eitaa logo
روزنوشت⛈
352 دنبال‌کننده
57 عکس
76 ویدیو
11 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دیگر نتوانست چیزی بخورد. ظرف غذا را گذاشت کنار. عماد بیرون رفت. به عبدالله نگاه کرد. قلبش می‌سوخت. چه بر سر این‌ها آورده بودند؟ این رفتار در قرن بیست و یک، منطقی نبود. حالا آن هیولای ترسناک، تبدیل به موجودی معصوم شده بود. اما چرا عبدالله بعد از تحمل این‌همه رنج، با او و دوستانش مهربان بود. اگر با آن‌ها بدرفتاری می‌کرد قابل درک بود. نمی‌توانست رفتار او و عماد را بفهمد. تا صبح نخوابید. هر یک ربع، فشار عبدالله را اندازه‌گیری می‌کرد. کم‌کم، وضعیتش ثابت شد. عماد چندبار به او سر زد و از او خواست استراحت کند؛ قبول نکرد. چند لحظه چشمهایش رفت روی هم. یک عده سرباز هموطنش، با لباس و تجهیزات کامل، مثل گله گرگ‌های وحشی هجوم آوردند توی سرش، هر کدام تکه‌ای از خاطراتش را کندند. جای آن زخم‌ها خونریزی می‌کرد. خون سیل شد، راه افتاد توی جشن. یکی بالای سن، میکروفون به دست آواز می‌خواند. با هر نت پیانو، خون بالاتر می‌آمد. دیوید سوار بر جیپ فرار کرد. خون از زیر چرخ‌های ماشین، شتک زد تو صورت پدرش. مادرش تو خون دست‌ و پا می‌زد. دلش درد گرفت. دست زد به شکمش، پاره بود. دست گرداند آن تو. جای خالی کلیه و قلب و کبدش را حس کرد. دست خونی را کشید به صورتش، پوست نداشت. چشم نداشت. جیغ کشید. از خواب پرید. تنش خیس عرق بود. بلوز چسبیده به تن را فاصله داد. قلبش رو هزار می‌زد. نفس‌های تند و کم‌جان می‌کشید. به اطراف نگاه کرد. از روی صندلی بلند شد. رفت سرویس. صورت را شست. دست خیس کشید به گردنش. تا صبح دیگر نخوابید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀