فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲چرا دعا های مستجاب نمیشه
چرا ما اثار قرآن رو نمیبینیم
چرا تربت امام حسین علیه السلام مارو شفا نمیده.
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
♨️نذر گناه نکردن....
✍فرازی از وصیت نامه شهید تفحص شده از کربلای خانطومان شهید مجید سلمانیان
🔹اگر می خواهید نذری کنید فقط گناه نکنید، مثلا نذر کنید یک روز گناه نمیکنم هدیه به آقا صاحب الزمان(عجل الله فرجه) از طرف خودم.
🔹یعنی از طرف خودتان عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عجل الله فرجه) انجام می دهید که یکی از مجربترین کارها برای آقا است. 👌
🔹یا اگر میخواهید برای اموات کاری انجام دهید به نیابت از آنها برای تعجیل در فرج آقا امام زمان(عجل الله فرجه) نذر کنید.
ان شاءالله به حق امیرالمومنین(علیه السلام) موفق باشید، شفاعت وعده خداست و شهدا می توانند شفاعت کنند.
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
#عید_غدیر
🔅 أَلا إِنَّهُ قَدْ بَشَّرَ بِهِ مَنْ سَلَفَ مِنَ الْقُرونِ بَیْنَ یَدَیْهِ.
📖 آگاه باشید! که تمامی گذشتگان ظهور او را پیشگویی کردهاند.
📚 فرازی از خطبه غدیر
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
YEKNET.IR - sorood - eide ghadir 1400.05.06 - hosein taheri.mp3
10.25M
🌺 #عید_غدیر
💐ولاية علي بن ابي طالب حصني
💐فمن دخل حصني امن من عذابی
🎙 حسین_طاهری
👌فوق زیبا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌼🌼
🗓امروز 03 تیر 1403
🌷 #2_روز تا #عید_بزرگ_غدیر😍
مــا زنــده ز لٰا اِلــهَ اِلّا اللّهـیـم
شـیـعه و مسلمانِ رسـول اللهیم
در وادی انتظارِ صاحــب الزّمان
تـحـتِ لـوای عـلــی ولی اللهیم
#عیدآسمانی✨🌺
#أشهد_ان_علیا_ولےالله❤️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
https://ble.ir/rozatalhasan1400
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
مثلا تو اعیاد تو حرم باشی،
پر از گل و شکلات و شادی🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت115
ــ قهر کردی مثلا؟!
مهیا خیره به عکس حرفی نزد.
ــ ناز میکنی الان مثلا؟!
ــ ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم.
مهیا به طرف شهاب برگشت.
ــ کجا میری؟!
ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی!
ــ شهاب، کجا میری؟!
شهاب که دید مهیا کاملا جدی هست؛ آرام گفت.
ــ سوریه دیگه...
با این حرف شهاب، مهیا سریع سر پا ایستاد.
شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت:
ــ کجا می خوای بری؟!
ــ سوریه!
ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟
ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی!
مهیا با عصبانیت، گفت
ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم.
دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت:
ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن...
هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی...
ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم.
ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟!
شهاب به سمتش رفت و، دستش را گرفت. سعی می کرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود.
با اخم گفت:
ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الان صدامون رو میشنوند.
مهیا خنده ی تلخی کرد.
ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری...
شهاب عصبی گفت
ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آروم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبربشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست.
مهیا خودش را جدا کرد.
ــ برو اونور!
و به طرف در رفت.
ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن...
با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید.
مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت.
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند.
ــ مامان! کلید خونه رو بده.
شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت:
ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟!
ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم.
ــ مادر مهیا! بیام باهات؟!
ــ نه مامان جان! خودم میرم
مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد...
دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست.
خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی تر می کرد.
مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند.
اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه شماری می کند.
مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت. از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد. در پایگاه را زد. مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست.
ــ خوب چی می خوای؟!
ــ چندتا پوستر برام طراحی کن.
ــ با چه موضوعی؟!
مریم چادرش را سرش کرد.
ــ موضوعات پیش محسنن. الان تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم.
ــ باشه زود بیا.
مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را می بست،
صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد.
ــ حسین خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت...
با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد.
ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت116
برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد. از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد. مهیا ناخواسته قدمی به عقب برگشت.
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصلا برو اونور من برم.
مهیا تا می خواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت.
ــ بدون چادر می خوای بری؟!
مهیا نگاهی به مانتویش انداخت.
ــ به تو ربطی نداره!
شهاب، اخم هایش در هم رفتند.
ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره.
ــ اونوقت چرا؟!
ــ چون همه کارتم!
مهیا خندید.
ــ واقعا؟! همه کارمی پس!!
با عصبانیت گفت:
ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟!
ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟!
ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...!
ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت...
ــ من کار ندارم. الان ولم کن برم خونه. نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا...
شهاب، با اخم گفت:
ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! بیا بنشینیم حرف بزنیم؛ به یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!!
ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی!
شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد.
ــ چه کاری؟!
مهیا تردید داشت برای زدن این حرف؛ اما شاید فرجی شود.
ــ اول منو طلاق بده بعد بــ...
فریاد شهاب نگذاشت، که مهیا حرفش را ادامه دهد.
ــ ببند دهنتو مهیا!
مهیا با ترس به شهاب خیره شده بود.
ــ اولین و اخرین بارت باشه این کلمه رو روی زبونت میاری! فهمیدی؟!
تکان محکمی به مهیا داد.
ــ عوض شدی مهیا! خیلی عوض شدی! الان کارت به جایی رسیده به جدایی فکر میکنی؟!!
مهیا پشیمان سرش را پایین انداخت.
ــ چرا حرف نمیزنی؟! حرفی برا گفتن نداری؟!
از مهیا جدا شد.
ــ ازت انتظار این حرف رو نداشتم.
شهاب از پایگاه بیرون رفت. مهیا روی صندلی نشست.
باورش نمی شد؛ شهاب اینقدر عکس العمل نشان بدهد، به این کلمه...
سرش درد گرفت با دو دستش محکم سرش را فشار داد.
در باز شد و مریم نگران وارد شد.
ــ چی شد؟ چرا شهاب اینجوری عصبی اومد بیرون؟!
مهیا اخمی به مریم کرد و چادرش را سرش کرد.
ــ من میرم لطفا دیگه کار داری بیار خونمون...
مهیا، تا می خواست از پایگاه بیرون برود؛ صدای مریم متوقفش کرد.
ــ باور کن برای کار فرستاده بودم دنبالت! ولی وقتی شهاب فهمید اینجایی، اومد.
مهیا برگشت نگاهی به او انداخت.
ــ طرح هارو بده!
مریم یک برگه برداشت و به دست مهیا داد. مهیا نگاهی به آن انداخت.
ــ تا شب آمادشون میکنم. بیا ببرشون...
ــ خیلی ممنون مهیا.
ــ خواهش میکنم. خداحافظ...
از صبح که برگشته بود؛ تا الان که ساعت ۸شب بود، مشغول کارهای پوسترها بود. سردرد شدید وحالت تهوع داشت
موبایلش را برداشت و شماره مریم را گرفت.
ــ الو مریم!
ــ الو جانم؟!
ــ چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟!
_ آره!
مهیا نگران از جایش بلند شد.
ــ چی شده مریم؟!
ــ دوست شهاب، اونی که باهاش رفته بود سوریه؛ یادته؟!
مهیا، یاد حرف های آن شب شهاب افتاد.
ــ آره! همونی که هیچوقت پیکرش پیدا نشد؟!
ــ آره همون، پیدا شد. فردا میارنش؛ الانم من پیش زنشم.
مهیا، دستش را روی دهانش گذاشت. احساس می کرد؛ چشمانش می سوزد.
ــ وای خدای من...
ــ مهیا جان کاری داشتی؟!
ــ فقط می خواستم بگم پوسترها آماده شده.
ــ دستت درد نکنه!
ــ خواهش میکنم!
مزاحمت نمیشم خداحافظ....
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅══✼🏮✼══┅┄
#شهید_سردارحاج_قاسم_سلیمانی:
برادران ! خواهران ! جامعه ای صالح میشود که افراد صالح بر آن حاکم شود
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
39.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
♡اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♡
«لبیک یاحسین»
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
┄═🌿🌹🌿═┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
https://ble.ir/rozatalhasan1400
20 دقیقه هم وقتت رو نمیگیره حیف نیست این اعمال پر برکت رو از دست بدیم؟ 🙂🌸
#شبتون مهدوی
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
https://ble.ir/rozatalhasan1400
#مولایمن
🍂تو نیستی و این همه بغض ترک ترک
دارد به روی سینه تلمبار می شود...
🍂پس زودتر بیا ز سفر ای صبور من
آخر شکست پای ظهورت غرور من...
#امام_زمان
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
هدایت شده از 💠روضَةُالحَسَن(ع)💠
•آنچِھگُذَشتـ↻
•شَبِتونشُـهَدایـے|
•عِشقِتونزَهࢪایـے|
•نَفَسِتونحِیدَࢪۍ|
•اِلتمـٰاسدُعـٰاۍفَرَجْ|
•یـٰاعلـے|•
التماس دعا🌴✨
#پایانفعالیت
#شبتونمهدوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
هدایت شده از 💠روضَةُالحَسَن(ع)💠
آقاموݩمنٺظرھ...
باهمبخونیم...🤍
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
🌹هرروز یک صفحه از قرآن
قراعت امروز به نیابت ازشهید والامقام حسین اسکندرلو🌹
⬇ صفحه۱۵۶جزء۸
تلاوت سوره #الاعراف🌹
آیه۴۴تا۵۱👉
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400۶
هرروز یک صفحه قــرآن🌹
✳️ ترجمه سوره #الاعراف
🔚صفحه۱۵۶جزء ۸🌹
ازآیــه۴۴تا۵۱👉
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
156-araf-fa-ansarian.mp3
4.81M
هرروز یک صفحه قــرآن🌹
✳️ ترجمه سوره #الاعراف
🔚صفحه۱۵۶جزء ۸🌹
ازآیــه۴۴تا۵۱👉
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ...
🌱سلام بر تو ای صاحب علم علی علیه السلام و ای آیینه دار صبر حسن علیه السلام و ای وارث شجاعت حسین علیه السلام و ای میراث دار غربت فرزندان حسین علیهم السلام .
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۴ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 24 June 2024
قمری: الإثنين، 17 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت مامام حسین علیه السّلام
ذکر امروز:یاقاضی الحاجات
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️13 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️22 روز تا عاشورای حسینی
▪️37 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️47 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400