🌹#شب سراب 🌹
#پارت41
- واي واي ناصر سفره را پشت و رو انداختي، پسر آنورش را بينداز
ناصر برخلاف ظاهر بيروني اش، خيلي ادا اطوار داشت با خنده سفره را برگرداند در حاليكه زير لب مي كفت:
- خدا رحم كرد معصوم نديد والا سفره را مي بايست دوباره آب مي كشيد.
خلاصه با اين تفاصيل شام را كه حلي خوشمزه و خيلي آبرومندانه بود در يك محيط كاملاً صميمي خورديم، آن بفرما و تشريف آورديد و مرحمت كرديد در همان يكساعت اول تمام شد، چقدر زود صميمي شديم، مثل اينكه سالهاي سال بود كه با هم نشست و برخاست كرده بوديم، سالهاي سال بود همدم و همكلام هم بوديم آقا ناصر بمن «رحيم جان» مي گفت و من به او «ناصر خان». انيس خانم هم رحيم جان مي گفت اما معصومه خانم رحيم خان مي گفت.
بعد از شام نزديكتر بهم نشستيم انيس خانم صحبت مي كرد و ما گوش مي داديم.
- حرف توي حرف آمد، جريان سه روز مهماني من ناتمام ماند، مي گفتم كه براي اولين بار رفتم خانه بصيرالملك، كشور خانم فرستادم، گويا زن بصير خواهش، التماس، پيغام پسغام كه من بروم برايشان خياطي بكنم، بالاخره با صلاحديد كشور خانم رفتم، حاجي خانم خيلي با گذشت است دلش بزرگ است با وجود اينكه زن برادرش گويا پشت چشم برايش نازك مي كرد اما بمن گفت فقط بخاطر گل روي برادر زاده ام مي گذارم بروي، مثل اينكه شوهرش مي دهند.
يكدفعه پرسيدم: مگر دختره لخت بود؟
همه خنديدند، معصومه خانم گفت: رحيم خان، اعيان اشراف لباس را براي لختي نمي پوشند هزار تا قر و قميش دارند، لباس را براي فخر مي فروشند.
ناصرخان گفت: براي پول در آوردن عرق كه نمي ريزند قدر پول را بدانند، علف بيابان است.
انيس خانم غريد:
- قر و قميش آنها نباشد من و امثال من چي بايد بخوريم؟
- اي مادر خدا كريم است، خب ببخش كشور خانم ماه است عزيز است لنگه ندارد دلش بزرگ است با گذشت است بس است؟ به مرغ خان گفتيم كيش و خنديد
ناصر خان آنطوريكه من فهميدم آدم بگو بخندي بود و براي همين خصوصيتش بود كه معصومه خانوم تنبلي اش را پذيرفته بود.
مادرم پرسيد: چند تا دختر دارند؟
- سه تا
- به كارمان درآمد پس شما براي هر كدام يك هفته غيبت خواهيد كرد؟
- نه بزرگه را شوهر دادند بچه هم دارد كوچيكه ده يازده سالش است اين دختر وسطي است كه برايش لباس دوختم.
- تمام شد؟
- فقط پس دوز زير دامن ها ماند كه آن را هم خودشان گفتند تمام مي كنند.
مادر نگاهي بمن انداخت، اول معني نگاهش را نفهميدم اما بعد يادم آمد كه انيس خانم پيشنهاد كرده بود مادر را با خودش ببرد كه اين كار ها را بكند و من نگذاشتم، حالا مي بينم اشتباه كردم، چه عيب داشت؟ زندگي اين ها هزار برابر بهتر از زندگي ماست، چرا نگذاشتم؟ نمي دانم
معصومه خانم پرسيد:
- خب شاه داماد كيه؟
- شازده است ... بگذار ببينم اسمش را گفتند ها ... يادم رفت، شازده نمي دانم چي
ناصرخان گفت:
- بابا اينهمه شازده تو اين مملكت از كجا آمده اند؟ يك تا شاه است يك كاروان شازده
- خب بچه هايش هستند ديگر
- آخه چند تا؟ چه جوري؟ و چشمك زد.
- خب مادر هي زن گرفتند هي بچه پس انداختند همه شان شدند شازده
- زن گرفتند يا صيغه كردند؟ لبهايش را جمع كرد
- چه مي دانم چه غلطي كردند بهر صورت شازده درست كردند.
ناصرخان با مسخره خنديد: پرسيدند كاروان سالارتان كدام است؟ يكي جواب داد آن زنجيري كه آن جلو مي رود، حالا افتخار اينها به كي هست؟ به آن مردكه بچه باز گردن كلفت
- ناصر خجالت بكش
- چرا؟ از كي؟ من خجالت بكشم كه شرم دارم بگويم رعيت فلاني ام يا آنهائيكه دور و برش بادمجان دور بشقاب مي چيدند؟ تره برايش خرد مي كردند شاعر دربار شعر مي گفت!!
شپش سر مليجك به چه ماند اي عزيزان
به ميان سنبلستان چرد آهوي ختائي
همه خنديدند اما من يكي از اينهمه سين و شين كه توي شعر بود حال ديگري پيدا كردم معنيش را نفهميدم.
ناصرخان سرش را تكان مي داد.
معصومه خانم زد روي دستش:
- تو چه ميگي هم نام ه اينهم گلي است كه آن پدر پدر سوخته ام آب داده، خود كثافتش را ول كرديم اسمش رويمان ماند، چه بكنم؟ اسم را عوض نمي اسم شما اسم قشنگي است، به اسم كه نيست به عمل است يكي آنجور مي شود ديگري بهتر
ناصر آقا شايد به خاطر اينكه موضوع را عوض كند و كمتر غصه اسمش رو دلش سنگيني كند رو كرد به معصومه خانم و گفتمعصومه خانم شام دادي خلاص؟ شب چره اي، نخود
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب🌹
#پارت42
كشمشي، دهنمان خشك شد.
- ماشاالله به اين اشتها
- نا سلامتي مهمان داريم، من هيچ، از مهمانهايمان پزيرائي كن.
- كدام مهمان؟ آنهمه كار را تو كردي يا رحيم خان؟
- من و رحيم يك روحيم در دو بدن مگر نه رحيم جان؟
با سر تصديق كردم
معصومه خانم از توي گنجه يك بشقاب پر از كشمش و گردو آورد و از اطاق بيرون رفت. وقتي برگشت توي يك پياله كوچك مقداري گوجه سبز داشت.
- نوبرانه است.
ناصرخان زل زد به گوجه و بعد با شيطنت به معصومه خانم نگاه كرد و گفت:
- چي؟ نوبرانه؟ گوجه؟ برو كلك دوساله هر چه نوبر مياد تو اداي ويار در مي آوري كه ما هم فكر كنيم ويار داري هي نوبرانه مي خري مي زني بالا، از بچه خبري نيست، برو بابا «مسخره»
معصومه خانم مي خنديد، انيس خانم هم غش كرده بود از خنده، نگو اين صحبت ها سابقه طولاني داشت و برخلاف تصور ما معصومه خانم نمي رنجيد، عادت كرده بود، خوب با شوهرش جور بود، حسابي همديگر را شناخته بودند.
- از شوخي گذشته نوبرانه است بفرمائيد
- كي شوخي مي كند؟ من جدي جدي هستم، حتماً يك ماه ديگه هم براي خيار ويار داري هان؟
ايندفعه ما هم خنديديم.
پاسي از شب گذشته بود
- رحيم دير وقت است برويم؟
- كجا؟ به اين زودي؟
- آخه راهتان دور است!
- نه ديگه ديروقت است، ما كه سير نمي شويم، خيلي خوش گذشت، خدا سايه انيس خانم را از سر هيچ كداممان كم نكند.
- كوچكتان هستم، منكه كاري نكردم طفلي معصوم هر چه بود كرده بود.
- چيزي نبود خاله خانم خجالتم مي دهيد يه خرده آبش را زياد كرده بودم.
- كلك گوشت هاي ويارانه شده بود؟
خلاصه شبي فراموش نشدني بود و نزديك نيمه شب بخانه برگشتيم، خواب از سر هر دوتايمان پريده بود و مدتي توي رخت خواب نشستيم و صحبت كرديم.
- مادر چرا بچه ندارند؟
- آخه بعضي از زنها تا بيست سالشان پر نشه نمي زايند، فكر مي كنم معصومه از آنهاست
- چند سالش مي شه؟
- انيس خانم گفت تازه رفته توي بيست سال
- انشاالله بچه بياره، خيلي خوبيند، هردوتايشان
مادر خنديد
*******************************
صبح از گرماي آفتاب كه رويم مي تابيد بيدار شدم.
لحظه اي چشم به آسمان، جريانات ديشب را به ياد آوردم، امروز جمعه است، ديشب دير وقت خوابيديم، مادر كو؟
برگشتم ديدم نشسته دارد خرما پوست مي كند.
- سلام مادر
- سلام رحيم صبحت بخير
- زود پاشدي؟ شب دير خوابيديم
- ديگه عادت كردم رحيم، سر ساعت شش انگاري يكي صدام مي كنه
- صبحانه خوردي؟
- آره مادر، مال تو هم آماده است بلند شو بخور يا دوست داري بخواب، استراحت كن.
- نه، مي خواهم بروم دكان دكان؟ جمعه است پسر
- ميدانم، اما آفتاب گرمي است، حيف است چوب ها توي دكان بمانند و بيرون اينقدر گرم باشد، بروم چوب ها را هوا بدهمهر جور دوست د گرما تا توي دكان هم نفوذ كرده بود اما همه چوب ها را يكي يكي بيرون آوردم و به ديوار تكيه دادم، خودم هم جلوي دكان نشستم و در بحر تفكرات غوطه خوردم
قسمت شانزدهم ديشب خيلي خوش گذشته بود احساس مي كردم كس و كار پيدا كرده ايم، از غريبي درآمده ايم ناصرخان مهربان بود، من هميشه فكر مي كردم خودش را مي گيرد، اما اصلاً اينطور نبود انيس خانم هم خوبه، يواش يواش دوستش دارم، اما از همه بهتر معصومه خانم است، چقدر خوبه، چقدر مهربانه، بالاخره تا برگرديم يك نگاه بهش كرده بودم خوشگل نبود ولي بدگل هم نبود. زن بايد ربان باشد عروسك نيست كه خوشگل باشد،گ اصلاً زن معمولي بهتر از عروسك فرنگي هاست، مرد كه نمي خواد تماشاش بكنه، تو ذوق نزنه، خوبه. كاش معصومه خانم خواهر داشته باشد، واي چي مي شه؟ من و ناصرخان باجناق مي شيم، مادر هم از تنهائي در مياد همه مان توي يك خانه زدگي مي كنيمخوبه، ناصرخان تنبل است از خدا مي خواد يكي مثل من دور و برش باشد كه كارهايش را بكند راستي بالاخره نفهميديم ناصرخان چكاره است؟ حتماً مادر من مي داند، مي گفت بيرون كار مي كند توي خانه بايد استراحت كند، اما خانه خوبي دارند ها فرش دارند، ظرف و ظروف دارند. چه مي دانم شايد جهيزيه زنش باشد، دختر خاله اش است آورده ديگه. خوشا به سعادتشان، خوب با هم جور شدند، خدا مرا هم عاقبت به خير بكند، بقول مادر يك دختر شير پاك خورده اي نصيبم بشود. خنده ام گرفت. هول كردم! اطراف كوچه را نگاه كردم اگر كسي مرا مي ديد حتماً فكر مي كرد آدم خلي هستم روز جمعه در دكان را باز كرده ام و
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب#
#پارت43
نشسته ام براي خودم مي خندم اما جنبنده اي در كوچه نبودصداي قار و قور شكم خبرم داد كه وقت ناهاره، ظهر شده، شايد هم از ظهر گذشته تازه متوجه شدم كه براي خودم ناهار نياوردماي دل غافل، امروز مي خواستيم بوراني خرما بخوريم، ديدي نشد! بيچاره مادر صبح اول وقت در فكر ناهار بود حالا قسمت نشد كه بخوريم. نگاهي به آسمان كردم، يك ذره ابر هم نبود، آفتاب گرم گرم بود حيف بود به خاطر شكم خودم چوب ها را به اين زودي جمع كنم. ولش كن، صبر مي كنم تا غروب، ديشب شام حسابي اي خورده ام. فكر كردم اگر بيكار بنشينم گرسنگي امانم را مي برد، بلند شدم رفتم توي دكان نردبان وسط دكان ولو افتاده بود. اينرا درست مي كنم هم وقت مي گذرد، هم اينرا از وسط راه جمع مي كنم مدتي وسط دكان ايستادم گرسنه بودم لباسهايم را نياورده بودم، با اين پيراهن نمي توانستم كار بكنم، شايد تا ديروز مي شد اما از ديشب به اينطرف ديگر نمي شود، اين تنها پيراهن خوبي است كه من دارم، طفلي مادرم با چه زحمت اطو مي كند انصاف نيست كثيفش بكنم، ديگه بعد از اين مهماني مي رويم مهمان مي آيد، كو تا وقتي كه من بتوانم پيراهن تازه اي براي خودم بخرم. پيراهن را در آوردم، لخت شدم، خب توي دكان خودمان هستيم كار مي كنم، براي آنكه كاملاً احتياط كرده باشم رفتم بيرون و دو تا از چوبها را آوردم تكيه دادم بالاي در دكان، ديگه كسي نمي توانست مرا ببيند. هوا هم گرم بود و تا غروب بي وقفه كار كردم. كار جلوي همه خواسته هاي بدن را مي گيرد، وقتي كار مي كني هوس هيچ چيز نمي كني. غروب چوبها خيلي خشك شده بودند، فكر مي كنم دو روز هم زير آفتاب بگذارم حسابي خشك خشك مي شوند. از تصور قيافه اوستا و رضايتش جان گرفتم، همه چوبها را جابجا كردم در دكان را بستم و بطرف خانه پر كشيدم، انيس خانم خوب فهميده بود براي من خانه پناهگاه بود، محل آرامش و آسايش بود خانه را دوست داشتم، اهل بيرون رفتن نبودم، بدينجهت دوست و آشنائي هم نداشتم، پسرهاي محله مان را نمي شناختم، با هيچكس اختلاط نمي كردم، هيچوقت بيكار نبودم كه سر كوچه بايستم، پاتوقي نداشتم وقتي از سركار بر مي گشتم و مرد هائي را مي ديدم كه حتماً زن و بچه هم داشتند اما جلوي دكان ها عاطل و باطل نشسته و به رهگذر ها تماشا مي كردند تعجب مي كردم، توي قهوه خانه فكر مي كردم چه جورد آدمهائي جمع هستند؟ همه بيكس و كارند؟ مگر مي شود اينهمه آدم تنها باشد؟ اگر زن و بچه دارند كه بايد حالا پهلوي آنها باشند اگر مادر و خواهر دارند خب مثل من بايد كنار عزيزانشان باشند، خلاصه هيچوقت نفهميدم كه مردها چه جوري دل دارند كه عزيرانشان را در خانه تنها مي گذارند. وقتي رسيدم خانه، در كوچه باز بود! مادر هرگز عادت نداشت در كوچه را باز بگذارد يا خانه بود كه خودش تنها بود يا خانه نبود كه خانه تنها بود چي شده؟تا از سر كوچه به كنار در برسم دلم بشدت مي تپيد. وقتي نزديك شدم صداي انيس خانم را شناختمتوي هشتي داشت با مادر صحبت مي كرد. خوشحال شدم ، چه زود هواي ما را كرده - سلام انيس خانم - سلام، عليك السلام، سلام به روي ماهت، رحيم جان امروز فرداست كه بيام از اوستا محمود انعامي بطلبم تشريف مي آوريد، انعام براي چيبراي اينكه واسطه خير شدم، كجا پسري مثل تو پيدا مي كرد كه روز جمعه را هم در دكانش را باز كند. - آهان، بلي، هوا خوب بود، كار داشتم - هواي بههاره ديگه رحيم، نمي گذاره آدم يك جا بند بشه، پير بشي پسر، ناصر خيلي از تو خوشش آمده، فهميده كه پسر جدي و كاري هستي -گلطف دارد - خب خواهر ديگه مي روم، قربان قد و بالات، هر وقت بيكاري، منهم خانه هستم بيا انشاالله، خدمت مي رسم وقتي انيس خانم رفت مادر از نگاهم فهميد كه مي پرسم براي چي آمده بود؟ - آخه ديشب من دستمال تخم مرغ ها و آن برج كبريت را يواشكي گذاشتم كنار پشتي، تا بوديم جلويش نشسته بودم نديدند، بعداً كه ديدند، خوششان آمده، آمده بود تشكر بكند، رحيم آن برج را فكر كردند خيلي چيز مهمي است و خنديد - خب مادر هنر تويش هست كار دست است توي بازار پيدا نمي شه مادر دوباره خنديد فكر كرد شوخي مي كنم - سر به سرم مي گذاري هيچكس نداند تو ميداني كه چي به چيه؟ - آره كه مي دانم براي همان مي فهمم كه زحمت كشيدي، اوستاي من ميگه كاري كه دست آدميزاد مي كنه هيچ ماشيني در هيچ جاي دنيا نمي تونه بكنه، براي همان ارزش داره. خب بيا تو، چرا همينجوري ايستادي؟ - مادر روده بزرگم داره روده كوچيكم را مي خورد. الهي بميرم برايت، فكر كردم ناهار مي آئي، خب پسر يك تكه نان و پنير لااقل بخر بخور قوت بايد داشته باشي كه كار بكني، گرسنه مي ماني مريض مي شوي ها ولي من هرگز دلم نمي آمد پولي بدهم و چيزي بخورمهرگز نشده بود، بدون مادر چيزي براي خودم بخرم، صدها بار از جلوي جگركي رد مي شدم بوي جگر مستم مي كرد، مي ديدم مردهايي كه خون از صورتشان مي چكد، شكم گنده، صد كيلو، ايستاده ايد سيخ سيخ جگر مي خورند. اما من هيچوقت دل نداشتم بدو
40.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_هجدهم
پارت اول
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
42.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_نوزدهم
پارت اول
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙂کاش یه مغازه ای بود ادم می رفت می گفت بی زحمت یه کم خیال خوش میخوام
ببخشید این خنده های از ته دل چند ؟آقا این آرامش ها لحظه ای چند ؟این بی خیالی ها می پاشن رو زندگی مشتی چنده؟کاش واقعا بود...
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
دوستان خوبم
سپاس از همراهی شما
افتخار میکنم در کنارتون هستم همتون برامون عزیزین و قابل احترام☺️🙏
قدیمی ها ستون کانال هستند❤️
جدیدا خیلی خوش اومدینhttps://eitaa.com/roomannkadeh😍😍
🌸🍃
هدایت شده از #بازارچه ایتا#آمل#مازندرانیها
22.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•ته چین😋•
درستش نکنی ضرر کردی، دیگه خود دانی🫠
~❤️مواد لازم برای ۴ نفر:
𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪
🌻
هنر کده مینا بانو،👇👇👇👇کپی ازاد برایه بانوان سرزمینم
https://eitaa.com/joinchat/1561199155Cd3bcd09eea
🍽️🥃🍜🍟🍔🌭🥪🥨🍟🍱🍿
🌹#شب سراب 🌹
#پارت 44
ن عزيزم شكم خودم را سير بكنم، گرسنگي مي خوردم ولي بدون مادر آب نمي خوردم - مادر دست و پنجه ات درد نكند، عجب خوشمزه شده - نوش جان - مادر! تو هم وقتي سر سفره خودمان هستي راخت تري؟ من نان و پنير خانه خودمان را بيشتر با لذت مي خورم تا چلو خورش ديشب - خورششان خيلي خوشمزه بود رحيم - نگفتم خوشمزه نبود اما من توي خانه خودمان راحت ترم، دست به سفره خودمانكه دراز مي كنم آسوده ترم، ديشب فكر مي كردم همه نگاهم مي كنند. - خيالات كردي، خيلي آدمهاي خوبي اند، مهمان دوست اند، انيس خانم مي گفت ناصرخان گفته چرا زودتر با هم اختلاط نكرديم. - راستي كي بايد آنها بيايند خانه ما؟ - خودمان بايد دعوتشان كنيم - كي؟ مادر يه خرده نگاهم كرد، دور و بر اطاق را نگاه كرد. - رحيم ما بايد يك چيز هائي داشته باشيم اينجوري كه نمي شود - چي مي خواهيم مادر؟ گوشت مي خريم، برنج مي خريم، روغن مي خريم، چي درست مي كني؟ - نه رحيم فقط اينها نيست يك مجمع ظرف مي خواهيم، يك سفره بزرگتر مي خواهيم، ديگ بزرگتر مي خواهيم، ما هر چه داريم براي دو نفر است. حق با مادر بود من فكر ظرف و ظروف را نكرده بودم همه اش در فكر گوشت و نان بودم. خدا كمك كرده بود سه چهار روز بود كه هوا حسابي گرم و آفتابي بود و من هر روز به محض رسيدن به دكان، چوب ها را مي آوردم زير آفتاب پهن مي كردم، نصف روز يك طرفشان را آفتاب مي دادم نصف روز ديگر طرف ديگرشان را، خوشم مي آمد كه اوستا چوب ها را بيرون دكان نبيند، بدينجهت قبل از آمدنش تند تند چوبها را جمع مي كردم و بهمان حال اول توي دكان مي چيدم. صبح چوب ها را چيده بودم و نزديكي هاي ظهر بود كه داشتم پشت و رويشان مي كردم و در عالم خيالات غوطه ور بودم، چند روز بود در فكر مهماني خودمان بودم و اينكه چجوري بايد ظرف تهيه كنيم، فكر مي كردم كاش با اوستا آنقدر رويم باز بود كه يك مجمع ظرف از آنها براي يك شب قرض مي گرفتيم و روز بعد پس مي داديم، يا مثلاً ... - خدا قوت يه هو پريدم، يه خرده هم ترسيدم، توي عالم خودم بودم، يك صداي بچگانه از خيالات بيرونم آورد. قسمت هفدهم برگشتم، دختربچه اي در حاليكه محكم پيچه را چسبيده بود پشت سرم بود، نفهميدم چيزي گفتم يا نه ولي با صداي جيغ جيغو كه بنظرم بلندتر از طبيعي بود گفت: - شما قاب چوبي هم درست مي كنيد؟ خنده ام گرفت، از قد و قواره اش و از سفارش كار دادنش گفتم: - تا چه قابي باشد خانوم كوچولو - يك قاب عكس - چه اندازه؟ - قاب كوچك درست مي كنيد؟ - براي شما بله! نه حرفي زد نه گفت درست كن، نه پرسيد قيمتش چند مي شود نه پرسيد كي حاضر مي شود همينجوري كه بيخبر پشت سرم سبز شده بود يكدفعه از جلوي چشمم دويد. چرا مي دويد؟ نفهميدم. وقتي برگشتم توي دكان ياد آن دخترك دفعه قبل افتادم كه سقا باشي راپرت داده بود يك زن آمده بود توي دكان و من احمق يادم رفته بود به اوستا بگويم و يك شب و روزم سياه شد. اينطرف و آنطرف را نگاه كردم ببينم چه چيزي را وارونه بگذارم كه وقتي اوستا آمد يادم بيايد كه بگويم دختربچه اي سفارش يك قاب عكس داده. هرچه نگاه كردم چيزي به نظرم نرسيد، بالاخره جارو را وارونه گذاشتم كنار ميز، سر جارو بالا دسته اش پائين، فكر كردم اينجوري اوستا هم متوجه مي شود و حتماً معذرتي هم هست براي دفعه قبل. وقتي اوستا آمد و نشست چشمش افتاد به جارو. - رحيم، رحيم - بله اوستا - اين چه كاري است كرده اي، شگون ندارد. - چي اوستا. - جارو را وارونه گذاشتن نحس است بدشگوني است. خنديدم. - والله اوستا دفعه قبل كه جارو را نگذاشته بودم نحسي بار آمد، ايندفعه انشاالله مبارك است. - موضوع چيه؟ برايش تعريف كردم كه چرا جارو را نشانه گذاشته ام. يه خرده موهايش را با دست بهم زد بعد پرسيد: - كدام طرف رفت؟ - مثل موش دويد، توي جمعيت گم شد نفهميدم. يه خرده فكر كرد بعد گفت: - نپرسيد چند مي شود؟ - نه كه نپرسيد. - نگفت كي دنبالش مي آيد؟ - نه اوستا اصلاً مثل اينكه كسي دنبالش كرده بود بدو بدو آمد بدو بدو هم رفت. - خب رحيم درست كن يكذره تخته كه قيمتي ندارد، براي خاطر خودت درست كن، ياد مي گيري، بد كه نيست. - معلومه كه بد نيست، اما اندازه هم نداد. - ديگه بچه اندازه نمي خواد، حتماً عروسك بازي مي كند مثلاً مي خواد توي اتاق عروسك هايش بزند.چه اندازه باشد؟ - هرچه كه تخته ريزه داري چهار تا انگشتم را گرفتم جلوي اوستا. - اينقدر خوبه؟ - آره بابا، خب چه خبخبر سلامتي. اوستا تعمداً بطرف چوبها نگاه نمي كرد، منهم خدا خواسته سعي مي كردم طوري بايستم كه صورت اوستا بطرف چوبها نباشد، دو روز هم صبر مي كرد چوب خشك خشك تحويلش مي دادم. اوستا چشمش به نردبان افتاد. - رحيم پايه ها چرا اينقدر پهن است؟ - اوستا به اندازه طول كف پاست - آخر چراكه راحت باشد پسر اين كه نردبان نشد پلكان شده بد شده اوستا- نه بد كه نشده اما فرم سنتي خودش را ندارد- فكر نمي كنيد اينجوري راحت تر باشد اوستا بلند شد نردبان را تكيه داد ب
🌹#شب سراب🌹
#پارت 45
ه ديوار و از پله هايش بالا رفت، هر پله كه بالا مي رفت قيافه اش بازتر مي شد، بالاي نردبان برگشت، آن بالا نشست. - پس الكي گفته اند جهان را به چشم جواني مبين، مثل اين كه بايد گفت «ببين» از حق نبايد گذشت رحيم خيلي راحت است، بارك الله پسر، مادرت پابرهنه بالا پائين خواهد رفت هر چند كه پدر چوب صاحب چوب در آمده و خنديد. يه خرده دلگير شدم خودش اجازه داده بود ولي خوب فكر كرده بود مثل نردبان هاي معمولي خواهم ساخت، البته من از چوب هاي تازه اصلاً برنداشته بودم همه چوب كهنه ها بود كه از دو تا در شكسته، صاف و صوف كرده بودم. اوستا مثل اينكه از قيافه ام فهميد كه ناراحت شدم، تند تند پائين آمد، دستش را زد زير چانه من با انگشتش صورتم را طرف خودش برگرداند. - مثل دختر ها دل نازك نشو، شوخي هم سرت نمي شود؟ بزور لبخند زدم ولي از چشمهايم فهميد كه ناراحت شده ام. فكر مي كنم خودش هم از حرفي كه زده بود شرمنده شده، كتش را برداشت انداخت روي دوشش. - آقا ما رفتيم خدا نگهدار. تا بگويم اوستا چائي نخورديد يا خداحافظ بسرعت رفته بود. يادم آمد كه اين اخلاق اوستا است، يا اخلاق همه ما مرد هاست، بجاي دلجويي از كسي كه اذيتش كرده ايم يا دلش را شكسته ايم، با آنها سرسنگين مي شويم. اوستا رفت در حاليكه نردبان ديگه از چشم من افتاد يك لگد زدم به پايه اول و زير چائي را خاموش كردم چشمم به جارو افتا، سربالائي. راست مي گفت اوستا نحس بود، تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيز ها، نحسي چه جور مي شود؟ من كه نبايد پس مي افتادم يا اوستا سكته مي كرد، همين كه اوستا دل مرا شكست خودش نحسي است، همه ذوق و شوقم فروكش كرد، رحيم بالا بري پائين بيايي، شاگرد دكاني، ارباب، اوستاست، صد سال ديگر هم خدمت بكني، مزدوري، الكي فكر مي كني پدرت مرده خدا اينرا برايت پدر كرده، بيگانه بيگانه است خودت را فدا هم بكني خونت جداست. دلم گرفت حتي عارم مي آمد بگويم كه چشمهايم پر اشك شد اما نمي گذاشتم بيرون بريزد، فكر مي كردم اگر اشكهايم روي گونه هايم بريزد از مردي مي افتم، مرد نبايد گريه بكند، ديدي اوستا هم چه نيش زباني زد، مثل دختر ها نباش. آخخ، دلم را شكست بعد هم گفت شيون نكن با لگد جارو را پراندم، رفت افتاد بالاي بالاي چوبهاي تازه، يه خرده نگاهش كردم، خنده ام گرفت، جاروي بيچاره!... فردا چوب ها را باز هم زير آفتاب چيدم اما ذوق و شوق هر روز را نداشتم. چه فايده؟ من زيادي دل به اوستا بسته ام، من هيچ احساس كارگري نمي كنم، من به اندازه مزدم كار نمي كنم دو برابر بيشتر از وظيفه ام كار مي كنم، يعني بعد از اينهمه كار چهار تكه چوب اينقدر براي اوستا ارزش دارد كه ذوق من زد؟ من از خودش اجازه گرفته بودم، خودش گفت بساز، براي مادرت هر چه مي خواهد بساز، چرا اينجوري كرد؟ ديگه نردبان را نمي برم، هر وقت پرده در را مي خواهد بشويد خودم مثل هميشه مي روم روي طاقچه كج مي شوم از ميخ در مي آورم، مثل اينكه همه وسايل زندگيمان جور شده فقط مانده نردبان، چهار تا بشقاب نداريم انيس خانم اينها را دعوت كنيم، نردبان مي خواهيم چه بكنيم؟ ياد انيس خانم آقا ناصر و معصومه خانم حالم را جا آورد، ياد آن شب جمعه كه اصلاً نفهميديم كي وقت برگشتن شد، اگر معصومه خانم خواهر داشته باشد خيلي خوب است، هم مهربان است هم سازگار است هم شيرين زبان است، دست پختش هم كه خوب است، حالا اگر همان غذا توي خانه خودمان پخته شود صد برابر براي من خوشمزه تر است، ايندفعه اگر مادر صحبت عروسي و زن گرفتن بكند بايد دل به دريا بزنم و بگويم كه پرس و جو كند ببيند معصوم خواهر دارد يا نه؟ خدا كند داشته باشد، اما خيلي كوچكتر از خودش نباشد، خودش خوبه، درست همسن خودم است، جوره جوره خدا اگر جوانمرگم نكند دوست ندارم زنم مثل مادرم بيوه بشود، با هم بميريم يا لااقل با يكي دو سال فاصله نه اينكه من پير بشوم بميرم و او مثل مادر تازه جوان باشد، كوچكتر از خودم نمي خوام يا اندازه خودم يا يكسال فوقش دوسال كوچكتر، آره بچه هاي من ديگه مثل خودم نبايد با يتيمي بزرگ بشوند، دو ات بچه بيشتر هم نمي خواهم يكي دختر يكي پسر، اگر من يك خواهر بزرگتر از خودم داشتم وضع فرق مي كرد ياد محسن افتادم و خواهرش كه به چوب فروش متقلب فروخته بود پدرسگ اگر چوب خشك داده بود من بدبخت اينهمه خرحمالي نمي كردم ببين چقدر بار كشيدم، باري را كه با گاري آورد من هر روز دوبار جابجا مي كنم آخرش ه- پير بشي پسر يكه خوردم، يه خرده هم ترسيدم، توي عالم خودم بودم انتظار كسي را هم نداشتم، اينموقع روز اوستا چرا آمده يكي از الوار ها دستش بود همه چوب ها را بيرون دكان ديده بود، قيافه شادش دلخوري روز قبل را از يادم برد سلام اوست الهي به پيري برسي رحيم جان، اين اولين بار بود اوستا مرا رحيم جان مي گفت هميشه وقتي سرحال بود يا از كارم راضي بود اوستا رحيم يا رحيم نجار خطابم مي كرد، چوب را روي ميز گذاشت با رنده رويش كشيد صداي تراشه ش
🌹#شب سراب 🌹
#پارت46
دن چوب بلند شد يعني كه خشك بود، چكش را به دستش گرفت يك ميخ همينجوري كوبيد، حسابي خشك شده بود. - رحيم خدا عمرت بدهد، الهي روزي خودت صاحب دكان شوي، الهي مثل خودت رحيم ديگري پيدا كني، پسرم فكر و خيالم را راحت كردي، از فردا كار بشيرالدوله را شروع مي كنيم، حالا مي روم كار نصفه را تا غروب تمام مي كنم تحويل مي دهم از فردا صبح زود مي آيم دكان تو كمك مي كني خرد مي كنيم بعد تو به كار خودت برس من به كار خودم. اوستا رفت بيرون، تك تك الوار ها را وارسي كرد همه خشك بودند فقط آن قسمت هايي كه به زمين چسبيده بودند خوب خوب خشك نشده بودند. برگشت توي دكان، الواري را كه روي زمين بود بلند كرد قوس داد، صاف كرد، به تمام سطوح چوب دست كشيد، از قيافه اش مي فهميدم كه وضع چوب كاملاً عاليست. نشست، دگمه كتش را باز كرد، دست كرد توي جيب بغلش. - رحيم جان اين انعام اول كار. يك اسكناس كه نفهميدم چند است بطرفم دراز كرد. - نه اوستا، من براي خاطر پول كاري نكردم. - من هم مزدي نمي دهم، اين انعام تست، هر روز اينهمه چوب را بردي آوردي، صداقت تست مهرباني تست، تو مثل پسر من هستي، من اگر پسرم هم بود انعامش مي دادم، مگر پدر به پسر دست مريزاد نمي دهد؟ - آخه اوستا ... - آخه ندارد، منهم براي كارم مزد مي گيرم، اگر چوبها خشك نمي شدند بدقولي مي شد، قرار مدارمان بهم مي خورد، بشيرالدوله خيلي پاي بند قول قراره، من اصلاً نمي دانستم چه بايد بكنم، مردكه خدنشناس كلي كرايه گاري خواست باضافه كلي زيان، گفت اگر چوب ها را برگردانم به شهرتش لطمه مي خورد توي بازارچه همه مي بينند فكر مي كنند جنس نا مرغوب داده- خب نا مرغوب بوده ديگه- نه مرغوبيتش كه حرف ندارد فقط تر بود. پول را نگرفتم ولي اوستا گذاشت روي ميز. - خب اوستا رحيم يك چائي بده بخوريم دهنمان را شيرين كنيم. - چائي اوستا؟ - آره چائي پس نه قند آب؟ - اوستا بايد ببخشيد چائي نگذاشتم. اوستا نگاهي به پريموس انداخت، خاموش بود. - پس تو خودت چائي نمي خوري؟ - اينوقت روز؟ نه، وقتي شما مي خوريد، يكي هم من مي خورم. - يعني صبح تا غروب بي چائي مي ماني؟ - بلي اوستا - آخه چرا؟ - تنهائي مزه نمي دهد، عادت هم ندارم در طول روز چائي بخورم - پسر تو عجب بي خرج و مخارجي، يعني از روز اول كه اينجا آمدي هيچوقت براي خودت چائي نگذاشتي؟ - نه كه نه - قناعت مي كني؟ دلت به حال اوستا محمود مي سوزه؟ قند و چائي را مصرف نمي كني كه اوستا محمود زيان نكند؟ بخور پسرم بخور نوش جانت، مال منو كي بايد بخورد؟ وارث كه ندارم. اوستا بلند شد پريموس را روشن كرد و كتري را گذاشت روي آن. - براي خودت چائي دم كن از اول صبح مي آئي تا غروب مي ماني كه من بيايم؟ من تا غروب ده تا چائي خوردم مي رسم اينجا. اوستا خداحافظي كرد و رفت. قسمت هجدهم تا رفت اول پريموس را خاموش كردم، بعد نگاهي به اسكناسي كردم كه روي ميز گذاشته بود ده توماني بود، يعني پول خوبي. آنروز غروب وقتي چوب ها را مي آوردم توي دكان، ذوق و شوق هر روزي را نداشتم، كارم با پول خريداري شده بود، آن احساس قشنگي كه هر روز داشتم از بين رفته بود، هر روز كارم يك حالت ديگري داشت، بزرگي بود، محبت بود، عشق پدر فرزندي بود، اما امروز باز هم مزدور شده بودم كارگر دكان نجاري بودم، وظيفه بود، كار در برابر مستمري بود. و براي من ديروز بهتر از امروز بود. ده تومان را دادم به مادرم. - مادر ظرف و ظروف بخر، همسايه را دعوت كنيم، خيلي دير كرديم. - خودشان مهمان دارند. - كيه؟ - خواهر معصوم خانم. دلم هري ريخت، رنگم پريد، صدايم لرزيد، دستپاچه شدم، صداي قلبم تاپ تاپ بلند شد يعني درگاه الهي باز بود؟ ما چيزي خواستيم و خوا داد؟ نه چك زديم نه چونه عروس آمد تو خونه؟ ديدي؟ مي گويند خدا روزي مرغ كور را توي لانه اش مي رساند، آخ خدا جون متشكر، اگر شكل معصوم باشه محشره، حرف نداره، سازگاره، با زندگي بخور و نمير من مي سازه. - راستي مادر بالاخره فهميدي ناصرخان چكاره استانيس خانم مي گويد روكوب كار استآن ديگه چه جور كاري است؟ چي چي گفتي؟ - روكوب كار، من هم روم نشد بپرسم كه يعني چه كار مي كند، گفتم شايد بدش بياد- بايد مزد خوبي گرفته باشد - شايد هم خودش مزد بده است، صاحب كار است. فكر كردم خدا نكند خودش صاحب كار باشد، در آنصورت خواهر معصوم هم حتماً راضي نمي شود زن من مزد بگير بشود، حتماً دلش مي خواهد شوهرش لااقل مثل ناصرخان باشد. - پدر و مادر داركيناصر؟ ناصر كه پدرش رفته زن گرفته، مادرش هم انيس خانم است نه بابا معصومه خانم آهان معصومه خانم؟ نه مادرش خواهر انيس خانم بود كه مرده بعد از مادرش پدرش هم زمين گير شده دو سال بعد اونهم مرده. خوب شد مثل خودم درد كشيده است، هرچند كه بي مادري بلاست باشد خودم هم پدرش مي شوم هم مادرش خيلي خوبه، عزيز دردانه نيست، بچه ننه نيست، عزيز بي جهت نيست، سرد و گرم روزگار را چشيده، مثل خودم، اون با من بيشتر جوره تا معصوم با ناص
🌹#شبسراب 🌹
#پارت47
رخان. - معصوم خانم تافته جدا بافته است، خيلي نازه. يعني خواهره ناز نيست؟ مادر چي مي خواهد بگويد؟ تافته جدا بافته منظورش چيه؟ باشد من كه توي صورتش نمي خواهم نان بخورم، نجيب باشد، سازگار باشد، همدرد همسر باشد، صورتش را مي بخشم ... - هر دو سيب اند اما اين كجا و آن كجا. پس سيب هست منتها حتماً معصوم سيب سرخ است و اين سيب زدر، اما معصوم هم زياد خوشگل نبود هر چند كه خوشگلي اصلاً منات نيست، زن هزار حسن دارد يكي صورت زيباست، آنهم ما نخواستيم، نجيب باشد، خانه دار باشد، قدر زندگي را بداند، بس است، مثل معصوم مهربان باشد، با محبت باشد، همين كافيه، طفل معصوم نه پدر ديده نه مادر، باز من مادر دارم جانم به جان مادر زنده است، باشد اگر عروس خوبي باشد كه حتماً هست مادر من مادرش مي شود، مادر خيلي مهربان است، اينقدر كه مرا دوست دارد حتماً كسي را كه من دوست مي دارم دوست خواهد داشت. - مثل اينكه از دماغ فيل افتاده. اي بابا مثل اينكه از حالا مادر شوهري شروع شده، هيچ به دل مادر من ننشسته، حالا اگر جرأت بكنم بگويم، ننه جان وقتي عروست شد درست مي شه، چه مي شود؟ بگويم؟ بگم اصلاً اون هم شام بياد خانه ما، خوبه بياد ببينه وضع و حالمان چطوره، بعد خواستگاري كنيم، درست است كه خانه خواهرش خيلي بزرگتره، اما اگر صبر بكند من هم تا سن ناصرخان، مثل او ميشم، مثل خواهرش برايش زندگي جور مي كنم زن خوب و فرمانبر پارسا كند مرد درويش را پادشاه، زن اگر خوب باشد مرد ترقي مي كندحتماً هم خوب است، حالا ببين حياي دخترانه باعث شده با مادر زياد خوش و بش نكرده مادر بد تعبير كرده، خجالت كشيده مادر فكر كرده خودش را مي گيره، اعيان اشراف نيست كه دماغش پر باد باشد، آنهم بي جهت، دختر بي مادر، دختر بي پدر چرا بايد از دماغ فيل افتاده باشد؟ - ننه جان يك مجمع بشقاب چندتاست؟ - مجمع داريم تا مجمع. - مي گم يكي بيشتر بخر خواهر معصومه خانم هم بياد. چشمم سياهي رفت، خيلي جرأت كردم تا اينجا هم پيش رفتم، درست است كه مادر خودش گاهگاهي صحبت زن و عروسي و اينجور چيز ها را مي كند، اما نخواستن راحت تر از خواستن است، من هميشه گفته ام كي مي خواد زن بگيره، كو تا عروسي، اين زن و عروسي گفتن خيلي فرق دارد با اينكه بگوئي مي خوام زن بگيرم مي خوام عروسي بكنم جرأت مي خواد رو مي خواد شجاعت مي خواد يه خرده پر روئي و بي حيايي لازم دارد. - واه واه رحيم حوصله داري زندگي برايمان نمي ماند دو تا پسر دارد عزازيل - واااي - ظهر مي آمدي مي ديدي سه تا كوچه را بهم زده بودند، تا پيش پاي تو، توي كوچه بودند يه عالمه سنگ از جلوي در جمع كرده ام، دو تا ديوانه. بخشك******* - اوستا رحيم ما اينقدر تعريف شما را كرديم كه عيال هم دلبسته شما شد، امروز كه مي آمدم محكم محكم سپرده كه براي شب جمعه وعده شام بدهيد. - ما كوچيك شما هستيم اوستا محمود. - تو پسر مائي، همراه مادرت بيا كه عيالم منتظر ديدن تست. منزل اوستا را بلد نبودم، در طول اين مدت پيش نيامد كه مثل ارباب قبلي منو به خانه اش بفرستد، از انصاف نبايد گذشت هيچوقت با من مثل پادو رفتار نكرده، آخه خودش هم روزگاري مثل من بوده و حال مرا خوب مي داند اما حاجي فرش فروش از كجا حال مرا مي فهميد؟ - اوستا مي دانم خانه تان «گذر امير» است اما خوب بلد نيستم. - گذر امير را كه بلدي؟ - تا به حال آنجا نرفته ام اما پرسان پرسان مي شود پيدا كرد. - آهان وقتي گذر امير رسيدي دو تا دكان چسبيده بهم است يكي عامل قند و شكر است يكي يك بزازي كوچيك، از هر كدام، منزل اوستا محمود را بپرسي نشانت مي دهند، زود بيائيد ها. - چشم اوستا. - ضمناً در و پنجره دكان هر دو تايشان را، من ساخته ام خوب نگاه كن. - حتماً اوستا مادر به اندازه مهماني سه نفر ظرف و قاشق و ليوان خريده بود، دو تا هم كه داشتيم، مي شد انيس خانم اينها را دعوت كنيم - مادر خوب شد براي دعوت اوستا هم ظرف داريم. - رحيم اين خرودن ها پس دادن دارد، پسرجان مي توني برساني؟ - خدا كريم است، خدا مي رساند رحيم خركيه؟ - من از مهماني بدم نمي ياد اما لقمه توي گلويم گير مي كنه وقتي ياد مي آورم كه هر رفتي، آمدي دارد. - بگذار ما هم مثل آدم هاي ديگر با مردم نشست و برخاستي بكنيم، آدم ببينيم، خدا بزرگ است.انشاءالله زن بگيري بالاخره عروس جهازيه دارد يه خرده از بابت اثاث خانه وضعمان روبراه مي شود رو مردمي مي شودكو عروتو حالا عروس را پيدا كن جهاز هم نياورد بي خيالش، روزي رسان خداست. - پيدا كردم - پيدا كردي؟ كجا؟ كيه؟ من ديدم؟ مادر زد زير خنده: - تو؟ تو كه نگاه نميكني، كجا ديدي؟ - خودت ديدي؟ - آره كه ديدم نوه خواهرم است، البته چهار سال پيش ديدم حتماً حالا بزرگ شده. - چهار سال پيش؟ من كجا بودم؟ - همان موقع بود كه تو تيمچه فرش فروش ها كار مي كردي، فكر مي كنم همان روز آخر كه رفتي و ديگه بعد از آن نرفتي همانروز چرا بمن نگفتي تو چنان عصباني