خراسان می دهد بوی مدینه
خراسان کوه غم دارد به سینه
خراسان را سراسر غم گرفته
در و دیوار آن ماتم گرفته
خراسان! کو امام مهربانت؟
چه کردی با گرامی میهمانت؟
خراسان راز دل ها با رضا داشت
چه شب هایی که ذکر یا رضا داشت
خراسان کربلای دیگر ماست
مزار زاده ی پیغمبر ماست
خراسان! می دهد خاکت گواهی
ز مظلومی، شهیدی، بی گناهی
به دل داغ امامت را نهادند
امامت را به غربت زهر دادند
دریغا! میهمان در خانه کشتند
چه تنها و چه مظلومانه کشتند
امامِ اِنس و جان را زهر دادند
به تهدید و به ظلم و قهر دادند
ز نارِ زهرِ دشمن، نور می سوخت
سراپا همچو نخل طور می سوخت
ز جا برخاست با رنگ پریده
غریبانه، عبا بر سر کشیده
گهی بی تاب و گه در تاب می شد
همه چون شمع روشن آب می شد
میان حجره ی در بسته می سوخت
نمی زد دم ولی پیوسته می سوخت
ز هفده خواهر والا تبارش
دریغا کس نبودی در کنارش
به خود پیچید و تنها دست و پا زد
جوادش را، جوادش را صدا زد
دلش دریای خون، چشمش به در بود
امیدش دیدن روی پسر بود
پدر می گشت قلبش پاره پاره
پسر می کرد بر حالش نظاره
پدر چون شمع سوزان آب می شد
پسر هم مثل او بی تاب می شد
پدر آهسته چشم خویش می بست
پسر می دید و جان می داد از دست
پسر از پرده ی دل ناله سر داد
پدر هم جان در آغوش پسر داد
کعبه ی اهل ولاست صحن و سرای رضا
شهر خراسان بُوَد کرب و بلای رضا
در صف محشر خدا مشتری اشک اوست
هر که در اینجا کند گریه برای رضا
کیست پناه همه جز پسر فاطمه؟
چیست رضای خدا غیر رضای رضا؟
بر سر دستش برند هدیه برای خدا
ریزد اگر دُرّ اشک، دیده به پای رضا
زهر جفا ریخت ریخت، شعله به کانون دل
خونِ جگر بود بود، قوت و غذای رضا
نغمه ی قدّوسیان بود به آمین بلند
حیف که خاموش شد صوت دعای رضا
یاد کند گر دَمی ز آن جگرِ چاک چاک
خون جگر جوشد از خشت طلای رضا
از در باب الجواد می شنوم دم به دم
یا ابتای پسر، وا ولدای رضا
بوسه به قبرش زدم، تازه زطوس آمدم
باز دلم در وطن کرده هوای رضا
گر برود در جنان یا برود در جحیم
بر لبِ میثم بُوَد مدح و ثنای رضا
دامن آلوده و بار گناه آورده ام
گر چه آهی در بساطم نیست آه آورده ام
هر که بودم هر که هستم با کسی مربوط نیست
بر امام مهربان خود پناه آورده ام
هر که آرد تحفه ای در محضر مولای خود
من دو دست خالی و کوه گناه آورده ام
در کرم شه را گدا باید گدا را نیز شاه
من گدا دست گدایی سوی شاه آورده ام
بر کبوترهای صحنت هدیه ی ناقابلی است
گندم اشکی که در این بارگاه آورده ام
ناله ام در سینه، اشگم در بصر، سوزم به دل
نامه ای چون دود آه خود سیاه آورده ام
نی عجل با کوه عصیان عفو، نازم را کشد
رو به سوی مظهر عفو اله آورده ام
ذرّه بودم زائر شمس الشّموسم کرده اند
قطره ای بودم به این دریا پناه آورده ام
گر چه هستم قطره ای ناچیز، یک دریای اشک
هدیه بر مولای خود روحی فداه آورده ام
هر فقیری هست دست خالیش سرمایه اش
من فقیرم دست خالی را گواه آورده ام
«میثما» مولا اگر پُرسد چه آوردی بگو
سر به خاک زائرت از گرد راه آورده ام
#استاد_سازگار
صد بحر کرم از تو و یک چشم تر از من
لطفی کن و این خون جگر را بخر از من
خاموشی آتش بود از مرحمت ابر
باران کرم از تو و کوه شرر از من
در کوی تو زوّار گنه کار زیادند
امّا نبود هیچ کس آلوده تر از من
من عبد گنه کار و تو مولای رئوفی
رأفت زتو زیبنده بود چشم تر از من
من از نظر افتاده و تو چشم خدایی
ای چشم خداوند مپوشان نظر از من
تن خسته و کوه گنهم بر سر دوش است
این کوه گنه سخت شکسته کمر از من
آقایی و زوّار نوازی همه از تو
بار گنه و خجلت و اشگ بصر از من
ای یوسف زهرا نظری کن که نمانده
جز نامه ی آلوده زعصیان اثر از من
دریاب مرا ای پسر موسی جعفر
آن روز که در حشر گریزد پدر از من
من غیر عطا از تو دگر هیچ ندیدم
تو غیر خطا هیچ ندیدی دگر از من
من «میثم» دار توام ای دوست دعا کن
جز میوه ی نخل تو نماند ثمر از من
#استاد_سازگار
تا خاک توست دست به گوهر نمی زنم
تا کوی توست سوی جنان پر نمی زنم
درهای آستان تو یک لحظه بسته نیست
جایی که گشوده بود در نمی زنم
من باد نیستم که زنم سر به هر دری
جز بر در سرای شما سر نمی زنم
حتّی اگر تو در نگشایی به روی من
جایی نمی روم، در دیگر نمی زنم
مادر مرا به مهر و ولای تو شیر داد
من پشت پا به فطرت مادر نمی زنم
تا از گلاب ذکر، نشویم دهان خویش
بوسه بر این مزار مطهّر نمی زنم
جاری بود زهر نفسم معجز مسیح
بیهوده دم زآل پیمبر نمی زنم
حتّی اگر به میکده ی جنّتم برند
جز کوثر ولای تو ساغر نمی زنم
گر باز شد به روی تو «میثم» هزار در
بر گو دری به جز در حیدر نمی زنم
#استاد_سازگار
من کیستم گدای گدایان این درم
گر پا نهم به جای دگر خاک بر سرم
روزی اگر بناست از این در جدا شوم
از هم جدا شوند سر و جان و پیکرم
محتاج دام و شیفته ی دانه ی توام
هر چند در حریم تو کم از کبوترم
زوار عارفند به حقّ تو یا رضا
ای وای من که از همه بی معرفت ترم
بر پادشاهی دو جهان ناز می کنم
از آن خوشم که بر در این خانه نوکرم
مهر تو گشت شیره ی جان و روان روح
از لحظه ای که شیر به من داد مادرم
فیض زیارت تو و آلوده ای چو من
گر لطف تو نبود نمی گشت باورم
هر کس که دشمن است تو را دشمنش منم
حتّی اگر بود پدرم یا برادرم
از صدق و پاکی پدر و مادرم بود
گر عاشق پیمبر و آل پیمبرم
یک عمر از تو گفتم و خواهم که وقت مرگ
خیزد رضا رضا ز نفس های آخرم
پای مرا ببند که پابند خود کنی
دست مرا بگیر که مسکین این درم
من «میثمم» که با همه بیدست و پائیم
جز دار عشق تو نبود دار دیگرم
#استاد_سازگار
نبی را به خاک حجاز است و ایران
دو کس پارۀ تن، دو تن بهتر از جان
مطاف ملک، فاطمه در مدینه
علی بن موسی الرّضا در خراسان
یکی شهر طوسش زند بوسه بر پا
یکی بهر گریه رود در بیابان
یکی مدفنش بوسه گاه خلایق
یکی خانه اش سوخت از نار سوزان
رواق یکی سر بر افلاک برده
مزار یکی مانده با خاک یکسان
یکی در فراق پسر دل پر از خون
یکی در عزای پدر دیده گریان
یکی را جوادش گرفته است در بر
یکی محسنش پشت در گشت قربان
یکی روز شد دفن در شهر غربت
یکی شب غریبانه تر از غریبان
چه می شد اگر جای شب روز روشن
تن فاطمه دفن می شد به ایران
الا فاطمه قبر فرزند خود بین
که در طوس تابد چو ماه فروزان
اگر بود قبر تو در کشور ما
کجا بود تنها، کجا بود پنهان
زنم بوسه بر قبر فرزندت این جا
که عطر توام بر مشام آید از آن
الهی زبان مرا وقت مردن
به این بیت ترجیع، گویا بگردان
گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم
بند یازدهم
غریبی که سوزانده هجرت وطن را!
بآتش کشیده دل مرد و زن را
تو تنهای تنها ولی در غم خود
عزا خانه کردی دو صد انجمن را
چرا درد خود را به مردم نگفتی
چرا در دلت حبس کردی سخن را
به کوچه عبا بر سر خود کشیدی
چرا وا نکردی به شکوه دهن را
زمین خراسان کجا داشت باور
که گیرد در آغوش خود آن بدن را
زنان خراسان به پاس عزایت
ببخشند مهریۀ خویشتن را
تو آن باغبانی که داغت زد آتش
دل لاله و بلبلان چمن را
به هنگام تشییع جسمت ملک گفت
نسیم خراسان مبر یاسمن را
کجا رو کنم با که گویم خدایا
که مأمون دون می کشد بوالحسن را
الا یا جوادالائمّه بر کن
زداغ غریب خراسان وطن را
در این آستان تا گدای تو هستم
ندارد کسی عزّت و قدر من را
گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم
#استاد_سازگار
مر از رحمت و لطف و عطا پذیرفتی
چه شد که با همه جرم و خطا پذیرفتی
به جای آنکه رهایم کنی رهم دادی
کرم نمودی و گفتی بیا پذیرفتی
تو شهریار وجودی به رأفتت نازم
که دسته دسته به کویت گدا پذیرفتی
در این چمن گل بی عیب می خرند ولی
مرا تو با همۀ عیب ها پذیرفتی
کرامت تو به من مهلت سوال نداد
که خود صدا زدی و بی صدا پذیرفتی
جحیم از گنه من به تنگ آمده بود
تو در بهشت حریمت مرا پذیرفتی
به رأفت تو بنازم که با تمام بدی
مرا در این حرم باصفا پذیرفتی
تو زاده علی مرتضائی و همه را
به شیوه علی مرتضی پذیرفتی
به جان فاطمه راضی مشو به اخراجم
کنون که از کرمت یا رضا پذیرفتی
منم کسی که امام رئوف راهم داد
تویی که «میثم» بیچاره را پذیرفتی
#استاد_سازگار
ای سند نجات من ولایت تو یا رضا
صحن نو و عتیق تو کعبه و کربلا رضا
دلم بود به یاد تو مدینة الرضا رضا
زیارتت به دین من زیارت خدا رضا
تو و کرامتت مرا ز خود مکن جدا، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
شهی که خاک طوس از او آمده محترم توئی
مهی که نور میدهد بر عرب و عجم توئی
رؤف اهلبیتی و ولّی ذوالکرم توئی
به مسجدالحرام دل قبله توئی حرم توئی
صفا و مروه میکند با حرمت صفا، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
منم که بین طوطیان گرم ترانة تواَم
کبوتری شکسته پر در آشیانة تواَم
نیازمند گندمی در آستانة تواَم
بال زنان دورو برِ نقاره خانة تواَم
اگر پرم ز کوی تو بگو پرم کجا، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
الا الا ثنای تو، ذکر علی الدّوام من
رؤف من، عطوف من، امید من، امام من
لحظه به لحظه دمبدم، بر حرمت سلام من
به غرفههای مرقدت، خورده گره زمام من
در حرمت گرفتهام ذکر رضا رضا رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
حیات جان پراکند بوی خوش نسیم تو
مادر خلقت آمده سائلة قدیم تو
صراط اولیای حق صراط مستقیم تو
دل ز فرشته میبرد کبوتر حریم تو
ملک بسوی این حرم آورد التجاء رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
ناز کنم به سلطنت اگر تو را گدا شوم
نه لایقم گدا شوم گدات را فدا شوم
چه میشود قبول تو بخاطر خدا شوم
نه تو ز من جدا شوی نه من ز تو جدا شوم
نه من تو را رها کنم نه تو مرا رها، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
توئی که درد روح را ز فیض تن دوا کنی
عقده ز کار عالمی به یک کرشمه وا کنی
کلیم را عصا دهی مسیح را دعا کنی
چه میشود که یک نظر به قلب سنگ ما کنی
ای که بیک اشارهات سنگ شود طلا، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
ولایت تو دین من نه دین من که دِین، هم
محبتت فروغ دل چراغ هر دو عین، هم
عنایت تو بیشتر ز ظرف عالمین، هم
مقام زائرت فزون ز زائر حسین، هم
رشک برد بزائرت زائر کربلا، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
خزان شدم که بخشم ز اشک و خون بهارها
به هر دقیقه عمر خود کشیدم انتظارها
که در طواف مرقدت مرا رسد فشارها
کنم دراز دست خود به عجز و ناله بارها
که پنجهام گره خورد به غرفة تو یا، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
گلی که شد خزان تو بهار لاله چید از او
دلی که شد از آن تو، فروغ حق دمید از او
کسی که زائر تو شد عطا ز تو امید از او
ز لطف و مرحمت کنی سه بار بازدید از او
تو را سزد تو را سزد تو را چنین عطا، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
مرا به مهر خود ببر که با ولات زیستم
به تربتت شتافتم به غربتت گریستم
در آفتاب صحن تو اگر دمی بایستم
بسایة بهشت هم نیازمند نیستم
جهنّم است بهر من بهشت بیرضا، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
مرا تقرب خداست ولای تو سبب شده
مدح تو و ثنای تو دعای روز و شب شده
هر نفسی که میزنم سلسلةالذهب شده
کبوتر تو از ازل بذکر تو ادب شده
زبان من که باز شد تو را، زدم صدا، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
توئی توئی که چون خدا نظر به بنده میکنی
توئی که جان مرده را دوباره زنده میکنی
تو شام تیره را سحر ز فیض خنده میکنی
تو نقش شیر پرده را شیر درنده میکنی
تو مور خسته را رهی بال و پرهما، رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
#استاد_سازگار
ای شرار غمت از دایرۀ خاک، حسین!
شعله انداخته در دامن افلاک، حسین!
برقی از آتش داغ تو، نمیگردد کم
انس و جان را بود ار دیدۀ نمناک حسین
روز محشر به شفاعت، تو اگر ناز نکنی
باشد آن روز، حساب همگان پاک، حسین
چاک چاک است دل عالم و آدم، که تو را
بوریا شد کفن پیکر صد چاک حسین
حرمت، کعبۀ عشق است و در آن موج زند
خون هفتاد دو تن، عاشق بی باک، حسین
آه از آن دم که زدی، پای شهادت رکاب
گرد تو پردگیان دست به فتراک، حسین
کودکی گفت: پدر! بر که سپاری ما را!
بانویی گفت: که شد بر سر ما خاک حسین
زان میان دختر آزاده و زینب منشت
ناله زد از دل خونین و عطشناک، حسین
کای پدر گر که شود باز بگردان ما را
به جوار حرم سید لولاک، حسین
رفتی و اهل حرم باز ندیدند رخت
تا که دیدند تو را با تن صد چاک، حسین
حاصل عمر موید ز غم عاشورا
دل غمناک شد و دیدۀ نمناک، حسین
ای کربلا! ای کعبهی عشق و امیدم!
بعد از جداییها به دیدارت رسیدم
ای کربلا! آغوش بگْشا، زینب آمد
من زینبم کز رنج دوریها خمیدم
هر روز دیدم کربلای تازهای را
ای کربلا! تا بر سر کویت رسیدم
منزل به منزل، داغ بر داغم فزون شد
جان کَندهام تا رَخت در این جا کشیدم
از بهر انجام رسالت، زنده ماندم
گر زندهام من، زندهی هر دم شهیدم
ای کاروانسالار زینب! دیده بگشا
تا گویمت با دیدهی گریان، چه دیدم
با آن که با دستت به قلبم صبر دادی،
چندان که در هر جا شهامت آفریدم،
امّا دو جا دست غمم از پا درآورد
بیخود ز خود گشتم، گریبان بردریدم
یک جا که دشمن بر لبانت چوب میزد
یک جا سرت چون بر فراز نیزه دیدم
بشْنیده بودم صوت قرآنت بسی لیک
نشْنیده بودم من ز نی کآن هم شنیدم
داغ دل من، کمتر از زخم تنت نیست
این را گواهی میدهد موی سپیدم
ای ماه خونگرفته! که امشب برآمدی
نازم سرت! به سرکشی از دختر آمدی
تو باغبان عشقی و از دشت لالهها
در پیش یک چمن گل نیلوفر آمدی
دشمن گرفته کلبهی ما را ز چارسو
ای دلنواز من! ز کدامین در آمدی؟
راضی به زحمت تو نبودم که این چنین
بر دیدن رقیّهی خود، با سر آمدی
جان منی که بر لب من آمدی، پدر!
عمر منی که گوشهی ویران، سر آمدی
ای از سفر رسیده! چه آوردی ارمغان؟
دست تهی چرا به برِ خواهر آمدی؟
یادم بُوَد که رفتی و اصغر به دوش تو
اینک چرا بدون علی اصغر آمدی؟
از بزم ما خرابهنشینان، دگر مرو
ای ماه خونگرفته! که امشب برآمدی