eitaa logo
هیئت روضة الشهداء مهریز
811 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
478 ویدیو
16 فایل
✅واحد خواهران ✅واحد خادم الشهداء ✅خیریه امام حسن مجتبی(ع) ✅گروه جهادی پیامبر اعظم(ص) ✅کانون هنر و رسانه شهید آوینی eitaa.com/rozatolshohadamehriz sapp.ir/rozatolshohadamehriz instagram.com/rozatolshohada.live ادمین @shohadamehriz313 09138584901
مشاهده در ایتا
دانلود
Marker 01 Copy(1).mp3
9.71M
🔊 ◼️ ع 🎤 🎙 حجت‌الاسلام عالم 🗓 چهارشنبه ٢٨ خرداد ٩٩ 💠 مسجد سیدالشهداء ع مولودآباد ➖➖➖➖➖ 🆔 @rozatolshohadamehriz
Marker 03 Copy.mp3
10.32M
🔊 ◼️ ع 🎤 و 🎙 کربلایی محسن محمدی پناه 🗓 چهارشنبه ٢٨ خرداد ٩٩ 💠 مسجد سیدالشهداء ع مولودآباد ➖➖➖➖➖ 🆔 @rozatolshohadamehriz
Marker 05.mp3
981.6K
🔊 ◼️ ع 🎤 - به خونه برگردیم، خونه آغوش حسینه مگه نه 🎙 کربلایی محسن محمدی پناه 🗓 چهارشنبه ٢٨ خرداد ٩٩ 💠 مسجد سیدالشهداء ع مولودآباد ➖➖➖➖➖ 🆔 @rozatolshohadamehriz
🔸 جلسه با حجت الاسلام مسئول هیئت در رابطه با نقش راه و گزارش هر یک از معاونت ها در سه ماه اول سال ٩٩ @rozatolshohadamehriz
بسمه تعالی سلام ! ☕️📕📗📘📖📚 همونطور که همه میدونیم و یک کار بسیار ارزشمند که تو زندگی هامون خیلی میتونه اثرهای خوبی بزاره 🔸اما شاید به خاطر سر شلوغیا و یا درس و مشق و یک سری کار های دیگه فرصت آنچنانی برای خوندن کتاب نمونده باشه .... 🔹یا شایدم تو فرصتی که داریم فقط بشه یک کتاب خوند و دوست داشته باشیم این کتاب هارو بیشتر بکنیم .... برای همین! 🔸تصمیم گرفته شد به کمک همدیگه یک کتاب خوب رو باهم تو کانالمون بخونیم 🔹مدلشم اینطوریه که یک نفر کتاب رو خونده تو بیست قسمت خلاصه میکنه و اون رو داخل کانال میزاریم تا همه بخونیم هر روز یک قسمت کوتاه هر روز ۳ دقیقه .... ⬅️ ٩٩ @rozatolshohadamehriz
☑️ سه دقیقه در قیامت تجربه‌ای نزدیک به مرگ کاری از گروه فرهنگی روایتی است از خاطرات یکی از مدافعین حرم که زیر عمل جراحی برای لحظه‌هایی از دنیای خاکی می‌رود و تجربه‌ای نزدیک به مرگ دارد. او در این زمان کوتاه چیزهایی می‌بیند که درک آنها برای مردم عادی سخت است. در این کتاب که بسیار مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته و نقدها و تفسیرهایی هم بر آن شده است، حقایقی درباره مرگ، برزخ، حال انسان در برزخ و بسیاری مطالب دیگر درباره حیات پس از مرگ خواهید خواند. ⬅️ خواندن کتاب سه دقیقه در قیامت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم  اگر دوست دارید حقایقی حیرت‌انگیز از دنیای پس از مرگ بدانید، این کتاب را بخوانید. @rozatolshohadamehriz
◽️امام رضا علیه السّلام فرمود : صدقه بده اگر چه چیز اندكی باشد، زیرا اگر هر چیز اندكی در راه خدا با نیت صادق و پاك داده شود بزرگ است . ☑️ به نیت سلامتی امام عصر (عج)، شفای مریضان و سلامتی خود، پدر، مادر، و خانواده تان ⬅️ : ذبح مرغ بسته غذایی هزینه درمان 💳 شماره کارت : ۶٠٣٧٧٠١٠٧۵۴۴٩٢٣٨ بانک کشاورزی به نام محمد جواد علیان که برای همین منظور در نظر گرفته شده است . ⬅️ لطفا پس از واریز به شماره ٠٩١٣٢۵۶۴۵٣١ پیامک داده یا به آی دی @shohadamehriz313 در ایتا و سروش اطلاع دهید . ┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵─┅┄ @rozatolshohadamehriz
🍀کتاب داستان *زندگی یک مدافع و جانباز حرم* هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت *سه دقیقه از دنیا می رود* و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد. 🔴 اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است... 🔰البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه ♦️ و طبق گفته بسیاری از دوستانش بعد از عمل جراحی اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی پیدا کرده. 🔆 در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:👇 💠 پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم. 🍃 در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. ♻️ سال‌های آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود. 💠 با اصرار و التماس و دعا و ناله به جبهه اعزام شدم. من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند... 🌷 اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و می‌دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند. 🔸️ به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد می‌رفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. 💠 یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتی‌ ها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...! @rozatolshohadamehriz
🔰 البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم. ♦️ نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد.. 💠 نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. 🔆 بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. ✨ ایشان فرمود: با من چه کار داری؟ چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم. ♦️ اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می‌ترسند؟ 🍀 می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود. ✔️ با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای خود و گویی محکم به زمین خوردم.. 🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم، راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.. 🔵 در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود. می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد! 🔺 روز بعد، دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند. ☑️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. 🔶 در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ... 🔷 از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. 🔴 راننده پیاده شد و می لرزید‌. 🌾 با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد! 🔵 به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...! @rozatolshohadamehriz
⚜ | 🗓 ۱ ذی القعده 🏳 سالروز میلاد کریمه اهل بیت، سلام الله علیها و گرامی باد . ➖➖➖➖➖ 🏳️ 🆔 @rozatolshohadamehriz
✅ یاد خواب دیشب افتادم. با خودم گفتم سالم میمانم، چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است! ♻️ فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. 🔆 اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. 💠 در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. ♻️ اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است. 😔 سالها گذشت. 🔆 باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم. 🔷 مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. 💥 یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. ♦️ حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا... 🔰 آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده... 🛡 در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد. 🍃 حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت. 💥 تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! 🔸️ درست بود! 🌹 چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم. 🍃 همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست. ✔️ تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده. 🔷 و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است... پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که عمل انجام بگیرد. 🔺 با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. 🔘 حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم. 💫 تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. ⛔️ عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد.. پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.... 🔅 احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. 💫 احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود. ❄️ با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. 🌕 برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. 🔹️ از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... ✨ چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم. 💥 در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم. بسیار زیبا بود. ☘ او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. 🌷 با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست. او را کجا دیدم؟! 🍁 سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند.. 🌾 عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. 🌿 از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. 🌱 نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را... 🌹 حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل! 🌺 با لبخندی به من گفت: برویم. با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. 🔰 خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! 🔰 می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. ⚠️ از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. 💥 برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت. حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد.. 💥 دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. 🍃 اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم... 🍃 یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! ⚡️ کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. 💭 جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد، قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. 🌺 این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما او را شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه.. 🍃 ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم.. @rozatolshohadamehriz
🤔 فهمیدم که منظور ایشان، مرگ و انتقال من به آن جهان است. 🔮 مکثی کردم و به پسر عمه اشاره کردم و گفتم : 🤲 من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟! ✅ اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم. 👬 دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم. 🍀 بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه‌ای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم. 💥 زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم. 🔰 آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود. ♦️ در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند. حالا داشتم این دو را می دیدم. 💖 چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند، دوست داشتم همیشه با آنها باشم. 🔅 در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم. 🔥 به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله های آتش بود. حرارتش را از دور احساس میکردم. 🔺️ به سمت راست خیره شدم در دور دستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. ✨ به شخص پشت‌ میز سلام کردم با ادب جواب داد. منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد. ♻️ آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت: کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی، هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است. 🔰 چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا" ♦️ نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم: ☘بالای سمت چپ صفحه اول با خط درشت نوشته شده بود: ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز 🔆 از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید. ⚠️ در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. 🌸 قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود: از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و... ♦️پرسیدم: اینها چیست؟ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است. 🔰 قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است، برای همین وارد بقیه اعمال می شویم. ❤️ یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نمازهای پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد. ☘ من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم. کمتر روزی پیش می‌آمد که نماز صبحم قضا شود. ❎ اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا می‌شد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. 🌿 وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند: 🌼 اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است. اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود... 🌾 خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی! 💥 هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند. @rozatolshohadamehriz