eitaa logo
روزنوشت⛈
349 دنبال‌کننده
58 عکس
78 ویدیو
12 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عماد کمی فکر کرد:« برات قرآن میارم.» و رفت. تا شب هر دو ساعت فشار عبدالله را گرفت. چند صفحه از کتابی را که عماد برایش آورده بود خواند. برای او که به جز کتاب درسی، فقط رمان خوانده بود، مفاهیم کتاب سنگین بود‌. حوصله‌اش سر رفت. کتاب را کنار گذاشت. کم‌کم نگران عبدالله شد. باید تا به حال به هوش می‌آمد. وقتی عماد به او سر زد این مطلب را گوشزد کرد. از او خواست یک پزشک را برای معاینه عبدالله بیاورند اما عماد گفت به پزشک دسترسی ندارند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دیگر نمی‌دانست چه کار کند. شروع کرد دعا خواندن. این نگرانی برایش عجیب بود. اگر قبلا کسی به او می‌گفت روزی در زیر زمین نگران یک جوان فلسطینی خواهد شد، حتما او را به روانپزشک معرفی می‌کرد. شاید الان تو دنیای موازی بود‌. شاید هم مثل آلیس تو سرزمین عجایب، گم شده بود. عبدالله ناله کرد. دو طرف لب‌های لنا کش آمد. چشمانش برق زد. رفت بالای سر بیمار. عبدالله کلمات نامفهومی می‌گفت. لنا عماد را صدا زد. با پنبه لب‌های بیمار را خیس کرد. عماد نیامد. کم‌کم عبدالله چشم‌هایش را باز کرد. در حد چند ثانیه. باز هم بیهوش شد. یک ربعی طول کشید تا دوباره چشم‌ها را باز کند. لنا صدایش زد. عبدالله دستش را بالا آورد. معلوم بود به شانه اش فشار آمده که دوباره دست را پایین انداخت. صورتش از درد جمع شد. لنا سرش را نزدیک برد. موهایش را با دست عقب برد تا روی صورت بیمار نریزد:« عبدالله. من لنا هستم. تو تیر خوردی. حرکت نکن. باشه. درد داری؟» عبدالله چشم باز و بسته کرد. لنا آمپولی را تو رگ او تزریق کرد. چند دقیقه بعد، چشم‌های عبدالله روی هم افتاد. نیم ساعتی گذشت تا عماد برگشت. لباس های تمیز پوشیده بود. لنا با هیجان گفت:« عبدالله به‌هوش آمد. الان دوباره خوابیده.» عماد دست‌ها را بالا برد:« الحمدلله.» رو کرد به لنا:«متشکرم. به لطف خدا، تو برادرمو به من برگردوندی. کاش می‌تونستم جبران کنم.» لنا نمی‌دانست چه بگوید. خودش هم خوشحال بود، شاید چون اولین کار عملی او بود، آنهم در این شرایط نابسامان. نیم ساعت بعد عبدالله چشم‌هایش را باز کرد. عماد رفت بالای سرش. با عربی با او صحبت کرد. لنا نمی‌فهمید. وسط حرفهایش چندبار اسم لنا را برد. معلوم بود عبدالله هم گیج است. چندباری چشمهایش روی هم رفت. دیر وقت بود. سفیدی چشم لنا، سرخ شده بود مثل انار. عماد رو کرد به لنا:« شما بروید بخوابید. من امشب اینجا هستم.»کم کم هوشیاری عبدالله بیشتر شد. عماد رو کرد به لنا:« من باید برم جایی. یکی دو ساعت دیگه بر می‌گردم. لطفاً شما اینجا باشید. قبلش براتون قهوه میارم.» سفیدی چشم‌های لنا، سرخ شده بود‌. رنگش پریده بود. سر تکان داد:« باشه.» رفت روی صندلی نشست. خیره شد به عبدالله. داشت زیر لب زمزمه می‌کرد. صورت نزدیکتر برد. لب‌های بی‌رنگ عماد باز و بسته می‌شد و دندان‌های مرتبش دیده می‌شد. کلمات عربی بود. لنا تکیه داد به صندلی. عماد با فلاسک آب جوش و لیوان برگشت. لنا اشاره کرد به عبدالله:« نمی‌دونم چی می‌خواد؟» عماد آمد جلوتر. گوش داد:« چیزی نمی‌خواد. احتمالا نماز می‌خونه.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا نفس راحتی کشید. خانواده خودش اهل نماز نبودند. نماز خواندن دوستانش را دیده بود. یهودی‌هایی که متدین بودند، روزانه سه‌بار نماز می‌خواندند. آن‌ها می‌ایستادند. دست‌ها را روی دو گوش می‌گذاشتند. اورادی را زمزمه می‌کردند و بعد مستقیم به سجده می‌رفتند. دوباره بلند می‌شدند و چند بار این کار را تکرار می‌کردند. در انتها هم کامل روی زمین دراز می‌کشیدند. صورت بر زمین می‌گذاشتند. دو دست را دو طرف شانه عمود بر تن دراز می‌کردند. ذکر می‌گفتند و نماز تمام می‌شد. اما نماز اینجا و در این شرایط، برایش عجیب بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عماد تو لیوان آب جوش ریخت. داد دست لنا:« رنگتون پریده. می‌تونید بمونید؟» لنا لیوان را گرفت. گذاشت روی میز کنار:« نگران نباشید.» عماد رفت. لنا دوباره به عبدالله خیره شد.هنوز داشت دعا می‌کرد. هرقدر تو اعماق ذهنش می‌گذشت، خبری از آن نفرت اولیه نبود. به افسر کاردآجین شده تو بیمارستان فکر کرد. به نظرش آنقدر هم معصوم نبود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 قهوه‌اش را خورد. علایم حیاتی بیمار را بررسی کرد. عبدالله هوشیارتر بود‌. انگار او را شناخت. ابروهایش کمی بالا رفت. چشم‌ها از حالت عادی بازتر شد و غم نشست تویش. دستی را که بهش سرم وصل بود برد طرف صورت. چیزی گفت که لنا نفهمید. لنا از جا برخاست:« دستت رو تکون نده. سرم کنده میشه.» عبدالله با صدای ضعیفی به عبری گفت:« چفیه‌ام.» لنا تازه متوجه علت نگرانی‌اش شد. چه باید می‌گفت؟ مثلاً می‌گفت نترس من تو را لو نمی‌دهم؟ من دلم برایت سوخته؟ یا باید می‌ترسید؛ حالا که چهره‌ی زندانبانش لو رفته، او را خواهند کشت. یک لحظه وحشت کرد. تا حالا به این جنبه از داستان فکر نکرده بود. چه بر سرش می‌آمد؟ ضربان قلبش تند شد. سرش بی اختیار پایین افتاد. دست ها را گذاشت روی صورت. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 همزمان هزارتا فکر، مثل گله ملخ‌های آفریقایی، هجوم آوردند توی ذهنش. چکار می‌کرد؟ عبدالله را می‌کشت؟ کشتنش الان ساده بود. عماد را چه می‌کرد؟ پشت در می‌ایستاد و وقتی عماد می‌آمد تو، با صندلی می‌زد توی سرش. نه. فایده‌ای نداشت.‌ عماد یک سرباز کارکشته بود. شاید هم از پس عماد برمی‌آمد. اگر عماد تنها نبود چطور؟ دو سه‌سال از زمان سربازی لنا می‌گذشت. دیگر ورزیدگی سابق را نداشت. شاید چون عبدالله را نجات داده بود بهش کاری نداشتند. عماد خودش گفت که جبران می‌کند. الان شاید شانس زنده بودن داشت. یا اینکه بهتر بود فرار می‌کرد. سعی کرد مسیرها را به خاطر بیاورد. این تونل چند نفر نگهبان داشت؟ خروجی‌اش از کدام طرف بود؟ احتمال اینکه تو مسیر با نگهبان‌ها برخورد کند چقدر بود؟ تو ذهنش پر از هیاهو بود. افکار متضاد مثل رگبار بهاری یک لحظه می‌آمدند و می‌رفتند. تصمیمش را گرفت. بهتر بود عبدالله را می‌کشت. برای بعدش، بعدا فکر می‌کرد. بلند شد. رفت بالای سر عبدالله. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 هنوز عبدالله چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. صدای چکه‌های سرم و ثانیه شمار ساعت، تو فضا اکو می‌شد. نفس لنا به سختی می‌آمد. تمام تنش می‌لرزید. خیس عرق بود. دست برد سمت بالش. انگار جان نداشت. به خودش نهیب زد. الان وقت سستی نبود. ماهیچه‌هایش منقبض بود. قلبش تو سینه جا نداشت. مثل نهنگ تو اکواریم. خودش را به دیواره می‌زد. صدای ضربانش را تو گوش می‌شنید. مثل صدای پتک. پشت سر هم. کوبنده. بلند. تلاش کرد به خودش مسلط شود. نباید به عبدالله نگاه می‌کرد. معصومیت چشم‌های او، دست‌ و دلش را سست می‌کرد. پلک‌ها را بست. سعی کرد تو دلش دنبال نفرت بگردد. هر چه گشت چیزی پیدا نکرد. عبدالله پدر و مادرش را از دست داده بود. همسر و فرزندش را هم. اما با او خوش‌رفتار بود‌. یک زندانبان مهربان. اما لنا زندانبانش را دیده بود‌. چشم باز کرد. بالش را کشید. عبدالله زمزمه کرد:« چیزی لازم داری؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بالش را برد بالای سر. باید فشار می‌داد روی صورت عبدالله. فقط چند دقیقه طول می‌کشید. لرزش دست‌هایش بیشتر شد. تنش داغ شده بود. نمی‌توانست. دست‌هایش شل شد. او آدم‌کش نبود. وقتی می‌رفت مهد، بچه‌ها با آن لباسهای رنگارنگ و موهای خرگوشی، که یکی در میان دندانهای شیریشان افتاده بود، یک ترانه را دست جمعی می‌خواندند:« ما گوشت دشمنان را با دندان می‌کنیم. ما خونشان را می‌مکیم.» آمد خانه. برای مادرش شعر را خواند. منتظر تشویق بود. مادر بهش گفت که این شعر قشنگ نیست. لازم نیست آن‌را تکرار کند. بعد هم او را بغل کرد. محکم چلاندش و بوسید. گفت که دخترش را وقتی مهربان است دوست دارد. اصلا برای همین رفته بود دانشکده پرستاری. هیچ وقت زخم و رنج بیماران، برایش عادی نمی‌شد. از اسلحه بدش می‌آمد. تو سربازی، چندبار فرستادنش پیش روانکاو لشکر. فایده نداشت. به روانکاو گفت که تو هلاخا آمده، قتل نکنید. اصلا دنیا بدون جنگ و خونریزی، مثل کشیدن نقاشی روی بوم تو یک ساحل وقت غروب، قشنگ است. روانکاو پاسخ داد که جنگ برای مردمی مثل ما که همیشه مورد ظلم بوده‌ایم، مقدس است. نکشی می‌کشندت. بعد هم این بخش از هلاخا مربوط به یهودیان است و کشتن سایرین ( جنتیل‌ها) طبق قوانین تلمود مباح است. لنا اما قانع نشد. آخر سرهم نفوذ پدر بدادش رسید و فرستادنش بخش امداد. بالش از دست لنا افتاد. نشست روی صندلی. دست گذاشت روی صورت. زد زیر گریه. هنوز دست و بدنش می‌لرزید. عبدالله با صدای ضعیف پرسید:« چی‌شده؟» لنا جوابی نداشت. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چهار کم‌کم هق هق لنا تبدیل شد به دل‌دل زدن. دستها راگذاشت روی تخت. گونه‌اش را گذاشت رویش. بوی خاک و خون خشک شده پیچید تو دماغش. موهایش ریخته بود دورش. از ته دل از آدونای خواست بدادش برسد. تا عماد بیاید، لنا دیگر سر بلند نکرد. نمی‌خواست عبدالله را ببیند. عبداللهی که هم تقصیر داشت و هم نداشت. پلک‌هایش سنگین شد. چشم را بست. پدر چاقو را روی فلس‌های ماهی می‌کشید. بوی کباب بلند شد. مادر بغلش کرد. بچه‌ها داشتند آواز می‌خواندند. با دندان‌هایی که نبود، گوشت دختر همسایه را می‌کندند. خون از گوشه لبشان می‌ریخت روی زمین. چکه‌چکه. قطره قطره. قطره‌ها جوی شد. رود شد. فرعون چاقو گذاشته بود روی گردن نوزاد پسر. یکی یکی سر می‌برید. خون شُرّه می‌کرد روی زمین. نهر شد. رودها به هم رسید. دریا شد. موج می‌زد. سهمناک. کف می‌کرد. سفید روی دریای سرخ. کایاک به هر سمت کشیده می‌شد. پدر را صدا زد. پدر پرید تو دریا. خون پاشید به اطراف. شنا کرد طرفش. موج فاصله انداخت بینشان. دریا شکافت. دیوار شد دوطرفشان. موج زد سمت آسمان. آسمان قرمز شد. برق زد به زمین. زمین خشک شد. پا گذاشت روی خشکی. صدای رعد آمد. محکم. هولناک. سربازان پشت سر بودند. با ارابه. می‌دوید. نمی‌رسید. ساحل دور بود. نوزادان سرود آز یاشیر* را می‌خواندند. صدای عماد آمد:« خانم لنا!» چشم‌ باز کرد. جیغ خفه‌ای کشید. قلبش مثل قلب گنجشک می‌زد. تند. مردمک چشم‌هایش می‌لرزید. ترسان سر بلند کرد. رد خیسی نامنظمی روی ملافه، زیر صورتش دیده می‌شد. موهایش از عرق به هم چسبیده بود. مثل گنجشک باران خورده می‌مانست. خیس. لرزان. چشم گرداند دنبال پدر. نبود. جرات نمی‌کرد پشت سر را نگاه کند. هر لحظه منتظر بود عماد شلیک کند. زیر لب دعا کرد. آرام برگشت. عماد ایستاده بود. بدون کلت :« حالتون خوبه؟ چرا چشماتون اینقدر قرمزه؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
* آزیاشیر یا سرود شکرانه. یهودیان سرود آزیاشیر را موقعی که از میان دریای سرخ عبور می‌نمودند، خواندند و با چشمان خود دیدند که آن‌ها تنها افرادی بودند که در خشکی از میان آب‌ها عبور نمودند، در حالی‌که مصریان در فاصلهٔ بسیار کمی از آن‌ها در آب‌ها غرق شدند. این معجزهٔ بزرگی بود که آن‌ها با دیدنش شروع به سرائیدن چنین آوای زیبائی نمودند.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا بلند شد. ایستاد. دست‌ها را گذاشت روی صورت. سر را برد تو یقه. می‌ترسید. انگار روی پیشانی‌اش نوشته‌اند قاتل. شاید عماد با دیدن چشم‌هایش همه‌چیز را بفهمد. نه او که کاری نکرده بود. فقط زندانبانش را دیده بود. بزودی هم قرار بود کشته شود. همین. عماد آمد جلو:« نکنه عبدالله حالش بد شده؟ ها.» لنا دست‌ها را برنداشت. سر به دو طرف تکان داد:« نه.» :« بالش چرا رو زمینه؟» لنا از لای انگشتان نگاه کرد. چرا فکر اینجا را نکرده بود؟ عماد بالش را برداشت. سر عبدالله را بلند کرد. زیر سرش گذاشت. عبدالله چشم باز کرد. الان بود که همه‌چیز را تعریف کند. چشم‌های لنا سیاهی رفت. نزدیک بود بخورد زمین. دست به دیوار گرفت. :« بهتری برادر؟» عماد پیشانی عبدالله را بوسید. عبدالله چشم بست کرد. با مکثی باز کرد. عماد دست‌ها را بالا برد:« خدارو شکر.» رو کرد به لنا:« فکر کنم حالتون خوب نیست. چیزی لازم دارید؟» لنا سر را به علامت نه تکان داد. به بچه‌هایی می‌مانست که در آزمون نهایی رد شده‌اند و الان کارنامه‌شان افتاده دست نامادری. جرأت نداشت حرف بزند. جرأت نداشت سر بلند کند. عماد گفت:« اگه عبدالله مراقبت خاصی نیاز نداره، می‌تونید برید پیش دوستاتون.» لنا با شانه‌های افتاده و سری پایین رفت طرف در. عماد آمد جلو. در را باز کرد. اشاره کرد به لنا. لنا جلوتر راه افتاد. تو اتاق سارا با دیدنش نیم خیز شد. هانا آمد جلو. او را در آغوش کشید:« عزیزم. چرا اینقدر بی‌رنگ و رویی؟ چت شده؟» لنا از بغلش آمد بیرون. رفت کنار دیوار. دراز کشید. سر گذاشت روی بالش. چشم‌ها را بست. هر لحظه منتظر بود در با شدت باز شود و عماد او را ببرد. صدای پچ‌پچ هانا می‌آمد. سعی کرد ذهنش را آرام کند. با او چکار می‌کردند؟ آخرش مرگ بود‌. اما او هنوز خیلی جوان بود برای مردن. از نظر تلمود مرگ زودرس، کیفری بود برای بدکرداران. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 انگار هزار تا گاومیش وحشی پا می‌کوبیدند تو مغز لنا. ذهنش مثل ساعت کار می‌کرد. مدام خاطرات مختلف می‌آمدند جلوی چشمش. از کودکی تا دانشگاه. از دانشگاه تا الان. تو یکی‌دو سال اخیر دیوید نقش پررنگی داشت. تو گردش‌ها. مهمانی‌ها. سفرها. دیوید همه‌جا بود. کی پدر جایش را به دیوید داده بود؟ دیوید... تو سفر به آفریقا با دیوید رفتند دیدن مهاجرت گاومیش‌های وحشی. با فاصله از آن‌ها، روی تپه ایستادند. آفتاب تازه طلوع کرده بود و هوا، هنوز هرم یک روز تابستانی را نداشت. باد ملایمی می‌وزید. علف‌های بلندی که زمین را پوشانده بود این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. عطر گل‌های وحشی دویده بود تو هوا. دوربین به دست به گله‌ی گاوها نگاه می‌کردند. گاوهای درشت‌چثه‌ با چشم‌های ریز و شاخ‌هایی ضخیم شبیه سبیل هرکول پوآرو. گله‌ی چندصدتایی آنها، سم به زمین می‌کوبیدند و با سرعت یک ماشین می‌دویدند. زمین می‌لرزید. لنا دوربین را روی چشم جابجا کرد:« وای! ببین چقدر باشکوهه.» دیوید دوربین را برداشت. به او نگاه کرد:« با شکوه مثل اسرائیل. باید کاری کنیم بقیه‌ی قوم یهودم مثل اینا مهاجرت کنند سرزمین موعود.» باد می‌پیچید تو موهای لنا. با دست مهارشان کرد:« با این هیکل و این سرعت، هرچی بیاد جلوشون، زیرپا له می‌شه.» دیوید دوربین را گذاشت رو چشم:« برای رسیدن به هدف، باید به دوردست‌ها نگاه کرد. طبیعیه اگه چیزای کوچیک زیر پا له شن.» لنا خندید. نرم. زد رو شانه‌ی دیوید:« باز تو فلسفی صحبت کردی؟» دیوید فقط یک تور لیدر نبود! بود؟ سعی کرد ذهنش را جمع و جور کند. الان باید چکار می‌کرد؟ 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 باید می‌خوابید. نمی‌توانست. تازه حال بیمارانی که از بیداری شبانه شکایت می‌کردند را درک می‌کرد. مغزش آزرده بود. جسمش خسته؛ اما خواب فراری بود از چشمش. احتمالا عبدالله به عماد گفته بود که لنا او را دیده. تازه قصد جانش را هم کرده. کلافه بود. از این شانه به آن شانه می غلتید. باید کاری می‌کرد. مثلاً فرار می‌کرد. اما چگونه؟ باید تمرکز می‌کرد. نمی‌توانست. پلک‌هایش سنگین شد. ذهنش خالی بود. در با شدت باز شد. خورد به دیوار اتاقک. تقی صدا کرد. عماد آمد تو. با سر تفنگ زد روی شانه لنا. فریاد زد:« پاشو.» لنا سر بلند کرد. عبدالله ایستاده بود. عماد هم کنارش. چفیه نداشتند. چشم ریز کرد. تاریک بود. صورتشان دیده نمی‌شد. نشست. عماد با تفنگ اشاره کرد:« ای قاتل! گفتم پاشو!» لنا بلند شد. عماد هلش داد کنار دیوار. با شانه خورد به آن. درد پیچید تو تنش. اشک تو چشمش جمع شد. لب روی هم فشار داد تا ناله نکند. هانا و لنا رفتند کنار. می‌لرزیدند. عماد تفنگ را گرفت سمتش. دست گذاشت رو ماشه. شمرد:« یک. دو. سه.» شلیک کرد. بنگ. تیر هوا را شکافت. آمد سمتش. لنا داد زد. بلند. هانا صدایش می ‌زد:« لنا! عزیزم. چی شده؟» لنا نفس نفس می‌زد. چشم باز کرد. چهره‌ی هانا، تو نور کم اتاق، مات بود. خیره شد بهش. با پشت دست چشم‌ها را مالاند. صورتش کم کم واضح شد. نگران بود. لنا دور و بر را نگاه کرد. سارا خواب بود. آن‌قدر عمیق که تکان نخورد. هانا برایش آب ریخت تو لیوان. داد دستش:« دوست داری صحبت کنی؟ چی‌ شده؟» لنا لیوان را با دو دست گرفت. سر را به دو طرف تکان داد:« چیزی نیست. خواب بد دیدم.» گلویش خشک بود‌، مثل صحرای نقب. چند جرعه آب خورد. لیوان را کنار گذاشت. هانا دست‌ها به دو‌طرف باز کرد. با سر اشاره کرد به لنا. لنا رفت تو آغوشش. سر گذاشت رو سینه‌ی نرمش. زد زیر گریه. آرام. کم‌صدا. اشک می‌جوشید از چشمش. می‌چکید رو لباس هانا. بوی مادرش را می‌داد. به نظرش آمد همه‌ی مادران دنیا، بوی مشترکی دارند. هانا دست می‌کشید به موهایش. از بالا به پایین. با انگشتانش، نرم، گره موها را باز می‌کرد. لنا چند دقیقه بعد، آرام شده بود. از بغل هانا آمد بیرون‌. رو بلوز هانا خیس بود. مثل رد خیسی شیر، رو لباس مادری که صدای گریه نوزادش را می‌شنود. با پشت آستین، صورتش را خشک کرد. دماغش را بالا کشید. هانا با دست زد به بالش:« بخواب دخترم.» لنا دراز کشید. ساعد را گذاشت رو چشم‌ها. هانا شروع کرد زمزمه کردن . همان لالایی بود که مادر می‌خواند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مادر طراح جواهر بود. یک زن عربِ اسرائیلی زیبا. با او عربی صحبت می‌کرد. لنا این زبان را می‌فهمید؛ اما به سختی سخن می‌گفت. مادر از صبح می‌نشست پشت میز. مداد رنگی و قلم مو را می‌گرفت دستش. روی کاغذ طرح می‌زد. پاک می‌کرد و دوباره می‌کشید. تلألو جواهراتی که نقش می‌زد روی صفحه، برق می‌انداخت تو نگاه لنا. لنا کنارش نقاشی می‌کرد. همانطور که قلم مو را می‌زد تو رنگ و می‌لغزاند روی کاغذ، تعریف می‌کرد از مدرسه، دوستانش، خنده‌ها، لجبازی‌ها و دعواهاشان. مادر گوش شنوایی داشت. گاهی با قلم مو می‌زد رو گونه و دماغ لنا. لنا هم مادر را بی‌نصیب نمی‌گذاشت. آخر سر هر دو شکل پالت رنگ می‌شدند. صدای قهقهه‌شان، همه‌جا را پر می‌کرد. لنا کودکی رنگارنگی داشت. تا زمانی که دعواهای پدر با مادر، زندگی‌اش را خاکستری کرد. طلاق آن‌دو، اختاپوسی بود که جوهر پاشید تو اقیانوس آرام زندگی لنا. دنیایش سیاه شد. همه جا سیاه بود. تا صبح کابوس می‌دید. صبح با سردرد بلند شد. تب داشت. گونه‌ و چشم‌هایش سرخ بود، صورتش مهتابی. مثل سیب لبنانی. بدنش کوفته بود. انگار از رزم شبانه برگشته باشد. با صدای دورگه و زمخت، آرام هانا را صدا زد. هانا دست گذاشت رو پیشانی‌اش:« وای!» بلند شد. چند ضربه به در زد. همان خانم همیشگی در را باز کرد. هانا وضعیت لنا را توضیح داد. بعد از چند دقیقه با قرص و آب برگشت. به لنا دارو داد. با دستمال دست و پایش را مرطوب کرد. بعد هم پارچه‌ی خیس را گذاشت روی پیشانی‌اش. تا تب لنا بشکند مراقبش بود. به سارا توصیه کرد نزدیک نیاید. شاید بیماری‌اش واگیر داشته باشد. لنا بیدار بود. در عین بیداری، خواب می‌دید. درک درستی از زمان و مکان نداشت. نفهمید چند ساعت به این حال بود تا کم‌کم بهتر شد. از هانا پرسید ساعت چند است؟ هانا گفت که یک شبانه روز بدحال بوده‌. الان هم بهتر است کمی غذا بخورد تا جان بگیرد. میل نداشت. چند لقمه بیشتر نخورد. دوباره خوابید.‌ بیدار که شد حالش بهتر بود. باید بهتر می‌شد. باید فرار می‌کرد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بوی عرق می‌داد. لباس‌هایش هنوز خونی بود. سفیدی رد عرق رویش دیده می‌شد. موهایش مثل پر اردک چرب و بهم چسبیده بود. از خودش بدش آمد. به توصیه‌ی هانا رفت حمام. همان جای قبلی. بوی شامپو را دوست داشت. شرشر آب را هم. از بچگی از آب ‌بازی و حمام لذت می‌برد. یادش آمد شاید این آخرین حمامش باشد. زهرش شد. نه باید از آخرین لحظات زندگی‌اش لذت می‌برد. با این که ضعف داشت، خوب خودش را شست. تنش داشت نفس می‌کشید. حوله و لباس تمیز برایش گذاشته بودند. پوشید. موها را تو حوله پیچید بالای سر. مثل مردان هندی فرقه‌ی سیک شده بود . برگشت تو اتاقک. هانا به او گفت که رنگ باز کرده. سعی کرد لبخند بزند. عضلات صورتش تبعیت نمی‌کردند از اراده‌اش. صبحانه‌ای که هانا برایش نگه داشته بود را برداشت. لقمه لقمه می‌جوید. سعی کرد با هر لقمه مزه جدیدی از غذا را کشف کند. فایده‌ای نداشت. انگار چرم می‌جَوید. همانطور سخت فرو می‌داد. هر لحظه منتظر بود عماد با اسلحه بیاید تو. زمان کند می‌گذشت. چندبار هانا تلاش کرد سر صحبت را با او باز کند؛ اما حوصله‌ی حرف زدن نداشت. حوصله‌ی هیچ چیز را نداشت. حال محکوم به اعدامی را داشت که می‌داند طلوع خورشید فردا را نخواهد دید. نباید وصیت می‌کرد؟ چه می‌گفت؟ چه اعتباری بود که آنها زنده بمانند؟ تکیه داد به دیوار. زانو را خم کرد. سر را گذاشت روی ساعد روی زانوها. سنگینی حوله اذیتش می‌کرد. حوله را از سر باز کرد. کنار گذاشت. دراز کشید. هنوز خوب جابجا نشده بود که در باز شد:« یا الله.» صدای عماد بود. آمد تو:« خانم لنا با من بیایید.» منتظر این زلزله بود. قلبش ریخت. مثل بنای باستانی خشتی که آوار شود. جان از دست و پایش رفت. صورتش زرد شد. دست‌هایش به لرزه افتاد. با لکنت پرسید:« چ چ چرا؟» عماد اشاره کرد به در:« بریم پیش عبدالله.» پس بالاخره زبان باز کرده بود. حتما الان می‌بردنش اتاق شکنجه. دست به دیوار گرفت. به زحمت بلند شد. رفت بیرون. برگشت. رو کرد به هانا:« متشکرم هانا. به‌خاطر همه‌چیز از تو و سارا متشکرم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 راه افتاد. عماد هم پشت سرش. دالان به نظرش تنگتر از قبل بود. هوا سنگین بود و خفه. انگار بهمن آوار شده بود رویش. سخت راه می‌رفت. شبیه گوسفندی بود که می‌بردنش برای سلاخی. یک آن صدای مهیبی آمد از بالای سر. همه‌جا لرزید. عماد فریاد زد:« پناه بگیر.» الان وقتش بود. باید فرار می‌کرد. دوید. صدای انفجار تکرار می‌شد. پشت‌بندش همه جا می‌لرزید. زمین زیر پایش جابجا می‌شد. می‌دوید. با تمام انرژی. مثل فینالیست دو سرعت. بدون اینکه نگاه کند به پشت سر. به دو راهی رسید. نمی‌دانست کدام طرف برود. همینطوری پیچید سمت راست. دالان باریک‌تر از قبل بود. فقط یک لامپ کم نور تهش سوسو می‌کرد. اینبار به ‌سه‌راهی رسید. برگشت به عقب نگاه کرد. عماد نبود. هیچ ایده‌ای نداشت. پیچید طرف چپ. کمی جلوتر سقف دالان ریخته بود. هنوز گرد و غبارش تو هوا ول بود‌. خاک و بلوکه سیمان، روی هم تلنبار شده بود. بین تپه خاک و سقف، فضای کوچکی باز بود. لنا چنگ انداخت روی خاک‌ها. با دست کنارشان می‌زد. یک تکه سیمانی بزرگ از خاک زده بود بیرون. با دو دست گرفت و کشید. زمختی سیمان دست‌هایش را آزرده کرد. مهم نبود. تند تند کار می‌کرد. هر چند لحظه برمی‌گشت و عقب را نگاه می‌کرد. بالاخره حفره به اندازه‌ای که بتوان از آن گذشت، باز شد. پشت سر را نگاه کرد. عماد نبود. کجا مانده بود؟ چهار دست و پا از تپه بالا رفت. از سوراخ رد شد. برگشت تا عماد را ببیند که دوباره صدای انفجار آمد. سُر خورد پایین. لرزش انفجار سقف را خراب کرد. خاک کامل سوراخ را بست. گرد و غبار گلویش را سوزاند. به سرفه افتاد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بلند شد. گرد و غبار لباس را تکاند. رفت جلو. حالا واقعا شبیه آلیس بود تو سرزمین عجایب. نه شبیه ماریو تو بازی قارچ‌خور. جلوتر دوباره به سه راهی رسید. از کدام طرف باید می‌رفت. ذهنش یاری نمی‌کرد. دوباره صدای انفجار آمد. برق قطع شد. همه‌جا ظلمات بود. هیچ جا را نمی‌دید. مثل شب‌پره‌ای شد که یک باره لامپی که دورش می‌چرخید را خاموش کرده‌اند، درجا فلج شد. تکیه داد به دیوار. هوا دم‌دار و خفه بود. انگار تو قبر دفن شد. همان‌قدر هولناک. همان‌قدر تاریک. سعی کرد احتمالات ممکن را بررسی کند. هیچ احتمالی نمی‌داد. نباید می‌ایستاد. باید دور می‌شد. دست به دیواره تونل گرفت. کورمال کورمال جلوتر رفت. گویا به دری رسید. مثل آدم‌های نابینا سعی کرد از بقیه حس‌هایش کمک بگیرد. دست کشید رو در. دستش جز جز کرد. محل نداد. دنبال دستگیره گشت. پیدا کرد. در را باز کرد. تو تاریکی جلو رفت. پایش به چیزی خورد. دست کشید. احتمالا میز بود. روی آن چیزی نبود. مسیر را برگشت. دنبال در دیگری گشت. شاید مسیر خروج را پیدا کند. حجم انفجار کم شده بود. برق آمد. یک لامپ کوچک چند واتی مسیر را روشن کرد. نفسش باز شد. جلوتر یک در دیگر بود. چندبار با دستگیره بازی کرد.‌در باز شد. کلید روی دیوار را زد. اتاق کوچکی بود، بدون هیچ پنجره‌ای. یک کامپیوتر روی میز کنار دیوار دیده می‌شد. یک پرینتر لیزری و چندتا برگه کنارش بود. برگه‌ها را نگاه کرد. چیزی از نوشته‌هایش نفهمید. کلید پاور را زد. کامپیوتر روشن شد. برگشت. در را پشت سرش بست. رایانه رمز داشت. باید توانایی‌های قبلی خود را به یاد می‌آورد. مکث کرد. وقت نبود. انگشت هایش مثل تردست‌ها، تند می‌دوید رو صفحه کلید. اینتر را زد. صفحه بالا آمد. دنبال اتصال اینترنت گشت. باید دسترسی پیدا می‌کرد به دنیای بیرون. نبود. ناامید نشد. دنبال نقشه تونل‌ها گشت. صدای تیراندازی کم شده بود. هر لحظه ممکن بود در باز شود و یکی با اسلحه بیاید تو. تمام تنش گوش شده بود. با هر صدای ضعیفی، هول می‌کرد. قلبش تند می‌زد. دهانش خشک شده بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 سعی کرد به خودش مسلط باشد. چندتا نفس عمیق کشید. شروع کرد به سرچ. زمان تند می‌گذشت. انگشتانش مثل پیانوزنی ماهر، می‌لغزید رو صفحه‌کلید. آخر سر یک تصویر پیدا کرد که احتمالا بخشی از نقشه‌ی تونل بود. نزدیک بود از خوشحالی جیغ بزند. اگر معجزه وجود داشت، حتما همین لحظه بود. دقیق شد تو نقشه. مثل لانه مورچه بود. شبکه به هم پیوسته تونل‌های چند طبقه. اتاقک‌های نگهبانی. ورودی‌های مخفی. اتاق نگهداری اسلحه. درمانگاه کوچک مثل آنجایی که عبدالله بستری بود. تونل‌های بن‌بست که به نظر برای فریب دادن دشمن ساخته شده بود. اینجا یک شاهکار معماری بود. تصویر را پرینت گرفت. برداشت. رد خون افتاد رو برگه. به دست‌هایش نگاه کرد. خون تو خراش‌های عمیق آن خشک شده بود. الان این موضوع، کمترین اهمیتی نداشت. باید موقعیت مکانی‌اش را پیدا می‌کرد. سخت بود‌. خیلی سخت. هیچ نشانه‌ای وجود نداشت تا بفهمد الان کجای نقشه است. خودکار را برداشت. رو خروجی‌های تونل تیک زد. باید زودتر می‌رفت. الان بود که سر و کله زندانبانانش پیدا شود. نباید رد پا از خودش به جا می‌گذاشت. کلید پاور را زد. کامپیوتر خاموش شد. بلند شد. دور اتاق چرخی زد، شاید وسیله‌ی بدرد بخوری پیدا کند. اگر لباس یا چفیه داشت عالی می‌شد. پیدا نشد. در اتاق را باز کرد. سرش را آورد از اتاق بیرون. موهایش ریخت جلوی چشمش. برگشت. با کش دور مچ آن‌ها را جمع کرد. دوباره سرک کشید. کسی نبود. به تصویر نگاه کرد. کجای این نقشه بود؟ راه افتاد. باید اسلحه پیدا می‌کرد. یا نه، باید راه خروج را می‌یافت. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تونل با نور کمی روشن بود. روبرو، دالان باریک‌تر می‌شد. قوس سقف هم نزدیکتر بود به زمین. سر خم کرد. به راه افتاد. یک در آهنی زنگ زده، مسیر را بسته بود. تکانش داد. صدای قریچ‌قریچ بلندی کرد. هول کرد. یک لحظه قلبش نزد. خون تو رگهایش منجمد شد. دست و پایش یخ کرد. الان همه خبردار می‌شدند. جای پنهان شدن نبود. خودش را چسباند به دیوار. چند ثانیه تو همان حالت بود. سعی می‌کرد نفس عمیق نکشد تا حرکت شکمش دیده نشود. خبری نشد. نفس عمیقی کشید. احتمالا اینجا بن‌بست بود و گر نه این در را روغن‌کاری می‌کردند. تو نقشه دنبال یک راه فرعی بن‌بست گشت. دوتا مسیر بود. دست گذاشت رو یکی. با خودکار ضربدر زد، یک. مثل تست هوش زمان کودکستان بود. خرگوشی که باید از مسیرهای منحنی خود را به هویج برساند. از آنجا تا اولین خروجی را با خودکار خط کشید. به مسیر بعدی خیره شد. این تونل باریکتر بود.باید دنبال شواهد می‌گشت که کدام مسیر درست است. برگشت. از جلوی اتاق کامپیوتر گذشت. سعی می‌کرد کمترین صدایی ایجاد نکند. مثل یک بالرین رو نوک پا راه می‌رفت. بی صدا همچون شبح. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 جلوتر به سه‌راهی رسید. به نقشه نگاه کرد. باید حدس می‌زد تونل تو کدام مسیر ریزش کرده. احتمالا مسیر وسطی. رفت تو دالان سمت راست. اگر نقشه درست بود باید بعد از طی حدودا صدمتر به خروجی می‌رسید. شروع کرد شمردن قدم‌ها. حداقل دویست متر راه رفته بود اما خروجی پیدا نبود. نه این مسیر درست نبود. نقشه را دوباره بررسی کرد. شبیه مسیر شماره دوم هم نبود. پس این نقشه‌ی لعنتی به چه دردی می‌خورد؟ صدای حرف زدن را از دور شنید. دست و پایش را گم کرد. جلوتر یک اتاق بود. باید پنهان می‌شد. پا تند کرد سمتش. در راحت باز شد. دوید تو. پشت در قایم شد. چشم گرداند تو اتاق. نور کمی آنجا را روشن کرده بود. بوی عرق خفیفی می‌آمد. کسی نبود. آرام در را بست. صدای صحبت نزدیکتر می‌شد. دو مرد، عربی حرف می‌زدند. صدایشان آشنا نبود. امروز این چندمین بار بود که هول می‌کرد؟ حسابش از دستش در رفته بود. به دور و بر نگاه کرد. دو ردیف تخت دوطبقه‌ی فلزی. کنار هر کدام یک کوله خاکی رنگ دیده می‌شد. یکی را برداشت. زیپش را باز کرد. تکان داد رو زمین. یک دست لباس نظامی و چفیه افتاد رو موکت. یک عکس هم آخر از همه تو هوا چرخید و افتاد پایین. انگار دنیا را بهش دادند. فورا لباس‌ها را پوشید. چفیه را پیچاند دور سرش. بلد نبود. عبدالله را به خاطر آورد. دلش گرفت. خودش چفیه‌‌ی او را باز کرده بود. سعی کرد همانطور ببندد. اتاق آینه نداشت. امیدوار بود درست پیچانده باشد دور سرش. صدای مردها دور می‌شد. شاید، جلوتر یک سه راهی باشد. آنها از مسیر دیگری رفتند. چشم گرداند دور اتاق. اینجا باید خوابگاه باشد. دقیق نگاه کرد. روی تشک‌ها ملافه سفید کشیده شده بود. صاف. بدون هیچ‌چروکی. یک طرف بالش سفید و یک طرف پتوی قهوه‌ای تا شده گذاشته بودند. کنار هر تخت یک کوله بود. خم شد. از رو زمین، عکس جلوی پایش را برداشت. تو عکس قدیمی، مردی جوان با موهای مشکی که نوزادی رو به دوربین تو بغلش بود. هر دو می‌خندیدند. عکس را آورد نزدیکتر. چشم‌های سیاه کودک برق می‌زد. لپ‌های سرخش با آن دو چال گونه، به زردآلوی بهاری می‌ماند. زبان نوزاد کمی بیرون بود و دو تا دندان موشی سفید تو دهان بچه دیده می‌شد. مرد از ته دل می‌خندید. عکس بوی زندگی می‌داد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عکس را انداخت تو کوله‌ی خاکی. زیپش را بست. گذاشت سر جایش. آرام در را باز کرد. سرک کشید. کسی بیرون نبود. راه افتاد تو تونل. سعی کرد استوارتر راه برود.او الان یک سرباز فلسطینی بود. به یک دهانه رسید که به سمت زیر زمین می‌رفت. از آن گذشت. باز هم به سه‌راهی رسید. اینجا به شبکه عصبی می‌ماند. همان‌قدر پیچیده، همان‌قدر پیشرفته. فرصت انتخاب و تصمیم‌گیری نداشت. از راه وسط رفت. دوباره صدای انفجار از بالای سر شروع شد. زمین می‌لرزید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀