eitaa logo
روشنگران
112 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
31 فایل
✨🎇 کانال روشنــگران 🎇✨ 🛑پاسخِ شایعات‌ و شبهات 🛑مطالب روشنگرانه در موضوعات مختلفِ 🛑فرهنگے، اعتقادے ، سیاسی واجتماعی ...
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 من تلخی برخورد صادقانه را به شیرینی برخورد منافقانه ترجیح می دهم. @roshangeran
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 یک پرسش اساسی درباره کرونا ! 🦠 اصلا کرونا چقدر صحت دارد؟ 🎤 حجت الاسلام @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاران حضرت مهدی علیه السلام 💠گزیده سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین @roshangeran
🔰کتاب «ولایت فقیه در اندیشه رهبر انقلاب» 📚پنجمین کتاب طرح سراسری تبیین منظومه فکری مقام معظم رهبری ➕دریافت فایل pdf👇👇 @roshangeran
121230354_201125_215354.pdf
5.25M
📥دریافت فایل pdf کتاب «ولایت فقیه در اندیشه رهبر انقلاب» @roshangeran
⭕️ خط ریلی ایران و افغانستان تکمیل شد. خدا قوت سپاه سازندگی... @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت بیست و هفتم .........ام حباب در را که باز کرد فریادی کشید و به عقب رفت. همین طور که سوار بر اسب بودم وارد حیاط خانه شدم. --- چه کار می کنی هاشم؟ این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟ --- آرام باش ابوراجح است. --- ابوراجح؟ به خدا پناه می بدم! ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و بعد به قنواء خیره شد. --- این دیگر کیست؟ --- من قنواء هستم. --- خوش آمدید! به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورت او نیز وحشت نکن. با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. چفیه را که از روی صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد. --- چه بلایی بر سرش آمده؟ قنواء گفت: آرام باشید، چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند و می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که ما او را دزدیدیم و به اینجا آوردیم، همین. ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون پاک کن. قنواء نیز به تو کمک می کند. ام حباب رفت، قنواء پرسید تو چه کار می کنی؟ --- نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم. آنها نگران ابوراجح هستند.و از طرفی خیال می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و آنها را دستگیر کنند. --- آنها را به اینجا می آوری؟ --- چاره ای جز این نیست. بهتر است در این لحظات، کنار ابوراجح باشند. به ابوراجح نگاه کردم. همچنان بیهوش بود. و نفس های عمیق می کشید. قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی. به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید: کیست؟ گفتم: منم هاشم. نترسید. در را باز کنید. ریحانه و مادرش از دیدن من خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟ گفتم: او اینک در خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد. ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند؛ اما ریحانه ناگهان به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟ سعی کردم لبخند بزنم. --- من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری و تهدیدی در کار نیست. بی گناهی ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی.... نتوانستم جمله ام را تمام کنم! چه می توانستم بگویم. مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟ تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم. --- فقط کمی.... فقط کمی آزارش دادند. ریحانه پرسید: منظورتان شکنجه است؟ پدرم را شکنجه داده اند؟ --- متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم. ریحانه مانند آنکه از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟ آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست تا سوار بر اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم. من هم چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حد دویدن، تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم. گوشه حیاط اصطبل کوچکی بود. اسب را به آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود نیز آنجا بود. چند نفری که لابد از ماجراهای آن روز با خبر بودند به سویم آمدند. مرا در آغوش کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟ قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده و خون فراوانی هم از بدنش رفته است. نمی خواهم ناراحتت کنم ، اما هیچ امیدی نیست. ام حباب با گوشه روسری اشک چشمش را پاک کرد. به قنواء گفتم: خانواده ابوراجح و مادر حماد الآن از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین. از الآن قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی. چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم؛ ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم. --- فکر خوبی است؛ اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست. نگران رو به رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند.
ام حباب با دیدن آنها سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوششان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. ام حباب پرسید: مرا به یاد می آورید؟ مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفری حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت: شما هم آمده اید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چه می کنند؟ --- او را در طبقه بالا بستری کرده اند. اینها که اینجا جمع شده اند از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران حال ابوراجح هستند. ریحانه گفت: ما می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند. می خواهیم او را ببینیم. نمی دانستم آیا درست است که با ابوراجح رو به رو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم بهتری بگیرم باید با پدربزرگ مشورت می کردم. به قنواء اشاره کردم و گفتم‌: قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم. بدون کمک های بی دریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاهچال بیرون نمی آمدند. ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت: خیلی دلم می خواست شما را ببینم. قنواء گفت: من هم همین طور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم که شایسته آن همه تعریف هستید حیف که پدرم تحت تاثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت ها شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده ، با هم آشنا می شویم. مادر ریحانه گفت: برای ما حساب شما و مادر بزرگواران از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نخواهیم برد. از برخورد خوب آنها با یکدیگر خوشحال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: کاش حماد و پدرش نیز اکنون در جمع ما بودند! زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است. --- سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری چون شما را پدید آورده. ام حباب گفت: چرا ایستاده اید؟ بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم صحبت کنیم. هاشم نیز می رود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال خواهند داد تا شما بتوانید او را ببینید یا نه. قنواء که می خواست به دارالحکومه باز گردد، گفت: مرا ببخشید که مجبورم باز گردم و در این شرایط شما را تنها بگذارم. در مدتی که قنواء مشغول خدا حافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: هوا تاریک شده است. می خواهی همراهت بیایم؟ خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد و گفت: نگران من نباش. صبح باز خواهم گشت. احساس می کنم دیگر من و ریحانه، دوستان نزدیک و همیشگی خواهیم بود. وظیفه خود می دانم که بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم. سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند. طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نخواهد رساند. صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند. کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند کاسته می شد. همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشیع جنازه ابوراجح باز گردند. نمی دانستم ریحانه پس از با خبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می دهد........... پایان قسمت .......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ‏رمزگشایی جنجالی سردار نوعی اقدم از نقش نفوذ در ترور شهید فخری زاده 📌 سردار نوعی اقدم از فرماندهان سپاه قدس می‌باشد. 🇮🇷 @roshangeran