eitaa logo
💠روضَةُالحَسَن(ع)💠
241 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
🌟اللهم عجل لولیک الفرج 🔻بخشی از فعالیت‌ های هیئت روضة الحسن (ع)🔺️ ✅️برگزاری مراسمات در مناسبت های ملی،مذهبی ✅️برگزاری مسابقات فرهنگی،هنری ✅️برگزاری کمک های مؤمنانه جهت خانواده های نیازمند 🌐 ارتباط با ما: @admin2rozatalhasan @admin1rozatalhasan1400
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی بمیرم برات که تنها تر از قبل شدی😭
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! (ع) _بند‌هفتاد(آخر)_🌱 📌به‌نیابت‌از‌ الله رئیسی ۷۰-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ جَرَى بِهِ عِلْمُكَ فِيَّ وَ عَلَيَّ إِلَى آخِرِ عُمُرِي بِجَمِيعِ ذُنُوبِي لِأَوَّلِهَا وَ آخِرِهَا وَ عَمْدِهَا وَ خَطَائِهَا وَ قَلِيلِهَا وَ كَثِيرِهَا وَ دَقِيقِهَا وَ جَلِيلِهَا وَ قَدِيمِهَا وَ حَدِيثِهَا وَ سِرِّهَا وَ عَلَانِيَتِهَا وَ جَمِيعِ مَا أَنَا مُذْنِبُهُ وَ أَتُوبُ إِلَيْكَ وَ أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَغْفِرَ لِي جَمِيعَ مَا أَحْصَيْتَ مِنْ مَظَالِمِ الْعِبَادِ قِبَلِي فَإِنَّ لِعِبَادِكَ عَلَيَّ حُقُوقاً أَنَا مُرْتَهَنٌ بِهَا تَغْفِرُهَا لِي كَيْفَ شِئْتَ وَ أَنَّى شِئْتَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين. بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در علم تو درباره ی من و علیه من تا آخر عمرم ثبت گردیده، همه گناهانم از اول و آخرش، و عمدی و سهوی، و کم و زیاد، ظریف و باریک و یا جلیل و بزرگش، قدیم و جدیدش، پنهان و آشکارش، و همه ی آن گناهانی که من مرتکب آن می شوم و به سوی تو توبه میکنم. و میخواهم که بر محمد و آل محمد درود فرستی و همه ی مظالم بندگان را که بر ذمه ی من آمده و تو آن ها را به شماره آورده ای ببخشی، زیرا بندگانت برگردنم حقوقی دارند که من در گرو آنها هستم، پس هرگونه و هر زمان که خواستی آنها را بیامرز ای مهربانترین مهربانان! اجرتون با امیرالمومنین(ع)🌻! التماس‌دعا🤲🏻 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
امروز آخرین روز از هفتاد روزی هست که قرار بود استغفار هفتاد بندی رو بخونیم از همگی قبول باشه ان شاالله رفقا🌱!
این ختم رو تقدیم میکنیم به شهید آیت الله رئیسی و همراهانشون انشاالله که در جایگاه ابدی با ارباب بی کفنمان امان حسین ومولا علی علیه السلام محشور باشند ❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو‌ میروی‌ به‌ سلامت‌ سلام‌ ما برسان… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرخم می سلامت شکند اگر سبویی 🖤 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
خداحافظ جمعه‌هایِ بی‌خواب خداحافظ ماشین‌هایِ بدون شیشه‌دودی خداحافظ «ماشین رو نگه دارید، مگه نمی‌بینید مردم وایستادن» خداحافظ «اتّقواالله»هایِ حین مناظره خداحافظ مایهٔ غرورِ ایرانی خداحافظ پروژه‌هایِ افتتاحی خداحافظ سفرهای پی‌در‌پیِ استانی خداحافظ دعای کارگر‌های کارخانه‌هایِ احیایی خداحافظ مخاطب پیرمردی که گفت «خدا پدرت رو بیامرزه» خداحافظ سیبْلِ توهین‌ها، طعنه‌ها و تهمت‌ها خداحافظ مخاطبِ تخریب و کنایه‌های خودی و بی‌خودی خداحافظ «ما دنبال دوتا رأی حلال‌ایم» خداحافظ استقبال‌هایِ چشم‌گیر مردمی خداحافظ «من تا تمامِ مشکلات حل نشود، به سفرهای استانی خواهم آمد» خداحافظ سکوتِ مردانهٔ مقابل تخریب‌های رقیب خداحافظ سیبْلِ تمسخرِ شش‌کلاسی‌هایِ نامرد خداحافظ دکترِ سلیم‌النفس‌ها خداحافظ «من دردِ یتیمی را چشیده‌ام» خداحافظ پیشانیِ بوسهٔ حاج‌قاسم خداحافظ سربازِ احیاگرِ غیرت له‌شدهٔ ما خداحافظ مظلومِ هلهلهٔ بی‌وطن‌ها خداحافظ استخارهٔ خوبِ «به کی رأی‌ بدم‌»ها خداحافظ «برای این طلبهٔ خدمتگزار دعا کنید» خداحافظ عبا و قبایِ خاکی بین سیل و زلزله‌ها خداحافظ چشم‌انتظاریِ هشت ساله و ۱۶ ساعته خداحافظ مخاطب «تمجید»هایِ اقا خداحافظ سفرهای عادی‌شدهٔ روستایی خداحافظ جشن‌های احیایِ کارگاه‌ها خداحافظ شهادت حینِ خدمت؛ نه پشتِ میز خداحافظ شجاعتِ قدم‌های اقای وزیر و مواضعِ صریحِ شیعه‌گری خداحافظ زبانِ بی‌لکنتِ دفاع از اسلام بیشتر از آنچه فکر کنی دوستت داشتیم؛ تو و یاران‌ت را، ببخش که زیاد نگفتیم… باز با از دست‌دادن‌ها به خود آمدیم! حالا مخالفین‌ت راحت‌تر تخریبت می‌کنند و تو راحت‌تر سکوت می‌کنی! حالا بدخواهان‌ت اعداد و ارقام و آمار را بیشتر پیش می‌کِشند و تو در آسمانی! خداحافظ آقاسید ابراهیم! جدی‌جدی شهیـد شدی… حالا کمی استراحت کن؛ خیلی خسته‌ای ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400 https://ble.ir/rozatalhasan1400
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا (ع) جان فرموده اند: هر گاه سختى اى به شما رسید🥺 به واسطه ما از خدا کمک بجویید✨ •تفسیر العیاشی: ج۲ ص۱۷۶ ح۱۶۶۲• . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.....•° آقای امام رضا ما حالمون خرابه !)) | ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🔴 من به یک شهید رأی دادم 🔵 سه سال پیش گفتم کاش روزی که می‌روی از رأی خودم به شما پشیمان نباشم نمی‌دانستم روزی رأی‌ام را کف دست می‌گیرم و در دادگاه الهی به بینشم مباهات می‌کنم. 🌷 خدایا من ابزار شفاعت دارم،  🌷 من به یک شهید رأی دادم ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🔹 علی باقری سرپرست وزارت امور خارجه شد 🔹در پی شهادت حسین امیرعبداللهیان، وزیر امور خارجه کشورمان، با تصویب هیئت دولت، علی باقری معاون سیاسی وزارت امور خارجه بعنوان سرپرست این وزارتخانه انتخاب شد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت43 _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم  و پس زد _ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد _بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق و باز کرد... _هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت _فدات واسه نماز بیدارت کردم مهیا نمی دونست چرا ولی خجالت کشیدکه بگه نماز نمی خونه  پس بی اعتراض  مقنعه اش و سرش کرد _مریم دخترا کجان؟؟ مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت _اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن مهیا با تعجب گفت _زهرا پیششونه؟؟ _آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشه با مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخونده بود اما وضو و نماز یادش مونده بود به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی براش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش و شروع ڪرد _الله اڪبر الله اڪبر نمازش تموم شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتوانه اینقدر خوب نماز بخونه .... مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت و اونو   بغلش کرد مهیا با تعجب خودش و از مریم جدا کرد _یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی مریم خندید و بر سر مهیا کوبید _پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم _آخه الان وقت صبحونه است _غر نزن مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که تو حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه رو محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم تو آشپزخانه صبحانه و خوردن مهیا در گوش زهرا گفت _جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش و تنش می ڪرد به طرف در خونه رفت _شهاب صبحونه نخوردی مادر _با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خونه بیروت رفت دخترا به خوردن ادامه دادن _میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت _بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شدتا مهیا می خواست جوابش و بدهه که زهرا آروم باشی بهش او گفت مهیا قاشق اش و تو کاسه گذاشت و از جاش بلند شد مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی _سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش و روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمون شده بود ڪه امشب و مانده بود از جاش بلند شد... به طرف آینه رفت به چهره ی خودش نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش و جلو آورد و وهمه ی موهایش و داخل فرستاد به خودش نگاه کرد مثل دختری محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش و به صورت قبل برگردوند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت _واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مقنعه اش و عقب بکشه _برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دستش و کشید _چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی تونست این چیز و انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود _مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... _مریم بگو _مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش و ادامه بده _باشه _در مورد نرجس... _حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود  ولی نمی خواست مریم و ناراحت کنه مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت _ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش و تو آینه برانداز کرد.... اگر کسی دیگه ایی به جای مریم بود حتما از حرف هاش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دونست که صاحب این روزها حرمت دارد بلاخره در اون روز  سخت که احمد آقا مریض بود وجودش و احساس کرده بود و دوست داشت شاید به پاس تشڪرم باشه امروز رو باحجاب باشه... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت44 همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیومد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می اومدند و حیاط نسبتا شلوغ بود _مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت _جانم شهین جون _مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است _الان میرم به طرف آشپزخونه رفت... _جونم عطیه جونم عطیه سینی و جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد... بعضی از خانم ها ڪه مهیا رو می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اون که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید و امتحان کنه و این بار حجاب و انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستاش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی  برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی  برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت _عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت _مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت _زهرا و سارا پس؟؟ _اونا زودتر رفتن کمک _باشه،آماده ام _بابا  دو تا چایی بودن عطیه _غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخونه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد... همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد  و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد _بیا بگیر مهیا  مهیا سینی و برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی و روی اون انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا اومدند زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید _چی شده؟؟ مهیا سرش و بلند ڪرد... با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت و استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا داشت به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چیکار میکنن سوسن خانم به طرف مهیا اومد و اونا رو کنار زد _برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش اومد _خوبم  چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت _ببخشید اصلا ندیدمتون _چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد _چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت  _نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه  اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون _سوسن بسه این چه حرفیه _بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه بهش توهین شده بغض تو گلوش نمیذاشتن راحت نفس بکشه همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم  به خودش اومد به طرف سوسن خانم رفت _این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش و پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی تونست اعتراضی بکنه مهیا دیگه نمی تونست این همه تحقیر و تحمل کنه  پالتوی مشکیش رو  از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش اومدند و ازش خواستند که نره اما فایده ای نداشت مهیا تند تند تو کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هاش و بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن و براش سخت ڪرده بود  آروم قدم برداشت... و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا رو که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود و دید خودش و پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها اونو نبینند دوست داشت الان تنها بماند... با دیدن کنجی یاد اون شب افتاد اونجا دقیقا همان جایی بود که اون شب که به هیئت اومده بود ایستاده بود به طرف اون کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت45 میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته انگار دستی اومداز غیب روی دلم اینجوری برات نوشته همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند... _ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا مهیا به هق هق افتاده بودخودشم نمی دونست چرا از اون روز که تو هیئت با اون مرد که براش غریبه بود درد و دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از اون روز خودش نمی دونست چه به سرش اومده بود... یواشکی کتاب های پدرش و می برد  و مطالعه می کرد بعضی وقت ها یواشکی تو گوگل اسم امام حسین و سرچ می کرد و مطالب ها رو می خواند اوم احساس خوبی به اون مرد  داشت سرش و بلند کرد و روبه آسمون گفت _میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی سرش و پایین انداخت و شروع به گریه کرد میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم بی اختیار  یاد بچگی هاش افتاد که مادرش با لباس مشکی اونو به هیئت می آورد... با یاد اون روز ها  وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت مهیا با تکون هایی که بهش می دادن سرش و بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد _خاله مهیا اشک هایش و پاک کرد _جانم خاله پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید _خاله برا چی گریه  می کردی مهیا بوسه ای به دستش زد _چون دختر بدی بودم _نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت _برات ببندم خاله؟ مهیا مچ دستش و جلو پسر بچه گرفت _ببند خاله پسر بچه کارش که تموم شد رفت مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت _میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته... مداحی تمام شد... مهیا از جاش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش و شست  تا یکمی از سرخی چشماش کم بشه صورتش و خشک کرد و به طرف دخترا رفت _سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت _جانم _کمک می خواید _آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در و زد صدای زهرا اومد _کیه _منم زهرا باز کن درو زهرا در و باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا  شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک و بهش داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد... مریم ناراحت به شهاب نگاهی می کرد شهاب هم با چشم هاش بهش اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکنه مریم سری تکون داد و مشغول شد.. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهاشون هم تموم شده بود حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست دخترا با هم به طرف وضو خونه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خونه رفت و وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هاشون و خوندند مهیا زودتر از همه نمازش و تموم کرد روی صندلی نشست و بقیه رو  نگاه می کرد از وقتی که اومده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در و که باز کرد شهاب و پشت در دید _بله بفرمایید  مهیا کیسه های غذا رو از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه بره که با صدای شهاب وایستاد _خانم مهدوی _بله _می خواستم بابت حرف های عمه ام... مهیا اجازه صحبت بهش و نداد _لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی خودشون بگید به داخل پایگاه رفت و در و بست شهاب کلافه دستی داخل موهاش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف و پهن کرد و غذا ها رو چید خودش نمی دونست چرا یه دفعه  اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود اون لحظه که عمه اش اونو به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود... الان اومده بود عذرخواهی ڪنه اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو رو عوض ڪنه گفت _مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا_ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید _مهیا تو چی؟؟ _معلوم نیست خبرت می کنم.... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 جانم میرود💗 قسمت46 موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در و بست و یکم به طرف ماشین خم شد _منم مهیا خانم صدا نکنید لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد _خانم رضایی صدا کنید بهتره به طرف کوچه راه افتاد _پسره ی بی شعور جلوی در خونه ی مریم وایستاد ایفون و زد _بیا تو در با صدای تیکی باز شد در رو باز کرد و وارد حیاط شد نگاهی به حیاط سرسبزو با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود... چند روز از اون روز می گذشت... تو این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که اون احساس می کرد آرامش و به زندگیش برگردوننده بود اما روزی این چیزا براش کابوس بودند بعد اون روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعتی رو کنار هم می گذروندون.... امروز کلاس داشت... نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر رو تو آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشون دست تکون داد  به سمتشون رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد _به به سلام دخیا اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد _چی شده به زهرا اشاره کرد _تو چرا قیافت این شکلیه _م... من... چیزیم نیست فقط.... نازی با عصبانیت ایستاد _نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این به زهرا اشاره کرد و ادامه داد _این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه... مهیا نگاهی به زهرا که از توهین های که نازی بهش کرده بود ناراحت سرش و پایین انداخته بود انداخت _درست صحبت کن نازی _جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مقنعه اش و با تمسخر جلو اورد _برا  من مغنعه میاره جلو دستش و جلو اورد تا مقنعه مهیا رو عقب بکشه که مهیا دستش و کنار زد _چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسره بگیرنت.... آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هاش د ادامه بدهد... همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند  مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش و به علامت تهدید جلوی صودت نازی تڪون داد _یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی کیفش و برداشت و به طرف خروجی  رفت نازی دستی روی گونش کشید و فریاد زد _تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی مهیا بدون اینکه جوابش و بدهه از دانشگاه رفت از عصبانیت دستاش می لرزید و نمی تونست ڪنترلشون ڪنه احتیاج به آرامش داشت گوشیش و از تو کیفش دراورد و شماره مریم و گرفت _جانم مهیا _مریم کجایی ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه _دارم میام پیشت _باشه گوشیش و تو کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش و برگردوند مهران صولتی بود _مهیا خانم  مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت _بله _بفرمایید برسونمتون _خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش و می کرد _مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید _بحث اعتماد نیست _پس چی؟ بفرمایید دیگه مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد و نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد _کجا می رید؟؟ _طالقانی برای چند دقیقه ماشین و سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت و شکست _یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟ مهیا گنگ نگاهش کرد  که مهران به پیشونیش اشاره کرد مهیا دستی به پیشونیش کشید _آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است مهران سرش را تکان داد _ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسم _اگه بتونم جواب میدم با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد _برا کدوم اتفاق بود مهیا جوابش و نداد _جواب ندادید _گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش  به سمت بیرون معطوف کرد گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیداش کرد _جانم مریم _کجایی _نزدیکم _باشه منتظرم ........ _آقای صولتی همینجا پیاده میشم _بزارید برسونمتون تا خونه _نه همین جا پیاده میشم 🍁 نويسنده :فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
چهار پارت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌱☝️
انتخابات ریاست‌جمهوری ۸ تیر برگزار می‌شود 🔹در جلسۀ سران قوا که بعد از ظهر امروز (دوشنبه) به میزبانی دکتر محمد مخبر معاون اول رئیس جمهور و با حضور حجت الاسلام والمسلمین محسنی اژه ای، رئیس قوه قضائیه، دکتر محمدباقر قالیباف، رئیس مجلس شورای اسلامی و همچنین معاون حقوقی رئیس جمهور، قائم مقام شورای نگهبان و معاون سیاسی وزیر کشور در محل ساختمان دولت برگزار شد، راجع به نحوه اجرای اصل ۱۳۱ قانون اساسی مبنی بر طی فرایند انتخابات ریاست جمهوری در مدت ۵۰ روز بحث و تبادل نظر صورت پذیرفت. 🔹بر این اساس، زمانبندی فرایند انتخابات شامل زمان تشکیل هیات های اجرایی، ثبت نام نامزدها، تبلیغات و روند برگزاری مورد بررسی قرار گرفت و مقرر شد با توجه به توافق اولیه شورای نگهبان، انتخابات برای تعیین رئیس جمهور جدید در تاریخ ۸ تیرماه ۱۴۰۳ برگزار شود. 🔹بر اساس تقویم مصوب انتخابات ثبت نام نامزدها در روزهای دهم تا چهاردهم خرداد انجام می شود و زمان تبلیغات انتخاباتی نیز از روز ۲۳ خرداد لغایت صبح هفتم تیرماه خواهد بود. @Farsna ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه پیدا شدن انگشتر آیت الله رئیسی 🔹این انگشتر را رهبر انقلاب به رئیس جمهور هدیه داده بودند. قربان مظلومیت اباعبدالله برادر جان سلیمان زمانی چرا انگشت انگشتر نداری 🔹هرکی شد عاشق حیدر بدنش می‌سوزد ✅اخبار تهران ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📷 «یا ضامن خادم» اثر جدید حسن روح‌الامین به‌مناسبت شهادت آیت‌الله رئیسی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور سرلشکر جعفری در منزل شهید سید مهدی موسوی این شهید بزرگوار به مدت ۴ سال سرتیم حفاظت فرماندهی کل سپاه (سرلشکر جعفری)، ۲ سال رئیس قوه قضاییه (شهید رئیسی) و ۳ رئیس جمهور (شهید رئیسی) را عهده دار بوده است. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین تصویر مادر شهید رییسی بعد از شهادت ایشان 😭 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
20 دقیقه هم وقتت رو نمیگیره حیف نیست این اعمال پر برکت رو از دست بدیم؟ 🙂🌸 مهدوی           💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400 https://ble.ir/rozatalhasan1400