🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت162
👇👇👇
حسین گفت وسایلاتو آماده کردی ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم چیزی نمی خوام با خودم ببرم ،
نفس عمیقی کشید و گفت : راست میگی ، قرار نیست اونجا زیاد بمونیم
بعد مراسم یکی دو ساعت بعدش به بندر برمیگردیم
قلبم از شنیدن حرفش گرفت
گفتم پس من به اتاق برگردم ، تا هر وقت زری برگشت راه بیافتیم
سری تکون داد و گفت باشه عزیزم تو برو دراز بکش ،
روی تخت نشستم و بی صدا از درد درونم زوزه کشیدم
ولی قلبم راضی به رفتن نمیشد
حس عجیبی بهم دست میداد
چند دقیقه بعد حسین با چند دست لباس مشکی به اتاق اومد و گفت میخوای تن کنی ؟
گفتم نه ، فقط یه دونه بده برای عزیزانم سیاه پوش بشم
حسین از بین لباس ها یکی رو انتخاب کرد و به سمتم گرفت و گفت اینو بپوش
بعد از اینکه پوشیدم ، لباس هارو توی ساک و برای حسین دو دست لباس برداشتم و راهی جایی شدیم که منو مثل برده فروووخته بودن
تمام مسیر دلشوره داشتم
نزدیک های روستا ، دلپیچه گرفتم ،
با صدای آرومی گفتم نگه دار ...
حسین نگه دار
حسین از اینه به من نگاه کرد و بلافاصله ماشین کنار جاده ایستاد
از ماشین پیاده شدم و تا خالی کردن معدم سرم پایین بود
حسین صورتم را آب زد و گفت بهتری ؟
ننه عذرا گفت پسرم نترس ، زنت ویار داره ، البته هر زنی که حامله میشه اینجور بلا ها سرش میاد
از کیفش حلوا مسقطی بیرون اوردو لای نون گذاشت و گفت نباید معده ات خالی بمونه ، اینو بخور تا دلتو بگیره
حسین با چشمای نگران بهم نگاه کرد و گفت بگیر دیگه ...
لقمه رو گرفتم و سوار ماشین شدم
حاج رحیم، گفت....
دختر جان الان اومدن تو واجب نبودکه
حالت خوب نیست ، اینجور جاها نباید بری
گفتم مگه میشه من نرم حاجی ؟
حسین گفت ببین بتول ، از الان بهت هشداااار میدم و میگم ، اگه یه اتفاقی برای تو یا بچه بیاد ، من همون ساعت اول دستو میگیرم و میبرمت بندر ...
سکوت کردم ، سرمو به پنجره چسبوندم و به آخرین باری که با چه دردی از این مسیر گذر کرده بودم فکر کردم
تا اینکه ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت163
👇👇👇
تا اینکه به روستا رسیدیم
همه جا سیاه پوش شده بود
سرم از سر کنجکاوی به چپ و راست حرکت میدادم
شبیه گمشده ایی که دنبال آشنا میگشت شده بودم
به خونه ی بچگیم رسیدیم
همون خونه ایی که یک روز ازش خاطره ی خوب نداشتم
کنار در میلاد برای استقبال از مهمونایی که برای تسلی باز موندگان با دوتا عموهام ایستاده بودن ،
حسین گفت این دیونه اینجا چکار میکنه ؟
بی خیال حرف حسین و از ماشین پیاده شدم ،
همه به طرف ما سر چرخونده بودن
از دیدنم ،
یکی یکی به سمتم می اومدن وبعضیا با حسرت از دور بهم نگاه میکردن
بدون سلامی، داخل حیاط شدم
هر که به کاری مشغول بود
صدای شیون اباجی و عمه بشرا را قشنگ میتونستم بشنوم
بوی دود چوب های نیمه سوخته که زیر دیگ های برنج و خورشت و بوی حلوا با هم ترکیب شده بودن
یاد اون زمانی که خواهرام تنها دل خوشیشون یه گوشه از حیاط آب و گل بازی کردن و هر از گاهی ننم یکی از اونها رو دعوا میکرد
از ترس آقا که نبینه و یه فصل کتک بخورن حواسشون به در بود
من هم از اتاق کناری بیرون می اومدم تا کمک حال ننم تو کارای خونه میشدم
با دیدن آقام و نگاه های سنگینش سعی میکردم بدون شام به خواب برم
نفهمیدم چرا آقام هیچ وقت از من خوشش نمی اومد
زیر لب غریدمو گفتم عبدالله؟
آقا کجایی ؟
آخرین باری که از اینجا رفتم قسم خوردم پامو تو این خونه نزارم
ولی الان به خاطر تو بر نگشتم
به خاطر ننه و خواهر برادرم برگشتم ...
ببین آقا ، حتی برات اشک هم نمیریزم ، چون ارزشش هم نداری که برات ناراحت بشم
ننه عذرا کنارم ایستاد و گفت دختر جان میخوای همین جا وایسی و زیر لب با خودت حرف بزنی ؟
یهو صدایی از اتاق شنیدم که در جا خشکم زد
به پت و پت افتادم ،
به ننه عذرا نگاه کردمو گفتم تو هم شنیدی ؟
منتظر جواب نموندم و با سرعت خودمو به اتاق رسوندم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 164
👇👇👇
شنیدی ننه عذرا ؟
یا من دارم اشتباه میشنوم ؟
نه نه من درست دارم میشنوم منتظر جواب از ننه عذرا نشدم و با سرعت خودمو به اتاق رسوندم
ابروهامو به هم از تعجب نزدیک کردم ، چند بار پلک زدم
با پشت دست چشامو مالیدم و بهش خیره شدم
اباجی با دیدنم صدای شیونشو بالاتر کرد و گفت ....
برای چی اومدی ؟
اومدی خاک کردن عبدالله ی منو ببینی ؟
اومدی شیر مردمو ببینی چطور خاک میکنن؟
اومدی سیاه بختی مارو ببینی ؟
ننم بهم نگاه کردو گفت بتول ننه ببین چی شده ؟
نفسم بالا و پایین میشد
از دیدن ننم با بچه بغل و خواهرام ، که کنارش مظلوم نشسته بودن چشام گرد شدن
زبونم سنگین و داخل دهنم نمبچرخید
ننه عذرا گفت آمنه تو زنده ایی؟
ننم بلند شد و به سمتم اومد و گفت ...
بتول ؟
بتول دیدی چه خاکی تو سرم شد ؟
دیدی آقای مظلومت چطور کشتته شد ؟
وای بتول دارم میسوزم
برای خداحافظی با اقات اومدی دخترم ؟
از اینکه ننم و خواهر، برادرم زنده بودن لبخندی به لبم اومد
چشامو بستمو گفتم خدایا شکرت ....
خدایا شکرت ننم و بچه هام زنده ان...
اباجی با حرص گفت داری به داغ ما میخندی دختر نمک نشناس؟
عبدالله میگفت شیریت حروم بوده که خورده بودی ،
اما ما باورش نمیکردیم
والله کدووم دختر از مردن اقاش خنده به لبش میاد
ننه عذرا آروم کنار گوشم گفت
دختر کمی خودتو به ناراحتی بزن
و طرف اباجی رفت
هدایت شده از #بازارچه ایتا#آمل#مازندرانیها
🌹🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹
🌸 انت الرزاق و انت ارحم الراحمین 🌸
اَللَّهُم#رونق کسب و کار و مغازه
رزق و روزے
شیپور امل ما🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌺اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقاً حَلاَلاً طَيِّباً بِلاَ كَدًّ وَاسْتَجِبْ دُعَائَنَا بِلاَ رَدٍّ وَنَعُوذُ بِكَ عَنِ الْفَضِيحَتَيْنِ اَلْفَقْرُ
وَالدَّينَ سُبْحَانَ الْمُفَرَّجِ عَنْ كُلِّ مَحْزُونٍ وَمَغْمُومٍ سُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ خَزَائِنَهُ بِقُدْرَتِهِ بَيْنَ الْكَافِ
وَالنُّونُ اِنَّمَا اَمْرُهُ اِذَا اَرَادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيئٍ
وَاِلَيْهِ تُرْجَعُونَ هُوَاْلاَوَّلُ مِنَ اْلاَوَّلِ وَاْلاَخِرُ بَعْدَ الاَخِرِ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ لَيْسَ
كَمِثْلِهِ شَيئٌ فِى اْلاَرْضِ وَلاَ فِى السَّمَاءِ وَهُوَالسَّمِيعُ الْعَلِيمُ لاَ تُدْرِكُهُ اْلاَبْصَارُوَهُوَ يُدْرِكُ اْلاَبْصَارَ
وَهُوَاللَّطِيفُ الْخَبِيرُ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هر چی داری اینجابفروش 🛑
👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑
👌از نو تا دست دوم🔔
👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
کانال دوم ما در تلگرام
https://t.me/semsarinmonhshahr
🆔@shiporamoolma
شیپور امل ما📣📣📣
👇تقویم نجومی اسلامی 👇
✴️جمعه 👈23 آذر/ قوس 1403
👈11 جمادی الثانی 1446👈13 دسامبر 2024
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅مسافرت.
✅معاملات و تجارت.
✅خرید کردن.
✅شروع به کار و کسب.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅شکار و صید و دام گذاری.
✅نوشیدن دارو.
✅و دیدار با امیران خوب است.
🚘مسافرت: مسافرت خوب است.
👶زایمان خوب و نوزاد مبارک و عمری طولانی دارد
👩❤️👨مباشرت امروز:
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی مشهور و شهرتش جهانگیر شود. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج ثور و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️امور ازدواجی.
✳️خرید طلا و جواهرات.
✳️رفتن به تفریحات سالم.
✳️شادی و نشاط.
✳️خرید ملک.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️درختکاری.
✳️فروش احشام و حیوانات.
✳️نامه نگاری و مکاتبات.
✳️دیدار با دوستان.
✳️و بنایی و خشت بنا نهادن نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب: مباشرت برای سلامتی جسم خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث خبط دماغ می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از آیه ی 12 سوره مبارکه " یوسف " علیه السلام است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد.ان شاءالله. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت165
👇👇👇
اباجی با بغل کردن ننه عذرا حرف زدنش با من ناتمام موند و من با خیال راحت
ننمو بغل کردم
گفتم: خداشکر زنده اید
سرمو از بغلش بیرون کشید و گفت ، فقط همین ؟
منتظر شیون و ضجه کردنم برای آقا بود
سرمو به طرف خواهرام چرخوندم تا جوابی به سوالش ندم و حرف حقیقت را نزنم و بگم برای شوهرت ناراحت نیستم ، بلکه خیلی هم خوشحالم که از ظلم و ستیزیش راحت شدید ،
چون میدونستم عاشق پیشه ی آقا هست ، خودم را به چیزی مشغول کردم
اسحاقو از بغلش بیرون کشیدمو به خودم چسبوندمو گفتم ماشالله چه بزرگ و هزار و یک ماشالله چقدر خوشگل هم شدی ،
اسحاق با گریه ، از من غریبگی کرد ،
ننم با حرص از دستم کشید و گفت ای کاش به اینجا نمی اومدی ، و جلوی همه بی آبروم نمیکردی ،
حداقل جلوی عالم و آدم میگفتم دخترم خبر نداشت
نه با افسوس به من نگاه کنم
حوصله ی شنیدن نصیحت ها و سر کوفت های ننمو نداشتم
کنار ننه عذرا نشستم ، و به چپ چپ نگاهای اباجی توجه نمیکردم
یه دفعه صدای تیراندازی از بیرون به صدا در اومد ، با دهن باز به تک تک نگاه مردم
گفتم یا خدااا ؟ چی شد ه ؟
ننه عذرا دستمو فشار داد و گفت دختر جان نترس هیچی نیست
حتما جنازه رو آوردن و براش تیراندازی میکنن
مگه تو هنوز از رسومات اهالی روستا خبر نداری ؟
گفتم دلم شور میزنه ننه عذرا
گفت بد به دلت راه نده ، هیچی نیست
لیوان آبی دستم داد و گفت بخور ،
یه جرعه لیوان را بالا رفتم ، آب مثل زهر از گلوم پایین میرفت
صدای تیر دوباره بلند شد
این بار همه ترس به جونشون افتاد
ننم بچه هارو برداشت و از اتاق بیرون برد ،
این بار واقعا دلم شور برای اتفاقای بدی میزد ،
بلند شدمو گفتم ننه عذرا من میرم میرم حسینو ببینم ،
تا حسین روبا چشام نبینم دلم آروم نمیگیره
بلند شد و گفت ، پس تنها راه نیافت
وایسا باهم بریم ، اینقدر گفتی دلم شور میزنه، شک و ترس به من هم افتاد
دست و پام شروع به لرزیدن شدن
انگار منتظر حادثه بودم
زن و بچه جیغ وبه دنبال راه فراری بودن
ننه عذرا گفت یا خداااااا ،
چی شده ؟ اینجا چه خبر شده ؟ وای قلبم .....
نفسم به شمارش افتاد ، بدون هیچ ترسی بیرون رفتم
چشمم به دنبال حسین و حاج رحیم میچرخید
هر که به مسیری میدویید
جمعیتی دور چیزی حلقه زده بودن
به همون سمت رفتم
گوشام سنگین شده بود ، نه صدایی میشنیدم نه قدرت صدا زدن حسین را داشتم
به جمعیت رسیدم
پا کند کردم ، تند تند نفس کشیدم
از بین جمعیت داخل اون دوره شدم
🌹🌹🌹زندگی بتول 🌹 🌹 🌹
قسمت166
👇👇 👇
از دیدن حسین غرق در خوون و حاج رحیمی ، که حتی گریه اش هم قفل شده بالای سرش بی هیچ حرکتی نشسته بود
به چشمای نیمه بازش که از بین جمعیت دنبال گمشده اش باشه ، یا دیدنم لبخند تلخی زد
آروم گفتم حسین ؟
عشقم چه بلایی سرت اومده ؟
دستمو به سینم چسبوندمو آروم آروم به طرفش قدم برداشتم
کنارش نشستم ، یهو صدام بالا رفت و داد زدم کدوم بی نامووس با حسین اینکارو کرد ؟
دستمو زیر گردنش گذاشتم و بلندش کردمو روی پام خوابوندم
با صدای پراز سوز گفتم کی با تو اینکارو کرد ؟
وااای حسین...... وااای جیگرم داره آتیش میگیره
بریده بریده گفت ، نترس حالم خوب میشه ،
ننه عذرا با صدای جیغ گفت چه بلایی سر بچم اومده ؟
حسین منو کی به این روز انداخته ؟
صدایی از پشت سرمون گفت من کردم .......
آره من کردم ،
خشایار جلوی من ایستادو گفت من کردم ، من به شوهرت شلیک کردم
دلیلش هم به خاطر کاری که ماها با قلبم کردید
هنگ به لبش دوخته بودم ، قبل از اینکه حرفی بزنم دایه اقدس ، گفت وااای ننه چکار کردی ؟
خدا لعنتت کنه دختر آمنه ، که نوه امو دیونه کردی ،
صورت حسین را بوسیدم و پامو از زیر سرش برداشتم
بلند شدم و تو صورت اقدس دایه رفتمو گفتم من چکارت کردم که اینقدر از من بدت میاد ؟
مگه نگفتی دوست نداری من بشم عروست ؟
حرفتو گوش دادمو رفتم دنبال زندگیم ،
پس چرا دست از سر من و زندگیم برنمیدارید
خشایار عصبی شد و تفنگ شکاری را روبروم گرفت و گفت تو غلط کردی ،
تو خیلی غلط کردی که رفتی دنبال زندگیت ، در صورتی که زندگی منو سیاه کردی ،
لوله ی تنفنگشو گرفتمو به سینم چسبوندمو گفتم شوهرمو زدی ؟
حالا منو بزن ، ددددد. بزن لامذهب ، مرد باش و بزن
یه دفعه خشایار زمین افتاد👇👇
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 167
👇👇👇
به حسین که یه دستش کتفشو گرفته و با دست دیگه اش چوپ ....
ننه عذرا گفت چی شنیدم حسین ؟
چشمم روشن ، جلوی عالم و آدم چیا دارن به ناموس ما میگن
حاج رحیم با ماشین جلوی پای حسین ترمز کرد و گفت سوار شو ،
ننه عذرا دست حسین رو گرفت وبه زور سوار ماشینش کرد
تا خواستم من هم سوار ماشین شم ، ننه عذرا گفت تو بمون پیش ننه ات و با بی آبرو ییتون زندگی کن و درو بست و تو یه چشم بهم زدن ماشین با سرعت از جلوی چشمم رد شد
خودم را تو مردابی بی انتها میدیدم
مثل آب رون سر جایم نشستم
با حرص به خشایار نگاه کردم که اقدس دایه به سر و صورتش چنگ میزد و از بقیه کمک میخواست
دورم با بردن خشایار خلوت شد
خودم موندم و یه عالمه درد ....
یه عالمه عشقی که به حسین داشتم
من عاشق شده بودم
عشق مردی که به خاطر من جونش تو خطر بود
ننم دستی روی شونم گذاشت و گفت پاشو دختر جان ،
نگاه کن همه چه جور تور نگاه میکنن
از شدت گریه ، نمیتونستم حرف بزنم ،
عموم دستمو گرفت و گفت این آشی که خودت پخته بودی
قبل از اینکه بیشتر آبروی مارو ببری از اینجا برو
اشکامو با دست پس زدمو گفتم کجا برم
من که داشتم زندگیمو میکردم ، چرا بهم خبر اقارو دادید ؟
چرا به دروغ مرگ کل خانوادمو به من رسوندید ؟
عمو اخمش عمیق تر شد و گفت ما خبر ندادیم
ما اصلا میدونستیم کدوم گوری زندگی میکنی؟
به جای کل کل کردن با تو ،
باید به تشیع برادرمون باشیم
ننم با آوردن اسم آقا گریه اش شدت گرفت
محکم جلوی عمو ایستاد و گفت من هنوز زنده ام و خونه ی اقاش هنوز درش براش بازه ،
کسی حقی نداره دخترمو از خونه ایی که بزرگ شده بیرون بندازه
قبل از عمو اباجی گفت حق داره
حق داریم تورو با دخترات از خونه ی پسرم بیرون بندازیم
ولی الان به حرمت پسرم چیزی بهت نمیگم
بزار خاک بچم خشک بشه اونوقت برات تصمیم میگیریم