هدایت شده از #بازارچه ایتا#آمل#مازندرانیها
دوستان سلام بانوانی که محصولات خانگی دارید یا هر فروشی که به شب یلدا ختم میشه افر ویژه تبلیغات در چهار کانال پر بازدیدم گزاشته میشه فقط با پنچاه هزار تومان اگهی شما از امروز تا پایان شب یلدا در کانالهای شیپور و رمانکده خندونک و هنرکده میمونه
پست ویژه هم که پست اخر شب ما هستش با 70تومان برایه 12ساعت در این کانالها همزمان گزاشته میشه اینم هدیه من به شما دوستانم
هدایت شده از هنرکده و رمانکده مینابانو
34.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غاز آلو ناردونی ....
هنر کده مینا بانو،👇👇👇👇کپی ازاد برایه بانوان سرزمینم
https://eitaa.com/joinchat/1561199155Cd3bcd09eea
🍽️🥃🍜🍟🍔🌭🥪🥨🍟🍱🍿🍩🫖☕🍻
بچه ها این پیکان بود! نماد پیشرفت و صنعت ایران بود! پیکان یه ماشین نبود یه فرهنگ بود، معرفت ولاله زار و کوچه ملی... خیلی از پدر مادرهای ما با پیکان خاطره دارن عاشق شدن و سفر رفتن... آروم میرفت اما رفیقش سالم میرسوند، هنوزم به رفقاش عشق داره، تنها آپشنش «دلخوشی »بود، رفت و با خودش برد😔
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 153
👇👇👇
واخ واخ ،
نگاه کن تورو خدا ، دختر مردم حتما خُل بوده، گیر حسین خان افتاده
خدا به خیر بگذرون
داخل اتاق شدم و دیگه حرف های زری را نمیشنیدم
خودمو روی تخت پرت کردم ، دهنمو به بالشت فشار دادمو با صدای بلند جیغ کشیدم
اینقدر جیغ کشیدم که احساس میکردم گلومو یکی داره با تیزی پاره میکنه
گفتم من چه ساده ، به خاطر کی خشایارو پس زدم
حسین همین جوری که منو با عشقت سوزوندی ، باید تورو بسوزونم
یهو دست از گریه کردن کشیدمو از حرفی که زدم پشیمون شدم و گفتم تو به جای اینکه در شوهرت بدست بیاری دنبال انتقااامی ؟
در اتاق باز شد ، سایه ایی بالای سرم احساس کردم
گفت بتول ؟
اشکامو با پشت دست پاک کردم بدون اینکه جوابی بهش بدم بالشت را محکم به سرم چسبوندم
بالشت از سرم کشیده شد
گفت ...
از دستم ناراحت شدی ؟
اشکم لبریز شد و گونه هامو پوشوند ، با انگشتم اشکمو پاک کردم حسین گفت لباستو عوض کن میخوام تورو یه جایی ببرم ...
با صدای گرفته ایی گفتم حوصله ندارم ، جایی برم
حالم هم خوب نیست
گفت مگه دنبال معمایی که داره اذیتت میکنه نبودی و نیستی ؟
پس زودتر لباستو عوض کن تا به معمات نزدیکت کنم
از دیدن لباس روستایی که تنم بود اووف بلندی کشید و گفت میخوای منو با کارهات اذیت کنی ؟
یا با اعصابم لج میکنی ؟
خودش پیش قدم شد و یکی از لباسارو ازکمد بیرون کشید و روبروم گرفت
گفت اینو بپوش
بلند شدم و بر عکس اون کاری که ازم خواسته بود یه لباس دیگه انتخاب کردم و بدون اینکه به حسین نگاه کنم لباسمو عوض کردم
سرمو بر خلافش گرفتمو گفتم من آماده ام
حسین روبروم ایستاد و گفت داری چکار میکنی ؟
گفتم هر وقت تونستم جایگاهی تو زندگیت داشته باشم همون چیزی که خودت میخوای میشم
صدای سابیدن دندون هاش ترس به جونم انداخت
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت154
👇👇👇
صدای سابیده شدن دندون هاش ترس به جونم انداخت ،
بازومو محکم گرفت و گفت
تو نمیتونی با من لج کنی بتول ....
گفتم اگه لج کنم چه اتفاقی می افته ؟
صداشو با حرص بیرون انداخت و گفت چون من نمیزارم
گفتم چرا فکر میکنی چون مرد هستی میتونی به من زور بگی ؟
تو با خیالات عشقت زندگی کن و من برای خودم زندگی میکنم
دستمو گرفت و با حرص دنبال خودش میکشوند
حاج رحیم و ننه عذرا طبق برنامه ی هر زورشون در حال قلیون کشیدن تو حیاط و از طبیعت لذت میبردن
اینقدر محکم دستمو گرفته بود که حس میکردم نزدیک شکستن بود
آروم گفتم حسین دستمو ول کن
ببین پدر و مادرت چجوری به ما نگاه میکنن
سرشو نزدیک اورد و گفت خودت خواستی ،
لبخندی به ننه عذرا زدمو گفتم چیزی لازم نداری ؟
حسین داره منو به گردش میبره گفتم اگه چیزی لازم داری سر راهمون برات بخررم ،
ننه عذرا گفت نه دختر جان ، برید به سلامت ،
خدا پشت و پناهتون
سوار ماشین شدیم ،
تا جایی که میتونست پاشو روی پدال چسبونده و گاز میداد ، خودمو سفت به صندلی چسبوندم و بدون اینکه حرفی بزنم به جلو نگاه میکردم
مسافت کوتاهی به قبرستونی رسیدیم ،
گفتم میخوای چکار کنی ؟
چرا منو به اینجا آوردی ؟نکنه ...
حرفمو قطع کرد و
با صدای بلند گفت پیاده شو ...
دوباره دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند ،
روبروی قبری ایستاد و گفت به کسی که حسودی میکردی ، زیر این سنگ خوابه...
سرمو بالا گرفتم و به چشای خیس حسین نگاه کردم
گفت .....
همش ۱۸ ساااال داشتم ، تازه سبیل ها روی لبم خط مردونگی زده بود
فرشته دختر پیروز خان حجره دار معروف بود
پیروز خان همیشه با آقام رقابت کاری داشت و بلاخره تونست،
تونست اقامو شکست بده
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 155
👇👇👇
آره شکستش داد
حجره رو به زور از دست آقام گرفتم ،
شب و روز نه خواب نه خوراک ، با این معامله ، با اون یکی بحث ، تا اقامو از زمین خوردن نجات دادم و پیروز خان شد دشمن خوونی من .....
اما من عاشق دختر ، پیروز خان شده بودم و مثل روز برای منو فرشته روشن بود که پیروز خان هر کاری کنه که با ما وصلت نکنه
هر چه آدم و آشنا و غریبه براش بردم و یه کلمه ، عوض نمیکرد
نه شده بود سر زبونش ...
من هم یک روز دست فرشته رو گرفتم و پیش یکی از آقای دوستم بردم و همون روز محرم خودم کردم
وقتی پیزوز خان فهمید با کلک فرشته رو بدون اینکه من بدونم سوار ماشین کرد
با سرعت ماشین را به درخت کوبید
اما فرشته ی من
، همون روز به سوی آسمون پرواز کرد ...
بعد از اون شب و روزم تو می خونه ها ، یا کنار رفیقام می خوری میکردم ،
گفتم می ؟
تو روستا جز ، قلیون ، سیگار چیز دیگه ایی نشنیده و ندیده بودم
پس این بوی عجیب.....
گفت آره بوی همینه ....
دلم برای حسین سوخت و گفتم ببخش که یاد ...
صدامو آرومتر کردمو گفتم یاد عشقت انداختم ....
گفت بتول ؟
سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم بگو ....
گفت عشق تو کمتر از عشق فرشته نیست .....
فرشته گذشته های جوونیم بوده ، اما تو زن و مادر بچه ی تو شکمت هستی
وااای با این حرف حسین قلبم به تاپ و توپ افتاد
گفتم تو هم عشق قلبمی حسین ..
حسین لبخندی زد و گفت فکر نمیکردم با این سن کمت بتونی قلبمو از فرشته پس بگیری
خودمو براش لوس کردم گفتم از امروز این قلب همش برای من میشه مگه نه ؟
هر دو به خاطر حرفم خنده امون گرفت و با صدای بلندی خندیدیم تا اینکه...
حسین خنده اشو قورت دارد و رنگ و روش عوض شد ،
دستمو فشار داد ، با ترس بهش نگاه کردم ، نگاهم به صورت چین خورده اش خشک شد ، هول کردم و با ترس و بغض و استرس دو قدم چپ میرفتم دو قدم راست برمیگشتم سمت حسین ، دستمو گرفت و گفت....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت156
👇👇👇
بتول ...
زود اون قرصارو از تو ماشین برام بیار
با گریه گفتم تو حالت خوب میشه مگه نه ؟
تو نباید منو تنها بزاری ....
من به جز ، تو کسی رو تو این دنیا ندارم حسین .....
حسین آخ کوتاهی کرد و گفت
حالا تو برو بیار ،
بادمجون بم آفت نداره
اگه رفتنی بودم خیلی وقت ....
حرفشو قطع کرد و سینه اشو فشار داد ،
دستمو روبروم گرفتم و گفتم عشقم حرف نزن ، همین الان برات میارم
پاتند کردمو به سمت ماشین دوییدم
هر قدم تندم یه بار زمین میخوردم و به درد پام اعتنایی نمیکردم و دوباره بلند میشدم
قرص..، و بطری آبی که کنارش بود را برداشتم و با سرعت پیش حسین برگشتم ،
از دیدن حسین دراز روی قبر ی که فرشته زیر خروار خاک خوابیده ، نفسم بند اومد
بریده بریده گفتم حسسسین ؟صدامو میشنوی ؟
جوابی نشنیدم ،
صدامو بلند تر کردم ، شونه هاشو محکم تکون دادمو گفتم عشقم میخوای منو کجا و دست کی بسپاری ؟
تورو خدا منو اینجوری نترسون
نفسی کشید ، با دست لرزونی قرص زیر زیونش انداختم و سرمو بالا گرفتم و با سوز دردناکی گفتم خدایا ، خدایااا ،؟
خودت شاهد بودی از بچگی دل خوشی از این زندگی ندیدم ،
الان از زندگی ناراضی نیستم ، دل به کسی بستم که بدونش آواره میشم
سرمو به سر حسین چسبوندمو گفتم تو بهم قول دادی که تنهام نذاری ، تو نمیتونی زیر قولت بزنی
خاطرات گذشته ات میخواد تورو از من بگیره حسین ؟
گریه هام به هق هق افتادن ،
حسین دستمو فشار داد و با صدای آرومی گفت عاشقتم بتول ....
از خوشحالی ، بلند بلند خندیدم گفتم خدایا شکرت ،
خدایا شکرت که صدامو شنیدی
کم کم حال حسین خوب میشد ، ولی من هنوز استرس و ترس بدنمو میلرزوند
بعد از مسافت اندکی رانندگی ، به بازار سر پوشیده رسیدیم
حسین منو کنار خودش نشوند و با ارقامی که مینوشت بهم آموزش میداد ،
هر از گاهی بهم نگاه میکرد و میگفت یاد بگیر که اگه من یه زمانی نبودم خودت بتونی از پس زندگیت بر آیی
به زمان و گرسنگی که هر لحظه صدای قارو قور شکم ما هشدار میداد دقت نکردیم
حسین به ساعت نگاه کرد و گفت ای وای چرا چیزی نگفتی ؟
چرا نگفتی ساعت از ظهر هم گذشته ، تو نیاید الان گرسنه بمونی
بچم الان داره اذیت میشه
وای از شنیدن اسم بچه به زبون مردی که به زن و بچه ، بر عکس مردای روستا اهمیت میداد ، ذوق زده شدم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 157
👇👇👇
دست به دست هم راه میرفتیم و هر کسی که حسین را میشناخت و خبر از زن گرفتنش نداشت با تعجب به من نگاه میکرد
و این باعث میشد حسین عصبی بشه و زیر لب بهشون بدو بیراه بگه
حسین منو به بهترین و شیک تر ین رستوران برد بعد نهار به خونه برگشتیم ولی حسین داخل خونه نشد و دوباره به حجره برگشت
تا شب که حسین برگرده دل تو دلم نبود، از لحاظ لباس و آراستگی صورت به خودم رسیدم ....
با فاصله از ننه عذرا و حاج رحیم روی تخت چوبی توی حیاط نشسته بودم که با صدای بلندی به در کوبیده شد ، گوشت و تنمون لرزید
همه به هم نگاه کردیم
زری از آشپزخونه بیرون اومد و با اشاره به ننه عذرا گفت من درو باز میکنم و پاتند به سمت در رفت
آروم درو باز کرد و بعد از اندکی درو بست و با اشاره به ننه عذرا ، را به طرف خودش کشوند و به پچ پچ افتادن ،
ننه عذرا به من نگاه کرد و گفت دختر برای چی اینجا نشستی ؟
زود برو تو اتاقت استراحت کن ،
اینقدر نشستن برای بچه ضرر داره
لبامو چینی دادمو گفتم تا دیروز میگفت ، چه خبره همش خوابی و بچه رو تنبل به دنیا میاری
الان حرفش برعکس شد و .....
گفت مگه نشنیدی چی گفتم ؟
اِاااِ ،،،، دِه ،،،،، دِ ....
زود باش بروتو دیگه ...
دختر چشم سفید داره ، ورو و ور منو نگاه میکنه
عروس ، عروسای قدیم ، مگه جرات داشتن تو چشم مادر شوهر نگاه کنن
عروسای الان فقط چوب دستشون نگرفتن تا به جون مادر شوهر بیافتن
بلند شدمو گفتم رفتم ، رفتم ، چرا اینقدر عصبی شدی ؟
به زری نگاه کردم و با چشمکی که بهش زدم
با صدای آرومی که ننه عذرا نشنوه گفتم کی پشت دره؟
زری دستشو تکون داد و گفت نمیشناسم،یعنی نمیشناسمش عروس جان ....
حاج رحیم گفت زن نمیخوای بگی چی شده ؟
کی این در بی صاحبو زد ؟
چرا میخوای عروسو بفرستی تو خونه ؟
ننه عذرا گفت چقدر حرف میزنی حاجی .....
اصلا چه معنی داره عروس از الف تا نون مسائل ما باخبر بشه ؟
لبمو کج کردمو گفتم رفتم رفتم
دیگه نمبخواد این همه حرص بخوری
به اتاق برگشتم و از همون ابتدا روی تخت دراز کشیدم
اما کنجکاو شده بودم که پشت اون در کی میتونه باشه
از وقتی حامله شدم وقت و بی وقت ، تا سرم به بالشت بچسبونم به خواب میرفتم
خمیازه ایی کشیدمو گفتم هر کسی میخواد باشه به من چه ربطی داره
چشامو بستم و به خواب رفتم
با دستی که روی موهام کشیده شد چشامو باز کردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 158
👇👇👇
چشامو باز کردم
با پشت دستم چشامو مالیدم
حسین بالای سرم نشسته و با دیدن چشای باز شدم لبخندی زد
بیدارت کردم ؟
حالا بهت بگم شب به خیر ، یا روز به خیر یا صبح به خیر ؟
با صدای بلندی خندید
بدنمو کش دار و قوسی به کمر کردمو گفتم هیچ کدوم
کی اومدی ؟
نمیخواستم بخوابم ، اما نمیدونم چرا اینجوری شدم
تا بالشتو ببینم خوابم میگیره ،
حسین با ترس در نگاهش گفت نکنه مریض شدی ؟
ما بین خمازه هام سرمو بالا و پایین کردمو گفتم نه ، حالم خیلی هم خوبه ،
فکر کنم به خاطر بارداری ، یا عوض شدن هوای فصل باشه و گفت خداشکر بتول ؟
به چشاش نگاه کردمو گفتم جونم ؟
گفت میخوام یه چیزی رو بهت بگم
فقط بهم قول بده ناراحت نشی .؟
سر جام نشستم و با استرس گفتم چی شده ؟
چی میخوای بگی ؟
تو گوشم زمزمه ی عاشقونه کرد و گفت عشق منی بتول ،
میدونستی تو ملکه ی قلبم شدی ؟
اینقدر تورو دوست دارم که حاظرم روزی صدبار دور چشای زمردیت بگردم
اخمی کردمو گفتم ااااا ، خدا نکنه
تو مرد زندگی منی
زندگی رو بدون تو ، من نمیخوام حسین ....
گفت نشنیدم
بهم قول بدی .......
گفتم چه قولی حسین ؟
مگه من میدونم چی میخوای بگی که ناراحت نشم ؟
حسین به اصل و فرع نپیچ ،
چی میخواستی بهم بگی که ناراحت نشم ؟
قراره کجا میخوای بری ؟
اگه از رفتنت باشه ، معلومه ناراحت میشم ،
اتفاقا خیلی هم ناراحت میشم ، سکوت کرد و برای مکثی به چشام زُل زد و گفت ، یه خبری باید بهت بدم ،
ولی نمیدونم بهت بگم یا نه ؟اگه بگم چطور و چه جوری این خبرو بهت برسونم
دلشوره ی عجیبی به جونم افتاد
از استرس ، حالت تهوع گرفتم ، ، زبونم خشک شد ،
با صدای بلندی آب گلمو قورت دادمو گفتم میشه زودتر بهم بگی چی شده ؟
لب ورچید و گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت159
👇👇👇
لب ورچید و گفت ، قول دادی نترسی هاااا، یا حالت بد نشه ، هااااا ؟
به ما خبر آوردن که برای .....
ساکت شد ....
گفتم چرا حرف نمیزنی ؟
خبر چی آوردن ؟
کی براتون خبر آورده ؟
من اینجا کسی رو جز تو نمیشناسم ؟
قلبم تو دهنم اومد حسین
یه چیزی بگو دیگه
سیگاری روشن کرد و همین جور که از دهنش فواره های گرد باد از دودی بیرون میزد گفت :
میگن تو روستا قتتتل و مقتوولی شده
گفتم خب شده به من و تو چه ربطی داره
همچین منو ترسوندی گفتم چه خبر شده
سرشو پایین گرفت و گفت میگن خانواده ات ....
حرفشو قطع کردمو گفتم همشون ؟
همشون کشتته شدن ؟
ته سیگارشو تو جا سیگاری تکون داد و گفت نمیدونم بتول ولی اینجور که به ما خبر رسوندن گفتن همه اشون
دستامو به سرم چسبوندمو گفتم ننم و بچه ها هم ؟
سرشو بالا و پایین کرد و گفت خدا بهت صبر بده
قلبم دیگه تحمل نکرد
چشام نه میبارید نه لبم تکون میخورد ،
خشکم زد ،
حسین دستامو گرفت و گفت یه چیزی بگو عزیزم
گریه کن بتول ، .....
فقط با چشام نگاهش میکردم ،
دل خوشی از آقا و ننه نداشتم ولی دلم برای اون طفل های معصوم
برای اسحاقی که هنوز چند ماهی نبود که به دنیا اومده بود میسوخت
نفسم گرفت ، دهنمو باز کردم نه میتونستم داد بزنم نه میتونستم دهنمو ببندم
حسین داد زد زررررری ؟
زززری یه لیوان آب بیار
کدوم گوری هستی زرری ؟ زود برام آب بیار
همه از صدای حسین با وحشت داخل اتاق شدن ،
ننه عذرا دست لرزون حسین را از صورتم کنار زد و گفت برو کنار ،
روبروم نشست و محکم به صورتم سیلی زد
چند بار نفس عمیقی کشیدم و با صدای بلندی دو سه بار جیغ کشیدم
حاج رحیم با صدای پیر و لرزونش گفت من چند بار بهتون تاکید کردم به این دختر غریب چیزی نگید ،
این وقت شب حال این دختر با شنیدن خبر مرگ عزیزاش خراب کردید ،
حسین شونه هامو گرفت و گفت حالت اگه میخواد اینجور بمونه
من تورو. نه به روستا و نه برای خاکسپاری میبرم
زرری لیوانی که پراز مکعب های یخ داخل آب شناور و بازی میکردن را روبروم گرفت و گفت بخور خانم ، عروس خوشگل بخور ،
بخور تا جیگرت خنک بشه ،
بمیرم برات چقدر باید تو این سن درد بکشی دستشو پس زدمو و گفتم ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت160
👇👇👇
گفتم حسین منو به روستا میبری ؟ مگه نه ؟
منو باید به روستا ببری
چون میخوام ببینم آقا چی با خودش برد
میخوام بهش بگم کاری کردی که ننم و بچه هات با خوون ،و بدون دل خوشی زیر خاک بردی ،
حسین گفت فردا مییریم
همه با هم میریم
فقط الان ، تو آروم باش ،
به بچه چیزی نشه ....
چشام مثل ابر بهار اشک میریختن
اینجا بود که فهمیدم من دوسشون داشتم ،
اینجا بود که من فهمیدم هیچ کینه ایی از ننم نداشتم
ننه عذرا گفت بمیرم برات عروس نگون بختم ،
گفتم میبینی ننه عذرا ، میبینی چطور از ریشه بی کس شدم
درسته دل خوشی ازشون نداشتم ، درسته دلم برای دیدنشون تنگ نمیشد ، درسته در حقم ظلم کردن
ولی به این که با هم بمیرن راضی نبودم
حسین با صدای آرومی گفت تو بی کس نشدی ،
من برات همه کس میشم ،
با صدای بلندی به ضجه افتادم
ننه عذرا هر از گاهی با شالش اشکاشو پاک میکرد و برای آروم کردنم حرفی میزد
حاج رحیم حسین را صدا زد و با هم از اتاق بیرون رفتن
ننه عذرا گفت مادر نداری ؟
من برات مادر میشم ، آقا نداری حاج رحیم برات پدر میشه ،
بغضش ترکید و ما بین گریه های صدا دارش گفت هر چقدر هیچ کس جای پدر و مادر رو نمیگیرن
گفتم ننه عذرا من از بچگی یتیم بودم
با تعجب به لبم خیره شد ،
گفتم پدر داشتم ولی یتیم بزرگ شدم
حسرت خوب زندگی کردن را تا قبل اومدن به بندر را داشتیم ،
درسته از دست آقام اولش ناراحت و عصبی شده بودم
الان ناراحت نیستم ،
دستشو روی شونم گذاشت و گفت آفرین ،
حلالش کن درسته میگن فقط پدر و مادر باید حلال کنن ولی باز هم تو اذیت شدی ،
، دیگه دستش از این دنیا کوتاه شده درست نیست نبخشیش
یاد تمام آزار و اذیتاش افتادم ، گفتم ببخشم ؟
برای کدوم کارش ؟
یاد اون روزایی که از ترس اینکه تنها با هم تو یه خونه باشیم بودم
ترس از اینکه کسی نباشه و با حرف هاشو آزار دادنای ......
صدامو بالا کردمو گفتم تو قبرت راحت نخواب آقا .....
ننه عذرا ازم ترسید و بلندشد و ازاتاق بیرون رفت
🔮فال نوستراداموس 👤
📆 پنجشنبه 22 آذر 1403
🎒 #فروردين :🍑شانس به شما روی می آورد و اوضاع به نفع شما دگرگون می شود. به مال و ثروت می رسید و آرامش می یابید.
🎒#ارديبهشت :🍑اگر مجرد هستید نامزد می کنید. اگر متاهل هستید در زندگی زناشویی خود خوشبخت و سعادتمند می شوید.
🎒 #خرداد :🍑مراقب سلامتی خود باشید ممکن است دوار بیماری شوید. بداخلاقی نکنید و سختگیر نباشید. میانه رو باشید.
🎒 #تير :🍑برای انجام کار یا ماجرایی عاشقانه به سفر خواهید رفت. باید تضمین خود را بگیرید و تردید را کنار بگذارید و به سوی آمال و آرزوهای خود گام بردارید.
🎒 #مرداد :🍑 سفر در پیش دارید. یا در فکر تغییر مکان زندگی خود هستید. این تغییر مکان برایتان خوشایند و خوش یمن است.
🎒#شهريور :🍑مراقب نیرنگ و فریب دشمنان فال روبیکا خود باشید. از دوستان ناباب خود دوری کنید. در تصمیم گیری خود احتیاط بیشتری به خرج دهید.
🎒 #مهر :🍑کمی دچار غرور و تکبر شده اید. این موضوع باعث می شود که از راه درست منحرف شوید. مواظب رفتار و اعمال خود باشید. وقت خود را به بطالت نگذرانید.
🎒 #آبان :🍑به دردسر می افتید و گرفتار موضوعی می شوید. با تلاش و کوشش از گرفتاری بوجود آمده رهایی می یابید.
🎒 #آذر :🍑در زندگی برایتان مشکلاتی پدید می آید آماده باشید و از آنها نهراسید.
🎒 #دى :🍑به موفقیت مالی دست پیدا می کنید. در معامله ای که انجام می دهید سود می برید. البته باید مراقب باشید چون سهل انگاری باعث ضرر شما می شود.
🎒 #بهمن :🍑نشانه ای از گرفتاری. چشمان خود را باز نگه دارید و هشیار و مراقب باشید دچار دردسر نشوید.
🎒 #اسفند :🍑فردی پر شور و حرارت هستید به میهمانی های مختلف دعوت می شوید و اوقات خوش و شادی خود خواهید داشت. مراقب باشید افراط و زیاده روی نکنید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma