🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیویک
آمپول را زد تو سرم. سرعت قطرات را تنظیم کرد. در ظرف غذا را باز کرد. قاشق را فرو کرد تو برنج. یک لقمه خورد. غذا یخ بود. به زور لقمه را فرو داد:« میتونم اسمتونو بدونم؟»
مرد آرام موهای عبدالله را نوازش میکرد:« منو عماد صدا کن.»
لنا پرسید:« چرا عبدالله با ما بدرفتاری نکرد؟»
:« اوووم... خب...ما مسلمانیم. تو دینمون باید با اسیر مثل مهمون برخورد کرد.»
لنا بطری آب را برداشت:« اصلا چرا با ما میجنگید؟»
لنا میتوانست چشمهای گرد شدهی او را از زیر چفیه ببیند. عماد مکث کرد:« خودت چی فکر میکنی؟»
لنا آب را جرعه جرعه نوشید:« نمیدونم. اینجا سرزمین موعود ماست. خودتون اونو به ما فروختید.»
منتظر جواب عماد بود؛ اما دید زل زده به عبدالله. عماد با صدای بلند گفت:« خدایا کمک کن! نفس نمیکشه. لبهاش سیاه شده.»
لنا سریع از جایش بلند شد. دست گذاشت روی شاهرگ بیمار. نبضش را خس نکرد. عماد را کنار زد. صورت عبدالله به کبودی میرفت.
کف دست را گذاشت روی قفسه سینهاش. دست دیگر را هم روی آن. خم شد روی سینه بیمار. موهایش ریخت جلوی چشم. با تمام توان شروع کرد ماساژ قلبی . با هربار فشار روی قفسه سینه، موهایش جلو و عقب میرفت. با هنهن گفت:« تنفس مصنوعی بلندی؟ ...هفت...»
عماد گفت:« یککم.»
:« برو بالای سرش ....یازده....بینی بیمارو بگیر... پانزده...هر سیتا ماساژ...هجده.... دوتا تنفس دهانی بده...بیست و دو، بیست و سه،.....بیست و نه، سی، حالا.»
تا ده دقیقه بعد هر دو مشغول بودند. لنا نفس نفس میزد. خون دویده بود توی صورتش. چشمهایش دو دو میزد. دستهایش جان نداشت. صدای زمزمه عماد میآمد. نمیدانست چی میخواند. نگرانی پیدا بود از تو چشمهایش.
یک لحظه دید، پلکهای عبدالله تکان خورد. قفسه سینهاش خود به خود پر شد از هوا. ریتم تنفسش عادی شد. عماد فریاد زد:« الحمدلله. داره نفس میکشه.»
لنا دست برداشت از ماساژ. چهار انگشت را گذاشت رو شاهرگ بیمار:« برگشت.»
عماد نفس راحتی کشید. دستها را برد بالا:« الهی شکر.»
و بعد به سجده افتاد. سر که برداشت چشمهایش سرخ بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀