eitaa logo
روشنگران
113 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
31 فایل
✨🎇 کانال روشنــگران 🎇✨ 🛑پاسخِ شایعات‌ و شبهات 🛑مطالب روشنگرانه در موضوعات مختلفِ 🛑فرهنگے، اعتقادے ، سیاسی واجتماعی ...
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره ♥️ محمدرضا از جمله خصوصیات اخلاقی که داشت این بود که اموال شخصی اش را به راحتی می بخشید! مثلا؛ یک موقع از دانشگاه برمی گشت، زیپ لباسش را طوری تا بالا کشیده بود که معلوم نباشد، زیر لباسش چی پوشیده، چرا که یک لباس کهنه تنش بود،وقتی می شستم می دیدم یک تی شرت کهنه ناشناس است که با لباس نوی خودش معاوضه کرده بود.😊 حتی کت و شلواری که برای عروسی خواهرش خریده بود را هم به یکی از دوستانش که به شهرستان می رفت بخشید.😍❤️ انس عجیبی با شهدا داشت، زندگینامه و وصیت نامه شان را می خواند و سعی می کرد از سبک زندگی آنها درس بگیرد. بعضی شبها 🌙 که نیمه های شب بیدار می شدم می دیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید کوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است.💛 او با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه 3بار ختم قرآن می کرد. با اینکه 20 بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش کرده بود که برایش تنها 5 روز روزه و 20 نماز صبح قضا کنم!🙃 🌹 شهید محمدرضا دهقان‌ امیری🕊 ┈┈┈┈💝┈┈┈┈ @Roshangeran
▪️‏رژیم صهیونیستی آنقدر جعلیست که حتی درخت زیتون چند صد ساله را هم از زمین‌های فلسطینی‌ها می‌دزدد و به مناطق اشغالی میبرد. درختانی که هم ریشه‌شان و هم عمرشان چندین برابر این رژیم جعلیست @Roshangeran
▪️دکتر خانواده به دلیل استفاده بی رویه پسرش از خرید اپلیکیشن از اپ استور مجبور به فروش ماشینش شد تا فاکتور صادره اپل را بپردازد. البته ما نمونه وطنی از این مورد رو راجع به بازی پابجی داشتیم،کمی بیشتر مواظب بچه ها باشیم. @Roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روشنگران
#ابوحلما💔 #قسمت_هفتم : خاطره 🌼 (سه  ماه بعد_امام زاده صالح) -خبرها حاکی از اینه که  شما یه بستنی ا
💔 : ترور 💣  ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی با انفجار بمب مغناطیسی به شهادت رسید. مصطفی احمدی روشن معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز، فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. پیش از این سه دانشمند هسته ای کشورمان به دست عوامل موساد به شهادت رسیدند البته هنوز از عامل یا عاملین ترور این دانشمند جوان هسته ای کشورمان  خبری در دست نیست... محمد تلوزیون را خاموش کرد و روبه حلما گفت: - بابام به تو هم پیام داد بزنی شبکه خبر؟....عجب از دست بابا...حالا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ +میخوام بدونم ربط این ترورا به استخدامت تو دانشگاه چیه؟ چرا بابا مخالفه ها؟ محمد راستشو بگو -بابا فقط نگرانه +خب چرا؟ -چون...چونکه این بستنی شیرینی استخدامم تو دانشگاه نیست +شوخیت گرفته نصفه شبی؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده -میگم ولی قول بده آروم باشی +بگو دیگه -قول؟ +قول -جونِ محمد +قسم نده بگو دیگه -با درخواستم برای استخدام تو سازمان انرژی اتمی کشور موافقت شده +آها پس همچین هوای خدمت به وطن زده به سرت که اینجوری نور بالا میزنی -ناراحت نشدی؟ +ناراحت چرا؟ توکه  تازه عروس نیاوردی خونه، همش ۲۵ سالت که نیست منم که آرزو داشتم عکس قاب شده اتو سراسر شهر ببینم روحم تازه بشه... -آرومتر حلما جان همسایه ها صداتو میشنون +خیلی خب...گوش کن محمد من نمیذارم بری همین -حلما جان...سادات جانم...حلما... یه دقیقه گوش کن... محمد بلند شد و دنبال حلما در خانه راه افتاد: -بذار یه چیزی بگم بهت بعد هرچی خواستی بگو +مثل بچه ها دنبالم راه افتادی که چی؟ نمیخوام حرف بزنی -دقیقا داری کاری رو میکنی که دشمن میخواد حلما ایستاد برگشت و نگاه لبریز اشکش مهمان مردمک چشمان محمد شد. محمد دستان حلما را گرفت و آهسته گفت: -دشمن هم میخواد ما بترسیم و جابزنیم پیشرفت نکنیم تا همیشه محتاجش باشیم همیشه زیر استعمارش باشیم +گوربابای دشمن...چرا همیشه وقت گذشت و فداکاری برای این آب و خاک که میشه چشما سمت خانواده شهدا میچرخه؟ -تو چرا اینجوری شدی امشب؟ حلما جان مگه خودت نبودی که میگفتی دوست دارم تو لباس افتخار پاسداری ببینمت گفتی آرزومه باهم ... +من غلط کردم. اون موقع فکر کردم میتونم ازت بگذرم اما حالا نمیتونم ...از عشقم بگذرم بخاطر چی؟ بخاطر این مردم؟ این آدمایی که درو باز کنی وضعشونو تو کوچه و خیابون ببینی انگار هیچ آرزویی ندارن جز .... -بسه حلما صورتت داره کبود میشه داری به خودت سخت میگیری حالا چون چندتا از دانشمندامونو ترور کردن هرکی رفت... +هرکی که نمیره نخبه هایی مثل تو که به قول خودت دعوت نامه کشورای خارجی رو رد میکنن که مواجب بگیر و خدمتکار بیگانه و دشمنای کشورشون نشن می مونن که موساد در خونه تق بزنه مخشون بپاشه کف آسفالت زن و بچه شونم تا آخر عمر غصه بخورن بعلاوه فحش های رنگارنگ از همین مردمی که بخاطر آزادی و پیشرفتشون  خون دادن! -اصلا ولش کن درموردش حرف نزنیم بیا دست و صورتتو بش... +نمیخوام تو صورتمو بشوری مگه بچه ام ...ولم کن میخوام گریه کنم ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم:سین کاف غفاری @Roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️⚠️⚠️غیبت ممنوع⚠️⚠️⚠️ 🔰بسیار عالی🔰 @Roshangeran
از روحانی آرامش می‌خواست و مردم رو هم فریب داد بهش رای بدن، الان روزی دو بار برقاشون قطع میشه و شاکیه! کاش یک بار برای همیشه یاد بگیرید اگه نویسنده یا بازیگر خوبی هستید، دلیل نمیشه درباره همه چیز نظر بدید! ✅ @Roshangeran
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 چند مطلب بسیار داغ در مورد در ایران از کجا شروع شد!؟ قبل از انقلاب حجاب بود؟ قانون حجاب بعد از انقلاب از چه سالی اجرا شد؟ برخورد عجیب امام با مخالفان بی حجابی!؟؟ @Roshangeran
شرط اول عاشق خدا شدن این است که تکبر از دلمان برود و نماز همان شرط اول است! 🌷حضرت زهرا(س) می فرماید: خداوند نماز را برای دوری از تکبر،واجب کرده است.  ✅ @Roshangeran
✨﷽✨ خانه را مرتب کن تا آقا بیاید... مرحوم حاج اسماعیل دولابی درباره‌ی انتظار واقعی فرج، داستانی لطیف و آموزنده نقل کرده: « پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این‌جا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه کار می‌کند، می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند... یکی از بچه‌ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی‌گذارم کسی این‌جا را مرتب کند. یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی‌گذارد، مرتب کنیم. اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می‌کرد همه جا را. می‌دانست آقاش دارد توی کاغذ می‌نویسد. هی نگاه می‌کرد سمت پرده و می‌خندید. دلش هم تنگ نمی‌شد. می‌دانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر می‌کنم... ⚠ شرور که نیستی الحمدلله، گیج و خنگ هم نباش. نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید. 🤲 @Roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا