهايي ! چه بوي ادكلني ! چه جواهراتي ! سالن مد تو يه كشور اروپايي اينطوري نبود ! اولش يه آن خودم رو حسابي باختم . دم در سالن مكث كردم .
فرنوش – چي شده بهزاد ؟
هيچي . چيزي نشده .
فرنوش – پس چرا واستادي؟
خنديدم و به مهمون ها اشاره كردم و گفتم :
-انگار ضيافت يكي از پرنس ها در اروپاي قرن هجده و نوزده س !
فرنوش- بيا تو ، دست و پات رو گم نكن . بعضي از اينا فرق الف رو با ب نمي دون چيه ! تو خيلي از اين ها سر تري ! به ظاهرشون نگاه نكن !
خنديدم و دو تايي وارد سالن شديم . اولين كسي كه جلومون سبز شد ، خاله فرنوش بود-به به شادوماد! تعريف تون رو خيلي شنيدم . مشتاق زيارتتون بودم . قدمت تون رو تخم چشم . بفرمايين . صفا آوردين . پسرم خيلي چيزها از شما برام گفته . بفرمايين در خدمت باشيم . كاشكي زودتر خبرميكردين جلوتون گوسفند بزنيم زمين !
-سلام . بنده هم از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره؟
خاله – به پاي حال شما نمي رسه كه ! اما خوبيم ، مرسي.
فرنوش – ببخشيد خاله جون . اجازه ميدين بهزاد رو با مامانم آشنا كنم .
خاله – بفرما ! منزل خودشونه . باما كه غريبي مي كنن . شايد با آبجيم مهربون تر باشن .
-عذر مي خوام . با اجازتون .
راه افتاديم . همه بدن استثنا برگشته بودن و ما دو تا رو نگاه مي كردن . نمايش عجيبي بود . پدر فرنوش اومد جلو و به من خوش آمد گفت و دستم رو فشار داد و گفت :
-نگران نباش اولش هميشه همينطوره . بعد همه چيز درست مي شه .
ازش تشكر كردم و به طرف بالاي سالن رفتيم كه مادر فرنوش روي يه مبل استيل شيك و بزرگ ، مثل ملكه ها نشسته بود . وقتي جلوش رسيديم و فرنوش من رو معرفي كرد ، از جاش تكون نخورد . از حالت چهره اش نمي شد فهميد كه چه جور آدمي يه . يه سري تكون داد و بهم اشاره كرد كه روي يه مبل ، كنارش بشينم .
نشستم . وقتي به فرنوش نگاه كردم ، داشت لبش رو گاز مي گرفت . صورتش سرخ شده بود . يه لبخند بهش زدم اونم با لبخند جوابم رو داد . مادرش گفت :
-فرنشو جان شما به مهمون ها برس. من و اين جوون بايد بيشتر با هم آشنا بشيم .
فرنوش با اينكه اصلاً دلش نمي خواست كه من رو تنها بزاره ، ناچار رفت ، يه كمي كه گذشت مادرش بهم گفت :
-شنيدم دانشجوي پزشكي هستي . درست چطوره ؟
از طرز حرف زدنش بدم اومد . اما نميخواستم كه شروع چيزي با من باشه .
-بله دانشجو هستم . درسم بد نيست .
-شنيدم پدر و مادرت تو يه تصادف مردن ، درسته ؟
دندون هام رو روي هم فشار دادم كه يه دفعه چيزي از دهنم نپره بيرون .
-بله ، پدر و مادرم در يك حادثه فوت كردن .
-خدا همه اسيران خاك رو بيامرزه . حالا يعني بزرگتري ، كسي رو نداري؟
-خير ، چند تا از اقوام هستن كه نسبت دوري با من دارن و زياد رفت و آمد نمي كنيم .
-كجايي هستي ؟ اصلا مال كجايي؟
-همين شهر .
-يه چيزي بخور . يه پرتغال پاره كن و بخور . پرتغالهاش خوبه .
-چشم ، خيلي ممنون .
بعد بلند داد زد .
-صغري خانم ، صغري . يه چايي بده اينجا !
بعد رو به من كرد و گفت :
-خوشم اومد ، سليقه فرنوش هم بد نيست . از اون قيافه هاي زن پسند داري! قد و هيكلت هم بد نيست . درآمدت از كجاس؟ كي خرجت رو ميده
نگاهي بهش كردم . يه گردنبند گردنش بود كه وقتي تكون مي خورد . از شعاع و انعكاس نورش چشم خيره مي شد . شايد دو سه ميليون تومن قيمتش بود
-يه مقدار پول تو بانك دارم . حساب سپرده س . از بهره ش زندگيم رو مي گذرونم .اينقدر هست كه دست زن ت رو بگيري و ببري تو خونه ت و دستت رو پيش كسي دراز نكني
سرم رو انداختم پايين . صغري خانم برام چايي آورد . برداشتم و ازش تشكر كردم . سرم رو به خوردن چايي گرم كردم . چشمم تو مهمون ها به فرنوش افتاد كه با چشمهاي نگران و قشنگش از دور من رو نگاه مي كرد . بهش خنديدم كه دلش آروم بشه كه خانم ستايش گفت :
خوشگله نه
كي
دخترم . فرنوش رو مي گم
-بله ايشون دختر بسيار قشنگي هستن . هم قشنگ ، هم مهربون و خانم
ياد حرف كاوه افتادم كه مي گفت هر كي دفعه اول ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه خندم گرفته بود
-خيلي زحم
🌹پارت121#یاسمین#۰🌹
ت كشيدم تا اين قدر شده . نگاهش كن ! تو تمام دختراي فاميل تكه .
-درست مي فرمايين .
-شنيدم سر يه تصادف براش خيلي مايه رفتي.
-چيز مهمي نبوده .
-خب درست . بيمه و ديه رو براي همين وقت ها گذاشتن ديگه . اما كار تو هم خوب بوده كه قاپ فرنوش رو دزديديبرگشتم نگاهش كردم . صورتش يه چيزي از صورت فرنوش بود .شايد حدود چهل سالش مي شد . برخلاف اون چيزهايي كه كاوه گفته بود اصلا چاق و بدهيكل نبود . احتمالاً با كلاسهاي لاغري و لوازم آرايش آنچناني و دكتر پوست خيلي سر و كار داشت !
لباس يه دختر يا زن بيست و هفت ساله رو پوشيده بود . با جواهراتي كه استفاده كرده بود ميشد گفت كه زن قشنگيه . دوباره سرم رو انداختم پايين . يه دقيقه بعد دوباره پرسيد :
-چقدر بهره بهت مي دن ؟
-حدود سي هزار تومن ؟
-اين كه خيلي كمه ! بايد يه فكر حسابي برات بكنم . خونه چي ؟ خونه داري؟
-خير يه اتاق اجاره كردم و توش زندگي مي كنم .
-ماشين پاشين هم حتماً ماكو!
-ببخشيد متوجه نشدم .
-يعني حتما ماشين هم نداري؟
-نخير ماشين ندارم .
-حالا چرا اينقدر با من غريبي مي كني ؟ حتما فرنوش از من پيش ت بد گفته ؟
-فرنوش ؟ در مورد شما ؟ اصلاً .
-چرا ، مي دونم . دخترهاي امروزي رو اگه جونت رو هم واسه شون قربوني كني ميگن كمه !
-دخترهاي امروزي رو نمي دونم ، اما فرنوش خانم هيچوقت در مورد شما چيز بدي نگفته .
در همين موقع ، يه خانم ديگه ، تقريباً هم سن و سال مادر فرنوش بطرف ما اومد تا رسيد گفت :
-فري ، حكيم جوجه خروس تجويز كرده ؟
مادر فرنوش بهش يه اشاره كرد و گفت :
-وربپري ملي ، ايشون خواستگار فرنوشه!
بعد رو به من كرد و گفت :
-اين دوست زمان دختري هاي منه . اسمش مليحه س . بهش مي گيم ملي .
بلند شدم و سلام كردم .
ملي – بشين عزيزم راحت باش . چطوري ؟ خوبي؟
ازش تشكر كردم و تو دلم جاي كاوه رو خيلي خالي كردم .
ملي – عزيزم چرا تنها اومدي ؟
-قبلاً خدمت خانم ستايش عرض كردم . پدر و مادرم در يه سانحه عمرشون رو دادن به شما و اينه كه تنها خدمت رسيدم .
ملي – خدا رحمتشون كنه . ببينم تو دم و دستگاه ت دوستي ، رفيقي ، فتوكپي يه خودت نداري ؟
مادر فرنوش – ا وا خاك تو گورت ملي ! ايشون تازه به ما رسيده . نمي دونه كه تو شوخي مي كني . يه دفعه بهش بر مي خوره . برو دنبال كارت . به فرنوش بگو بره ترتيب شام رو بده . ضعف كردن مهمونا.
خندم گرفته بود . اين مليحه خانم هم انگار يكي بود مثل كاوه خودمون .
وقتي مليحه خانم با يه خنده شيطنت آميز از ما دور شد ، مادر فرنوش روش رو به من كرد و در حاليكه مي خنديد گفت :
-از دست ملي ناراحت نشي ها . اين خلق ش اينطوريه . با همه شوخي مي كنه .
-اختيار داريد . منم يه دوستي دارم كه خيلي شاد و سرزنده س .
مادر فرنوش – خب اينجا كه نمي شه حرف زد . نشوني ت رو بده ، فردا بعد از ظهري ، ساعت سه مي آم كه با هم حرف بزنيم . تو اين خونه بي صاحاب مونده نمي شه دو كلوم حرف حسابي با يه نفر زد .
آدرسم رو بهش دادم . قرار شد ساعت سه بعد از ظهر فردا بياد خونه منپس حرفها هنوز مونده . اي كاش همين الان جوابم رو مي داد كه يه شب ديگه ، اسير دلهره و سرگردوني نباشم . ظاهرا ً زن بدي نبود . اما خب قرار بود من دامادش بشم حق داشت با فكر و تأمل تصميم بگيره .
در همين وقت يه خدمتكار اومد و اعلام كرد كه شام حاضره از مدعوين خواهش كرد كه به سالن غذاخوري برن . يه آن تا دور و برم رو نگاه كردم ديدم تنها تو سالن نشستم و كس ديگه اي غير از من اونجا نيست . بلند شدم و رفتم وسط سالن و داشتم با خودم فكر مي كردم كه اگه بيفتك بود بايد كارد رو با دست راست بگيرم و چنگال رو دست چپ . سوپ رو بايد با قاشق بزرگ بخورم . اول حتماً اردور مي آرن . من كه تا حالا اردور نخوردم كه بدونم چيه !
خداكنه از اون غذاهاي خارجي يه عجيب و غريب نباشه كه آبروم جلو همه مي ره . اون وقت مي گن داماد بلد نيست سر ميز شام بشينه .
تو همين فكر بودم كه رسيدم دم سالن غذاخوري كه يكي از آقايون مهمان با دهن پر از غذا داد زد : بهزاد جون برس ، اينا ته ميگو رو در آوردن! جوجه كبابا رو كه اول از همه چپو كردن ! يكي ديگه داد زد : آي دير بجنبي امشب بايد سرگشنه زمين بزاري . بدو كه غذاها كله شد . اين قاسم كه يه سيخ كوبيده رو داره بزور مي تپونه تو گوشش
يه لبخند تحويلش دادم و همونجا واستادم . چند لحظه بعد ، از اون سر ميز فرنوش با يه بشقاب پر از غذا ، در حاليكه صورتش سرخ شده بود به طرفم اومد و گفت بريم بهزاد . تو سالن راحت تريم
بعد به صغري خانم گفت كه برامون نوشابه بياره . دوتايي نگاهي به مهمون ها كه پشت شون به ما بود و مشغول كشيدن و خوردن غذا بودن كرديم كه فرنوش گفت
-قوم مغول ن نه
بهش لبخند زدم سرخي صورتش از خجالت بود
با هم رفتيم يه گوشه سالن و دوتايي نشستيم
فرنوش – دوتايي از يه بشقاب ، باشه باشه خيلي عاليه
فرنوش – بايد عادت كني . ازدواج كه كرديم نبايد زياد ظرف كثيف كنيم
🌹پارت122#یاسمین#🌹
. شستنش سخته !
-خودم ظرف ها رو برات مي شورم عادت دارم .
فرنوش – شوخي مي كنم . فكر نكن كه من دختر ناز پرورده اي هستم و كار كردن رو بلد نيستم .
-حيف اين دستهاي قشنگ نيست كه با ظرفشويي و اين چيزها خراب بشه ؟
بهم خنديد و گفت :
-مامانم بهت چي گفت ؟
-چيز خاصي نگفت . فقط كمي در مورد خودم و زندگيم ودرس هام صحبت كرديم .
فرنوش- بهزاد خواهش مي كم به من حقيقت رو بگو .
-باور كن فقط همين حرف ها زده شد . البته گفت فردا ساعت سه مي آد خونه م كه بيشتر حرف بزنيم . گفت اينجا نميشه درست صحبت كرد . خب حق هم داره . شايد صلاح نمي دونه حتي جلوي تو با من حرف بزنه . تو اين شلوغي كه جاي خود داره .
احساس كردم كه فرنوش ناراحت شد و رفت تو فكر . دوتايي آروم شام مون رو خورديم وقتي غذا تموم شد ، همون آقا از طرف ديگه سالن بلند گفت : آقاي مهندس يه لحظه تشريف بيارين . فرنوش گفت :
-شوخي هاي لوس و بك!
مرد – مهندس جون بيا اينجا ! جون قاسم بيا !
اومدم بلند شم كه فرنوش گفت :
-بشين بهزاد . اين شوهر خاله مه . مرد جلفي يه . بهش توجه نكن .
-آخه فرنوش جان نمي شه . زشته ! الان بر مي گردم .
فرنوش از ناراحتي به حد انفجار رسيده بود . براي اينكه آرومش كنم گفتم :
-تو تموم خانواده ها از اين جور آدم ها هستن . اتفاقاً خوبه . باعث نشاط در فاميل مي شن . خودت رو ناراحت نكن . ماها ايراني هستيم و خونگرم. آشناتر كه بشم خيلي هم خوش مي گذره متأسفانه اولش نشد كه منو به همه معرفي كني .
فرنوش – سعادت داشتي كه معرفي ت نكردم . تحفه اي نيستن ! تازه همه شون كاملاً تو رو مي شناسن . بلند شدم و به طرف قاسم آقا رفتم و خودم رو معرفي كردم كه گفت :
-اختيار دارين آقاي مهندس . ما ارادتمنديم . جون قاسم اين ياردان قلي رو نگاه كن انگار تير به قلبش خورده .
راست مي گفت يكي از مردها گويا موقع غذا خوردن روي پيرهنش سس گوجه ريخته بود .
من فقط واستاده بودم و زوركي بهش مي خنديدم كه مادر فرنوش اومد جلو و گفت :
-بهزاد خان انگار فرنوش باهات كار داره .
عذر خواهي كردم و با مادر فرنوش حركت كردم كه گفت :
-خونه ت تلفن نداري؟
-متأسفانه خير . اما طبقه بالامون داره . مي خواهيد شماره ش رو بهتون بدم ؟
مادر فرنوش – آره ، بده اصلاً مي خواي يكي از اين موبايل ها رو وردار ببر . ما سه چها رتا داريم !
تشكر كردم و شماره فريبا رو بهش دادم كه ديدم فرنوش از دور بهم اشاره مي كنه . رفتم پيشش .
فرنوش – لوس بازي هاشون تموم شد ؟
-نه بابا ، چيزي نگفتن بيچاره ها . شوخي مي كردن .
فرنوش – امشب خيلي بهت بد گذشت . مي دونم . ازت معذرت مي خوام بهزاد .
-اصلاً اينطور نيست . خيلي هم خوب بود . راستي پدرت كجاست ؟ زياد نديدمش مي خوام ازش خداحافظي كنم . ديگه ديره بهتره برم .
با حالت عصبي يه بدي گفت :
-چه مي دونم حتماً يه گوشه يه دختر رو گير آورده و داره در گوشش پچ پچ مي كنه !
راست مي گفت يكي دوبار خودم ديدمش . سر و گوشش مي جنبيد .
-اين چه حرفي يه فرنوش ؟ تو نبايد در مورد پدرت اينطوري صحبت كني .
فرنوش حق با توئه ؟ عصباني شدم . تو ديگه برو هر چي كمتر اين جور جاها باشي برات بهتره
نفهميدم منظورش چيه . از مادرش خداحافظي كردم . از بقيه هم همينطور و با فرنوش اومديم دم در . مي خواست با ماشين برسونتم كه نذاشتم .
فرنشو – بهزاد فردا كه مامانم اومد ، حرف رو باهاش تموم كن . نذار طولش بده . من ديگه طاقت اين وضع رو ندارم . برام تحمل اين خونه خيلي سخت شده . مخصوصاً حالا كه مامانم اومده
داري چي مي گي فرنوش شكر خدا رو بكن . چه چيزي تو زندگي كم داري ؟ مردم ندارن بخورن ! نكنه خوشي زده زير دلت ؟ مردم از صبح تا شب جون مي كنن كه آخرش يه غذايي ساده رو بتونن فراهم كنن ! امشب از پس مونده غذاهاي شما پنجاه تا آدم گرسنه سير مي شدن
تازه اين طولاني شدن ها ، شيريني ازدواجه ! بعداً برامون خاطره مي شه
نگاهي بهم كرد و گفت
-فردا تمومش كن بهزاد . جواب آخر رو ازش بگير . من سن م قانونيه و پدرم هم راضي يه كه با تو ازدواج كنم . بقيه ش ديگه برام اهميت نداره
-تو امشب كمي عصبي شدي . خوب كه بخوابي حالت بهتر مي شه . فردا صبح به اين حرفات مي خندي . برو استراحت كن . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا همه چيز درست مي شه نگران نباش
يه پوزخندي زد و از هم خداحافظي كرديم . تو راه با خودم فكر مي كردم . مادر فرنوش ظاهراً زن بدي نبود حالا كه حسابش رو مي كنم مي بينم كه انگار از منم بدش نيومده بود
شايد به اميد خدا فردا همه چيز درست بشه و با ازدواج ما موافقت كنه
با همين افكار رسيدم خونه و لباسهام رو عوض كردم و نوار فرنوش رو گذاشتم و رفتم تو رختخواب هنوز آخرين قسمت آهنگ تموم نشده بود كه خوابم برد .تمام شب ، خواب فرنوش رو مي ديم كه لباس عروسي تن ش كرده داريم با هم تو يه جاده بي انتها قدم مي زنيم
ساعت هشت صبح بود كه يكي در زد . از خواب پريدم . كاوه بود . در رو وا كردم و د
🌹پارت123#یاسمین🌹
وباره رفتم تو رختخواب و پتو رو كشيدم رو سرم .
كاوه – هنوز خوابي ؟ بلند شو بيچاره ! باباي من كه پولش از پارو بالا مي ره ساعت شش از خونه زده بيرون دنبال يه لنگ بوقلمون! اونوقت تو هنوز خوابي ؟ آهان ! نكنه امروز تجارت خونه حضرت والاتعطيله ؟ به كارمندها استراحت دادين ؟
-كتري رو آبكن بذار روي بخاري . من يه چرت ديگه بزنم و بلند مي شم .
كاوه – تنبل نرو به سايه سايه خودش مي آيه !
بلند شو ببينم ديشب چه خاكي تو سرت كردي ؟ تا صبح خوابم نبرده و دلشوره آقا رو داشتم ! ز مادر مهربان تر دايه خاتون ! شدم كاسه داغتر از آش ! پاشو وگر نه پارچ آب رو مي ريزم رو سرت كه عشق و عاشقي و خواستگاري از يادت بره ها ! مجنون چرتي نديده بوديم تا حالا ! پاشو پاشو ، فرهاد به عشق شيرين با يه تيشه تو كوه مترو زد ! تازه شيرين رو بهش ندادن . گفتن داماد تنبله ! اگه بفهمن تو تا ساعت هشت مي خوابي ، لاستيك ماشين دخترشون رو نمي دن تو پنچري شو بگيري چه برسه به دخترشون !
بلند شدم و خميازه كشيدم و گفتم :
-خروس بي محل ، آدم ساعت هشت مي آد دنبال خبر ؟
كاوه – پاشو وگرنه مي رم به مادر فرنوش مي گم اين بهزاد تا حالا يه كليه و نصف جيگر و يه تيكه از قلبش رو فروخته ! اون وقت ديگه به آدم معيوبي مثل تو دختر نمي دن ها !
بلند شدم و رختخواب رو جمع كردم و صورتم رو شستم . تا برگشتم ، كاوه كتري رو گذاشته بود رو بخاري .
-اون پنجره رو باز كن هوا عوض بشه ! صبحونه خوردي ؟
كاوه – آره بابا جريان ديشب رو تعريف كن .
براش اتفاقات ديشب رو تعريف كردم . مخصوصاً جريان سر شام رو بهش گفتم . وقتي فهميد كه قراره مادر فرنوش امروز ساعت سه بياد اينجا گفت :
آخ آخ آخ ! از پوست صورتش تعريف نكردي ؟ حالا مخصوصاً مي خواد بياد اينجا كه جلوي همسايه هات ، يه كتك مفصل بهت بزنه كه روت كم شه !
-گم شو ! اصلاً زن بدي نيست . خيلي هم مهربونه .
كاوه – وقتي اومد اينجا و جلز و ولز تو رو در آورد مي فهمي چقدر مهربونه ! ميگن كسايي رو كه از پوست صورتش تعريف نكن مي گيره ميندازه تو آتيش و روغن تن شون رو مي گيره و مي ماله به صورتش !
-مرده شور تو نبرن كاوه . با اين حرفات ذهن منو خراب كردي . ديشب همه ش منتظر بودم كه يه زني رو ببينم با دو متر قد و هيكل گنده و چشمهاي سرخ و دندونهاي تيز .
اتفاقاً خيلي هم خوشگل و خوش صورته . با چيزهايي كه تو بهم گفته بودي فكر مي كردم حرف كه بزنه خونه مي لرزه . برعكس صداي ظريفي هم داره !
كاوه – چطوره اصلاً بريم خواستگاري مامانش ؟ حالا كه پسنديدي، مي گيم از باباش طلاق بگيره ، عقدش كنيم واسه تو ! چي صلاح مي دوني ؟
-با اين دمپايي مي زنم تو سرت ها !
كاوه – خره ، اين ظاهرش رو اين جوري درست كرده ، مثل كارتون زيباي خفته ! يه وردي بخونه ، قدش مي شه پنج متر ! ناخن هاش در مي آد اندازه يه بيل !
چشمهاش مي شه دو تا كاسه خونه ! خرناس مي كشه كه زمين مي لرزه ! اون وقت آروم آروم مي آد طرفت و يه دفعه مي پره روت
اينو گفت و در حاليكه اداي هيولا رو در مي آورد پريد رو من!
يه ده دقيقه اي با هم شوخي كرديم تا آب جوش حاضر شد و چايي دم كرديم .كاوه – بالاخره سوپ رو با كدوم قاشق مي خورن ؟
-من كه هر چي نگاه كردم نفهميدم !
كاوه من بهت مي گم . روش خوردن سوپ در اين ضيافت ها به اين صورته كه سوپ رو با كاسه مي خورن . بعضي ها تو سوپ نون تيليت مي كنن . بعضي ها سوپ شون رو هورت مي كشن . ولي بعد از خوردن سوپ همه شون تو يه چيز بصورت يكسان عمل مي كنن . يعني كاسه سوپ رو با سوپ مي خورن . يا اگه كاسه هه چشمشون رو بگيره يواشكي مي ذارن تو ساك شون
-باور كن فكر ش رو هم نمي كردم اينا اينجوري باشن .
كاوه مي گه از نخورده بگير بده به خورده
-بايد برم يه خرده شيريني و ميوه بگيرم بيارم خونه كه عصري كه مادر فرنوش مي آد ازش پذيرايي كنم . حالا خدا كنه وقتي اومد ، دم در تا اينجا رو ببينه پشيمون نشه و برگرده
كاوه اگه قسمت باشه ، دهن همه بسته مي شه . فكرش رو نكن . تو فقط پوست صورت يادت نره ! راستي من برم اين خبرها رو به فريبا بدم . طفلك اونم خيلي دلش شور مي زد
وقتي كاوه ، بعد از خوردن چايي رفت ، منم لباس پوشيدم و رفتم خريد
ساعت حدود دو بود كه همه چيز حاضر بود . يه دوش گرفتم و آماده شدم تا مادر فرنوش بياد . خيلي حرفها داشتم كه بهش بگم
ده بار همه چيز رو وارسي كردم . چيزي كم و كسر نبود ، اما در سطح خودم . يه اتاق كوچيك اما مرتب و تميز . دو نوع ميوه و شيريني اما از نوع خوبش . چايي معمولي اما با دو تا برگ بهار نارنج كه عطر بهش بده . اينايي كه از دستم بر مي اومد فقط خدا خدا مي كردم كه بفهمه چي مي گم . آرزو مي كردم كه يه روزي خودش عاشق بوده باشه كه با درد عشق غريبه گي نكنه اين طور كه ديشب به نظرم اومد باهام بد كه نبود هيچي ، مهربوني هم كرد . درسته كه اولش بفهمي نفهمي تحويلم نگرفت . باهام بد حرف زد . اما آخرش حتي مي خواست يه موبايل هم بهم بده
🌹پارت 124#یاسمین🌹
گه ماهي صد تومن رو بخورين و بدين اجاره خونه و هر ماه دويست هزار تومنش رو قلنبه بذارين كنار ، چند سال بعد مي تونين صاحب يه آپارتمان كوچولو بشين ؟
بازم راست مي گفت . تازه چند سال بعد كه مدركم رو مي گرفتم اگه درآمدم همين قدر كه مي گفت بود ، هفت هشت سال طول مي كشيد تا يه آپارتمان نقلي بخريم .
-جوابم رو ندادي آقا بهزاد ؟
بازم آروم گفتم :
-شما درست مي فرمايين .
-مهموني يه ديشب رو ديدي؟ هر كدوم از اونا كه ديب اونجا بودن ، اگه خودشون رو بتكونن ، سيصد چهارصد ميليون تومن ازشون مي ريزه زمين . خودت بگو ، فرنوش مي تونه تو رو جلوي اينا در بياره ؟ تو خجالت نمي كشي مثلاً تو همچين آدمهايي بچرخي ؟
-ببخشيد ، ولي بايد ديد كه پول رو از چه طريق مي شه بدست آورد .
-تو رو خدا از اين فلسفه بافي ها نكن ! اينا حرفهاي آدم هاي بي پوله . گربه كه دستش به گوشت نمي رسه مي گه پيف پيف . البته به تو نيستم ها ! بهت برنخوره . داريم با هم صحبت مي كنيم .
-نه اختيار دارين . خواهش مي كنم .
-انگار ناراحت شدي ؟ بيا يه خرده نوار گوش كن حالت جا بياد .
بهترين چيزي بود كه اون وقت به دادم مي رسيد تا كمي از فشار واقعيت ها خستگي در كنم .
رسيديم به اتوبان بيرون از شهر . همونطور كه نوار رو تو ضبط مي ذاشت گفت :
-دارم ميرم يه سر به ويلامون بزنم . يه ويلاي قشنگي يه . حدود سه هزار متره .
البته زمينش . خود ويلا دوبلكسه حدود چهارصد متري ميشه .
يه نگاهي بهش كردم و گفتم :
-بله!
اونم يه نگاهي به من كرد و خنديد . ده دقيقه اي نوار گوش كرديم كه گفت :
-ازدواج خوبه ، اما به موقع ش . پسر نبايد كمتر از سي سال زن بگيره . تازه اگه تونست همه چيز زندگي ش رو فراهم كنه .
-ببخشيد اگه جسارت نباشه ازتون سوال كنم كه خود شما وقتي ازدواج كرديد پولدار بودين ؟ يا اينكه بعداً جناب ستايش با كار و كوشش وضعشون خوب شد ؟
تا اينو گفتم قاه قاه خنديد و گفت :
-كي رو مي گي ؟ ستايش؟ اون رو كه اگه دماغش رو بگيري جونش در مي آد .من اگه به هواي ستايش بودم كه اين فرنوش رو هم نداشتم !!
بعد دوباره خنديد . از شوخي چندش آورش خيلي بدم اومد . وقتي خنده هاش تموم شد گفت :
-تمام اين ثروتي كه مي بيني خودم بدست آوردم. يعني من باعث ش بودم . براي همين هم هست كه اكثر چيزها به نام خودمه .
مدتي به سكوت گذشت . به آخر اتوبان رسيده بوديم كه گفت :
-خب شادوماد ! حرفي داري بزني ؟
فكرهامو كرده بودم . يه كمي مكث كردم و بعد گفتم :
-اگه ممكنه همين جاها نگه داريد من پياده شم .
مادر فرنوش – وا چرا ؟
-راستش از روز اول هم من نبايد به دلم اجازه اين بلند پروازي ها رو مي دادم . متأسفم ، اشتباه كردم . حرفهاي شما كاملاً منطقي يه . اميدوارم منو ببخشيد .
ديگه بغض تو گلوم اجازه نداد كه بقيه حرفهامو بزنم . خانم ستايش برگشت و نگاهي به من كرد و گفت :
-وقتي اشك تو چشمات جمع ميشه ، صورتت خيلي قشنگ تر و معصوم تر به نظر مي آد !
-ببخشيد ، متوجه نبودم سوز خورده تو صورتم تو چشمام اشك اومده .
-اگه فرنوشاين حال تو رو ببينه ، پدر من رو در مي آره كه تو رو ناراحت كردم .
-نه ، شما تقصير ندارين . خب زندگي اينه ديگه .
-چيه ؟ جا زدي ؟ به اين زودي
-ديگه بهتره مزاحمتون نشم . از همين جا بر مي گردم خونه
-مي گه : خدا گر زحكمت ببندد دري ز رحمت گشايد در ديگر
چه كنم كه محبتت بدجوري تو دلم افتاده . اگه تو كمي عاقل باشي و به حرفهاي من گوش كني بهت قول ميدم كه همه چيز درست بشه
نور اميدي تو دلم درخشيد . حدس زده بودم كه بايد زن مهربوني باشه . هر كسي رو نمي شه از ظاهرش قضاوت كرد
از اتوبان خارج شديم و وارد يه جاده فرعي شديم كه به يه شهرك منتهي مي شد . داخل شهرك جلوي يه ويلاي خيلي بزرگ و شيك واستاد و چند تا بوق زد .
يه مرد پير در رو واكرد و ما وارد ويلا شديم
يه سالن بزرگ داشت كه گوشه ش ، آتيش تو شومينه ، با شعله هاي قشنگ ، زبونه مي كشيد . در و ديوار پر از تابلوهاي نقاشي مدرن بود و كف سالن قاليچه هاي ابريشمي
يكي دو دست مبل خيلي قشنگ تو سالن بود . يه آشپزخونه اوپن هم يه گوشه سالن بود يه طرف چند تا پله مارپيچ مي خورد مي رفت طبقه بالا . احتمالاً اتاق خوابها بالا بود ، خلاصه خيلي شيك بود .
مادر فرنوش – تو برو جلو آتيش بشين تا من اين مش صفر رو ببينم و بيام .
يه چند دقيقه اي جلوي شومينه نشستم و به شعله هاي آتيش خيره شدم . بالا و پايين ! پر و خالي ! قرمز و آبي ! گرماش خيلي مي چسبيد
رفته بودم تو فكر صداي در اومد . بلند شدم كه مادر فرنوش گفت
-بشين راحت باش . برم اين لباس رو عوض كنم كه داره خفه م مي كنه الان بر مي گردم
دوباره سر جام نشستم . دور و برم رو نگاه كردم . همه چيز بوي پول ز
🌹پارت 125#یاسمین#🌹
مثل ديروز اضطراب نداشتم اما كمي دلشوره ته دلم بود . از خدا مي خواستم كه از من براي دخترش انسانيت و جوونمردي و عشق بخواد تا از هر كدوم يه خروار بذارم جلو روش ! اما خدا نكنه كه ازم پول بخواد !
آخه پول تا حالا كي تونسته كسي رو خوشبخت كنه ؟ پول وامونده كه همه چيز نيست . الان اگه كاوه اينجا بود يه جزوه برام فوايد پولداري و مضار بي پولي مي گفت . خدا جون ! ما كه جز تو كسي رو نداريم اين بنده تو خودت درياب !
بلند شدم و پنجره رو باز كردم كه وقتي مادر فرنوش مي آد ، هواي اتاق خفه نباشه . تا نشستم ديدم يه ماشين جلوي در واستاد . شروع كرد به بوق زدن . از پنجره كه نگاه كردم ديدم مادر فرنوشه .
يه عينك قشنگ زده و سوار يه ماشين خيلي خيلي شيك و قشنگه . تا منو ديد برام دست تكون داد . پريدم بيرون كه تعارفش كنم تو .
-سلام بفرمايين تو . خيلي خوش آمديد .
-سلام چطوري ؟
-خيلي ممنون ، بفرمايين تو !
-نه عزيزم ، كار دارم . يه چيزي تنت كن بريم .
-كجا ؟ چرا تشريف نمي آرين تو ؟
-كار دارم . بيا تو راه بهت مي گم . چه فرقي مي كنه ؟ تو ماشين حرف مي زنيم .
رفتم تو اتاق و كاپشنم رو پوشيدم و اومدم بيرون . دكمه رو زد و قفل در باز شد و سوار شدم و حركت كرد .
-دير كه نكردم ؟
-اختيار دارين . خيلي هم بموقع تشريف آوردين . فقط اگه افتخار مي دادين يه چايي يي ، ميوه يي ، شيريني يي در خدمت تون بودم .
-حالا وقت بسياره . انشالله دفعه ديگه .
با خودم گفتم شكر خدا انگار نظرش بد نيست .
-دانشگاهت هنوز باز نشده ؟
-نخير ولي نزديكه .
-خب بگو ببينم اهل دختر بازي و اين حرفها هستي يا نه ؟
-نه بخدا خانم ستايش . من سرم تو درس و زندگي خودمه .
-تو گفتي و منم باور كردم .
-مي تونين تشريف بيارين از صاحبخونم تحقيق كنين . من اهل هيچ چيزي نيستم . حتي سيگار نمي كشم .
-آفرين آفرين . شوخي كردم باهات . پسر خوب يعني همين . بايد درس خوند تا موفق شد . البته در كنارش يه مقدار تفريح هم لازمه .خدمت سربازي رفتي ؟
-بله قبل از دانشگاه رفتم .
-حالا چي شد به فكر زن گرفتن افتادي ؟
كمي من من كردم و بعد گفتم :
-خب بلاخره هر مردي بايد يه روزي سر و سامان بگيره .
-چطور دختر من رو انتخاب كردي ؟
-والله ايشون رو تو دانشگاه ديده بودم . اون شب ، شب تصادف ديگه با هم آشنا شديم . خب با اجازتون خيلي از ايشون خوشم اومد .
-من كه اجازه نداده بودم .
-شرمنده م ، اما مي دونين دست خود آدم كه نيست . گاهي يه موقعيتي پيش مي آد كه ...
-شوخي كردم بابا ! چرا هول مي شي ؟ حالا بگو ببينم اگه من موافقت كنم كه شما ها با هم عروسي بكنين ، خرج عروسي رو از كجا مي آري بدي ؟
كمي فكر كردم و گفتم :
-از پول سپرده اي كه تو بانك دارم .
-خيلي خب اون وقت بعدش از كجا مي آري بخوري؟
-خب ميرم يه كار نيمه وقت براي خودم پيدا مي كنم كه هم بتونم كار كنم و هم درس بخونم .
-تو اين روز و روزگار ، به آدمي كه تمام وقت كار كنه چقدر ميدن كه نيمه وقتش بدن !
-درست مي فرمايين اما ...
-خب حالا گيرم يه كار نيمه وقت پيدا كردي و مثلاً ماهي شصت هزار تومن هم بهت دادن . اينو ميدي اجاره خونه ، يا تو و زنت مي خورين ش؟
سرم رو انداخم پايين و هيچي نگفتم . حرف حساب جواب نداشت .
-مي دوني پول تو جيبي يه فرنوش ماهي چقدره ؟ بگم باور نمي كني . ماهي سيصد هزار تومن فقط پول تو جيبي مي گيره ! خرج كيف و كفش و لباس و سر و وضعش بماند !
زير لب گفتم :
-بله متوجه شده بودم . اما خود فرنوش خانم مي گفتن كه اينا براشون مهم نيست .
-اينا حرف اول ازدواجه عزيزم . سرتون كه رفت تو زندگي ، اين حرفها يادتون ميره .
بازم درست مي گفت . يه ده دقيقه اي سكوت برقرار شد كه گفت :
-مي دوني اين ماشين چه قيمته ؟ پنجاه و خرده اي ميليون تومنه ! حالا خودت كلاه تو قاضي كن ببين دختري كه اينجور ماشين ها زير پاش بوده مي آد وقتي شوهر كرد با تاكسي بره اينور و اون ور ؟ نه خودت بگو ؟
-حق با شماست
-خوشحالم از اينكه پسر فهميده اي هستي . حالا بگو ببينم پول پيش اجاره خونه رو چه جوري مي دي
جوابي نداشتم بدم . بغض گلوم رو گرفته بود . گاهي اشك تو چشمام جمع مي شد خودم رو نگه مي داشتم جلوي چشمام فرنوش رو ، كسي رو كه حاضر بودم جونم رو براش بدم ، مي ديدم كه داره از دستم مي ره
تو معلومه كه پسر خوبي هستي سختي كشيده اي و نبايد از اين حرفها ناراحت بشي
حقيقت تلخه
-حق با شماست
-خب حالا اومديم سر زندگي . انشالله مدركتو كه از دانشگاه گرفتي فكر مي كين چقدر درآمد داشته باشي ؟ صد هزارتومن ؟ دويست هزار تومن ؟ سيصد هزار تومن چقدر
شنيدم به اين دكترهاي جوون خيلي بدن ، شصت هفتاد تومنه ! حالا گيرم بدن سيصد هزار تومن . تو كه تحصيل كرده و با كمالاتي ، بگو ببينم
🌹پارت 126#یاسمین🌹
م كه زياد فكر و خيال داشته باشه اولين چيزش اينه كه موهاش مي ريزه !
بذار فرنوش بره دنبال زندگي خودش . مي دمش به بهرام و راهي شون مي كنم خارج . مي مونه تو ! زير بال و پرت رو مي گيرم و برات خونه و ماشين و همه چيز جور مي كنم . منم يه زن تنهام . اين ستايش پيزوري هم كه سرش به موس موس كردن در ... دخترهاي فاميل گرمه ! منم از زندگي خير نديدم و از جووني م هيچي نفهميدم . بخدا سني هم ندارم ! سي و هفت هشت سالمه ! اگه تو قول بدي كه به من وفادار بموني ، منم جبران مي كنم !آفتاب جووني م هنوز غروب نكرده ! نمي ذارم بهت بد بگذره ....!!!
ديگه بقيه حرفهاش رو نفهميدم ! دور و برم رو نگاه كردم . ويلاي خالي يه خارج از شهر ! موسيقي ملايم و نور آتيش!
اصلاً چرا من خر متوجه نشده بودم ! چرا گذاشتم تا اينجا پيش بره ؟ حالا ديگه همه چيز خراب شد كه ! اگه كوچكترين اميدي هم بود ، از بين رفت كه !
واي چه ديوي يه اين زن! فرنوش من كجا داره زندگي مي كنه ! اگه اين جريان رو بفهمه نابود مي شه !
برگشتم و نگاهش كردم . با يه لبخند هوسناك ، هنوزم داشت برام حرف مي زد ! بلند شدم و فرار كردم ! روي سنگ ليز كف سالن خوردم زمين و دوباره بلند شدم و دويدم ! نمي دونم چطور از در ويلا بيرون اومدم ، فقط يه لحظه بعد خودم رو ديدم كه توي جاده فرعي در حال دويدن هستم !
تازه متوجه وضع خودم شدم . اگه كسي مي ديد كه اينطوري از ويلا بيرون اومدم . حتماً فكر مي كرد دزدم و دارم فرار مي كنم .
شروع كردم به راه رفتن . اما خيلي تند . دلم مي خواست زودتر از محوطه اين ويلا و شهرك خارج بشم .
واي اگه براي پوشوندن گند خودش يه تهمتي چيزي به من بزنه چيكار كنم ؟
چرا فرار كردم ؟ كاش صبر مي كردم و باهاش حرف مي زدم . كاش خيالش رو راحت مي كردم كه از اين جريان به كسي چيزي نمي گم .
اما نه ! همون بهتر كه فرار كردم . لحظه آخر تو چشماش برقي رو ديدم كه اگر دير مي جنبيدم ممكن بود همه چيز رو آتيش بزنه .
خدا جون اگه به فرنوش يه چيزايي ديگه بگه و همه چيز رو وارونه جلوه بده چي ؟
اصلاً اگر فرنوش بو ببره كه چي شده ، چي مي شه ؟
اما نه ، اون زرنگ تر و گرگ تر از اين حرفهاست . كاش الان كاوه اينجا بود . كمكم مي كرد و طفلك بهم گفته بود كه اين زن مثل ابليس و شيطونه !
مرده شور هر چي پول و ثروت ببرن . اگه قرار بشه بعد از پولدار شدن ، شوهر به زنش خيانت كنه و زن به شوهرش ، فاتحه همه چيز رو بايد خوند !
باورم نمي شد كه يه مادر در حق دخترش اينكار رو بكنه ! مرده شور اين زندگي ها رو ببرن . رسيدم سر جاده . اومدم جلوي يه ماشين رو بگيرم كه يكي از پشت سرم ، برام بوق زد
تمام بدنم لرزيد . جرأت برگشتن و نگاه كردن رو نداشتم . ديگه دلم نمي خواست چشمم به چشم اين پليد بيفته يه آن اومدم دوباره فرار كنم كه فكر كردم اگه اين دفعه اين كاررو بكنم ، دليل ضعف مه ، اصلاً مگه من بخودم شك داشتم ! مي رم د وتا دري وري بارش مي كنم كه راهش رو بكشه و بره . اون قدر عصباني بودم كه ممكن بود دست روش بلند كنم . دوباره بوق زد . دلم مي خواست با يه سنگي ، آجري ، چيزي بزنم تو شيشه ماشينش !
بهزاد !بهزاد ! حواست كجاست
برگشتم . فرنوش بود ! گريه ام گرفت چيكار مي كرد ؟ يعني اونم تو ويلا بوده نكنه داشتن منو امتحان مي كردن
فرنوش – چرا واستادي چه ت شده بيا سوار شو ديگه
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹پارت127#یاسمین🌹
ياد رو مي داد . خيلي دلم مي خواست كه تمام اين چيزها مال خودم بود .
چند دقيقه بعد با يه لباس خيلي قشنگ برگشت و به طرف آشپزخونه رفت .
-قهوه برات بيارم يا چيز ديگه اي مي خوري؟
-نه نه خيلي ممنون ، خواهش مي كنم زحمت نكشيد .
-زحمت چيه ، حاضره . مش صفر وقتي مي فهمه من دارم مي آم ، همه چيز رو آماده مي كنه .
-پس لطفاً همون قهوه رو لطف كنين ممنون مي شم .
-بذار اول اين چراغ ها رو خاموش كنم . نور چشمهامو اذيت مي كنه .
چراغ ها رو خاموش كرد . فقط نور آتيش شومينه سالن رو روشن كرده بود . يه حال عجيبي شده بودم . يعني اين زندگي هام هست و ما خبر نداشتيم !
اگه اينا زندگي مي كنن ، پس مال ما چيه ؟ اگه اسم مال ما زندگي يه ، اينا چيكار مي كنن ؟
-معذرت مي خوام . متوجه تون نشدم .
-مي دونم تو چه فكري بودي ! بشين . چقدر غريبي مي كني ! مگه اومدي سر جلسه امتحان ؟
نشستم . خودش هم با يه ليوان كه توش نمي دونم چي بود ، اومد و نشست رو يه مبل ، جلوي شومينه . يه خرده از ليوانش رو خورد و به من گفت :
-تو نمي خواي ؟ خيلي مي چسبه ها !
-ممنون ، همين قهوه خوبه .
پاش رو انداخت رو پاش و به پشت مبل تكيه داد و گفت :
-من هر وقت دلم مي گيره و يا مي خوام در مورد مسئله مهمي فكر كنم مي آم اينجا .
-خيلي جاي قشنگي يه . مباركتون باشه .
-تو چيكار مي كني ؟
-قبلاً خدمت تون عرض كردم . فعلاً درس مي خونم .
-ا ا ا ا اه ، نه بابا . منظورم اينه كه وقتي از دنيا دلت پره كجا ميري چيكار مي كني ؟
-ببخشيد متوجه نشدم . والله چي بگم . هر وقت يه مسئله پيش مي آد و دلم مي گيره مي رم گوشه اتاقم مي شينم و زانوهام رو بغل مي كنم و مي رم تو فكر .
مي دونيد ، مثل من ، نه زر دارن نه زور ! ما آدمها فقط تحمل خوبي داريم !
با كنترل از راه دور ، ضبط رو روشن كرد . نواي موسيقي همه جا رو پر كرد آهنگي كه من خيلي ازش خوشم مي اومد . اله ناز استاد بنان . بعد گفت :
-يه چيزي ازت مي پرسم . دلم مي خواد حقيقت رو بشنوم . تا حالا دلت نخواسته كه تو هم وضع ت خوب بود و پولدار بودي ؟ تا حالا دلت نخواسته كه يه خونه شيك و يه ماشين مدل بالا و پول نقد تو بانك و از اين جور چيزها داشته باشي ؟ راستش رو بگو ها ! صغري ، كبري هم واسه من نچين و از نمي دونم قناعت و تربيت اخلاقي و نفس اماره و اين چرت و پرت هام حرفي نزن ! اينا رو پولدارها گفتن كه فقرا حسوديشون نشه و نريزن تو خونه هاشون و همه چيز رو غارت كنن !
كمي فكر كردم و بعد گفتم :
-والله چي بگم خانم ستايش ؟
مادر فرنوش – اين قدر هم نگو خانم ستايش ! فكر ميكنم پير شدم ، اونوقت ناراحت مي شم ! همه منو فرشته صدا مي كنن تو هم بگو فرشته
-چشم ، ولي آخه زبونم نمي چرخه فرشته خانم
مادر فرنوش فرشته خانم نه ، فقط فرشته بايد عادت كني ديگه
مونده بودم چي بگم . از يه طرف روم نمي شد با اسم فرشته صداش كنم . از يه طرف هم نمي خواستم حالا كه كمي با من مهربون شده ، همه چيز رو خراب كنم اين بود كه مجبوري گفتم
بله فرشته ، منم آدمم و با خواسته هاي يه آدم . منم دلم خواسته كه يه زندگي خوب داشته باشم حالا نه به اين صورت كه ويلا و خونه هزار متري و ماشين آخرين مدل و اين حرفها
همين كه يه زندگي معقول برام درست بشه ، خدا رو شكرمي كنم .گ
مادر فرنوش آفرين اين درسته . البته براي سن و موقعيت تو . بعد ها بايد خيلي خيلي بهتر بشه . تو آينده داري . بايد فكر پيري و كوري هم باشي
-ولي خب ، شما موقعيت و اوضاع و احوال رو كه مي دونين چه جوريه
مادر فرنوش آره مي دونم . ولي اونها رو هم ميشه درست كرد . فقط آدم بايد با عقلش تصميم بگيره نه با احساساتش .حالا هر چي من بهت بگم گوش مي كن
هر چي شما بفرمائيد ، من همون كار رو مي كنم
مادر فرنوش آفرين آفرين مطمئن باش منم كمكت مي كنم و ولت نمي كنم .
بلند شد و ليوانش رو پر كرد و برگشت سرجاش نشست و گفت
-اول از همه تو احتياج داري كه يكي حمايتت كنه
-من هميشه خدا رو داشتم
نذاشت حرفم تموم بشه
خدا به آدم عقل داده . از آسمون كه گوني گوني اسكناس رو نمي اندازه جلو پات خدا براي آدم ها موقعيت خوب جور مي كنه كه بايد با يه تصميم خوب ازش استفاده كرد
بله خب درست مي فرمايين
مادر فرنوش- پس گوش كن . تو فعلاً برات ازدواج زوده . بايد كمي صبر كني تا وضع ت خوب بشه . قبل از اينكه فرنوش تو رو ببينه و عاشقت بشه ، قرار بود با بهرام پسرخاله ش عروسي كنه البته خودش راضي نبود اما من راضي ش مي كردم
تو فرنوش رو ول كن . صد تا دختر خوشگل تر از فرنوش برات پيدا مي شه . تو بايد فكر آينده ت باشي . الان جووني و خوش قيافه . پا كه به سن بزاري و زيادي بهت فشار بياد ، كچل مي شي و ديگه تو روت نگاه نمي كنه !آد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا بی نهایت شکر که دارمت معبود مهربانم 🙏🧡😍🍁
شکرنعمت نعمتت افزون کند🌾🌾
خدایاشکرت که مرا در مسیر خوشبختی قرار دادی🫂♥️
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران اسراییل و میزنه اسراییل ایران و
آقا بین این رفت و برگشتها یه دونم بندازین تو اون بانکی که من اونجا قسط دارم ...🤣🤣
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
#قصه_متن
📺یک روز خوب📺
گ،☃️🏖️🐄⚽
در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون.
وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها.
یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو
یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی.
یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند.
یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک.
جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها.
یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون.
قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی.
مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟
پشمالو گفت: چون فکر می کردیم اجازه نمی دین بیایم برف بازی.
مامان جوجه خنده اش گرفت و گفت: ولی ما هم مثل شما برف بازی را دوست داریم.
جوجه کوچولو و پشمالو با تعجب به مامان های خود نگاه کردند. مامان پشمالو یک گلوله برف درست کرد و گفت: ما هم از بچگی هر وقت برف می آمد می رفتیم برف بازی.
یک روزخوب مامان جوجه کوچولو گفت: حالا نوبت ماست. زود باشید از لاستیک بیاید بیرون!
مامان و بچه ها شروع کردند به خندیدن حالا بازی نکن کی بازی کن.
قصه شب
گروه سنی3تا7سال
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
در رمان کده چی میگذرد ‼️‼️‼️
رمانهای زیبا و جذاب در سه زمان در روز 📕
فال روزانه در دو پارت 👑
داستانک برایه کودکان 🤱
داستانک عبرت اموز 📚
کلیپ طنز 🤡
کلیپ میان وعده شمالی🌾
نوستالژیک دهه شصتی 🌸
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
هدایت شده از 🎺 🎺🎺 شیپور امل ما 🎺🎺🎺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه عروس جای دختر رو می گیره،نه دوماد جای پسر
حتما دانلود کنید وتا آخر گوش کنید
بسیار زیبا وارزنده است🌹
این کلیپ یک کلاس مشاوره خانواده عالی و رایگان دیدن این کلیپ از دست ندین ....
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🩹😔ولی من عمیقا دلم روزایی رو میخواد که مادربزرگ داشتم...
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹پارت128#یاسمین#🌹
آروم جلو رفتم و سوار شدم و گفتم : -تو اينجا چيكار مي كني فرنوش ؟ ويلا بودي ؟ فرنوش اول بگو ببينم شما اينجا چه كار مي كنين؟ مگه قرار نبود با مامانم حرف بزني ؟ اومدين اينجا چيكار ؟ بخودم گفتم نبايد فرنوش از اين جريان بويي ببره . بايد مواظب باشم كه يه دستي نخورم . -مامانت مي خواست يه سري به اين ويلاتون بزنه . با هم اومديم . تو راه هم حرف زديم . فرنوش – خب چي شد ؟ -حالا تو بگو اينجا چيكار مي كني ؟ فرنوش – دنبال تو اومدم . يعني مامانم كه از خونه اومد بيرون ، نتونستم طاقت بيارم . اين بود كه دنبالش اومدم فكر مي كردم مي آد خونه تو باهات حرف بزنه ! -اصرار كردم ولي نيومد تو . مي خواست بياد يه سر به اينجا بزنه . فرنوش – حالا بلاخره چي شده ؟ -هيچي ! آب پاكي رو ريخت رو دستهام . گفت تو پول نداري و فقيري و از اين جور حرفها ! فرنوش – تو چي گفتي ؟ -اولش فكر مي كردم كه راست مي گه و من نبايد به خيال ازدواج با تو مي افتادم ، اما ديدم اشتباه مي كنم ! من و تو بايد با هم ازدواج كنيم اگر چه مامانت راضي نباشه . فرنوش – من اصلاً نمي فهمم چي مي گي ؟ -چيز مهمي نيست كه بفهمي . فقط به من بگو ، حاضري با نداري من بسازي ؟ فرنوش – تو داري يه چيزي رو از من پنهون مي كني . راستش رو بگو بهزاد ، چيز ديگه اي هم شده ؟ يعني اتفاقي افتاده ؟ -اتفاق از اين مهم تر ؟ چرا فكر مي كني دارم بهت دروغ مي گم ؟ فرنوش – نمي دونم . شايد بخاطر اينكه خيلي ناراحتي ! چشمات سرخ شده . تا حالا نديده بودم صورتت يه همچين حالتي بشه ! -خب تو هم اگه بهت مي گفتن كه فقيري و بي پولي و اگه بهت زن بديم .زنت نمي تونه تو رو جلوي فاميل در بياره ناراحت و عصباني نمي شدي ؟ فرنوش – من نمي تونم تو رو جلوي فاميل در بيارم ؟ -فعلاً حركت كن . راه افتاد انگار از هيچي خبر نداشت . خدا رو شكر كردم . ولي اگه دم در ويلا ، يه گوشه واستاده بود ، چطور دويدن من رو نديده ! فرنوش با مامانم دعوات شده ؟ -نه اصلاً وقتي اين حرفها رو زد ، خداحافظي كردم اومدم بيرون . خيلي ناراحت شده بودم . حالا بگو ببينم ، حاضري با فقر و نداري بسازي ؟ فرنوش – مگه اول كه با هم آشنا شديم و گفتم كه دوستت دارم و مي خوام باهات ازدواج كنم پولدار بودي ؟ -آخه تو به اون زندگي ها عادت كردي و برات سخته كه مثل من زندگي كني . بايد خودت رو آماده كني كه با بدبختي ها بجنگي . آخرش هم ممكنه نهايتاً يه زندگي يه معمولي برات درست كنم . فرنوش- اينطوري هام كه تو فكر مي كني نيست . درسته كه غرور و طبع بلند خوبه اما منم نبايد از حق خودم بگذرم ! ديگه فقيرترين دخترها وقتي شوهر مي كنن يه جهيزيه مختصر با خودشون مي برن خونه شوهر منم به عنوان جهيزيه ، پول نقد مي آرم با طلا و جواهراتم -آخه من دلم ... نذاشت حرفهام رو تموم كنم و گفت : -ببين بهزاد ، مگه تو منو دوست نداري؟ مگه نمي خواي كه با هم باشيم ؟ با سر بهش جواب دادم. فرنوش – پس حرفهام رو گوش كن . اينها رو به عنوان قرض قبول كن . به اميد خدا پولدار كه شديم همه رو بهم پس بده . تازه يه مقدار از اين پول ها حق خودته كه اشتباهي اومده پيش باباي من ! هر دو خنديديم . صداي قشنگ فرنوش ، خنده هاي شيرينش ، تمام ناراحتي ها رو از يادم برد . دلم مي خواست ساعتها مي نشستم و فرنوش برام حرف مي زد . فرنوش – مي دوني بهزاد ، پدر و مادر در مقابل بچه هاشون يه مسئوليتي دارن . من از اون موقع كه يادم مي آد ، مامانم رو درست و حسابي نديدم . شش ماه از سال كه ايران نيست . اون شش ماه ديگه م كه ايرانه ، يا خونه دوست هاشه يا دوستهاش خونه ما دوره دارن . يه دقيقه تو خونه بند نمي شه ! خيلي ددريه ! خلاصه مادري در حق من نكرده!تو نبايد در مورد مامانت اينطوري صحبت كني فرنوش فرنوش تو خبر نداري. تو توي زندگي ما نبودي كه بدوني . تا اونجا كه يادم مي آد ، منو اين صغري خانم بزرگ كرده ! اين مادر حتي به من شير نداده ، مي دوني چرا ؟ مي ترسيد هيكل ش خراب بشه ! چي بهت بگم ؟ هر چيزي رو كه نمي شه گفت ! اين زن در حق من مادري كه نكرده هيچ ... نذاشتم حرف هاش تموم بشه و گفتم : -تو نبايد به اين چيزها فكركني . اين همه چيزهاي خوب تو دنيا هست كه مي تونيم در موردش با هم حرف بزنيم . برگشت يه نگاهي به من كرد و ديگه چيزي نگفت يه مدت تو سكوت رانندگي كرد و دوباره گفت : -بازم بابام . حداقل جلوي من كاري نمي كرد البته تا چند سال پيش ! هر چند كه حالا اونم زده به رگ بي خيالي ! تا چند سال پيش مراعات منو مي كرد . نمي دونستم چي بايد بهش بگم ، اينه كه گفتم -فرنوش جان، اين حرف ها رو ول كن . بايد به فكر زندگي خودمون باشيم . هيچي نگفت . تو خاطراتش غرق شده بود كه گفتم : -حالا بگو ببينم اگه مامانت مخالفت كرد كه حتماً مي كنه ، تو مي خواي چيكار كني ؟ فرنوش – پدرم كه موافقه . تو بيا باهاش صحبت كن . بعد خيلي راحت مي ريم يه محضر و عقد مي كنيم
-اينطوري تو راضي هستي ؟ بدون جشن و عروسي و اي
🌹پارت129#یاسمین#🌹
ن حرف ها ؟ فرنوش – اون قدر تو خونه مون جشن و مهموني و پارتي و مزخرف و لجن ديدم كه ديگه حالم از همه شون بهم مي خوره . -از حرفات مطمئن هستي ؟ نكنه يه مدت كه گذشت جشن عروسي برات حسرت بشه . فرنوش – من يه زندگي پاك توي يه خونواده پاك برام حسرته ! بهزاد خواهش مي كنم زودتر منو از اين محيط گند ببر بيرون . بخدا من حاضرم تو همون اتاق كوچيك باهات زندگي كنم . نگاهش كردم اشك تو چشماش جمع شده بود . فرنوش جان ، اگه ناراحتي ، مي خواي ببرمت پيش فريبا . تا برنامه هامون جور بشه با فريبا زندگي كني ؟ كار عقد و ازدواج چند وقت طول مي كشه . فرنوش – تا چند وقت ديگه طاقت دارم . همين كه اميد داشته باشم تا يه مدت ديگه از اين خونه مي رم تحمل هر چيزي رو دارم . -تو كه اين قدر اونجا ناراحت بودي چرا قبل از اينكه مامانت برگرده ايران نخواستي با هم ازدواج كنيم ؟ چرا اصلاً تا حالا زن يه نفر نشدي كه از اون خونه بري ؟ خواستگار كه زياد داشتي ؟ فرنوش- خواستگار زياد داشتم اما همه سر و ته يه كرباس! همه شون مثل بهرام بودن ! -يعني پولدار بودن ؟ يعني تو دنبال آدم بي پول مثل من مي گشتي ؟ فرنوش – دنبال يه مرد پاك و نجيب كه آلوده نباشه مي گشتم ! دنبال يه نفر كه مردونه از من حماتيت كنه . نه بخاطر پول واين حرف ها . تو اين كار رو كردي . -از كجا معلوم ؟ شايد منم بخاطر پول اينكاررو كرده باشن ! نگاهي بهم كرد و خنديد و گفت : -وقتي كليه تو به كاوه مي دادي دنبال پول بودي ؟ من تو زندگيم اون قدر آدم هاي پول پرست و زالو صفت ديدم كه از صد متري مي شناسمشون ! رسيده بوديم داخل شهر ، كمي كه رانندگي كرد گفت : -اصلاً حوصله ندارم برم خونه مون . - خب بريم خونه من . ميوه و شيريني هم دارم . شام هم يه چيزي با هم مي خوريم . خنديد و گفت : -عاليه . بريم شام مهمون من . -قرار نشد كه از حالا خرجي يه خونه رو تو بدي ها ! فرنوش – تازه خبر نداري ! مي خوام تمام طلا و جواهراتم رو بيارم بذارم پيش تو ! جاش امن تره ! ممكنه مامانم وقتي فهميد مي خوام يواشكي زن تو بشم همه رو ورداره . -گيرم كه برداشت . از چي مي ترسي ؟ اميدت به خدا باشه . حالا از اين حرفها بگذريم ، مهريه چي مي خواي ؟ چقدر بايد مهرت كنم ؟ فرنوش – چي مهرم كني ؟ يه چيزي كه تا من زنده م نتوني بهم بدي . -مثلاً صدميليون تومن پول! فرنوش – اون رو ممكنه وقتي پولدار شدي بدي تازه من از اسم پول نفرت دارم . -ده هزار تا سكه طلا! فرنوش – نه ، اين چيزها رو نمي خوام . پول و طلا هر چقدر كه بخوام دارم . -راستي مگه تو چقدر النگو و گوشواره و چيزهاي طلا داري ؟ فرنوش – اگه بگم ممكنه لجبازيت گل كنه و نذاري با خودم بيارم . -نه ديگه . اين قدرهام لجباز نيستم . طلاهاي دختر مال خودشه . وقتي بعد از عروسي با خودت بياري ، بازم مال خودته . حالا ششصد هفتصد گرم ميشه ؟ خنديد و گفت : -من حدود 4كيلو طلا دارم . البته جواهر هم دارم . -چهار كيلو طلا ؟ چه خبره ؟ آخه اين همه طلا جواهر رو مي خواي چيكار ؟ فرنوش – چه ميدونم يه موقع خوشحالم مي كرد . -پس اگه من يه روزي خواستم يه چيزي برات بخرم كه خوشحال بشي تكليفم چيه فرنو ميري برام يه قواره پارچه مي خري از فروشگاه حقيقت . مي دي بدوزنش ، البته به خياطي صداقت . بعد مي آي و مي ديش به من البته با رفاقت . -بسيار خب . هم اين پارچه فروشي رو مي شناسم و هم اين خياطي باهام آشناست حالا نگفتي مهريه چي مي خواي ؟ فرنوش- خاك ! يه مشت خاك! خاك گورم . بعد از اينكه مردم ! -قرار نشد حالا كه هنوز زندگي مون شروع نشده از اين حرف ها بزني ها . فرنوش – آخه تا وقتي زنده م نمي توني اين مهريه رو بهم بدي يه ربع بعد رسيديم ماشين رو پارك كرد و رفتيم تو اتاقم . تا رسيديم ، هنوز فرنوش پالتوش رو درنياورده بود كه در زدند . كاوه و فريبا بودند . كاوه – سلام !سلام !مبارك باشه! اي تو چه زرگي پسر !! تو رفتي دو كلمه صحبت كني ، صحبت كه كردي هيچي ، خواستگاري هم كه كردي هيچي عروس رو هم ورداشتي آوردي ؟ فرنوش سلام كاوه خان . عروس خودش اومده . كاوه – بابا ايولله . چه مهره ماري داره اين بهزاد ! بينم بهزاد ، تو رفتي با خانم ستايش صحبت كني ، خرفت تموم نشده عروس رو فرستادن ؟ همه خنديديم فريبا و فرنوش هم سلام و احوالپرسي و روبوسي كردن كاوه آروم در گوش من گفت : -چي كار كردي ؟ مادر زنت رو كشتي ؟ يه شيشه عمر داشتها !بايد اونو مي زدي زمين مي شكوندي و مي گفتي ، كشتم با جفتش ! تا كاملاً بميره ! -سر به سرم نذار كاوه ، حوصله ندارم ، خسته م . كاوه حق داري ، دامادي كه مادر زنش رو بكشه بايد م خسته باشه ! خسته نباشي ، خداقوت ! مي خواستي يه خرده از گوشت تنش بكني بياري! مي گن داروي باطل السحره ! رو دل هم خوبه فريبا بهزاد خان ، من و فرنوش مي ريم بالا . شما و كاوه خان هم تشريف بيارين . يه لقمه نون و پنير هست ،دور هم مي خوريم . فرنوش و فريبا رفتن بالا و وقتي تنها شديم كاوه پرسيد -چي شد
🌹پارت130#یاسمین🌹
ه ؟ مادرش چي گفت ؟ قيافه ت كه خيلي ناجوره ! -گفت نه ، همين ! كاوه _ يعني چي ؟ يه نه خالي گذاشت جلوت ؟ بدون مخالفت ؟ يه سبزي اي ماستي ، سالادي ، نوشابه اي ! دو تا فحشي چيزي ! فقط همين ؟ كجا رفتين با هم ؟ -نه بابا ، دو ساعت برام حرف زد . رفتيم ويلاشون . كاوه – ويلاشون ؟ اونجا واسه چي ؟ اونكه مي خواست بهت جواب منفي بده چرا همين جا نداد ؟ خيلي عجيبه ! چي ها مي گفت ؟ -مي گفت تو بي پولي و خونه نداري و ماشين نداري و دكتر هم كه بشي حقوق و درآمد خوبي نداري و از اين حرف ها ديگه ! كاوه – ا ! خب بهش مي گفتي من دكتر كه شدم ميرم دنبال كار قاچاق مواد مخدر ! يه ساله وضعم روبراه مي شه . -حوصله ندارم كاوه ، ولم كن . كاوه – به حرف من رسيدي حالا ؟ ديدي بهت چي گفتم ؟ بيا و اين دفعه حرفم رو گوش كن . برو بهش بگو يه عمويي داشتي كه مرده و كلي برات ارث و ميراث گذاشته ! بقيه اش با من . تو كاري ت نباشه . همه رو من جور مي كنم . -نه كاوه جون ممنون .من و فرنوش تصميم خودمون رو گرفتيم . اين برنامه رو تموم ش مي كنيم . كاوه – مي خواهين خودكشي كنين ؟ دوتايي با هم ؟عاليه! راحت مي شين والله اون دنيا ديگه سر خر ندارين ! خونه م بهت مي دن ! تازه چون تو بچه پاك و خوبي بودي . ممكنه بهت يه قصر بدن . لوازم منزل م هر چي كم و كسر داشتي ، من از اينجا برات پست مي كنم . چطور تا حالا به اين فكر نيفتاده بودي ؟ فقط چيزي كه هست ، قبل از رفتن ، آزمايش خون بدين !اونجا آزمايشگاه پاتوبيولوژي ندارن ! واستاده بودم و نگاهش مي كردم . نمي خواستم اصل جريان رو براي كسي تعريف كنم . كاوه هم بي خبر از همه جا هي شوخي مي كرد . -چرت و پرت هات تموم شد ؟ كاوه – آره تموم شده . ممنون كه به چرت و پرت هام گوش دادي ! -قراره برم پيش آقاي ستايش . باهاش صحبت كنم . اون راضيه . اگه خدا بخواد بريم محضر عقد كنيم . كاوه – آفرين ! بارك الله ! اين كار رو بايد خيلي وقت پيش مي كردين . الان هم بچه تون كلاس دوم راهنمايي بود . ولي عيب نداره . حالام دير نشده . فقط بجنبين . مادر فرنوش اگه بو ببره جلوتون رو مي گيره . مي گن يه زني يه كه هر كي ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه ... -ا گم شو كاوه ! پاشو بريم بالا . اونام تنهان . در اتاق رو قفل كرديم و داشتيم مي رفتيم بالا كه كاوه گفت : -بالاخره من نفهميدم . اين همه راه ، تو رو برد كه بهت بگه دختر به تو نمي دم ؟! بهزاد نكنه چيز ديگه اي هم بوده ؟ به من كه دروغ نمي گي ؟ اگه چيز ديگه اي هم هست به من بگو . -نه بابا چيز ديگه اي نبود . حتما مي خواسته ويلاشون رو به رخم بكشه . كاوه – غصه نخور . به اميد خدا وقتي با فرنوش ازدواج كردي ، يه روز خودت دست مي ذاري رو تمام اين مال و اموال . مي گن اگه كسي اين زن رو ببينه و از پوست صورتش تعريف نكنه ، دق مي كنه و مي ميره . اون وقت همه ثروتش مي رسه به تو ! -خفه شي كاوه ! كاوه – حالا از شوخي گذشته ، تو رو خدا بهزاد ، اين لجبازي و تعارفت رو بذار كنار . هر چي پول مي خواي . بگو . بابا بعداً ازت پس مي گيرم . آفرين پسرخوب ، ايشالله مادر زن ت قربونت بره ! درد و بلات بخوره به جون بانو ستايش! خنديدم و گفتم : -چشم ، اگه پول لازم داشتم بهت مي گم . دوتايي رفتيم خونه فريبا تا وارد شديم كاوه گفت : -خب الحمدلله همه چيز درست شد . فرنوش- چطور مگه ؟ طوري شده ؟ كاوه – بعله ! يه نقشه كشيديم كه همه چيز رو جور كنيم . فرنوش – مي خواين چيكار كنين ؟ زود بگين دلم آب شد . كاوه – هيچي ديگه ! قرار شده شما برگردين خونه تون ، منم برم براي بهزاد يه دختر ديگه رو بگيرم . اين طوري همه چيز درست مي شه ! فرنوش مات به كاوه نگاه مي كرد كه خيلي جدي داشت حرف مي زد . -كاوه اذيتش نكن ، ناراحت مي شه . فرنوش – داشتم باور مي كردم كاوه خان ! كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . قرار شده كه بهزاد بره سر خونه و زندگيش ، اون وقت براي شما يه شوهر خوب پيدا كنيم . كاوه – آهان ببخشيد اشتباه كردم . قرار شد فرنوش خانم و بهزاد برن سر خونه و زندگيشون ، اون وقت فريبا خانم بره شوهر كنه ! اما نمي فهمم ! فريبا خانم شوهر كنه ، چطوري مشكل شما حل مي شه ؟ چه ربطي به هم داره ؟ آهان ! تازه فهميدم ! قرار شده .... -كاوه خفه ! سرمون رفت . فريبا اول به من بگين شام چي مي خورين همبرگر درست كنم مي خورين ؟ نه فريبا خانم شام مهمون من . يه چيزي از بيرون مي گيريم كاوه مهمون تو و من نداره كه . خودم مي رم يه چيزي مي گيرم . ساندويچ كه مي خورين . بلند شدم و بهش پول دادم و گفتم امشب مهمون من . دفعه ديگه نوبت تو . فقط با ماشين برو كه زودتر برگردي . فريبا – كاوه خان سالاد و نوشابه نگيرين تو خونه هست فقط ساندويچ بگيرين كاوه چشم فريبا خانم . هر چي شما دستور بفرمائين . شما چي ميل دارين براتون بگيرم ؟ -كباب تركي بد نيست خوشمزه است كاوه ببخشيد از شما نپرسيدم از فريبا خانم سوال كردم . بعد رو كرد به فريبا و گف
🌹پارت131#یاسمین#🌹
ت : -فريبا خانم ميل دارين برم از خود تركيه براتون كباب تركي بگيرم ؟ اجازه مي فرمائين برم از ايتاليا براتون پيتزا بگيرم و داغ داغ برسونم اينجا ؟ فريبا با خنده گفت : -پيتزا نه كش لقمه ! كاوه – وابمونه اين كلمات بيگانه كه خودشون رو مثل نخود چي كه قاطي يه آجيل مي شه ، ول دادن وسط واژه هاي شيرين فارسي . همه خنديديم . فريبا كه وقتي كاوه حر ف مي زد ضعف مي كرد . كاوه – اصلاً ميل دارين يه تك پا برم اصفهان و براتون بريوني بگيرم و زود برسونم اينجا كه به دهنتون مزه كنه ؟ اصلاً ميل دارين من يه دقيقه بپرم وسط خيابون و برم زير تريلي هيجده چرخ و تيكه تيكه از زيرش بيارنم بيرون و هيچ بيمارستاني هم قبولم نكنه تا شما ديگه اينطوري با اون چشماتون منو نگاه نكنين ؟! فريبا – خدا اون روز رو نياره ! -ما بيشتر ميل داريم كه شما لال موني بگيرين و بپرين سر همين چهارراه و چهار تا دونه ساندويچ معمولي بگيرين و بيارين بدين به ما . بعدش اگه خواستين برين زير تريلي. كاوه – بهزاد خان ، شما هنوز ياد نگرفتين كه وقتي دو تا مهندس دارن صحبت مي كنن يه عمله نمي پره تو حرفشون و بگه بيل م شكسته . -بي تربيت . كاوه – داشتم عرض مي كردم خدمت تون فريبا خانم . مي گم اگه هوس كردين دست كنم جيگرم رو در بيارم و بكشم به سيخ دو تا گل جيگر بذارين دهن تون قوت بگيرين . -الهي چونت بخشكه پسر ! لازم نكرده تو بري شام بخري . خودم مي رم . از گرسنگي ضعف كرديم . كاوه – رفتم كه رفتم . راستي فريبا خانم چي ميل دارين ...؟ -د برو ديگه ! اين همه حرف زدي ، بلاخره فهميدي شام چي بگيري؟ كاوه – با اين پولي كه تو گدا به من دادي ، كارد سه سر! اون شب شام رو دور هم خورديم . خيلي بهمون خوش گذشت . كاوه مرتب شوخي مي كرد و ما مي خنديديم . بعد از شام فرنوش خداحافظي كرد و رفت . وقتي سوار ماشين شديم فرنوش گفت : -بهزاد من فردا عصري با پدرم صحبت مي كنم . شب بهت خبر مي دم كه چي شده و پدرم چي گفته . -چرا فردا صبح باهاش حرف نمي زني؟ فرنوش – پدرم صبح مي ره شركت ، تازه صبح مامانم خونه س . جلوي اون نمي شه حرف بزنم . عصر مامانم مي ره بيرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شايد منم فردا يه سري برم پيش آقاي هدايت . بيچاره تنهاس . فرنوش – اي واي ! من چه آدم بدي هستم ! بايد مي رفتم ديدنشون . خيلي بد شد . دفعه ديگه كه رفتي ، منم مي آم . از طرف من خيلي بهشون سلام برسون .عذرخواهي هم بكن . -چشم . اون هميشه بهت سلام مي رسونه و حالت رو مي پرسه . يه چيزي مي خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از خودت مطمئن هستي ؟ مي دوني كه داري چيكار مي كني ؟ بهم خنديد و گفت : -بهزاد من با تو تا هر جايي كه بخواي مي آم . تو فقط محكم باش ، مثل هميشه . من بهت احتياج دارم بهزاد . من اگه تو اين خونه بمونم ، از بين مي رم . نابود ميشم . تو وضع خونه ما رو نمي دوني چيه ؟ مثل يه هتل ! هر دقيقه كه از اتاق مي آم پايين تو سالن يه عده يه گوشه نشستن . معلوم نيست دوستهاي بابام ن يا دوست هاي مامانم ! ديگه خسته شدم . بعضي از مردهاشون كه اين قدر چشم چرونن كه مي خوان با چشم آدم رو بخورن ! يه موقع ها كه اصلاً جرات نمي كنم از اتاق بيرون بيام ! -همه ش درست مي شه . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا فردا شب برام خبرهاي خوب بياري . با هم عروسي مي كنيم و تمام اينها مي شه خاطره ! ديگه رسيده بوديم . جلوي خونه شون نگه داشت . فرنوش – حالا سختت نيست پياده برگردي خونه ؟ -نه تمام راه به تو فكر مي كنم . خيلي هم شيرينه . بهم خنديد و گفت : -مي خوام بهت يه يادگاري بدم . ولي نبايد هيچوقت از خودت جداش كني ، باشه ؟ - باشه ، اما نري يه ماشين شيك از تو پاركينگ تون در بياري بدي به من ! يه زنجير ظريف از گردنش درآورد انداخت گردن من . بهش يه حرف f از طلا بود ظريف و قشنگ . فرنوش – ده سال ديگه كه بچه ها مون بزرگ شدن هم بايد اين گردنت باشه وگرنه باهات قهر مي كنم ! -اگه جونم بره ، اين زنجير رو از خودم دور نمي كنم . مطمئن باش . فرنوش – بهزاد ، خيلي دوستت دارم . -منم خيلي دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گريه مي كني ؟ا ا ا ا اشدي مثل بچه ها گ فرنوش- دست خودم نيست . نمي دونم چرا يه دفعه دلم گرفت -بخاطر اينه كه مي خواي بري خونه تون . چون از اين خونه بدت مي اد ، اينطوري مي شي . الان كه رفتي خونه يه دوش بگير حالت خوب مي شه . امروز خسته شدي من ميرم كه تو زودتر بري استراحت كني گ فرنوش نه نرو ! حالا نرو! يه كم ديگه پيشم باش -چرا اينقدر ناراحتي ؟ آخه طوري نشده كه ! فرنوش – مي دونم اما دلم شور مي زنه اصلاً دلم نمي خواد تنهام بذاري -الان يا بعده فرنوش- هيچوقت نه الان نه بعدها . -مي مونم بشرطي كه گريه نكني من طاقت ديدن اشك هاتو ندارم . حيف نيست كه از اين چشمهاي قشنگ اشك بيرون بياد ؟ ببين دنيا داره بهمون لبخند مي زنه چرا بيخودي غصه مي خوري؟ فرنوش ديشب خواب ديدم كه لباس عروسي تنم كردم و دارم از خ
🌹پارت132#یاسمین#🌹
ونه مي آم بيرون كه با تو بريم عقد كنيم اما مامانم جلوم رو گرفته نمي ذاره از خونه بيرون بيام . -ببين چه خواب خوبي هم ديدي ! خيالت راحت ! مامانت هم كم كم راضي مي شه . فرنوش – مي گن لباس عروسي تو خواب خوب نيست . -كي اين حرف رو زده ؟ لباس عروسي هميشه خوبه ! فرنوش – ولي مامانم چي ؟ اون نمي ذاره ما با هم ازدواج كنيم . توي خواب كه زنداني م كرده بود . -اگه زندانيت هم بكنن ، خودم مي ام نجاتت مي دم . مثل امير ارسلان ! مي ام به قلعه سنگ بارون ! نه از سنگ هاش مي ترسم و نه از ديوارهاش ! فرنوش- طلسمت مي كنن! -من يه بار طلسم اون چشمات اسير شدم . ديگه هيچ طلسمي به من كارگر نيست . رنوش – از فولاد زره ديو نمي ترسي ؟ -ديگه از هيچكس نمي ترسم . جز تو چيزي ندارم كه از دست بدم . تويي فرخ لقاي من! بازم امير ارسلان ، پول و مال و پادشاهي داشت كه براي از دست دادنشون بترسه ، اما من جز اين جووني كه توي تن مه چيزي ندارم . اونم مال تو . امير ارسلان كفش و لباس و عصاي آهني برداشت و براي نجات فرخ لقا رفت . من با همين لباس و كفش معمولي خودم مي آم و دستت رو مي گيرم و از اين خونه مي آرم بيرون ! درسته كه پول ندارم ، اما يه دل دار مثل دل شير! فرنوش- از مامانم هم نميترسي؟ اون با پول همه رو سحر و افسون مي كنه ! مي ترسم اسيراين طلسم بشي! خيلي ها به اين جادو گرفتار شدن . -عشق تو باطل السحر منه. تا با منه هيچي بهم اثر نداره . بهم لبخند زد و گفت : -نكنه وقتي مي آي براي نجات من ، به اين ور و اون ورت نگاه كني !دور تا دورت پره از چيزهاي قشنگ ! چشمت كه به اونها بيفته ، من از يادت مي رم. -ياد من تويي ! فكر من تويي ! جز تو چيزي تو سرم نيست كه متوجه چيز ديگه اي بشم. فرنوش – نكنه وقتي اومدي به پشت سرت نگاه كني ! اگه بترسي و بخواي برگردي ، سنگ مي شي ! -از وقتي كه حركت كردم ، چشمم به توئه تا بهت برسم و نجات بدم ! نه بر مي گردم ، نه چپ و راستم رو نگاه مي كنم ! تو رو ديدم و فقط تو رو مي بينم . نه از كسي مي ترسم و نه از چيزي! فرنوش- فولاد زره ديو ، يه اژدها رو مي فرسته به جنگ ت كه از دهنش آتيش بيرون مي آد! وقتي اومد چيكار مي كني ؟ -وا مي ايستم تا هر چقدر دلش خواست آتيش طرفم ول بده ! دل من خيلي وقته كه سوخته ! مگه يه دل چند بار مي سوزه ؟ خود اژدها همه دلش مي سوزه و مي ره ! فرنوش- از قلعه سنگ بارون ، سنگ ها مي آد طرفت ، هر كدوم اندازه يه كوه . چيكار مي كني ؟ -اون قدر روزگار جلوي پام سنگ انداخته كه ديگه به تموم سنگ ها عادت كردم ! خود سنگ هام به من عادت كردن . ديگه اونام براي من مثل سنگ سخت نيستن! من و سنگ با هم غريبه نيستيم . نگاهي بهم كرد كه درد و زخم تام اين سال ها تو دلم درمون شد ! صد سال نگاهش طول كشيد ! فرنوش – پس مي آي دنبالم ؟ -مي آم دنبالت . فرنوش – حالا ديگه برو . دلم گرم شد . ديگه نمي ترسم . -منم ديگه نمي ترسم يادمه اولين بار كه تو چشمهام نگاه كردي ، دلم هري ريخت پايين! همون وقت فهميدم اسير شدم ! ترسم از اين بود كه ديگه اين چشمها رو ازم پنهون كني . اما تو اومدي . بهم جرات دادي ، دل دادي ! يادم دادي كه از زشتي هاي اين دنيا نترسم . دفعه اول تو بودي كه نترسيدي ! من ياد گرفتم حالا دنبالت مي آم تا هر جا كه تو بخواي . يه سكوت اومد تو ماشين . بين مون نشست و برامون هزار تا حرف زد . فرنوش – خداحافظ بهزاد من ! تا توي خونه ، همه ش به فرنوش فكركردم . راه برام يه قدم شد . تا رسيدم خونه ، فريبا صدام كرد . تلفن باهام كار داشت . فريبا نشناخته بودش كه كيه . تا رسيدم بالا دلم هزار راه رفت تلفن رو كه برداشتم مثل برق گرفته ها در جا خشكم زد ! -الو بفرماييد ! -بهزاد سلام -سلام از بنده س . بفرماييد ، خودم هستم . شما ؟ -منم فرشته . نشناختي؟ لعنت به من كه چه خامي كردم و شماره تلفن فريبا رو به اين زن خبيث دادم . -شمائيد خانم ستايش؟ -آره اما براي تو فقط فرشته هستم . دير وقته ميدونم اما نتونستم بهت زنگ نزنم مي توني حرف بزني -بله امرتون رو بفرماييد خب اول بگو عصر چرا يه دفعه فرار كردي ؟ ترسيدي بخورمت؟ -خير . از خودم فرار كردم . -اي شيطون ! ترسيدي نتوني جلوي خودت رو بگيريولي خيلي حيف شد ! از كف ت رفت ! خيلي چيزهاي خوب رو از دست دادي! اين رو گفت و بلند خنديد -خانم ستايش من بهتون التماس مي كنم . ازتون تمنا مي كنم . همه چيز رو فراموش كنيد . منم فراموش كردم . اصلاً انگار امروزي وجود نداشته . شما رو قسم مي دم به اون كسي كه مي پرستيد با سرنوشت دو نفر بازي نكنيد -اگه گفتي من الان كي رو مي پرستم ؟ -خانم ستايش اگه فرنوش از اين جريان بويي ببره ، كارش به جنون مي كشه حداقل به دخترتون رحم كنيد همه اين حرفها مال اينه كه هنوز عقل رس نشدي ساده اي خامي شما درست مي فرمايين . ولي شما كه با تجربه ايد چرا داريد خطا مي كنيد -خطا دوباره زد زير خنده ! -خواهش مي كنم آروم باشيد و به حرفهام گوش كني
🌹پارت133#یاسمین#🌹
د . -من الان كاملاً آرومم . لباس خوابم رو پوشيدم و رو تختخوابم دراز كشيدم و ... نذاشتم ادامه بده . -خانم ستايش من به پاهاتون مي افتم . فكر كنيد يه بنده رو خريديد و در راه خدا آزاد كرديد ! ازتون خواهش مي كنم . راضي نشيد كه زندگي من آتيش بگيره . همه چيز رو فراموش كنيد . -چه خوب ! كاشكي الان اينجا به پام ... -خانم ستايش!!! -جانم ! همين شرم و حيات ديوونه م كرده ! -بخدا قسم شيطون گول تون زده . -بهزاد ! ويلاي ما زياد دور نيست ها ! اشاره كني نيم ساعت ديگه اونجائيم . -بخداوندي خدا قسم كه الان دارم گريه مي كنم . به حال شما گريه مي كنم كه چه جوري مي خواهين روز قيامت جواب پروردگارم رو بدين ! بحال اون دختر معصوم گريه مي كنم كه چه جوري تو اين آتيش كه شما به پا كردين مي سوزه . بترسيد از قهر خدا ! -قربون اون اشك هات برم . تمام اين حرف هات به خاطر اينه كه تو هنوز نفهميدي زندگي فقط همين دنياست . از خر شيطون بيا پايين . لگد به بخت خودت نزن . فعلا كه خدا برات خواسته و مهرت به دلم افتاده . لب تر كني كاري مي كنم كه تو پول غلت بزني . مزه عشق رو بيا من بهت بچشونم . -شرم كنيد ! من جاي بچه شمام ! -پس اگه بچه مني بيا يه خرده !... تلفن رو قطع كردم . اشك از چشمام مي اومد و پاهام مي لرزيد . صورتم رو از فريبا برگردوندم تا چيزي نفهمه . فقط ازش خواهش كردم كه اگه اين بار تلفن با من كار داشت و اين خانم بود دست به سرش كنه . چيز ديگه اي بهش نگفتم ، هر چند كه حتماً همه چيز رو خودش فهميده بود . رفتم تو اتاقم و چراغ رو خاموش كردم و يه گوشه نشستم و زانوهام رو بغل كردم . دنياي عجيبي شده بود . ديگه مي شد به كي اعتماد كرد ؟ با خودم گفتم كه اگه با فرنوش ازدواج كنم و حتي بيارمش تو همين اتاق با هم زندگي كنيم ، صد مرتبه براش بهتر از جايي يه كه الان داره زندگي مي كنه . خيلي اعصابم بهم ريخته بود . كلافه بودم . جملات زشت اين زن از ذهنم بيرون نمي رفت . خدايا من چه جوري مي تونستم ديگه به چشمهاي فرنوش نگاه كنم ؟ اما من كه گناهي نداشتم . با خودم فكر كردم كه برم به آقاي ستايش جريان رو بگم ! اما نفعي كه برام نداشت هيچ ، كار رو هم خراب تر مي كرد . بايد هر طوري بود نمي ذاشتم فرنوش چيزي بفهمه . اگه خدا بخواد و با هم ازدواج كنيم ديگه مسئله تموم مي شه . اين زن هم خودش رو جمع و جور مي كنه . واي خدا جون! اگه بعد از ازدواج من و فرنوش هم از كارش دست بر نداره چي ؟ ديگه عقلم كار نمي كرد . بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . تا صداي قشنگش رو شنيدم طلسم شيطون باطل شد ! هواي اتاق كه تا يه دقيقه پيش ، از وسوسه اين زن بد پر شده بود ، يه دفعه پاك و طاهر شد ! هر چي به صداي فرنوش كه مثل نسيمي بود و آهنگي كه برام ساخته بود گوش مي كردم ، از پليدي و زشتي بيشتر دور مي شدم . عشقش مثل هاله اي وجودم رو مي گرفت تا هيچ افسوني نتونه بهم اثر كنه ! صورتش رو مي ديدم كه با چشمهاي قشنگش منو نگاه مي كنه و بهم نيرو مي ده . پيچ و تاب موهاي بلند و كمندش مثل موج دريا همه چيز رو در درونم مي شوره و پاك مي كنه ! تاريكي ها رفتن و همه جا روشن شد . اولين شعاع خورشيد رو ديدم كه رو قلب من افتاد ! صبح شد بدون اينكه حتي يه جادو بتونه به من اثر كنه ! عشق پاك فرنوش طلسم جادوگر رو شكوند . بلند شدم و يه دوش گرفتم و صبحونه خوردم و بعد به طرف خونه آقاي هدايت حركت كردم . خدا خدا مي كردم كه زودتر شب برسه و فرنوش برام خبرهاي خوب بياره اصلاً ديگه چيزي برامون اهميت نداشت . مهم ما بوديم كه تصميم خودمون رو گرفته بوديم . تازه پدرش هم كه راضي بود و منو دوست داشت . بقيه چيزها فرع قضيه بود . يعني همه چيز جور مي شد ؟يا اينكه دوباره اين زن يه آتيش ديگه به پا مي كرد ؟ سرم رو بلند كردم و ديدم جلوي در خونه آقاي هدايت واستادم . در زدم . صداي پاي هدايت رو شنيبدم كه بطرف در مي اومد . -سلام قربان . حالتون چطوره ؟ هدايت – سلام خوش آمدي عزيزم . صفا آوردي .دلم گواهي داد كه امروز مي آي . خوبي خوشي -نه جناب هدايت دلم خيلي گرفته . هدايت – دل دشمنت بگيره چرا كي اذيتت كرده بيا تو بگو ببينم چه چيزي گل پسرم رو ناراحت كرده ؟ رفتم تو باغ گ در رو بست . طلا، زبون بسته پشت در واستاده بود . دستي به سر و گوشش كشيدم و گفتم : -روزگار ! روزگار جناب هدايت هدايت باهاش همبازي شدي از اين بازي ها زياد داشته روزگار -اين زبون بسته خيلي تنهاس . چرا نمي برينش توي جنگلي ، پاركي ، جايي كه تنها نباشه ولش كنين؟ هدايت – اين از بچگي اينجا بوده . بيرون از اينجا رو نديده و تجربه نكرده ببرمش بيرون ، مرگش حتمي يه . اين الان از آدم ها نمي ترسه چون نديدتشون تا حالا فقط من رو ديده و تو و رفيقت رو پاش رو از اينجا بذاره بيرون ، اولين نفر كه چشمش به اون بيفته ، اول مي بردش خونه . چند روز كه گذشت يه كباب بره ازش درست مي كنه . هميشه اينطوري بوده اولش به اسم علاقه و