فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*
الهی به امید مهربونیت ..
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
تقویم نجومی اسلامی
✴️ دوشنبه 👈21 آبان / عقرب 1403
👈9 جمادی الاول 1446👈11 نوامبر 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز برای امور زیر خوب است:
✅شروع کسب و کار.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅درختکاری.
✅و دیدار با روسا و مسولین خوب است.
🚘مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد در همه امور زندگی موفق است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج حوت و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️افتتاح کسب و کار.
✳️آغاز درمان و معالجات.
✳️شروع آموزش و تعلیم و تعلم.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️کاشت و بذر افشانی.
✳️دعوت کردن افراد.
✳️دیدار با بزرگان و مشایخ.
✳️و سفارش جنس از فروشنده نیک است.
✳️شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب: فرزند امشب بسیار مهربان و بخشنده است.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز باعث درد و بیماری می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث درد اعضا می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب.
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 10 سوره مبارکه "یونس"علیه السلام است.
دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام...
و از معنای آن استفاده می شود که از جانب خواب بیننده عمل صالح یا خیری به وجود آید که در دنیا و اخرت به او نفع رساند. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🦄🤍 فال حافظ روزانه 🤍🦄
➰سهشنبه 22 آبان 1403
💜فال حافظ امروز متولدین #فروردین :
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
🌸تعبیر:
شرایط فعلی و زندگی کنونی را در شأن خود نمیدانید و دل به آرزوهای دور و دراز سپرده اید. همین باعث شده احساس سرخوردگی و کسالت بکنید.
احساسات منفی را رها کرده و استعداد و خلاقیتهای خود را به کار گیرید. با اراده و هوش سرشار میتوانید به اهداف خود دست پیدا کنید.
💜فال حافظ امروز متولدین #اردیبهشت :
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بیسامان مپوشان
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان
🌸تعبیر:
انسانی پاکدل، صادق و راستگو هستید و همین خلوص نیت شما ممکن است باعث سوء استفاده برخی افراد بدخواه و حسود شود. مراقب توطئهچینی آنها باشید.
برای گذشتن از موانع و مشکلات اراده فولادین و عزم راسخ نیاز است، توانایی و استعدادهای فراوانی دارید که قبل از شروع هر کار ابتدا باید آنها را شناخته و خود را محک بزنید.
💜فال حافظ امروز متولدین #خرداد :
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
🌸تعبیر:
دلت را به دست محبوبی سپردهای و بجز او به چیزی فکر نمیکنی. بر اسم و رسم دنیا پا گذاشتهای و زندگیات را فقط با وجود او خوش میدانی. وقت و عمر خود را صرف بدست آوردن آرزوهای محال مکن که عمر همانگونه که آب جاری روان است، میگذرد. به جای گلایه کردن از قضا و قدر الهی به خودت و داشتههایت نگاه کن. تو چیزهایی داری که بسیاری در آرزوی داشتن آنها هستند.
💜فال حافظ امروز متولدین #تیر :
شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
چو یار بر سر صلح است و عذر میطلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
🌸 تعبیر:
روزگار سختی را در هجران گذرانده ای، ولی اکنون دیگر به گذشته ها فکر نکن، چرا که او از کرده خود پشیمان گشته و عاقلانه آن است که تو عذر او را بپذیری و از خطاهای او درگذری. تنها در این صورت است که سعادت به تو روی خواهد آورد.
💜فال حافظ امروز متولدین #مرداد :
الا ای طوطی گويای اسرار
مبادا خاليت شکر ز منقار
بيا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسيار
🌸تعبیر:
شانس فقط یک بار در خانهی شما را می زند پس چرا آن را پس میزنید و ندانسته به بازی میگیرید. فکر میکنید با زور می توانید همه چیز را به دست آورید ولی اینطور نیست. دل و دینتان را به خدا بسپارید تا به یمن خوبیتان دولت و مال و سلامت به شما عطا فرماید.
💜فال حافظ امروز متولدین #شهریور :
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
🌸تعبیر:
رازها و درد دلهایت را حفظ کن و سرپوشی روی آن بگذار. خداوند تو را از بندی که در آن گرفتار هستی نجات می دهد، به شرط آنکه برای رسیدن به ایمان و صفای دلت تلاش کنی. خودت صلاح کار را بهتر میدانی پس شک و دودلی را کنار بگذار.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🦄🤍 فال حافظ روزانه 🤍🦄
➰سهشنبه 22 آبان 1403
💜فال حافظ امروز متولدین #مهر :
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل مینوشم ز باغ عیش گل چینم
چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد از انعامت
ز حال بنده یاد آور که خدمتگار دیرینم
🌸تعبیر:
افکار و آرزوهای بلندی در سر داری، طوری که گاهی به خیالبافی روی می آوری. خداوند به هر کس نعمتی ارزانی کرده و از خوان او هرکسی را بهره ای است. تو هم از نعمتهایی که خدا در اختیارت قرار داده استفاده کن تا به آرزوهای منطقی خود برسی.
💜فال حافظ امروز متولدین #آبان :
به وقت گل شدم از توبهٔ شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث
نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل
🌸تعبیر:
مدتی است دچار تردید و دودلی شده اید و ترس وجود شما را فرا گرفته، بهتر است از تردیدهای خود دست برداشته و عزت نفس و خودباوری خود را افزایش دهید. از تصمیمات عجولانه و لحظه ای برحذر باشید که عاقبت خوبی برای شما نخواهد داشت. برای موفقیت لازم است با افراد دانا و باتجربه مشورت کنید تا تصمیمات درست اتخاذ کنید.
💜فال حافظ امروز متولدین #آذر :
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من میروم الله معک
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
🌸تعبیر:
دارای خصلت های خوبی هستید و اراده آهنین شما باعث شده در شرایط سخت زندگی استوار و ثابت قدم بمانید. به خاطر آن شاکر خداوند باشید. برای رسیدن به آرزوها و اهداف خود سعی کنید صداقت پیشه کرده و با خلوص نیت رفتار کنید. به زودی مشکلات و موانع برطرف می شود و قطعا به سرمنزل مقصود خواهید رسید.
💜فال حافظ امروز متولدین #دی :
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
🌸تعبیر :
مدتهاست که در انجام نیتی تلاش بسیار میکنی و با سعی و کوشش فراوان تمام مشکلات را از سر راه برداشتهای و تمام هدفت رسیدن به آن مقصود است. مطمئن باش که عاقبت جوینده یابنده خواهد بود و تلاشهای تو نیز بی ثمر نخواهد ماند. پس هرگز امید خود را به فردایی بهتر از دست نده.
💜فال حافظ امروز متولدین #بهمن :
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
🌸تعبیر:
خوشحال باش و غصه و غم را کنار بگذار. تا دوری نکشی به وصال نمی رسی و تا رنج نبینی به خوشی هم نمی رسی. به خدا توکل داشته باش. امیدوار باش که از صبر تو گل حاجت روئیده است. شکایت نکن که در عین ظلمت نور بر تو می تابد.
💜 فال حافظ امروز متولدین #اسفند :
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
🌸تعبیر:
گوشه ای از کارت را به نمایش بگذار حتماً مورد قبول واقع میشود و همگان تو را تحسین میکنند. حادثه عجیبی رخ میدهد که کمتر از معجزه نیست و این مسئله باعث میشود کمالات تو بیشتر شود. همیشه از بلایا ایمن هستی اما خود را از ایمان و دین جدا نکن.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
پارت123#رکسانا
یتینگ؟
رکسانا-مانی خان همه ش خونه بودن.
مانی-پس اون موقع که با هامون رفتیم قدم بزنیم چی؟
رکسانا-یه ساعت بیشتر طول نکشید!
مانی-هامون براشون بگو بفهمن با کی طرفن!
"خندیدم و جریان رو براشون تعریف کردم. اولش باور نمی کردن اما وقتی فهمیدن راست می گم انقدر خندیدن که اشک از چشماشون اومد پایین! تا دم در خونه مون می خندیدن. اما اونجا که رسیدیم و مانی ماشین رو پارک کرد و تا چشمشون به خونه ی ماها افتاد هر دو گریه شون گرفت!
من و مانی پیاده شدیم و ترمه م پیاده شد و رفت پیش مانی اما رکسانا همونج.ر نشسته بود و به خونه ی ماها نگاه می کرد. سرمو بردم تو ماشین و بهش گفتم"
-چرا پیاده نمی شی؟
رکسانا-من این خونه تونو چند بار دیده بودم اما اون موقع این طوری بهش نگاه می کردم و ازش نمی ترسیدم!
-یعنی چی؟
"بعد همونجور که چشمش به خونه بود گفت"
-یعنی اون موقع فکر نمی کردم اصلا امکانش باشه که یه روز بخوام برم توش!
-بیا پایین زودتر بریم تو.
رکسانا-هامون من خیلی ترسیدم. راستش قبلا این طوری فکر نکرده بودم. یعنی می دونستم پولدارین اما نه انقدر!
-تو ارزشت خیلی بالاتر از این چیزاس.
رکسانا-داری شعار می دی!
-نه جدی می گم! من تو رو با تمام این خونه و ثروت و این چیزا عوض نمی کنم. خودتو دست کم نگیر.
"دوباره یه نگاهی به خونه مون کرد و بعد آروم پیاده شد اما ناراحت. مانی م ماشین رو قفل کرد و رفتیم به طرف خونه و در رو با کلید وا کردیم و رفتیم تو. وقتی داشتیم از حیاط رد می شدیم ترمه گفت"
-اینجا چند متره؟
مانی-شما واسه رهن می خواین یا اجاره؟
ترمه-لوس نشو!
مانی-مگه تو معاملات ملکی ای؟
ترمه-نه اما فکر کنم پدرت و عموت ما رو اینجا خواستن که اول یه خرده خجالتمون بدن و بعدش بیرونمون کنن که دیگه شماها رو ول کنیم و بریم دنبال کارمون!
"یه مرتبه مانی واستاد و بازوی ترمه رو گرفت و گفت"
-اولا که بابا و عموی من میشن دایی تو بعدشم اگه اینکارو بکنن ما دو تام با شماها از این خونه میایم بیرون!
"بعد برگشت طرف من که بهش خندیدم و سرمو تکون دادم که یه مرتبه مادرم از پشت پنجره ما رو دید و از نو خونه اومد تو تراس و تند از پله ها اومد پایین و استخر رو رد کرد و اومد طرف ما. من و مانی م تند رفتیم جلو که هر دومونو بغل کرد و زد زیر گریه! حالا هر چی ماچش می کنیم آروم نمیشه که!
بالاخره بعد از گریه و گلگی از ما دو تا اشکش رو پاک کرد و برگشت طرف رکسانا و ترمه که هر دو زود بهش سلام کردن!"
مانی-ترمه خانم! این عزیز مادر منم هس آ. منو عزیز بزرگ کرده!
"ترمه آروم گفت"
-مانی خیلی از شما تعریف می کنه. شاید شما رو از مادرشم بیشتر دوست داره!
"مادرم بهش خندید و گفت"
-می دونم که تو رو هم خیلی دوست داره!
"بعدش ترمه دستاشو وا کرد و مادرمو بغل کرد! مادرمم بغلش کرد و ماچش کرد و بعدشم به مانی گفت که برین تو.
برگشتم و یه نگاه به پنجره های قدی خونه مون کردم از سر و صدا پدرم اومد پشت پنجره و تا ماها رو دید زود پرده رو انداخت و رفت. فهمیدم رفت که لباساشو عوض کنه اما دل تو دلم نبود! می ترسیدم همونجور که رکسانا و ترمه گفته بودن باشه! هر چند می دونستم که پدرم اینا اهل این حرفا نیستن. برگشتم طرف مادرم که دیدم داره رکسانا رو نگاه می کنه. رکسانام صورتش سرخ سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پایین. آروم به مادرم گفتم:
-مامان این رکساناس.
مادرم-می دونم.
"رکسانا آروم سرشو بلند کرد. کیفش رو تو دو تا دستاش گرفته بود و همچین فشار می داد که مطمئن شدم هر چی توش بو له شد!
یه لحظه مادرم و رو نگاه کرد و بعد آروم گفت"
-ببخشین.
مادرم-چی رو؟
"دوباره یه نگاه به مادرم کرد و گفت"
-نمی دونم. همه چی رو! باعث ناراحتیتون شدم
مادرم-از کجا می دونی
رکسانا-خودم می دونم
مادرم-اخلاقت رو نمی دونم اما همیشه دلم می خواست یه عروس به خوشگلی تو داشته باشم
"رکسانا سرشو انداخت و پایین و یه قدم رفت طرف مادرم اما دوباره خجالت کشید و واستاد اما یه مرتبه خودشو انداخت تو بغل مادرم! اونم محکم بغلش کرد. چون مادرمو می شناختم فهمیدم که از رکسانا خیلی خوشش اومدهیعنی مادرم وقتی کسی رو اینجوری بغل می کرد که دوستش داشته باشه! خیلی خوشحال بومد خیلی خیلی
یک مرتبه مادرم با تعجب رکسانا رو یه خرده داد عقب و نگاهش کرد و گفت"
-چرا گریه می کنی
رکسانا-نمی دونم
مادرم-تو الان باید خوشحال باشی.
رکسانا-می دونم!
مادرم-نیگاش کن چه اشکی می ریزه.
"بعد با دست هاش اشکاشو پاک کرد و صورتش رو ماچ کرد و گفت"
-بریم تو منتظرمونن.
مانی-بیاین دیگه.
عد تا دید رکسانا داره گریه می کنه اروم به ترمه گفت
توام دو قطره اشک می ریختی بد نبودا. اینجور موقع ها اثر خوبی داره
"ترمه یه چپ چپ بهش نگاه کرد و هیچی نگفت و همه راه افتادیم طرف خونه و از پله ها رفتیم بالا و از تراس رد شدیم و رفتیم تو
اولین کسی که اومد جلومون زری خانم بود که اول با گریه ماها رو بغل کرد و بعدش رکسانا اینا و همونجور با گریه به
پارت124#
مانی گفت
-به خدا این چند وقته که نبودی تو این خونه صدا از صدا در نمی اومد!
مانی-یعنی راحت بودین؟
زری خانم-خدا مرگم بده نه والا! انگار یه چیزی گم کرده بودم.
"یه دفعه عموم در خونه رو وا کرد و اومد تو که زود مانی رفت پشت ترمه قایم شد و از همونجا گفت"
-سک سک! یعنی سلام باباجون!
"منم زود به عموم سلام کردم که اول اومد طرف من و بغلم کرد. تو چشماش اشک جمع شده بود و نمی خواست گریه کنه. می دونستم چقدر مانی رو دوست داره!
بعد برگشت طرف مانی که مانی م از پشت ترمه که داشت خودشو از جلو مانی می کشید کنار اومد طرف عموم و بغلش کرد و محکم فشارش داد به خودش و گفت"
-خیلی مخلصیم باباجون آ!
عموم-برو پدرسوخته ی چاخان!
مانی-به جون خودتو اگه این دفعه دروغ بگم! دلم خیلی براتون تنگ شده بود!
عموم-خیلی خب خیلی خب. برو کنار ببینم.
"بعد یه نگاه به ترمه کرد و یه مرتبه با تعجب گفت"
-این که چیزه!
مانی-ا... اگه خیلی چیزه بریم عوضش کنیم!
"همه زدیم زیر خنده."
عموم-باز چرت و پرت گفتی؟
مانی-آخه شما میگین چیزه.
عموم-یعنی همونه که تو اون فیلمه نقش چیز رو داشت!
مانی-عجب اطلاعا سینمایی دقیقی!
عموم-باز شروع کردی؟
مانی-آخه شما یه چیزایی میگین که آدم بالاخره...!
عموم-تو حرف نزن ببینم. حالا اسمش چیه؟
مانی-شما که گفتین حرف نزنم.
غموم-فقط اسمش رو بگو.
مانی-یه قواره طاق شال!
عموم-چی؟
"ترمه زود اومد جلو عموم و دستش رو دراز کرد و گفت"
-ایم من ترمه س. خوشبختم!
"عموم یه نگاه بهش کرد و بعد خندید و باهاش دست داد و گفت"
-ببینم اون فیلم که بازی کردی جریانش راست بود یا نه الکی بود؟
ترمه-تا یه مقدار. یه مقدارم دستکاری شده بود. یه خرده م سانسور شد!
عموم-کجاهاش؟
ترمه-اونجا که دختره و پسره...
عموم-نه اونجا رو میگم که دختره از خونه رفت بیرون. بعدش کجا رفت؟
ترمه-آهان. اونجاش درست بود. یعنی واقعی بود!
عموم-عجب. فیلمش خیلی قشنگ بودا! توام خوب بازی کرده بودی آ! بیا ببینم!
"دوتایی راه افتادن طرف سالن و ترمه م زیر بازوی عموم رو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن! مادرمم به ماها گفت بریم تو سالن و خودش رفت طرف آشپزخونه که مانی به رکسانا گفت"
-ترمه خودشو جا کرد! حالا نوبت شماس!
"بعد همونجور که می رفت طرف سالن آروم گفت"
-هر چند بابای این...
"دیگه بقیه ی حرفش رو نزد که رکسانا آروم ازم پرسید"
-بابای تو چی؟ منظور مانی خان چیه؟
-بیا تا بهت بگم.
رکسانا-الان بگو!
-هیچی. فقط خودت باش!
رکسانا-مگه اخلاق پدرت چه جوریه؟
-دوست داره آدما رو همونجوذ که واقعا هستن ببینه. توام فقط خودت باش.
"بعد زیر بازوش رو گرفتم و بردم طرف سالن که تا نزدیک پله ها رسیدیم پدرم از طبقه ی بالا اومد تو پله ها و همونجا واستاد و ما رو نگاه کرد. من و رکسانا هر دو سلام کردیم که یه سری تکون داد و آروم اومد پایین. چشمش فقط به رکسانا بود. رکسانام داشت نگاهش می کرد که رسید پایین پله ها. دوباره سلام کردم که برگشت طرفم و گفت"
-برگشتی؟
-نرفته بودم!
"سرشو تکون داد که گفتم"
-پدر معرفی می کنم! رکسانا!
"دوباره یه نگاه به رکسانا کرد و رکسانا بازم سلام کرد و پدرو آروم جوابش رو داد و گفت"
-بفرمایین تو سالن.
"بعد خودش جلوتر رفت. جلو رکسانا خجالت کشیدم که رکسانا حرکت کرد طرف سالن. بازوش رو گرفتم و آروم در گوشش گفتم"
-می خوای برگردیم؟
رکسانا-نه! می خوام خودم باشم!
"یه لحظه تو چشمای قشنگش نگاه کردم و اراده رو توش دیدم و بهش خندیدم و گفتم"
-بریم!
"راه افتادیم طرف بالای سالن که مثلا مهمونخونه بود و چند دست مبل خیلی شیک چیده شده بود. پدرم رسیده بود سر جای همیشگی اما همونجا واستاده بود تا من و رکسانا رسیدیم بهمون اشاره کرد که بریم بالا. رکسانا گفت"
-مرسی. همین جا خوبه!
پدرم-بفرمایین اینجا کنار من.
"رکسانا آروم رفت طرف پدرم. برگشتم این طرف که ببینم مانی کجاس که دیدم داره میاد جلو و تا رسید سلام کرد و گفت"
-عمو جون چقدر تو این چند ساعته جوون شدین!
"پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت"
-نقشه طرح می کنی، هان؟
مانی-به جون شما اگه نقشه در کار باشه!
پدرم-نامرد تو کو؟
مانی-نمی دونم. شما ندیدینش؟!
"پدرم یه لبخند زد و فهمیدم که زیادم ناراحت نیس چون موقع ناراحتی اگه بانمک ترین شوخی ها رو هم باهاش می کردن براش فرقی نداشت!
خلاصه رکسانا بغل پدرم رو مبلی که پردم بهش تعارف کرد نشست و کیفش رو همونجا گرفت تو دستاشو فشار داد! خیلی براش ناراحت بودم. منم رفتم بغلش نشستم و مانی م رفت اون طرف پدرم نشست. که یه مرتبه پدرم بلند گف"
زری خانم
زور زری خانم اومد جلو و گفت
رمایین آقا
پدرم-قهوه! مهمان مسیحی داریم.
"بعد برگشت طرف رکسانا و گفت
-شایدم مشروب میل داشته باشین
"یه مرتبه اخمام رفت تو هم. برگشتم طرف مانی نگاه کردم که دیدم داره لبش رو گاز می گیره یعنی هیچی نگو! منم هیچی نگفتم که رکسانا گفت
خوردن یا نخودرن این چیزا دلیل بر چند گانگی نیس! نباید مسلک ها و مرام ها رو با نوشیدن و خور
دپارت#126ن قضاوت کرد!
پدرم-آخه شنیدم که مسیحیا هم قهوه می خورن و هم مشروب!
رکسانا-و مسلمونا نه قهوه می خورن و نه مشروب!
"تا اینو گفت مانی قاه قاه زد زیر خنده که پدرم چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد به رکسانا گفت"
-حالا چی میل دارین؟
رکسانا-هیچی. ممنون!
پدرم : زری خانم هم قهوه بیار و هم چایی و هم مشروب!
زری خانم به چشم گفت و رفت.
پدرم – خوابگاه رو هم که شلوغ کردین!
یه مرتبه سه تایی به هم نگاه کردیم که مانی گفت
تعقیبمون می کردین؟
پردم – باید از وضعیت پسرم و برادر زاده ام با خبر باشم یا نه؟
رکسانا- ما شلوغ نکردیم ! فقط نخواستیم بهمون توهین بشه و پا روی حقمون بذارن!
پدرم-اما اگه شما حق کسه دیگه ای رو بردارین اشکا ل نداره؟
اینو گفت و به من نگاه کرد
رکسانا- حق ذات نیست! معنی یه ! منم فقط همون معنی رو خواستم ! اندازه ی کف دستم!
و بعد دستاشو که عرق کرده بود وا کرد و به پردم نشون داد و گفت :
و همینجوری خالی و لخت!
پدرم طعنه اش رو فهمید و هیچی نگفت.سکوت بر قرار شد که مانی گفت
واقعا دلمون براتون یه ذره شده بود عمو جون!این هامون که از دوری شما اشک می ریخت به پهنای صورتش!
پدرم – بی خود کرده! من اینطوری تربیتش نکردم! سعی کردم مثل مرد بارش بیارم مطمئنم هستم که مثل ادمایه ضعیف گریه و زاری نکرده!
مانی – بعلـــــــــــه ! اونکه درست ! تازه کلیم پشت سرتون براتون شاخ وشونه می کشید !یعنی ازتون تعریف می کرد که شما مرد بارش اوردین و مثل رستمه و از هیچی نمی ترسه! فقط دلم می خواست اونجا بودین و میدیدین موقع میتینگ چه جوری در رفت!
پدرم برگشت طرف رکسانا و گفت :
اگه اینجا به حقتون میرسین می تونین برین فرانسه ! چرا این کارو نمی کنین؟؟
رکسانا – چون نیمه ی ایرانیم بهم اجازه نمی ده این خیلی مهمه من با داشتن پناهگاهی مثل فرانسه ایرانم رو انتخاب کردم!
تو همین موقع زری خانم با یه سینی بزرگ امد نمی دونم چی شده بود که سرویس طلامونو اورده بود دم دست!
پدرم بهش اشاره کرد و اونم گذاشت روی میز و رفت کنار سالن و پار دستی رو که شبیه کالسکه ی بزرگ بود و ور داشت و اورد جلو گذاشت و کنار میز رفت !
رکسانا یه نگاهی به سرویس چایی خوری انداخت و هیچ نگفت یه خورده که گذشت پدرم گفت :
بعضی ها به رسم و رسومات پایبندن تا حدودی هم فکر می کنم باید اینجوری باشه! باید یه سری از سنت ها پا برجا باقی بمونه!
رکسانا – مثل قربانی کردن ادم ها در مقابل بت های سنگی؟!
پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت :
البته نه رسومات خرافی!
رکسانا – هر رسم و رسومی شاید در زمان خودش معنا داشت هباشه ! بعضی هاشونم از روی ناچاری بوده و یا علتی داشته که در زمان خودش منطقی به نظر می رسیده اما بعد ها اون ناچاری یا منطق از بین رفته اما اون رسم هنوز باقی مونده!
پدرم : مثلا چی؟؟
رکسانا : نذر کردن و روشن کردن شمع توی کلیسا ها ! علت اصلیش نبودن برق بوده در قدیم ها برای روشنایی فضای کلیسا مردم شمع نذر می کردن و می اوردن اونجا روشن می کردن تا محیط روشن بشه و همه بتونن در روشنایی به عبادت و کار هایه دیگه شون برسن ! در اثر اختراع برق دیگه مسئله تاریکی مطرح نبوده! همه جا با نیروی الکتریسیته روشن بوده و علت خود به خود ار بین رفته بوده اما رسم شمع روشن کردن بصورتی دیگر باقی می مونه!!
پدرم یه نگاهی بهش کرد و یه لحظه مکث کرد و بعد پاش رو از رو پاش انداخت پایین و یه خورده از رو مبل اومد جلو طرف میز و برگشت طرف رکسانا و گفت :
خواهش می کنم بفرمایید چی براتون بریزم؟؟چایی یا قهوه؟؟
رکسانا : ممنون
پدرم : من اصرار می کنم!
رکسانا خندید و گفت:
قهوه لطفا!
پدرم : منم اکثرا قهوه رو ترجیح می دهم!
بعد یکی از قوری ها رو برداشت و شروع کرد به ریختن ! مانی م با دست جلو دهنش رو گرفته بود که نخنده!!
پدرم نرم شده بود.
رکسانا : من قهوه رو تلخ می خورم!
پردم : کار بسیار خوبی می کنین ! این قند بلای حون ما ایرانی ها ست!
یه فنجون به رکسانا داد و خودشم یکی رو برداشت و گفت
شما به شطرنج علاقه دارین
رکسانا : خیلی زیاد !تا حالام چند بار تو دانشگاه جایزه بردم!
پدرم : جدی!! چه خوب می خواین تا شام حاضر بشه یه دست بزنیم
یه مرتبه متوجه شد حواسش جلو ماها پرت شده و قافیه رو باخته اما
به رویش نیاورد و زود از جاش بلند شد و حرکت کرد طرف ته سالن که میز شطرنج بود اما دوباره برگشت و جلو رکسانا واستاد و یه لبخند بهش زد و بعد دستش رو دراز کرد طرفش!من و مانی همینجوری مات داشتیم بهش نگاه می کردیم که رکسانا فنجونش رو گذاشت روی میز و دست پدرمو گرفت از جاش بلند شد و خندید! پدرم بلند داد زد و گفت
زری خانم !زری خانم!!یه زحمت بکش این بساط ما رو بیار اون و ! دستت درد نکنه خانم ! بعد دست رکسانا روکشید همونجور که با خودش می برد گفت
من همیشه گفتم کسی که به شطرنج علاقه داره ادم با فکر و اندیشه ایه همیشه به این بچه ها هم گفتم برن این دانشو یاد بگیرن متاستفانه خانمم اصلا از شطرنج خوشش نمی
اد
!پارت127
ببینم بازیت در حد عالی نیست که نکنه زود ماتم کنی؟؟!!
رکسانا : اگربتونم مطمئن باشم که تو جلسه ی اشنایی این کارو نمی کنم!
یه مرتبه پردم شروع کرد قاه قاه خندیدن ودستش رو انداخت رو شونه ی رکسانا و گفت :
اولشس خیلی تند رفتم ! نه ؟؟
دیگه نشنیدم رکسانا بهش چی گفت اما بازم صدای خنده ی پدرم بلند شد! موندیم اونجا منو مانی که گفت :
ترمه اینا کجا رفتن؟؟
رفتن تو حیاط!
مانی : خاک بر سر من و تو کنن ! این باباهای ما زن می خواستن و انقدر ناز و نوز می کردن ! می گم پاشو بریم برایه خودمون دو تا پیدا کنیم این دو تا که نصیب اینا شد !
خندیدم و از جام بلند شدم و فنجون رکسانا و پدرم رو برداشتم و با مانی رفتیم طرفشون پدرم میز رو چیده بود همونجور که حرفم می زد بازیم می کرد!
رکسانا : کاملا صحیحه مثل دوست داشتن سیب یا گلابی ! اگر کسی سیب رو دوست داره ادم بدی نیست ! همون طور اون کسی که گلابی رو دوست داره!
فنجونا رو گذاشتم رو میز بغلشون که رکسانا یه نگاه بهم کرد و لبخند زد !منم بهش خندیدم !
پدرم : درسته ! ما خیلی بهشون بد کردیم !
رکسانا : حتما شنیده بودین که همشون رو کرده بودن تو دو تا ملحفه ی کثیف !
پدرم : درسته زمان قاجار بوده!
رکسانا : شنیدم زمانی که بارون می اومده حق نداشتن تو شهر رفت و امد کنن ! می گفتن چون بدنشون تر می شه و ممکنه تماسی با یکی داشته باشن و همون جور اون یکی نجس باشه پس نباید از لونشون بیرون بیان !
پدرم : درسته در واقع لونه بوده !
رکسانا : این خیلی بده !
پدرم خیلی بده شرم اوره نوبت شماست !
رکسانا یه حرکتی کرد که پدرم بهش نگاهی کرد و بعد شطرنج رو نگاه کرد و گفت :
چطوری حواسم به این نبود!
رکسانا : راه یکیه ! اگر کسی بخواد یه راه بره !همشونم یه چیز می گن و به یه جا می رسن بقیه اش خوبه !
پردم : درسته !
رکسانا : اگه او ن حرکت رو بکین کیش می شین!
پدرم : ای وای به مهره دست نزده بودما!
رکسانا خندید و گفت :
قبوله !
پدرم : قرون وسطا رو چطوری میبینی؟
رکسانا : دوران گذرا ! از بدویت نسبی به پیشرفت نسبی ! تکامل عقلانی شروع می شه ببخشید الان گارد می شین !
پدرم : ای بابا ! اینطوری که اسب می ره !
مانی : عیب نداره به جاش کلی خر داریم!
زدم زیر خنده که پردم برگشت نگاهی بهمون کرد و گفت :
شما اینجائین؟
مانی : کی می خواین بریم برنامه کودک نگاه کنیم؟؟
پدرم : برین حداقل یه جابشینین بالا سر ادم وایمسیتین ادم حواسش پرت می شه باختم دیگه!!
تو همین موقع در سالن وا شد و عموم و ترمه که داشتن می خندیدن اومدن تو که زود مانی گفت :
عمو جون! عمو جون ! پیداش کردم !
پدرم : چی رو ؟؟
مانی : نازمزدمو !
پدرم : ا کوشن ؟؟
عموم و ترمه اومدن جلو و عمو مگفت :
خان داداش پای شطرنج پیدا کردین ! اینم عروس منه ! ایشونم حتما رکسانا خانم هستن !
رکسانا و پدرم بلند شدن و عموم صورت رکسانا رو ماچ کرد و پدرم سر ترمه رو بعدش گفت :
خودش از تو فیلمش قشنگ تره ! هر چند تو فیلمشم خوشگل بود اما نوار کیفیت نداشت از رو پرده ضبط کرده بودن ! هامون دو تا مبل بکش جلو!
من و مانی دو تا مبل اوردیم جلو و عمو مو ترمه نشستن که مانی گفت :
بابا جون خیلی خوشحالی که من برگشتم خونه؟
عموم : هان؟؟
مانی : هیچی ! براتون چایی بیارم ؟؟
عموم : دخترم تو چی می خوری؟؟
ترمه : اگه باشه چای.
عموم : مانی بپر یه فنجون چای بیار ! بدو !
مانی : چیز دیگه ای نمی خواین ؟؟
عموم : هان ؟؟
مانی : قندم بیارم ؟؟
عموم : برو دیگه !!
مانی رفت اون طرف و یه فنجون چا ریخت و برگشت و داد ترمه که ترمه یواشکی زبونش رو براش در اورد.
عموم : مانی ! این فیلمه رو چرا جلو شو گرفتن ؟؟ یادم بنداز به این رفیقم یه زنگ بزنم ازادش کنه!
مانی : اون فیلم خیلی بو داره با با جون!!
عموم : اصلا چرا رفتی تو این فیلم !
ترمه : خب ازم دعوت کردن !
عموم : یه فیلم مگه چقدر خرجش می شه؟؟
ترمه : حدود صد ، صدو خرده ای ملیون!
عموم : خب چیزی نمی شه که ! خودم می ذارم ! اتفاقا یکی دوتام کارگردان اشنا دارم ! این پسره رو می کنیم تهیه کننده اونام کارگردانی کنن و توام بازی کن!
ترمه : ممنون بابا جون
تا اینو گفت مانی مات به ترمه نگاه کرد که اونم بهش خندید
مانی : ممنون چی چی جون؟؟
عموم : باز حرف زدی؟؟
مانی : بابا نمی تونم که لال بشم؟؟!!
عموم : تو چرا نمی ری به کارت برسی؟؟
مانی : بابا من کارم همینه دیگه ناسلامتی اینا رو اوردیم اینجا که مثلا بگیریم شون!!
عموم : خب که چی
مانی : خب شما ها نمی ذارین که اصلا امون به ماها نمیدین
پدرم : بابا یه خرده ساکت ! اصلا بازی رو نمی فهمم
برگشتم به رکسانا نگاه کردم داشت بهم می خندید تو دلم یه جوری شد!
پدرم : چه کردن با این مردم
رکسانا : تفتیش عقاید ! سوزوندن ! شکنجه
عموم : چی
پدرم : قرون وسطا
عموم : گالیله رو ؟؟
پدرم : همه رو
عموم : یعنی خودشون نمی دونستن کی برمی گرده
پدرم تنها گردیش نبود که
مانی : این حرفایه بی تربیتی چیه که می زنین
رکسانا و ترمه و من زدیم زیر خنده که پدرم و عموم یه نگاه به مانی کردن و پدرم گفت :
داریم زمین رو میگیم پسر!!
مانی : اهان!!
رکسانا : اونا می گفتن که زمین مرکز جهانه !!گالیله ثابت کرد که نیست!!
مانی : خب خیام مام که چند سال قبلش اینو گفته بود !!
رکسانا : گفته بود اما نه بلند بلند !!
عموم : چرا نگفته بود ؟؟
رکسانا : چون حتما در اون زمان بلافاصله اعدامش می کردن! چون ذهن کسی امادگی پذیرفتنش رو نداشت ! الانم همنیطوره! چون ذهن بعضی ها اماده ی پذیرفتن بعضی حقایق نیست پس کسی نباید بگه چون براش خطرناکه!!
عموم : ولی بعدش خیلی پیشرفت کردن !
رکسانا : شاید مهم ترین چیزی رو که فهمیدن این بود که یاد بگیرن تا منافع خودشون رو تو منافع جمع ببینن ! هر ملتی که اینو یاد گرفته موفق شده!!
پدرم : کاملا درسته ماها منافع خودمون رو فقط به صورت شخصی در نظر می گیریم!!
عموم : ما اصلا بلد نیستیم کا گروهی بکنیم ! همیشه اخرش دعواست !
مانی : مثل الان که اصلا اجازه نمیدین ما دوتام که مثل چنار اینجا وایستادیم بشینیم بغل شماها و یه کار گروهی بکنی!!
عموم : باز چرت و پرت گفتی؟؟
رکسانا : داستان کبوتر و طوقی رو شنیدین ؟؟ کلیله و دمنه!! موقعی که یه عده کبوتر تو دام یه صیاد گیر میوفتن!!
عموم : کدومه؟؟
رکسانا : هر کدوم به تنهایی سعی می کردن خودشون رو ازاد کنن ! برایه همین حرکت هایه تک نفره می کردن!!
پردم : رئیس شون یه کفتر طوقی بود ! بهشون دستور می ده همگی با هم و یه مرتبه پ
رواز کنن ! اونام گوش می دن و یه دفعه دام رو برمیدارن و با خودشون می برن هوا و ازاد می شن!!
رکسانا : و بعد توسط یک موش که دوست کبوتر طوقی بوده بند های دام جویده و پاره می شه ! اینم به اون معناست که هر جنسیت می تونه با جنسیت دیگه دوست بشه و به همدیگه کمک کنن!!
پدرم : کاملا صحیحه!!
مانی : خوش به حالت هامون!!ایشالا وقتی با رکسانا خانم ازدواج کردی شبا برات می شینه و از این قصه ها میگه که حوصله ات سر نره!!
عموم : پسر تو چرا نمیری یه جا دیگه؟؟
همه زدیم زیر خنده که پدرم به رکسانا گفت :
سرت به حرف زدن گرم شده مهره هاتو یکی یکی زدم!!
رکسانا : در هر بازی مهم نتیجه است!!
عموم : می گن تو اون وقت وقتی یه دانشمندی یه چیزی اختراع می کرد به جرم جادو گری می گرفتن و می سوزوندنش!!
پدرم : خیلی ترس و وحشت زیاد شده بود ! برای همینم مردم یه دفعه ریختن سر به شورش برداشتن!!
رکسانا: خدا ترسی باید تو وجود ادم ها باشه و فقط مربوط به خوشون و به میل و اراده ی خودشون و نباید کسیم توش دخالتی داشت هباشه !! اگه یه عده یان و مردم و وادار کنن که خدا ترس بشناین دیگه نمی شه خدا تزسی می شه ترس از بنده ها !! می شه ترس از ادم ها یا به ظاهر ماموران خدا!! اون وقت می شه یه چیز دنیایی دیگه !! اون وقت می شه براش تبصره گذاشت یا به هر صورت ازش گذر کرد یا دورش زد !! مثل پارک کردن ماشین در جای ممنوعه!! یا وارد شدن به خیابون یه طرفه !! تا زمانی که یه مامور راهنمای رانندگی سر و کله اش پیدا ندشه می شه این قوانین ورو نقض کرد یا دور از چشم قانون جنایت کرد!!کلاهبرداری کرد !! چرا ؟؟ چون اکثر ادم گیر نمیوفتهع !! اکثرا ادم خطاکار بدون اینکه جریمه یا تاوونی بده فرار می کنه!! چون نمی شه که برای هر یه نفر تقربا یه مامور گذاشت×× تازه اگرم بشه از کجا معلوم که ماموره رو با رشوه نمی خرن!!
عموم : به ! بیا ببین ایجا چه خبره ؟؟!کار نیست که با پول حل نشه !!
رکسانا : وقتی خدا ترسی تبدیل بشه به مردم ترسی این چیزا اجتناب ناپذیره !! وقتیم حقایق با دروغا امیخته بشه و کمی ام افراط توش بشه دیگه مردم واقیعت ها رو هم اور نمی کنن و اون موقع هست که دیگه گریز شروع می شه!! در اون زمان هام در اروپا این اتفاق افتاد ! وقتی با تمام وجود موانع معلوم شد که مثلا زمین مرکز جهان نیست و کشیش ها اشتباه می کردن!!
وقتی سطح عمومی کمی بالاتر رفت و مردم کمی از خرافات فاصله گرفتن و خیلی از واقعیت ها رو فهمیدن دیگه از هر چی کشیشه بدشون اومد واون اتفاقات رخ داد بعضی ها کلیسا ها رو تحریم کردن! بعضی ها دین و نهی کردن !! بعضی ها رسومات و رو که بعضی هاشون هم خیلی خوب بودن !!کار به جایی رسید که بعضی ها هم خدا رو انکار کردن ! هر چند بعد از یه وقفه و ارامش دوباره برشگتن اماخیلی چیزا اون وسط خراب شد و از بین رفت و جاشونو چیزایه بد گرفت!!
عموم : بعله ! باید مردم رو ازاد گذاشت تا هر جور که می خوان فکر کنن!!
رکسانا : اصولا ورود به ذهن ادما همیشه کار اشتباهی بوده !! هر بارم کسی خواسته این کارو بکنه شکست خورده و خیلی ها مجبور شدن به خاطر این شکست تاوان سنگینی بپردازن!!
داشتم حرفاشو گوش میکردم یه مرتبه سرشو بلند کرد و منو نگاه کرد و گفت :
شایدم این تاوان ارزش یه تجربه باشه!!تجربه ای خارج سنت ها و چهار چوب هایی که دور خودمون درست کردیم!!برای گذشتن از اینها بایدکم تاوانی پرداخت کرد!!
اینو که گفت دیدم که مخصوصا
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا اته اشانتیون امسه بِل😂🤣
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شِه جانِ امام رضاِ داا❤️
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
حیاط های پر خاطره...
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌱
🔴متن زیر را لطفا با دقت و چندبار بخوانید
مخصوصا جوانانی که تازه ازدواج کردن 🔴
من هم روزگاری فکر میکردم عشق همه چیز را حل میکند.
بعدها فهمیدم عشق به احترام بند است.
احترام به شعور، به شخصیت، به محبت، به زمان و به علاقهمندیهای کسی که دوستش داری؛
عشق بدون احترام شاید ایجاد شود، اما دوام نمیآورد.
#تلنگر
〰〰🌸
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma 🌞 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه جذاب😍
#غذا
مامانی ناهار دیر نشه🍛🍝🍗
بابا که بیاد گشنشه🍲🍜🍳
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
#پارت129رکسانا
آخر شب بود.محمد اینا با حدود سه میلیون تومن پول،خوشحال از پارتی رفته بودن.مانی م اونجا موند و قرار شد که یکی دو ساعت دیگه برسونن ش خونه.منم رکسانارو ورداشتم و با ماشین مانی ؛بردمش که برسونمش خونه شون.
دوتایی سوار ماشین شدیم واز اون خونه اومدیم بیرون.یه چیزی تو دلم بود که میخواستم بهش بگم اما نمیدونستم چطوری باید بگم!یه خرده که رفتیم گفتم»
ـ تو دیگه باید کم کم به فکر زندگی باشی!یه زندگی زناشویی!
«خودشو کشید طرف من و سرش رو گذاشت رو شونه م و گفت»
ـ هستم!
ـ منظورم اینه که دیگه تظاهرات و فعالیت دانشجویی و این چیزارو بذاری کنار!
رکسانا ـ درس م رو بذارم کنار؟!
ـ نه!نه!منظورم کارای سیاسی یه!
رکسانا ـ من کار سیاسی نمیکنم!
«یه خرده ساکت شد وبعد سرش رو بلند کرد وگفت
ـ هامون!وقتی ما به فکر آدمای فقیر هستیم؛کار سیاسی یه؟!وقتی میخوام به اندازه ای داشته باشم که شیکمم سیر باشه؛کار سیاسی یه؟!آیا این نفت و گاز و هزار تا چیز دیگه؛مال همه ی ما هست یا نه؟اگه خواستم بدونم چی به چیه؛کار سیاسی یه
ـ نه خب!اما من دلم شور میزنه!برات نگرانم!برای زندگی مون نگرانم!من نمیخوام ترو محدود کنم اما توام باید نگرانی های منو درک کنی
«دوباره سرشو گذاشت رو شونه م و بازوم رو محکم تو دستش گرفت و گفت
ـ یه روزی شاید قصه های پدربزرگ آ و مادربزرگ آ می تونست مارو سرگرم کنه و برامون تازگی داشته باشه!یه روزی وقتی در مورد ماه و خورشید و این چیزا برامون قصه های تخیلی می گفتن شاید برامون جالب بود!اما حالا چی؟!جوون امروز؛جوون دیروزی نیست!معیارهای دیروزم نمیشه برای امروز در نظر گرفت و پیاده کرد
یه روزی شاید جام جهان نما و قالیچه ی پرنده برای پدربزرگ هامون یه رویا بود،اما الان برای من واقعیت داره!من الان کامپیوتر و اینترنت رو دارم!اینا جام جهان نمای من هستن!هر وقت که دلم بخواد تو یک لحظه میتونم تموم دنیا رو ببینم و اگه اون سر دنیا یه اتفاق بیفته بلافاصله من از این سر دنیا ازش باخبر بشم!من دیگه قالیچه ی پرنده یا پرواز برام آرزو نیست!من هواپیمارو دارم که با یه بلیت میتونم از این سر دنیا تو یه مدت کوتاه برم اون سر دنیا!من الان با این تکنولوژی پیشرفته میتونم حتی تخیلم رو جامعه ی حقیقت بپوشونم!الان دیگه داستان جن و پری و غول و این چیزا برای من جذابیت نداره!الان زمان زمان واقعیت هاستوقت شه که ماهام واقعی تر به دنیا نگاه کنیم!ازاینکه به این فحش بدم و آرزوی مرگ اون یکی رو بکنیم چه فایده!جز اینکه«بایکوت»بشیم چه نفعی برامون داره!زمان زمان قدرته!تکنولوژیه!اطلاعاته
ما علاوه براینکه چیزی از خارجیا کم نداریم خیلی م از نظرهوشی از اونا سرتریم!فقط مغزهامون فرار کردن!بازم دارن فرار میکننچرا همینجا نگه شون نداریم و خودمون ازشون استفاده نکنیم؟!
چرا باید همه ی دنیا فکرکنن که ما عقب افتاده ایم؟!بهتر نیست که خودمونو به دنیا یه جور دیگه نشون بدیم!وقتش نشده که دنیا بفهمه ایرانی کیه؟!وقتش نشده که خودمونو،ذهن مونو پرورش بدیم؟!وقت شه که شاعرا حرفاشونو رک و صریح بزنن تا ماها مجبور نباشیم صدنوع تفسیر از شعرشون بکنیم!وقت شه که ترس آمونو بریزیم دور!وقت شه که رودربایستی هارو بذاریم کنار و خواسته های واقعی مون رو به زبون بیاریم!وقت شه که جای نفرین کردن و مرگ برای این و اون خواستن و خشم و کینه و نفرت،مهربونی ها بشینن!وقت شه که دست به دست همدیگه بدیم و این خونه رو دوباره بسازیم!دیگه وقتش رسیده که گذشته هارو بذاریم پشت سرمون و به آینده نگاه کنیم!دیگه وقت قصه ی لیلی و مجنون نیست!الان صحبت از تسخیر مریخه!الان صحبت از شبیه سازی آدماس!یه روزی اگه من احتیاج به اطلاعات داشتم باید میرفتم از پدربزرگم که مثلا دوره ی فلان پادشاه رو دیده بود می پرسیدم!اما الان اگه پدربزرم چیزی از اون دوره یادش رفته باشه باید بیاد از من بپرسه که براش ازتو کامپیوتر و اینترنت دربیارم وبهش بگم!به خدا هیچکدوم از اینا ؛کار سیاسی نیست هامون!اینا همه دلسوزیه!اینا همه عشق به وطن و مردمه!من مردمم رو
دوست دارم هامون!من دلم میخواد هرچی دارم با اونا قسمت کنم!یعنی نه همه ش رو!اما ازاون چیزایی که دوست دارم؛دلم میخواد یه سهمی م به آدمای دیگه بدم!!حتی دلم نمیخواد وقتی وقت مردنم رسید؛بدنم رو بیخودی بذارن تو خک که فاسد بشه و از بین بره!وقتی یکی از اعضای بدنم میتونه زندگی رو؛عشق رو؛شادی رو؛دوست داشتن رو در یکی دیگه زنده کنه و ادامه بده؛ادامه ی زندگی منه!وقتی قلب من تو سینه ی تو بتپه؛وقتی چشم من تو یه بدن دیگه باشه و ازش استفاده بشه مثل اینه که من زنده م!مثل اینه که من حس میکنم و می بینم و لذت میبرم
«بعد یه نگاه به من کرد وگفت
ـ ماها باید اینو یاد بگیریم که آدما در کنار همدیگه و با همدیگه زنده ن!تنهایی می میرنالان وقت مردن نیست!وقت زنده بودن و شاد بودنه
«بعدش سرشو دوباره گذاشت رو شونه م و گفت
ـ دوستت دارم هامون!وقتی سرمو میذارم رو شونه ت و حس
#پارت130 رکسانا
میکنم که تو درکنارم هستی؛دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!به همه ی اون چیزایی که خواستم رسیدم!رویای من همین بود!این بود که تو دوستم داشته باشی!شاید من جز معدود آدمایی هستم که به رویای واقعی شون رسیدن
«بعد سرشو بلند کردم و صورتم رو ماچ کرد و دوباره گذاشت رو شونه م و چشماشو بست!منم آروم آروم می رفتم طرف خونه ی عمه اینا!اصلا دلم نمیخواست که زود برسم!میخواستم این زمان طولانی بشه!آروم میرفتم و با خودم فکر میکردم!در مورد چیزایی که اون شب دیده و شنیده بودم!زنی که برای چرخوندن چرخ زندگی؛تن به هرکاری میداد و بازم به شوهرش وفادار بود!تن فروشی رو وقتی در جهت حمایت خونواده ش بود خیانت نمی دونست!جوونای پولدار که شاید تا اون لحظه جز به فکر لباس و آرایش و ماشین و طلا و جواهر و خوشگذرونی و این چیزا به هیچی فکر نکرده بودن اما با دو کلمه حرف رکسانا؛دست شونو دادن به دست خالی جوونای هم سن و سال خودشون و درد همدیگرو حس کردن!به این دختر نیمه ایرانی و نیمه فرانسوی خوشگل و ظریف و قشنگ فکر کردم که با همه ظرافت و تنهایی چقدر محکم و با اراده س!چطور بین دو نیمه ی خودش نیمه ایرانی ش رو انتخاب کرده و برای مردمش کار میکنه
همونجور رانندگی که میکردم برگشتم و نگاهش کردم!انگار خوابش برده بود!ساعت حدود چهار صبح بود!دیگه فردا شده بود!ولی چه فایده اگه فردامونم مثل امروز باشه و امروزمونم مثل دیروز
حرفاش درست بود!یه لحظه حواسم رفت به ماشینی که سوار بودم!ماشینی که وقتی توش سوار بودی اصلا نمی فهمیدی که داره راه میره
این ماشین م نوه نتیجه ی همون کجاوه های دیروزیه!اما درجا نزده و مثل همون کجاوه ها نمونده!پس ما چرا باید بمونیم
دیگه تقریبا رسیده بودیم.آروم رفتم تو کوچه ی عمه اینا و اروم جلو خونه شون واستادم.دلم نمی اومد بیدارش کنم!همونجور سرجام نشستم و فقط نگاهش کردم!صورت ظریفش رو؛چشمای قشنگش رو؛موهای مثل طلاش رو!راحت راحت خوابیده بود!خودمم از اینکه اینجوری سرش روگذاشته بود رو شونه م و خوابیده بود لذت میبردم و دلم نمیخواست که بیدار بشه!میخواست بیشتر نگاهش کنم!سعی کردم تکون نخورم که بیدار نشه و این زمان برام طولانی تر بشه!تازه معنی عشق رو داشتم می فهمیدم!وقتی آرامش برقرار میشه تازه آدم احساس خودش رو میفهمه
خیلی خیلی دوستش داشتم!برای همین م دلم نمیخواست کوچکترین اتفاق بدی براش بیفته!زندگی سختی داشته!دلم میخواست از اون به بعد دیگه غصه نخوره و ناراحتی نداشته باشه
همچین معصوم خوابیده بود که دلم نمیخواست بیدار بشه!اما چرا از گوشش خون زده بود بیرون!معنی این چیه!؟نباید چیز بدی باشه
لباساش خاکی و به جای روپوشش پاره شده!برای چی؟!حتما جایی گیر کرده!شایدم پاش سرخورده و خورده زمین!
روسری چرا سرش نیس؟!خب نیس که نیس!عوضش راحت گرفته خوابیده!ولی چرا انقدر اینجاها شلوغه؟!سروصدا نیس اما شلوغهاین همه آدم برای چی دارن می دوئن!چرا یه عده دارن اینارو میزنن و اینا فقط مشت آشونو گره میکنن و یه چیزی میگن!حالا خوبه سروصدا نمیکنن که رکسانا از خواب بپره!ولی این چیه از گوشش اومده!نکنه چیز بدی باشه؟!شاید سنجاق سرش رفته تو گوشش و خون ازش واشده!حتما همینه!اما چرا اینجارو زمین خوابیده!ما که اینجا نبودیم!تو ماشین بودیم که خوابش برد!سرشو گذاشته بود رو شونه ی منو داشت برام حرف میزد که خوابش برد!اینجا چرا انقدر شلوغه؟!چرا این جوونا همه دارن می دوئن این ور و اون و
آروم از رو زمین بلندش کردم و گرفتمش تو بغلم!خدارو شکر خوابش سنگینه و هنوز بیدارنشده!سرمو دولا کردم و پیشونیش رو ماچ کردم!رو همه جای صورتش عرق نشسته بود!انقدر خوشگل شده بود که هرکاری میکردم نمیتونستم چشم ازش وردارم!رو دو تا دستام خوابیده بود و منم چسبونده بودمش به خودماما نمیدونم اینجا چرا انقدر شلوغه!باید ببرمش یه جا ساکت تر!اصلا می برمش خونه مون!گ
برگشتم که دیدم مانی پشت سرم واستاده!اون اینجا چیکار میکرد؟!اونکه تو پارتی مونده بودچوب دستش چیکار میکنه؟!این دو سه نفر کی ن باهاشن!اونکه شبیه حاجی بازاریاس کیه!اون دوتا که ریش دارن کی ن
میخواستم ازش بپرسم داره چیکار میکنه اما زبونم تکون نمیخورد!فقط چشمام کار میکرد!همه چیز رومیدیدم اما هیچی نمی شنیدم!یه مرتبه دیدم مانی از پشت سرم دست یه دختره رو کشید و آروم جلو !مریم بود!پشت سرشم سارا!بعد هردو رو انگار سپرد دست اون یارو که شبیه حاجیای بازار بود!بعد هر دو رو هل داد که یعنی با اون یارو از اونجا برنبعد اومد طرف منهمونجور که رکسانا تو بغلم خواب بود بازوم رو گرفت و با خودش کشید و به زور لای یه در رو وا کردن و همگی با همدیگه اومدیم بیرون که یه مرتبه چندنفر با چوب حمله کردن طرف مونمن زود سر رکسانا روکشیدم تو بغلم که چوب تو سرش نخوره که خورد تو گردن من اما نه دردم اومد و نه اصلا حسش کردم!فقط دیدم مانی با چوب گذاشت تو صورت یارو!بعدشم اون یارو و دو تا پسر دیگه دور مارو گرفتن و دستاشونو دادن
#پارت131رکسانا
بهم که کسی نیاد طرف ما!اما بازم داشتن هجوم می آوردن طرف مون که یکی از اون پسرا لبه ی پیراهنش رو زد بالا!نمیدونم درست دیدم یا نه اما یه چیزی شبیه هفت تیر یا یه چیز دیگه بود!وقتی اونا که داشتن بهمون حمله میکردن این صحنه رو دیدن ول مون کردن و راه دادن که بریم!
همه جا پر دود بود!یه دود عجیب که چشم رو بدجوری می سوزوند!خدا رحم کرده بود که چشمای رکسانا وانبود وگرنه اشک از چشماش می اومد پائین!گله به گله وسط خیابون آتیش روشن کرده بودن!انگار چهارشنبه سوری بود!حتما جشن چهارشنبه سوری بود که هم آتیش روشن کرده بودن و هم این همه آدم ریخته بودن اونجا!
داشتیم از وسط شون رد می شدیم!چرا بهمون چپ چپ نگاه میکردن؟!اصلا اینجا و این صحنه ها چقدر برام آشنا بود!کجا دیده بودمشون؟!یادم نمی اومد!نمیدونم چرا همه ش دونفر رو می دیدم که شبیه پدرمو عموم بودن!؟
چقدر راه طولانی بود!تموم خیابون بسته شده بود!همه جا پر آدم و ماشین و این چیز بود!چرا مردم گریه میکردن؟!چهارشنبه سوری که گریه نداره!همه ش تو این فکر بودم که مانی اینجا چیکار میکنه؟!برای چی چوب دست شه؟!چرا انقدر این ور و اون ور من میگرده؟!مواظب چیه؟!اصلا نمی فهمیدم چه خبره!فقط محکم رکسانارو بغل کرده بودم که چوبی چیزی بهش نخوره!این دونفر که شبیه پدر و عموم بودن دو و ورمون میگشتن!نمیدونم مواظب چی بودن؟!
چقدر طول کشید تا رسیدیم به ماشین؟!یه ماه طول کشید؟!دوماه طول کشید؟!سه ماه طول کشید؟!اما بالاخره رسیدیم به ماشین و سوارش شدیم.آروم سوار ماشین شدم که سر رکسانا نخوره به جایی و ازخواب بپره!مانی م رفت پشت فرمون.یه مرتبه در اون طرف واشد و اون دو نفر که شبیه پدرم و عموم بودن سوار شدن!اما انگار خود پدرم و عموم بودن!پدرم نشست عقب پیش من!نمیدونم چرا تا رکسانارو نگاه میکرد و گریه ش میگرفت و یه چیزی با عصبانیت میگفت
اومدم به مانی بگم که بریم خونه مون که دوباره از تو ماشین پیاده شد و تند در طرف منو واکرد!انقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!تو این شلوغ پلوغی هی دست دست میکرد!گفتم ولش کن؛با تاکسی می برمش خونه!
اروم پیاده شدم که دیدم اینجا جای قبلی نیس!جلو یه بیمارستانیم و یه دونه تخت آوردن و میخوان رکسانا رو از دست من بگیرن و بخوابونن روش!محکم تر بغلش کردم و یه قدم رفتم عقب!حالا هی زور میزنم که یه چیزی بهشون بگم اما صدا ازتو گلوم در نمی آد!
دو تا مرد که روپوش سفید تنشون بود میخواستن رکسانارو از من بگیرن!هی میخواستم داد بزنم و بگم بیدارمیشه!ولش کنین!اما نمیتونستم!دوتا پرستارم حتما یه چیزاون بغل داشتن گریه میکردن!اصلا نمیدونم چرا همه داشتن گریه میکردن!
خدا رحم کرد که مانی یه چیزی بهشون گفت که رفتن کنار وگرنه با لگد پرت شون میکردم یه طرف!نمیدونم چی داشتن به همدیگه میگفتن؟!صداشونو نمی شنیدم اما می دیدم که لب آشون تکون میخوره!یعنی اینا دارن مسخره بازی درمی ارن؟!مگه میشه مسخره بازی دربیارن؟!نه!دارن حرف میزنن!پس چرا من صداشونو نمی شنوم؟!یعنی کر شدم
دوسه بار اب دهنم رو قورت دادم که اگه گوشم باد گرفته؛واشه!اما گوشم طوریش نشده بود!پس صداها کجان؟!
بهشون محل نذاشتم!یه مرتبه دیدم مانی بازوم رو گرفته و یه چیزی میگه!داشت منو با خودش میبرد تو بیمارستان!اما چرا؟!
حتما یه چیزی بود دیگه!به مانی اعتماد داشتم!باهاش رفتم!بقیه م دنبالم دوئیدن!تو بیمارستانم هرکی نگاه مون میکرد میزد زیر گریه!گریه برای چی؟!اینا چه مرگشونه
تو یه اتاق بودیم که پر تخت و دستگاه و این چیزا بود!همه میخواستن رکسانارو ازتو بغلم دربیارم!محکم بغلش کرده بودم و نمیدادمشآخه برای چی بدم!مانی جلوم واستاده بود و داشت به اونا کمک میکرد!یعنی چی؟!مانی دیگه چرا؟!داشت یه چیزایی بهم میگفت!نمیدونم چه م شده بود!باید حواسمو جمع میکردم!اینا همه دارن یه چیزی بهم میگن اما من نمی فهمم!یعنی صدا بهم نمیرسه!باید می فهمیدم که اینا چی میگن
چشمامو بستم وحواسمو جمع کردم!دنبال صداها میگشتم!گوش دادم!گوش دادم!گوش دادم
کم کم داشتن می رسیدناول خیلی ضعیف و بعد کم کم قوی و قوی تر!خیلی از ما عقب تر بودن اما داشتن کم کم بهمون می رسیدن!حالا دیگه داشتم یه صداهایی رو از دور می شنیدم
بزنین شون!آزادی میخواینکنینگ!بگیرین شون!گاز پرت کردن!بوق بوق بوق!نامردا کشتین شون!آزادی!بزنش فلان فلان شده رو! جیغ ، داد ، فریاد! همهمه! صدای آژیر! صدای هزار تاپا که میدوئیدن!صدای فریاد! صدای ترس
اینارو نمیخواستم بشنوم!گشتم و از میون صداها اونایی رو که میخواستم پیداکردم!صدا تو صدا ود!فریاد تو فریاد!اما دیگه همه ی صداها داشتن بهم میرسیدن!همه ی صداها و اون صدا!دو تا صدای آشنا
هامون! هامون! مانیاینجا اینجا!گ کشتن رکسانارو! بدوئین! از بالای نرده ها بپرین!با چوب زدن تو سرش!بدوئین!بی شرف آ!کثافت آ!بدوئین!کشتینش
یه مرتبه چشمم افتاد به خونی که از گوش رکسانا زده بود بیرون و بغل صورتش خشک شده بود!پس رکسانای من خواب نبود
#پارت132رکسانا
!؟این همه آدم با چوب اومده بودن که یه دختر ضعیف و مظلوم رو بزنن ؟!آخه چرا؟!
برگشتم طرف مانی و گفتم:
ـ مانی رکسانا مرده؟!
مانی ـ بده ش به من پدرسگ!مگه کر شدی؟!
ـ کشتنش مانی؟!
مانی ـ بده ش به من!مرد!بده ش به من دیگه!
«دستم شل شد و مانی کشیدش از تو بغلم بیرون که یه مرتبه پرستارا دوئیدن جلو و خواوندنش رو یه تخت و چندنفر ریختن دورش!نمیدونم داشتن چیکار میکردن فقط تند تند داشتن یه کارایی میکردن!
مانی بزور منو کشید و برد بیرون!حالادیگه همه ی صداها بهم رسیده بودن و داشت مغزم میترکید!
نشستم رو یه نیمکت و سرمو گرفتم تو دستم!گوشامو گرفته بودم که این همه کثافت رو نشنوم اما مگه میشد؟!صداها از دستم رد میشد و می اومد تو گوشم!صدای گریه!صدای فریاد!صدای التماس!صدای فحش!صدای کتک زدن!
کاشکی همونجور کر بودم و این صداهارو نمی شنیدم!
دستامو محکم محکم رو گوشام فشار میدادم اما فایده نداشت!صداها داشت از تو چشمام میرفت تو مغزم!
چشمامو بستم!یکی سرمو کشید و چسبوند رو سینه ش!چشمامو وا کردم که دیدم پدرم بغلم کرده و داره گریه میکنه!»
ـ بابا حالش خوب میشه؟ترو خدا بابا یه کاری بکن حالش خوب بشه!ترو خدا!جون من!بابا!!بابا!
«سرمو ازتو بغل پدرم آوردم بیرون و به مانی گفتم»
ـ مانی تو برو تو!برو ببین اگه چیزی میخواد به من بگو!برو جون من!برو تو!برو ببین چی میخواد!ببین چه ش شده!شاید چیزی بخوان!جون من برو!
«اومد جلوم نشست و گفت»
ـ اگه چیزی بخوان بهمون میگن عزیزم!
ـ شاید نگن!توحالا برو!
مانی ـ اخه چی بخوان؟!
ـ شاید قلبش طوری شده!برو بگو قلب هس!بگو همه چی هس!بگو هرچی میخوان فقط بگن!
«سرشو گذاشت رو زانوم و شروع کرد به گریه کردن!تازه فهمیدم چه خبره!وقتی مانی گریه میکنه یعنی دیگه...
سرشو بلندکردم و گفتم»
ـ مرده مانی؟!راست شو بهم بگو!
«فقط نگاهم میکرد و گریه میکرد!سرش داد زدم و گفتم»
ـ پاشو برو تو دیگه!پاشو!
«دیدم از جاش بلندشد!دیدم که رفت تو اتاق عمل!اما هنوز داشتم میگفتم برو تو مانی!برو ببین چی میخوان!پاشو !پاشو دیگه!
پدرم دوباره سرمو گرفت تو بغلش!عموم اومد این طرفم نشست و بغلم کرد!یاد حرف رکسانا افتادم!
تو هیچوقت تنهایی گریه نکردی!همیشه یه عده بودن که همراه با تو گریه کنن!
میخواستم سرمو بزنم به دیوار!بغض گلومو گرفته بود اما گریه م نمی اومد!فقط خشم!خشم و نفرت!گریه برای چی؟!وقتی خشم و نفرت هس گریه چرا؟!
از جام بلند شدم و راه افتادم!دوقدم رفتم اما زود برگشتم!شاید برای رکسانا چیزی بخوان!از قلبم دیگه بدم اومده بود!دیگه ازش دل کنده بودم!میخواستم زودتر بدمش به رکسانا!
جلو اتاق عمل واستاده بودم!خبری نبود!رفتم طرف دیوار و سرمو گذاشتم بهش و چشمامو بستم!دوباره صداها رسیدن بهم!صدای سارا و مریم بود که با گریه؛فریاد میزدن!
"بیهوش شده!چه جوری برسونیمش بیمارستان؟!نمیذارن یه نفرم بره بیرون!چیکار کنیم خدا؟!"
صدای شیکستن شیشه!صدای یازهرا یا زهرا!صدای گریه!صدای ظلم!صدای بیداد!
یه مرتبه دیدم دونفر از دو طرف بازوم رو گرفتن!سرمو از دیوار ورداشتم و نگاهشون کردم!سارا و مریم بودن!داشتن گریه میکردن!پیشونی مریم شکسته بود و خون بالای چشمش خشک شده بود!
نگاهش کردم و فقط گفتم»
ـ چرا؟!
«با همون گریه گفت»
ـ گول مون زدن!تحریک مون کردن!گول خوردیم!
«نمی فهمیدم چی میگه!گفتم»
ـ رکسانا.
صفحه 544 تا 551
سارا- فقط داشت بچه ها رو آروم می کرد! جلوشونو گرفته بود که بیرون نرن! «بازوم رو از تو دستاشون درآوردم. یه مرتبه مانی از تو اتاق اومد بیرون! زود رفتم طرفش و گفتم:
- چی شد؟! چی می خوان؟!
مانی- هیچی! فعلاً دارن کارشونو می کنن! الان می خوان ببرنش بیرون برای سیتی اسکن و این چیزا!
- راست شو بگو مانی! رکسانا چی شده؟!
مانی- دارم راستش رو بهت می گم! فعلاً هیچی معلوم نیس!
« تو همین موقع رکسانا رو با یه تخت آوردن بیرون! پریدم بالا سرش! همونجور خواب بود اما خونِ زیر گوشش رو پاک کرده بودن! داشتم بغل به بغل تختش می رفتم و نگاهش می کردم! مثل ماه بود! همچنین خوابیده بود که انگارده ساله نخوابیده
جلو آسانسور مانی بهم گفت:
تو بیا بشین! من باهاشون می رم!
مانی اگه یه بار دیگه بخوای جلو منو بگیری، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی آ
« رفتیم پایین. نیم ساعت طول کشید دوباره برگشتیم اما بردنش تو یه اتاق دیگه و رو تخت خوابوندنش، منم همونجور بالاسرش واستادم و نگاهش کردم! همه از اتاق رفته بودن بیرون یه عالم سیم و لوله بهش وصل کرده بودن! آروم دستش رو گرفتم تو دستام. یخ یخ بود بردمش جلو دهنم و هاش کردم! یه خرده گرم شد چسبوندم دست شو به صورتم! گرمتر شد.
دو سه تا پرستار اومدن تو و یه خرده بالا سرش واستادن. داشتن گریه می کردن!»
چقدر خوشگله
خدا ذلیلشون کنه
ایشالا خوب بشه
حیف از این دختر
برگشتم نگاه شون کردم!زود از اتاق رفتن بیرون!وقتی در داشت بسته می شد مانی رو دیدم که داشت با دکتر حرف می زد عصبانی بود! در بسته شد! دوباره
#پارت133رکسانا
دست رکسانا رو چسبوندم به صورتم که گرم بشه! یه مرتبه در وا شد و یه مرد با روپوش سفید اومد تو! یه پرستارم باهاش بود و دکتر صداش می زد!
یه قدم رفتم عقب! رفت جلو و شروع کرد به معاینه کردن رکسانا. خیلی طول داد! خسته شدم! به مانی نگاه کردم! اومد کنارم و دستمو گرفت و فشار داد.
دکتره م کارش تموم شد. برگشت طرف من و گفت:
- دختر خیلی قشنگیه!
« بعد سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون. بقیه م دنبالش رفتن. پتوش رو مرتب کردم و دست شو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. یه پرستار اومد تو و یه نگاهی به رکسانا کرد و بعد یه صندلی کشید دمِ تخت و به من گفت که بشینم.
نشستم. رفت بالا سر رکسانا و یه خرده نگاهش کرد و زد زیر گریه و دولّا شد و صورتش رو ماچ کرد و بعدش اومد طرف من. دستش رو گذاشت رو شونه م و همونجور که گریه می کرد گفت:
- عشق تو همین دنیا تموم نمی شه ها!
بعد گذاشت و رفت. دوباره دست قشنگشو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. دوباره در واشد و یکی اومد تو. حوصله نداشتم برگردم و ببینم کیه! دو تا دست اومد سرِ شونه هام و محکم فشارشون داد. مانی بود! آروم گفت:
- پاشو بریم بیرون باهات کار دارم.
- همینجا بگو.
مانی- اینجا نمی شه.
- همینجا بگو.
مانی- بریم بیرون دو تا سیگار بکشیم بعد بهت می گم.
- همینجا بگو.
پیشونیش رو گذاشت رو سرم و یه خرده بعد گفت:
- می دونی چه ش شده؟
- نه! توام نگو چه ش شده!
مانی- می خوای چیکار کنی؟ - هیچی!
مانی- بالاخره چی؟
- نشستم
مانی- تا کی؟
- همیشه.
مانی- همیشه یعنی کی؟
- تا وقتی نفس می کشه.
مانی- که چی بشه؟
- گم شو بیرون
«یه دست کشید به سرم و آروم رفت بیرون. بازم در وا شد. بازم برنگشتم. بازم یه دست اومد رو شونه ام! پدم بود. نمی توانستم تو چشماش نگاه کنم! فقط رکسانا رو نگاه می کردم!
- پدرم- باباجون اینطوری اذیت می شه ها!
- نه نمی شه!
پدرم- اون که دیگه اینجا نیس!
- هس!
پدرم- زندگیش دیگه مثل ما نیس! فقط نفس می کشه! اونم معلوم نیس تا کی!
- منم همینجا می مونم!
پدرم- تا کی؟!
- تا هر وقت!
پدرم – آخه که چی بشه؟!
- که چی؟! ول ش کنم؟! اگه می خواستم ول ش کنم که همون دفعه می کردم!
پدرم- آخه می خوای چیکار کنی؟!
- نمی خوام بگم!
پدرم- چرا؟!
«دوباره در وا شد. همه اومدن تو! ساکت و بی صدا!»
پدرم- بگو می خوای چیکار کنی؟!
- نمی خوام بگم!
پدرم- چرا!
- چون مسخره م می کنین!
پدرم- مسخره ت نمی کنیم! بگو!
- می خوام باهاش عروسی کنم! همینجوری که هس!
پدرم- چه طوری آخه؟!
«خجالت می کشیدم برگردم و بهشون نگاه کنم! چشمم فقط به رکسانا بود. وقتی نگاهش می کردم، قوی می شد!»
- مگه شما اجازه ندادین که با همدیگه عروسی کنیم! خب حالا همونطوره دیگه! چه فرقی کرده؟! من دوستش دارم و می خوام همینجوری باهاش عروسی کنم! تنهاشم نمی ذارم! شما می خواین نفرین م کنین! از ارث محرومم کنین! هر کاری می خواین بکنین بکنین، من این دخترو ول نمی کنم! اون به اندازه کافی تنها بوده! حالا تنهاش نمیذارم! الآنم نمی دونم چی لازم داره! قلب بخواد، بهش می دم! کلیه بخواد، می دم! هر چی بخواد معطل نمی کنم و بهش می دم! برامم هیچ فرقی نداره! همین!
«یه مرتبه صدای گریۀ سارا و مریم بلند شد که زود گفتم:
- اینجا گریه نکنین! این می فهمه ناراحت می شه! اصلاً همه برین!
«بعد سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و چشمامو بستم! در واشد و یکی یکی ازاتاق رفتن بیرون.
سرمو بلند کردم. هیچکس تو اتاق نبود. فقط من بودم و رکسانا و خاطرات خیلی کم مون! بلند شدم و صورتم رو چسبوندم به صورتش!
آروم دستمو بردم زیر گردنش و بغلش کردم و سرشو چسبوندم به سینه م!
ضعیف ضعیف داشت نفس می کشید! آروم خوابوندمش سرجاش و دوباره صورتم رو چسبوندم به صورتش. در وا شد! مانی بود! زود خودمو کشیدم کنار که گفت:
خجالت نکش بغلش کن عیبی نداره که نامزدته
«رفتم سرجام نشستم و دستش رو گرفتم تو دستم و هیچی نگفتم. مانی م رفت رو یه مبل نشست و گفت چرا گریه نمی کنی
چرا تو نمی ری خونه
مانی- واقعا می خوای برم
- می خوام حرف نزنی
مانی- باشه! حرف نمی زنمسرمو گذاشتم رو دستش و چشمامو بستم! هیچ فکری تو سرم نبود! یعنی به هیچی فکر نمی کردم! و این عجیب بود! آدم هیچ فکری نکنه و ذهنش خالیِ خالی باشه! نه گذشته! نه حال! نه آینده! بی تفاوت! و این بی تفاوتی بد بود!
یه ربع! نیم ساعت! یه ساعت یا هر چقدر گذشت! چند تا پرستار و دکتر اومدن و رفتناما بازم فکری تو سرم نبود
سرمو بلند کردم! دستش رو گرفتم تو دستم و ماچش کردم! هیچ حرکتی نکرد! دفعۀ آخری که اینکارو کردم، زود دستش رو کشید و بغلم
حالا یه فکری تو سرم از دنیا و آدماش بدم می اومد! از این روزا و شبا بدم می اومد! خسته بودم و خستگی رو حس می کردم اما از خوابیدن بدم می اومد
دست کشیدم به موهای قشنگش! بازم هیچ حرکتی نکرد! هر وقت اینکارو می کردم، چشماشو می بست و همونجور ساکت می موند تا من نازش کنم و وقتی بهش می گفت
35.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_دوازدهم
پارت اول
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که مادرای مازندرانی لالایی میخوندن😂🤣
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
🔍 فال #نوستراداموس سه شنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳
•┄┅🕵️ متولد فروردین ┅┄•
🚨 با نامزد یا همسر خود دچار اختلافاتی می شوید که برایتان چندان خوشایند نیست. منطقی و منصف باشید و از طریق گفتگو به دنبال راه حل باشید.
•┄┅🕵️ متولد اردیبهشت ┅┄•
🚨 همواره در ناز و نعمت و راحتی زندگی کرده اید و همین امر باعث تن پروری و سستی شما شده است که می تواند مشکلاتی را برایتان بوجود آورد.
•┄┅🕵️ متولد خرداد ┅┄•
🚨 طرح و نقشه ای بلندپروازانه در ذهن خود می پرورید. شک را کنار بگذارید. دست به کار شوید موفق خواهید شد.
•┄┅🕵️ متولد تیر ┅┄•
🚨 به سفر هوایی می روید و از آن لذت می برید. به زودی به خواسته ها و هدفهایتان دست می یابید. هر زمان دچار کسالت و رخوت شدید چمدانهای خود را ببندید و به سفر بروید تا روحیه تان تازه شود.
•┄┅🕵️ متولد مرداد ┅┄•
🚨 اگر در رابطه ای هستید، به قهر و جدایی می رسید و پیوندی که برقرار کرده بودید گسسته می شود.
•┄┅🕵️ متولد شهریور ┅┄•
🚨 اگر مجرد هستید، دل به عشقی می سپارید و با کسی نامزد می کنید.
•┄┅🕵️ متولد مهر ┅┄•
🚨 فردی دست و دلباز هستید که دوست دارید به دیگران کمک کنید. هرچه بیشتر به نیازمندان یاری برسانید کار خودتان نیز رونق بیشتری می گیرد و موقعیت تان بهتر می شود.
•┄┅🕵️ متولد آبان ┅┄•
🚨 نماد فضولی و کنجکاوی بیش از حد. مراقب حرف زدن خود باشید و سفره دل خود را پیش هر کس باز نکنید چون ممکن است به ضرر شما تمام شود. کمی رازدار باشید.
•┄┅🕵️ متولد آذر ┅┄•
🚨 با تلاش و سختکوشی می توانید زندگی خود را اداره کنید. به اتکای استعدادها و لیاقتهای خود قادر خواهید بود به ثروت و رفاه برسید.
•┄┅🕵️ متولد دی ┅┄•
🚨 به واسطه جذابیتی که دارید مورد توجه دیگران قرار می گیرید. از این فرصت استفاده کنید.
•┄┅🕵️ متولد بهمن ┅┄•
🚨 از ضرر و زیانی که ممکن است عاید شما شود جان سالم به در می برید. مورد حمایت قرار می گیرید. جای هیچ نگرانی نیست.
•┄┅🕵️ متولد اسفند ┅┄•
🚨 احساسات و عواطفی پر شور و حرارت دارید. امیدوار باشید، به هدف خود نزدیک می شوید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
#پارت 134رکسانا
م موهات مثل خورشیده، می خندید و سرشو میذاشت تو بغلم و می گفت حالا دیگه همه جا سایه شده و خورشید رفته تو دل تو!
سایه ها! حالا یه فکر دیگه هم تو سرم هس! سایه ها! ماها همه اسیر سایه هائیم! همه اسیر سایه ها شدیم! شاید همیشه اسیر سایه ها بودیم! همیشه رو سرمون یه سایه بوده! یه سایه سیاه که رو سرمون افتاده و ول مون نمی کنه!
دست زدم به تن ش! یخ یخ بود! تنی که همیشه مثل کوره می سوخت و هر بار که بغلم می کرد آتیش می گرفتم!
بغض دوباره خواست از تو گلوم بیاد بالا اما زود دادمش پایین! باید نگه ش می داشتم تا خشم بشه و خشم باقی بمونه!
پتو رو کشیدم تا زیر گلوش و دولّا شدم و گردن قشنگشو ماچ کردم! هنوز بوی گل می داد!
سرمو بردم درِ گوشش و آروم بهش گفتم به خدا زود بود عزیزم! به خدا زود بود گل من! ترو خدا یه دفعه دیگه چشمای قشنگت رو وا کن! به جون خودت بعدش دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام! حیف که نتونستم باهات حرف بزنم! حیف که ازت خجالت می کشیدم! کاشکی این غرور مسخره رو کنار میذاشتم کنار و بهت می گفتم که چقدر دوستت دارم! قربون اون چشمات برم! فدای هر تار موی قشنگت بشم! منم برات جون می دم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! فکر می کنی دروغ می گم! پاشو ببین! ببین که هامون ت بیچاره شده! پاشو ببین که منم دیگه تنهای تنها شدم! دیگه غیر از تو کسی رو نمی خوام! تو فقط یه دقیقه چشماتو وا کن تا بهت بگم چی تو این دلم بود و بهت نگفتم! فقط یه دقیقه چشماتو وا کن و ببند! تو همون یه دقیقه همه رو بهت می گم قربونت برم! تو که گفتی هیچ وقت تنهام نمی ذاری! حالا که همه چی جور شده چرا!؟ بمیرم برات که سختی کشیدی! کاشکی اون موقع ها می دیدمت! به خدا تو پاکی! به خدا تو گلی! آخه چه جوری دل شون اومد؟!
نشستم سرجام و دست شو گرفتم تو دستم.
نمی دونم چرا یه مرتبه به دلم افتاد که باید صداش کنم! جلو مانی خجالت می کشیدم اما شروع کردم به صداش کردن!
رکسانا! رکسانا! رکسانای من! صدامو می شنوی؟! ترو خدا اگه صدامو می شنوی یه کاری بکن که من بفهمم! رکسانا! رکسانا!
«دیگه تقریباً داشتم فریاد می کشیدم! مانی م بلند شد اومد جلو و مات شد به رکسانا! هر دو نگاهش می کردیم! هنوز امیدوار بودم که شاید یه تکونی بخوره یا یه طوری بهم بفهمونه که صدامو می شنوه! دستش تو دستم بود و مواظب بودم نکنه حتی یه حرکت کوچیک بکنه! اما نکرد! هیچی!
مانی برگشت و سرجاش نشست.
سرمو دوباره گذاشتم رو دستش.
چشمامو بستم. حالا یه فکر دیگه م تو سرم هس!
ترس! ترس! از موندن! ترس از رفتن! ترس از مردن! همیشه ترسیدیم! همیشه ترس باهامون بوده! از سایه ها می ترسیدم! از خود ترس می ترسیدم! از نترسیدن می ترسیدم!
سرمو بلند کردم و گفتم:
- می دونی دلم از چی می سوزه؟
مانی – بگو!
- از اینکه اصلاً نتونستیم باهم باشیم! هر دفعه که بهم رسیدیم، گذشته ها بود و گذشته ها! آنقدر گذشته ها وسط مون بود که نفهمیدیم حال مون کدومه!
مانی- اصلاً کاری به کار کسی نداشت! خودت که می دونی!
«دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش! مثل گل یاس بود دستش! نرم و ظریف و قشنگ! انگشتای کشیده قشنگش بوی گل می داد! بوی کمک! بوی گذشت و فداکاری!»
- می دونی چی بهم می گفت؟! می گفت دلم می خواد یه کاری برای تو بکنم اما نمی تونم! یعنی تو به چیزی احتیاجی نداری که من بتونم بهت بدم! طفل معصوم همیشه دلش می خواست که یه کاری برای من بکنه که برام ارزش داشته باشه! مانی یادته اتاقش رو خالی کرده بود برای من! طفلک فقط همین از دستش برمی اومد! نه پول داشت که به من بده و نه چیزی! این زجرش می داد! مانی!حالا کی دیگه می ره به اون آدما کمک کنه؟این جواب خوبی بود؟! دختری که خودش نداشت بخوره، از همه چیزش می زد تا بتونه به آدمای بدبخت کمک کنه! این بود دستمزدش مانی اینو باید پیداش کنیم! می خوام با همون چوب گردنش رو خرد کنم! من باید پیداش کنم
- که چی بشه؟اگرم پیداش کنی باید به حالش گریه کنی! این آدم زدن نداره که!
- ترو خدا ببین! این همون رکساناس آ! همون رکسانایی که اون شب پدرمو عاشق خودش کرد! دیدی تو شطرنج از پدرم برده بود اما شطرنج رو ریخت به هم که احترام پدرمو نگه داره؟! ببین چه خوشگله مانی! ترو خدا حیف نیس با این قشنگی رو تخت بیمارستان باشه؟! آخه این دختر الآن باید اینجا باشه؟! این الآن باید خب و خوش باشه و از جوونی ش لذت ببره! این باید خوب باشه تا بتونه به مردم کمک کنه!
«دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش که مانی اومد بغلم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت
- می تونه اینطوری باشه که می گی! می شه که از این رکسانا چند تا رکسانا دیگه بوجود بیاد
«سرمو بلند کردم و گفتم:
- دیگه نمی شه مانی، رکسانا فقط یکی بود!
مانی- می دونی مرگ مغزی یعنی چ
- نمی خوام بدونم
مانی- اون هر لحظه ممکنه که تموم کنه
- حرف نزن!حرف نزن! حرف نزن
مانی- مطمئنم که ا
#پارت 135رکسانا
گه خودش می تونست الآن حرف بزنه، همین رو بهت می گفت! الآن یه رکسانا دیگه تو همین بیمارستانه که یه قلب احتیاج داره!
- خفه شو مانی! خفه شو! اگر کسی طرفش بیاد می کشمش! توام خفه شو!
مانی- تو چرا گریه نمی کنی؟! رکسانا مرده هامون! نامزدت مرده! کسی رو که دوست داشتی مرده!
- خفه شو مانی! نذار دق دلی مو سر تو خالی کنم!
مانی- این زندگی نیس که! معلوم نیس که کی تموم بشه! امروز یا فردا! یه دقیقه دیگه!
- اگه ترمه م اینطوری شده بود همینارو می گفتی؟!
مانی- اره! چون می خواستم زنده بشه! آدم می تونه تو یکی دیگه زنده باشه! مخصوصاً کسی مثل رکسانا که فقط می خواست به همه کمک کنه!
- خفه شو کثافت! این همه بدبختی کشید براش بس نیس که حالام می خوای تیکه تیکه ش کنن؟!
مانی- تیکه تیکه ش می کنن اما هر تیکه ش یه رکسانا می شه! یه رکسانای تو! اونوقت دیگه نمی میره! یعنی حالا حالاها نمی میره!
«یه مرتبه داد زدم و صندلی مو پرت کردم کنار و از جام پریدم و گفتم:
- گم شو بیرون! دیگه م برنگرد! گم شو حیوون! تو آدم نیستی! تو احساس نداری! مثل گاوی!
«سرشو انداخت پایین! برگشتم و رو صندلی نشستم و دست رکسانا رو گرفتم
تو دستم ! نمی دونم چرا به اون پریده بود! یه خرده صبر کردم! خیلی چیزا یادم اومده بود اما هنوز گیج بودم برای همین بهش گفتم
- مانی من هیچی یادم نیس! من اصلا نمی دونم چی شده! رکسانا تو بغل من خوابیده بود! یه مرتبه چی شد؟!
مانی - تو حالت خوب نیس!
- تو بگو چی شد!
(( یه خرده ساکت شد و بعد گفت : ))
- دو ، سه ساعت بعد از اومدنت بود ! همون شب ِ پارتی ! عمه زنگ زد و گفت بدوئین که رکسانا اینا رفتن! بهشون تلفن زده بودن که برن! من و توام رفتیم! همه جا رو بسته بودن! نمیذاشتن بریم جلو! زنگ زدم به بابا ! اونم زنگ زد به دوستش!
دوستشم با دو نفر اومدن! اونجا همه میشناختنش! حیف که دیر شده بود!
((تازه داشت یادم می اومد! جلومونو گرفته بودن و نمیذاشتن بریم جلو! دعوامون شد! گرفتن مون! مانی زنگ زد خونه!
همه چی یادم اومد!
همونجور که رکسانا رو نگاه می کردم گفتم :))
- همه رفتن؟ ساعت چنده؟
مانی - ساعت 4 صبحه! دو روز از پریروز گذشته!
((برگشتم طرفش و گفتم :))
- پریروز؟
مانی - دو روز گذشته! دست بکش به صورتت ببین چقدر ریشت در اومده!
- دو روز؟
مانی - آره! دو روز
!ساخته شده مرتضي بناري
(( سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و گفتم :))
- همین یه خرده پیش بود! ساعت چهار صبح ! رکسانا تو بغلم خواب بود! کاشکی نمیذاشتم بره! کاشکی باهاش مونده بودم! کاشکی ولش نمی کردم!
((بغض داشت خفه م می کرد اما نمی تونستم گریه کنم ! مانی اومد پشتم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت :))
- پاشو بریم بیرون! بریم یه سیگار بکشیم ! دکترا مواظب شن!
(( دلم نمی اومد ول ش کنم اما مانی دستمو کشید و با خودش برد!
تو راهرو هیچکش نبود ! همه انگار خواب بودن! رفتیم تو حیاط بیمارستان و مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من))
- عمه نفهمیده!؟
(( یه خرده نگاهم کرد و گفت :))
- بیرونش کردی! بهش گفتی تقصیر اون بوده که باعث شده تو رکسانا رو ببینی! بهش گفتی که انتقام پدرامونو از تو گرفته!
((فقط نگاهش کردم ! هیچی یادم نبود!))
مانی - عزیزم اومد! ترمه ام اومد!
- رفتم کنار دیوار واستادم که اومد بغلم و گفت :
- هامون! همه چی تموم شده
روم رو کردم اون طرف که گفت
- نمیخوای براش گریه کنی
- گریه برای چی
مانی - فکر نمی کردم انقدر بی معرفت باشی! من آدم نیستم! حیوونم! گاوم!
احساس ندارم اما من براش گریه کردم! همه بیمارستان براش گریه کردن! فقط تویی که یه قطره اشک از چشمات نیومده! می دونی تو اون لحظه که چوب داشته می اومده تو سرش چی گفته؟!
یه مرتبه برگشتم طرفش
مانی - اینطوری نگام نکن! اگه نمی خوای بگم خب نمی گم! آدم فکر می کنه الان می خوای بکشیش
بعد یه مرتبه بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت
- طفل معصوم فقط داد زده و گفته هامون! همچین لند اسم تو رو گفته که همه دور و وری آش برگشتن طرفش اما دیگه...!
همینجوری داشت گریه می کرد که بهش گفتم
- خودتو جمع و جور کن ! گریه برای چی می کن
با هزینه زیاد یه دکتر رو از خارج آوردیم باید مطئن می شدم هر چند که چند تا دکتر متخصص نظرشون رو داده بودن! یک ماه گذشت و به زور زنده نگه شداشتیم! همه چی تموم شده بود
قلب رکسانای من رفت تو سینۀ یه دختر دانشجو! هر کدوم از کلیه هاشم رفت تو تن یه نفر! کبدشم همینطور
همونجور که خودش خواسته بود ، تو بدن کسای دیگه زنده شد
یه رکسانا چند تا رکسانا شد
منم گریه نکردم
هنوزم گریه نمی کنم
دیگه م طرف خونه ی عمه نرفتم! طاقت دیدن خونۀ بدون رکسانا رو نداشتم
3 ماه بعد عمه م که سرطان داشت ، مُرد!
همیشه فکر می کرده خرج زندگی ش رو برادراش یعنی پدرای ما می دادن اما یه روز یه نفر بهش می گه که اینطوری نیس و این خونه و هزینۀ زندگیش رو یه آدم خیّر می داده
خبر نداشته که اون آدمی که این خبر رو بهش داده بود
#پایان#
ه یه دشمنی ای چیزی باهاش داشته! همون آدمم باعث قهر کردن ترمه شده بود!
بعد از اینکه رکسانای من مُرد ، معلوم شد که اون آدم خیّر ، پدر و عموم بودن!
برادرایی که خرج زندگی خواهرشون رو می دادن!
عمه اشتباه کرده بود و بعدا متوجه اشتباهش بود اما چه فایده!
ترمه م بعد از اون جریان دیگه ایران نموند! مانی با کار کردنش مخالفت کرده بود و اونم باهاش ازدواج نکرد و از ایران رفت!
می خواست بره هالیوود! می گفت اینجا یا باید از این فیلمای معمولی بازی کنه یا هیچی! چون اگه یه خرده فیلم بخواد حرف بزنه جلوش رو می گیرن!
برای همینم رفت!
مانی خیلی کمکش کرد!
مثل یه دوست کمکش کرد و کاراش رو جور کرد تا تونست از ایران بره دُبی و از اونجا بره آمریکا.
همه چی بقدری سریع اتفاق افتاد و تموم شد که هنوزم گیج و منگ فقط بهش فکر می کنم!
اون قدر سریع شروع شد که نفهمیدم چی شد و اونقدر سریع تموم شد که بازم نفهمیدم چی شد!
فقط سال بعدش یه روز با مانی رفتیم گیشا! خودم ازش خواسته بودم که بریم!
رفتیم اونجا ، تو اون کوچه ، جلوی همون خونه!
فقط تونستم یه لحظه پیاده بشم و سیگارم رو روشن کنم! یه لحظه دیدیم در ِ همون خونه واشد و رکسانا ازش اومد بیرون!
پریدم تو ماشین و به مانی گفتم فقط بره! با سرعت بره!
تموم کوچه رکسانا بود!
وقتی مانی داشت با سرعت از کوچه رد می شد ، برگشتم و پشت سرمون رو نگاه کردم!
رکسانا وسط کوچه ، بهم مات شده بود!
حالا چند سال از اون ساعت 4 صبح گذشته!
هنوزم رکسانا تو بغلم خوابیده و نمی خوام بیدار شه!
نمیخوام بیدار شه تا زمانی که اگه یه دختر مثل اون خواست بپرسه چرا ، این بلا سرش نیاد! حالا چقدر باید راه بریم و بریم جلو تا به اون زمان برسیم ، نمی دونم!
اما اینو می دونم که رکسانای کم زنده س!
اون دختری که قلب رکسانای من تو سینه ش می طپه زنده س! و دختری با اراده که از صد تا مرد ، قوی تر و محکم تره !
پس رکسانای من زنده س !
نه یکی نه دو تا نه...!
و هنوزم گریه نکردم
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
رمان شب سراب
نویسنده : ناهید ا.پژواک
خلاصه ی از داستان رمان:
این رمان در حال و هوای قدیم هستش و روایتگر قصه ی عاشق شدن دختری از خانواده ی اشراف زاده به پسری که شاگرد نجاره هست و بالاخره با …👇👇👇
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
علاقه مندان به رمانهای نستالژیک قدیمی از فردا میتونیید در رمانکده با ما همراه باشید با شروع رمان بسیار جذاب شب سراب👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام صبح چهارشنبه تـون بـخیر 🌸🍃
صبحتون پراز حس خوشبختی🌸🍃
خوشبختی نگـاه خــداسـت.....
در این صبـح زیبـا دعا میکنـم🌸🍃
خــــدا
هیچوقت چشم ازتون برنداره
روز و روزگارتون پربرکت🌸🍃
و زندگیتون سرشار
از نعمت های الـهی🌸🍃
#صبح_بخیر
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma