بفرما روضه
✨ والفجر مقدماتی #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @sulok_shohada مطالعه کنیم🔻🔻🔻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣 راوی: علی نصرالله
گردان كميل، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از فرماندهان لشکر آمد و براي بچه هاي گردان شروع به صحبت كرد: برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت ميكنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي، جلوي راه شما زده تا مانع عبورشــود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده. اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانال ها، عمليات شروع خواهد شد.با استقرار شما در اطراف پاسگاه هاي مرزي طاووسيه و رشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد. بعد بچه هاي تازه نفس لشکر سيدالشهدا (ع) و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد.ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راه هاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه خط شكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد.صحبت هايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت.روضه حضرت زينب(س) را شروع كرد.
بعد هم شروع به سينه زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم:
امان از دل زينب(س) چه خون شد دل زينب(س)
بچه ها با ســينه زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب(س) و شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: بچه ها، امشــب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.
بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه ها در حالي كه صورت هايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم. مــن به همراه ابراهيم، يكي از پل هاي ســنگين و متحرك را روي دســت گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم.حركت روي خاك رملي فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم! همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدانهاي مين آماده شده بود حركت كرديم.حدود دوازده كيلومتر پياده روي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه ها ديگر رمقي براي حركت نداشتند. ساعت نه ونيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پل هاي متحرك
و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود. عراقي ها حتي گلوله اي شليك نميكردند! يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهي اطلاع داده شد. چند دقيقه اي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم.
ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچه ها را كمك ميكرد. خيلي مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانال ها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. خبر رســيدن به كانال سوم، يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاه هاي مرزي و شروع عمليات. اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشــتر راه ميرفتيم، اما خيلي عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاه هاخبري نيست! تقريباً همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آســمان فكه مثل روز روشن شد!! مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت. آنها از همه طرف به سوي ما شليك كردند! بچه ها هيچكاري نميتوانســتند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدان هاي مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود. تعداد كمي از بچه ها وارد كانال ســوم شــدند. بســياري از بچه ها در ميان خاك هاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف ميرفتند. بعضي از بچه ها ميخواســتند باعبور از موانع خورشــيدي در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را ميدانست، براي همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد. همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نميشد كرد. توپخانه عراق كاملاً ميدانست ما از چه محلي عبور ميكنيم! و دقيقاً همان مسير را ميزد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي ميدويد.
بفرما روضه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣 راوی: علی نصرالله گردان كميل، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از فرمان
ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانال ها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نميشد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدي!؟گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. همين طور اين طــرف و آن طرف ميرفتم. يكي از فرمانده ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هائي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. طبق دســتور فرمانده، بچه هائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح ها را كمك كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. ميخواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟!
گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه هاي ديگه هم تا صبح برميگردند. ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي خبري نداشت. دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهرهاي خاك آلود وخســته از ســمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟ همينطور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم.
ُ با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خب، الان كجاست؟! جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم. اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانال ها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برميگرديم.مجتبي ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد.
ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آرپيجي با چند تا گلوله از آن ها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم. ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لای تپه ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. يكدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟ گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توي راه رسيديم به يك كانال، كَف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خيلي ها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند!
♻️ #ادامهدارد...
🆔 @sulok_shohada
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸اكنون شهيدان بر ما شاهدند...
و تو اي سيد شهيدان! قافله سالار اين كاروان هستي...
اي بزرگ آموزگار شهادت و اي سوخته شعلههاي سركش عشق به تو اقتدا كردم؛ تو شاهد باش كه همچون ياران تو به ياري ات برخاستم و نداي با صلابت «هل من ناصر ينصرني» تو را لبيك گفتم»..
اکنون آمده ام بیاد آنانی که ستون به ستون این راه را مدیون قطره قطره خونشان هستیم..
آن ها که پشت پیراهن خاکی نوشتند
"مسافر کربلا"
ولی هیچ گاه حرم یار را ندیدند.
#تقدیم_به_شهید_ابراهیم_هادی❤️
🆔 @sulok_shohada
••••••••••••••••••••••••
🌻مصداق بارز فرمایش حضرت آقا بود🌻
🌸 بله ایشون فرمودند: اول باید خودت را شهید کنی بعد شهید بشی 🌸
🌹عباس در مسیر اهل بیت علیهم السلام حرکت می کرد اصلا رمز موفقیت عباس این بود که شاگردی اهل بیت علیهم السلام را کرده بود و در همین مسیر رشد کرده بود،
🌹با عباس هر هفته شبهای جمعه میرفتیم به امامزاده یحیی برای شرکت در مراسم دعای کمیل، صبح های جمعه دعای ندبه و بعد به نمازجمعه، به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد، خیلی جوان باادب و فهمیده ای بود، اهل تفکر بود او خوب راهی را انتخاب کرده بود.
🌷شهید عباس دانشگر🌷
راوی: دوست شهید
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @sulok_shohada 👈
💠مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه...💠
🌸یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادم و کتانی اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم.
🌸هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟! بی مقدمه گفت: سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذرد از حق الناس نمی گذرد. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.
🌸بعد ادامه داد: تا می تونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش! گفتم: آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت....
📚 سلام بر ابراهیم۲ /ص ٦۰
🆔 @sulok_shohada
••••••••••••••••••••••••
🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌺🌺🌺🌻🌻
حالا اما بابک شده یک نماینده خوب برای دهه هفتادی ها
برای همه آنهایی که متهم می شوند به وصل بودن به این دنیا
بابک از همه دلمشغولی های این دنیایی اش دل بریده
و برای دفاع از مرزهای اسلام ، پرکشیده سمت سوریه
سمت حرم حضرت زینب(س) و همانجا شهید شده.
@sulok_shohada
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#خدمت_به_مردم
🌸یکی از ویژگی های بارز ابراهیـم کمک و خدمت رسانی به مردم بود. یک روز که هوا طوفانی بود و معابر را آب گرفته بود، ابراهیم پاچه هایش را بالا می زند و افراد مُسن را کول می کند و به مقصد های خود می رساند. این گونه هم به مردم خدمت می کرد و هم نفسش را پایمال می کرد...
📙برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
🆔 @sulok_shohada
••••••••••••••••••••••••
دست نوشته آغشته به خون
شهید علی مصطفی حیدر😭
مولای من❗️ من بهشت را برای نعمت های جاودانه اش نمیخواهم، بلکه آن را به طمع چیزی بزرگتر میخواهم‼️
مولای من❗️
بهشت من همنشینی با اباعبدالله است...😭
مدافـــع حــــرم
شهیـــد علی مصطفی حیدری🌸
#شادی_روحش_صلوات🌹
@sulok_shohada
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
May 11