گزیده کتاب
نگاهش را دوباره دور تا دور اتاق چرخاند و همان طور که نایلون خالی نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازی می کرد، چانه اش را گذاشت روی کاسه ی زانویش.
فکر کرد «بی انصاف ها! نیومدند ببینند این یک نفری که این جا مونده، زنده ست یا مرده.» بعد انگار بخواهد بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را داد پایین و زمزمه کرد ...
.
جوانی که از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، یک پیرهن چینی داشت و لبه جیبش عکس امام را زده بود که می خندید. شلوارش کُردی بود، هر چند به او نمی آمد کُرد باشد. جثه اش نحیف بود، ریشش بیش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را یاد اهواز انداخت، یاد روزهای بچگی؛ اهواز، تهران، تبریز؛ به خاطر شغل پدرش ایران را یک دور گشته بودند. رو کرد به دوستش، گفت: «بین برادرهای کُرد چه برادرهای خوبی پیدا می شن!» دوستش خندید، گفت: «برادر همت از بچه های اصفهانه. من توی دانشسرا باهاش همکلاس بودم. این جا مسوول روابط عمومی سپاهه.»
سرش را از روی بالش برداشت و نیم خیز شد، همت را دید. مثل دفعه پیش همان جا در قاب در ایستاده بود. کفش هایی شبیه به گالش به پا داشت و خاک و گل تا پاتاوه هایش می رسید؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش کند بیاید تو، اما نتوانست، گلویش خشک شده بود، از او می ترسید. فقط زیر لب سلامش را علیک گفت و هر دو ساکت شدند. همت این پا و آن پا شد و به موهایش که از گرد و غبار قدری کدر بود، دست کشید. بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن؛ امروز این قدر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضیح داد و از همان دمِ در برگشت. دختر خنده اش گرفت. با خودش فکر کرد «مگه من فرمانده اش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد!»
به حاجی گفتم:«خانواده من تیپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبی نیستند و از سپاهی ها هم خوششون نمی آد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت می کنند، صحبت با این ها با خود شما و دیگه این که من می خوام بدون مهریه ازدواج کنم. شما وقتی میرید پدرم رو راضی کنید، مهر تعیین نکنید.»
چقدر ادعا داشت آن روزها! چقدر خودش را حزب اللهی تر از حاجی می دانست! وقتی قرار شد قبل از عقد با هم صحبت کنند او را قسم داد، گفت «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشه. اگر لله می خواید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم.» اما حالا می داند، یعنی حس می کند که این ها نبود. عشق و عاشقی هم نبود؛ از حاجی تا همان لحظه عقد خوشش نمی آمد، حتا بدش می آمد! یک جور توفیق بود یا رحمت، یک خوبی که خدا خواست و به او رسید؛ انگار سهم او باشد.
🌷🌷🌷
@royekhateshohada_313
«وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ ۚ»
یه جا خدا میگه:
یادت نره برای چیزای که الان داری یه روزی دعا کردی و آرزوشو داشتی...
اون از هرچیزی که بخوای بهت میده کافیه از ته ته قلبت بخوای!
#حال_خوب
🌷🌷🌷
@royekhateshohada_313
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
#سلام_امام_زمانم
💚 السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ...
آمدنت نزدیک است...
و صدای قدم هایت لرزه بر جان طاغوت ها انداخته!
سلام بر تو و بر روزی که بُت های روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند!
#جمعه_های_مهدوی
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌹🔸
@royekhateshohada_313
#شهیدسیدمصطفیموسوی
☘️ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
#مدافعان_حرم
#شهدای_فاطمیون
🌷 🌷 🌷
@royekhateshohada_313
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
الهــــی!!!
ای تنها معبود من!!!
چه عزتی دارد،اینکه بنده ی تو باشم....!!!
و چه فخری بالاتر از اینکه،تو خدای من باشی.....!!!!
تو آنگونه "خدایی" هستی که من دوست دارم،پس از من آن "بندهای" را بساز که تـو دوست داری.......!!!!
شبتون بخیر 🌙✨
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@royekhateshohada_313
#سلامونور😍
بهوقتبیقراریدلهایبیقرار✨
#اللهمعجلالولیکالفرج💚
بخواندعایفرجراکهدعااثردارد...🌿
🌷🌷🌷
@royekhateshohada_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🕊
#استوری|#story
«اگر میخوای سرباز امام زمان(عج) باشی
باید توانایی هات رو بالا ببری
شیعه باید همه فن حریف باشه
و از همه چی سر دربیاره»
• شهید روح اللّٰه قربانی🕊•
🌷 🌷 🌷
@royekhateshohada_313
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
#سلامونور☀️😍
«یاحب!
هلسنقضيالعمرصَبـر؟»
محبوبمن!
آیاتمامزندگیمانراصَبـرخواهیمڪرد؟
🌼•| #『 #صبحپاییزیتونبخیر🍂』
𝐣𝐨𝐢𝐧‹🔐›↴
@royekhateshohada_313