eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
126 عکس
186 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر 16ساله ای از مادرش پرسید:مامان برای تولد 18 سالگیم چی کادو میگیری?? مادر:پسرم هنوز خیلی مونده،،، پسر 17ساله شد،،، یک روز حالش بد شد مادر اورا به بیمارستان برد دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره پسر از مادرش پرسید???مادر من میمیرم??? مادر فقط گریه کرد،،، پسرتحت درمان بود ،،، همه فامیل برای تولد 18 سالگی اش تدارک دیدند وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود افتاد،،،،،،، پسرم، اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده یادته یه روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای??و من نمیدونستم چه جوابی بدم من قلبم رو به تو دادم ازش مراقبت کن و تولدت مبارک،،،، هیچ چیز توی دنیا بزرگتر از قلب مادرو عشقش نیست ،،،، . . کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ "مادری " که چجوری صُحبَتْ کَردَنو بهت یاد داده نَکِش |: دِلِش بِشکَنه کُل زِندِگیت میشکَنِه:((( ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
پیرمردی فقیر، همسرش از او خواست شانه‌ای برایش بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد. پیرمرد با شرمندگی گفت: نمی‌ توانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست بند جدیدی بخرم. پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد. پیرمرد فردای آن روز ساعتش را فروخت و شانه‌ای برای همسرش خرید. وقتی به خانه بازگشت، با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده و بند ساعت نو برای او گرفته است. اشک ‌ریزان همدیگر را نگاه می ‌کردند. اشک‌ هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود، بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند......... 🌿🌹🌿🌹🌿 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮم. ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺐ ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ :ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ. ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ! ﻓﺮﺩﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ...! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﺳﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻘﺪمه ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺩﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
📚 💜پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بودند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه. پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی. 💜روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است. به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. 💜روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت: پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفی را میزنی؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه. 👌ما چطور؟؟ هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم، بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 همین طور که در افکارش غوطه ور بود صدای در اتاق نگاهش را از سقف گرفت و به در داد : بفرمایید پدرش وارد شد و کنارش روی تخت نشست دست دخترکش را گرفت و گفت : چه خبر نورچشم بابا ؟ ـ سلامتی باباجون ـ خیلی خسته بنظر میای چشمات خون افتاده ، مگه امروز چقدر کار کردی ؟ ـ بخاطر کم خوابی هم هست . ـ آنقدر عاشق راه و هدفت هستی که خستت نکنه ؟ در میان راه جانذارتت ؟ ـ نمیدونم بابا ، نمیدونم چقدر برای هدفم راسخم نمیدونم چقدر شایسته و قابلم حاج مصطفی دست دخترکش را کشید و سرش را روی پایش گذاشت که مهدا معترضانه گفت : بابا اینجوری بده ... ـ بخواب فدای چشم خستت بشم نوازشگرانه مو های خوش حالت دخترش را هدف قرار داد و در همین وضعیت گفت : گاهی باید دلت رو بروز کنی ، باید هدفت رو احیا کنی باید از نو بسازی ، گاهی باید دلت رو آب و جارو کنی باید اونچه بوی خدا نمیده از قلبت بیرون کنی این طوری قوی میشی با اراده میشی قوت میگیری بابا ... ـ حق باشماست ولی من هنوز اندر خم کوچه ی معرفت موندم ، بابا هر چی بیشتر میگذره نگران تر میشم گاهی از نرسیدن از اشتباه میترسم ـ ترس از گناه و عذابش آدمو میسازه این ترسم برادر مرگه ولی مرگی که عاشق احدی عالم برات رقم میزنه ـ این مرگ زیباست بابا ولی با قبلش باید چیکار کرد ؟ با دلی که فریب داده ، دلی که فریب خورده ، فریب نفس ، فریب راهی که با جلوه ی خدایی آدمو به گناه میکشه ؟!! ـ باباجونم وقتی میگی راهی که برای رسیدن به عشق طی میکنی فقط یه راهه یه جاده ، نباید وابسته شی نباید دل ببندی ، اگه حواست به منظره اطراف جاده پرت بشه نمیرسی بابا ، حتی اگه فک کنی و خودت فریب بدی که این چشم دوختن ها برای شناخت راهه !! شناخت راه نباید از مقصد راه جدات کنه ... ـ سخته بابا ، سخته قدری به دنیا دل ببندی که انگار ابدیه و اینقدر راحت دل بکنی انگار یه سفر کوتاهه * ، سخته بابا از گرفتار شدن میترسم ـ ترست بجاست بابا ولی کافی نیست ولی نباید میدون بدی به ترسی که فقط سردرگمت کنه ، باید بلندشی بابا همیشه نمیشه نشست و تماشا کرد اگه همیشه تجزیه و تحلیل کنی ، پس کی حرکت کنی ؟! ـ راکد بودن برکه دل ، شفافیت آب رو از بین میبره ولی برای این پویایی ... ـ برای این پویایی عشق حق زیاد نیست ؟! ـ چرا... هست کافیه . اَلیس الله بِکافٍ عَبْدَه؟! * ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * گفتاری از حدیث امام علی (ع) که فرمودند : برای دنیایت چنان باش كه گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش كه گویی فردا می میری. * ترجمه بخشی از آیه ۳۶‌ سوره زمر : آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست ؟! &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وقتی صدای اذان مسجد شهرک به خانه های خفته رسید ، از خواب بیدار شد و اطرافش را نگاهی کرد اثری از پدرش نبود و این نشان میداد که از فرط خستگی متوجه رفتن پدرش نشده است . پنجره اتاقش را باز کرد ، چشمانش را بست و هوای سحر را به ریه هایش سپرد ، یک لحظه به خودش آمد و فهمید اینجا مشهد و خانه تک واحدیشان نیست از ترس اینکه کسی با سر برهنه او را دیده باشد لرزید ، دختری که نگاهش را به تیغ تیز گناه نمی سپرد از دیده شدن در مقابل نامحرم با آن وضعیت بیم داشت . پرده را کمی کنار زد تا مطمئن شود کسی او را ندیده است . همان لحظه چراغ یکی از اتاق های واحد خانواده حسینی روشن شد و شخصی پنجره را باز کرد و از هوای بیرون نفس کشید ، می دانست اتاق حسنا نیست برای همین کمی دقیق شد و فهمید شخصی که پنجره را باز کرده آقای متفاوت است . حرف های یاسین در ذهنش تداعی شد. - 27 سالشه در مناطق جنگی به دنیا اومده چون خانواده اش اونجا زندگی میکردن ، پدرش که سید حیدر هستن و همه می شناسیم شون ، مادرشون پرستار بودن و بخاطر جانبازی که داشتن زود بازنشسته شدن و دختر یکی از بنام ترین افراد کاشان هستن که از قدیم الایام جواهر فروشی داشتن و مادر ایشون با برادرش که شوهر خواهر شوهرش هم میشه در سهم شریک هستن این طلا فروشی چندتا شعبه داره که این آقا پسر در شعبه تهران معاون بود ، دو تا برادر داره محمدرضا مدیر شعبه تهرانه و با دختر داییش همون شریک مادرش ازدواج کرده یه خواهر به اسم حسنا که پزشکی می خونه و امیرحسین که دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه اصفهان . دکتری از دانشگاه صنعتی شریف ، مهندسی هسته ای خونده گرایش پرتو پزشکی ، الان داره برای تز دکتری آماده میشه و دانشکده شما برای کمک بهش درخواست داده و قراره چند کلاس در رشته دارو سازی شرکت کنه ، با یه گروه داخل تهران کار میکنن و اینجا داخل یه آزمایشگاه درگیر تحقیقاته که قراره سجاد فاتح ، هم بهشون کمک کنه . یک هفته هست اومده و قراره تا پایان دوره درخواستی بمونه ... این آقا خیلی دنبال دردسر میگرده و خیلی خودشو تو خطر میاندازه . ظاهرش معمولی ، شیک و مرتبه اما اعتقادات خیلی محکمی داره یکم بد اخلاق و جدیه و...... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سه روز از رفتن به محل کارش می گذشت و همچنان سید هادی قصد نداشت روی خوش نشان دهد میخواست به مهدا بفهماند در چه شرایطی است و چه شغلی را انتخاب کرده پس روی کمک هیچ کس حساب نکند . هر وقت فاطمه از مهدا صحبت میکرد با بی توجهی تظاهری سید هادی مواجه میشد ، آن روز برای آخرین بار تصمیم گرفت از همه چیز سر دربیاورد . صبح قرار بود دانشگاه برود و مهدا هم کلاس داشت برای همین گفت : هادی ؟ ـ جانم ـ مهدا هم کلاس داره بگم بهش میرسونیمش ؟ ـ راهمون دور میشه ـ هادی ؟ تو که این حرفا نمیزدی ! ـ اداره کار دارم نمیخوام دیر برسم !! ــ چرا این چند وقته این جوری شدی ؟ تو که مهدا رو از خواهر نداشتت بیشتر دوست داشتی یادت رفته اولین بار راجب مشکل من و بچه دار نشدنم فقط به مهدا گفتی ؟ چیشده که این خواهر از چشمت افتاده نکنه کاری کرده و ما خبر نداریم ! ـ نه این طوری نیست ، حرف درنیار فاطمه ... ـ واقعیته تا اسم مهدا رو میارم همچین میرغضب میشی انگار قتل کرده !! ـ فاطمه جان ، مهدا همون خواهریه که تنها محرم اسرار زندگی ماست نگاه منم بهش تغییر نکرده و .. ـ چرا تغییر کرده مثلا الان که میگم برسونیمش چرا نه میاری ؟ ـ خب اون همیشه با مرصاد و امیرحسین و خواهرش میرن دانشگاه الان ما بخوایم برسونیمش اونا رو کی برسونه؟! ـ خیلی بهانه بچگانه ای بود بگو از مهدایی که بزرگترین لطفو بهمون کرده و هر هفته برا ما وقت میذاره میاد دکتر و نمیذاره کسی بگه فاطمه چرا بچه نمیارین ؟ بچه نمی خواین ؟ دیر میشه ها ؟ بدت اومده !! با اشک کفششو برداشت و در همین حین گفت : آره رفتارت عوض شده هادی ، نکنه خسته شدی ؟ آره ‌؟ خسته شدی از زنی که نمی تونه یه بچه رو بیشتر از سه ماه نگه داره ؟؟ امید ما به زندگی مشترک با بچه ، مهداست و تو الان این جوری میکنی ینی نمی خوای ادامه بدی ؟ و با هق هق روی زمین نشست و گریه کرد ، هادی میدانست این اشک بخاطر رفتارش با مهدا نیست و فاطمه اش دلگیر است نمی دانست از چه ، ولی انگار میخواست مثل یک سال پیش بعد از سقطی که به همه گفته بودند سفر هستند و هیچ کس از آمدن و رفتن آن بچه خبر نداشت جز ؛ مهدا ، حرف جدایی بزند. کنار فاطمه نشست و سرش را بالا آورد و در چشم اشکیش زل زد و گفت : فاطمه کسی دوباره چیزی گفته ؟ از وقتی رفتیم دیدن بچه محمدرضا بهم ریختی ، خاله ام چیزی بهت گفت ؟ آره ؟ نازنین چیزی گفته یا بازم ندا نطق کرده ؟! از اینکه محمدرضا زود تر از ما بچه دار شدن ناراحتی ؟ سکوتش را که دید فهمید حرف های خنجر مانند اهالی آن خانه به قلب همسرش فرو رفته است . فاطمه فقط اشک میریخت . ـ فدای اون اشکات بشم من ، کی گفته من خسته شدم ؟ من و خستگی از خودم ؟ از جون خودم ؟ مگه کسی از نفس کشیدن خسته میشه ؟ هان ؟ مگه قراره همه بچه خودشونو بزرگ کنن ؟ شاید تقدیر ما هم همینه شاید یه بچه ی تنها و بی کس تو این دنیا انتظار ما رو میکشه تا ما پدر و مادرش بشیم هان ؟ با این حرف سید هادی اشک های فاطمه بیشتر شد و میان هق هق گفت : نه هادی ، ما بچه خودمونو بزرگ میکنیم .... مگه ما چند سالمونه .... من تازه ۲۳ سالمه .... ما فرصت داریم سید هادی با قلبی که از غم همسرش آتش گرفته بود دست برد کفش را از دستش گرفت و سرش را در آغوش کشید ، کمرش را نوازش کرد و آرام نجوا کرد : معلومه فرصت داریم ... به کسی هم ربطی نداره چرا بچه نداریم لازم نیست کسی از تو زندگی ما دخالت کنه . ـ ها...دی ؟ ـ جان هادی ؟ بگو فدای اشکت بشه هادی ! ـ هادی من از دنیای بی تو میترسمـ... من بدون تو.... میمیرم ـ دستت دردنکنه حاج خانوم ما رو شهید کردی رفت ؟ من حالا حالا ها بیخ ریشتم ، خدا میدونه کیو ببره من فعلا جز لیست عاقبت بخیریش نیستم ... فاطمه با وحشت گفت : نه .... نه ، منظورم این نبود .... من از اینکه .... از اینکه ترکم کنی میترسم ... ـ من بدون تو بهشتم نمیرم ، فقط مرگ میتونه منو ازت بگیره مطمئن باش ... همان طور که بینی اش را بالا میکشید با حرص گفت : خدانکنه زبونتو گاز بگیر ، پاشو ببینم برو اون ور خفم کردی ، گردنم شکست شاعر شده واسه من ... هادی قهقهه ای زد و گفت : حالا بیا ابراز عشق کن ، میزنن تو دهنت ، بعد صدایش را کلفت کرد و ادامه داد ؛ ضعیفه از کی تا حالا بغل شورت گردنتو میشکنه ؟! جمله اش تمام نشده بود که به سمت در فرار کرد ، میدانست با انتقام کفشی فاطمه مواجه میشود . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا بخاطر یک هفته وقتی که برای تحقیق و مطالعه روی پرونده ی محل کارش گڋاشته بود از درس و کار های بسیج عقب مانده بود ، روز پنج شنبه که زودتر کارش تمام میشد بعد از استراحت کوتاه در خانه برای درس خواندن در کتابخانه و رسیدگی به امورات بسیج به دانشگاه رفت . مشغول خواندن بود که همراهش زنگ خورد و صفحه با نام حسنا روشن شد . ـ حسنا کتابخونم ، الان بهت میزنگم صدای جیغ حسنا را شنید خندید و تماس را قطع کرد بعد از جمع کردن وسایلش بسمت دفتر بسیج راه افتاد . به بخش خواهران رفت در زد و وارد شد که حسنا مثل ببر زخمی بسمتش حمله کرد و شروع به جیغ و داد کرد : معلوم هست کجایی ؟ مگه قرار نبود این کتابا رو جمع و جور کنی من چقدر جورت بکشم آخه ... آنقدر غر زد که مهدا گفت : ببخشید حسنا جان شرمندتم بخدا درگیر کار بودم غافل شدم از اینجا ـ حالا اینا به کنار ، اون دختر ورپریده اومده بود قشقلق به پا کرد و رفت ـ کدوم دختر ؟ ـ دختر عمه عزیزم .... ـ کی ندا ؟ ـ آره ، خبرشو بیارن برام ـ اِ حسنا زشته خجالت بکش ، دختر سیدحیدر و این حرفااا ؟! چی میگفت حالا ؟ ـ میگه چرا مهدا تو کارای بسیج دانشگاه ما دخالت میکنه ، بچه پرو انگار نه انگار ما واسه حفظ مقر اونا جون کندیم بعد چشم هایش را ریز کرد و گفت : وایسا ببینم ، تو بابای منو از کجا میشناسی ؟ مهدا خودش را به آن کوچه معروف زد و گفت : همه ی اون شهرک سیدحیدر و میشناسن ، ول کن این حرفا رو دیگه چیشد ؟ ـ هیچی دختره دیوونه اومد این جا هر چی لایق خودش بود به تو گفت و رفت ، کتاب هایی که انتخاب کرده بودی و داده بودی به بخش اونا اورد اونا گذاشت رو میز ، مرصاد دنبال دردسر میگرده بذار خود بد سلیقش بره بخره وسایلو ، دلم میخواست خفش کنم .... ـ باشه اشکالی نداره این کتابا هم میذارم واسه خودمون لازم میشه ، میبرم می چینم قفسه سالن . ـ دختره پرو خیر سر ببین حیثیتمو برد ، برم مهراد و ... ـ اِ خوب شد گفتی یه لیست ازم خواسته استاد حسینی داشت یادم میرفت ... ـ ببین یکم اتاقو مرتب کن تا حالت جا بیاد قشنگ ، من الان کلاس آخرمه بعدش میرم خونه ، اینارم برو بچین تو قفسه هایی که میگی . ـ چشم اوامر دیگه ؟ حسنا من دوتا کلاس دیگه دارم ، با چی میری ؟ ـ محمدحسین میاد دنبالم ، خودش کار داره اینجا . طوری وانمود کرد که هیچ چیز نمی دانسته و گفت : چه جالب ! نکنه میخوان استادمون بشن ؟ ـ نه بابا واسه یه طرح از این بدرد نخورا اومده ـ اهوم ، موفق باشن ـ من رفتم ، مهدا فقط دلم میخواد بیام ببینم با این کتابا سرگرم شدی کارت تموم نکردی ، قشنگ طوری میزنمت استاد صابری تو آزمایشگاهش راهت نده ... ـ همش تهدید های تو خالی .. ـ حرف نزن ، اعصاب مصاب ندارم ـ باشه بابا خوش اخلاق بیا برو &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از تفکیک کتاب ها و تمیز کردن اتاق کار ، کارتون سنگین پر از کتاب را بغل زد و در را باز کرد تقریبا هیچ دیدی به نداشت ، همین که دو قدم جلو رفت به چیزی خورد کمی کارتون را در دستش جا به جا کرد تا کمی جلوی پایش را ببیند که با یک جفت کفش مردانه رو به رو شد کمی عقب رفت و بدون نگاه به صاحب آن کفش ها کارتون را روی میز گذاشت و بسمتش برگشت ، برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و متعجب به فرد رو به رو نگاه کرد اما وانمود کرد او را نمی شناسد ، نگاهش را به یقه فرد مقابلش دوخت و گفت : بفرمایید ، امری داشتین ؟ محمدحسین که از این حرکت مهدا تعجب کرد بود سعی کرد بر خودش مسلط شود و گفت : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم ! ـ سلام ، ببخشید شما ؟ پوزخندی زد و گفت : برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین . ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم . و با برداشتن کارتون دوباره بسمت در راه افتاد که محمدحسین گفت : خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟ خواست بپرسد چرا کارتون به این سنگینی را به او سپردند که با توجه به سابقه ی درخشان دخترهای هم کلاسیش در تخیل پردازی تصمیم گرفت سکوت کند ! ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم ‌!! محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل ! من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟! ـ کلاسشون ۵ دقیقه ی دیگه تمام میشه ، میان همین جا میتونین تو سالن منتظر بمونید . محترمانه گفت نمی تواند در دفتر خواهران منتظر خواهرش باشد . محمد حسین از اینهمه زبان درازی مهدا عصبانی بود و ناچار بعد از مهدا بسمت سالن راه افتاد که دید سجاد از در وارد شد ، صدایش کرد . فکر میکرد مهدا بعد از شنیدن صدایش بسمتش برگردد اما آن دختر مغرور لحظه ای کارش را متوقف نکرد . ـ سجاد ؟ سجاد ؟ سجاد با شنیدن صدای محمدحسین نگاهش را از مهدای غرق در کتاب گرفت و به سمت محمدحسین رفت : سلام ، آقااا محمدحسین گلِ گلاب پارسال دوست امسال آشنا . ـ سلام سجاد جان ، درگیرم بجون تو ـ میدونم داداش ، چه خبر ؟ عصر که میای آزمایشگاه ؟ ـ آره ، حتما . ما حالا حالا ها باید شاگردی کنیم ـ این چه حرفیه شما استادی حس کرد سجاد کار دارد برای همین گفت : سجاد کار داری مزاحمت نمیشم برو داداش خوشحال شدم دیدمت سجاد لبخندی زد و گفت : نه بابا ، چه مزاحمتی من یکم کار دارم با دختر عموم ، میام خدمت بعد به مهدا تنها دختر حاظر در سالن نگاه کرد ، محمد حسین رد نگاهش را گرفت و گفت : ـ اگه کمکی ازش میخوای اول بیوگرافیتو روی کاغذ بنویس آماده ، تا معطل نشی !! سجاد خندید و گفت : چی شده ؟ چی ازش پرسیدی مگه ؟ ـ میشناسیش ؟ ـ مهدا خانومه ، خواهر مرصاد . دختر عموم . ـ واقعا ؟ دختره حاج مصطفی ست ؟ ـ آره والا . حالا چی بهت گفته برزخی شدی؟ ـ هیچی بابا دنبال خواهرم میگشتم ، ایشونم تا نفهمید کیم و چیکار دارم یه کلمه حرف نزد سجاد گفت : دلگیر نشو داداش این مهدا خانوم ما کلا متفاوته با هر چی دختر دور برت دیدی ، اینم که سوال کرده ازت ، کنجکاوی نبوده میخواسته مراقب دوستش باشه ، کلا با برادر جماعت صحبتی نداره ... ـ واضح بود قشنگ ، برو داداش به کارت برس سجاد از محمدحسین خداحافظی کرد و بسمت مهدا رفت ، همه ی حواسش به رفتار آنها بود ، نگاه مهدا همچنان پایین و رفتارش به جز آشنایی که بین او و سجاد بود تفاوتی با نوع عملکردش در قبال محمدحسین نداشت . سجاد چیزی گفت و خندید ، اما مهدا محجوبانه و سر به زیر لبخندی زد و انگار از سجاد تشکر میکرد و میخواست او را منع کند ، اما سجاد مصر بود به مهدا در چیدن کتاب ها کمک کند . » &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با صدای کوبیده شدن در اتاقم وحشت زده از جا پریدم که عینک و کتابم هر کدام به سمتی پرتاب شد . با چشم های ریز شده به رو به رو خیره شدم اما با خستگی چشم و عینکی که نزده بودم نتوانستم چیزی ببینم دستم را روی زمین چراخاندم و دنبال عینکم گشتم که موجود رو به رویم جلو آمد و شیئی را برداشت و روی چشمم گذاشت آنقدر به خط های کتاب عادت کرده بودم که ثمین را میان خط هایی از نوشته های کتاب میدیم . ـ بسه هانا ! پاشو کشتی خودتو . ـ سلام ‌ ، تو کی اومدی ؟ ـ سلام به روی زشتت . هر چی صدات کردیم نشنیدی .... + عمه ، عمه دون ( عمه جون ) با صدای سلاله آرامشی عجیبی جانم را فرا گرفت : جانم ، بیا اینجا جون دلم . + عمه ؟ مامانی کول داده بیایم ایندا میتونم باجی بچونم ... ( مامانی قول داده بیایم اینجا میتونم بازی بکنم ) ـ معلومه بازی میکنیم قربونت بشم + پاسو پاسو ... و دستم را کشید و به خیال کودکانه اش میتواند مرا بلند کند . ـ باشه عمه جون من برم صورتمو بشورم یکم خستگیم در بره ، ثمین ؟ ساعت چنده ؟ ـ ۷ شبه .۴ ،۵ ساعته نشستی پای این پاشو کور شدی ـ باشه میام الان . به سرویس اتاقم رفت صورتم را شستم وقتی در آینه به خودم نگاه کردم متوجه چشم های خسته و ورم کرده ام شدم که بشدت قرمز شده بود ، مهدا معتقد است حتی در راه رسیدن به حق هم نباید نعمت هایش را تباه کرد باید فدا کرد و برای من ابتدایی خیلی سخت بود که تفاوتش را بفهمم ، اما انگار چشم هایم مصداق تباهیی بود که بخاطر رضای خدا بود ولی برای رضایت او نبود ....! نمازم را میخوانم ، لباس مرتبی میپوشم و پایین میروم همه دور میز منتظر من بودند لحظه ای شکه به صحنه ی رو به رویم خیره ماندم همه چیز نشان از یک جشن کوچک خانوادگی میداد ، ناهار خوری بزرگ و با ویو باغمان برای من تزیین شده بود و با کتاب هایی با عنوان سرخ " محافظ عاشق من " رخ نمایی میکرد . با لبخند به خانواده ام نگاه کردم کسانی که دیر فهمیدم چقدر ارزشمند هستند . بقول مهدعلیا : جشن وقتی خوش میگذره که تو دلت جشن به پا کنی ، با زرق و برق و تجملات تو هیچ دلی جشن به پا نمیشه فقط یه ظاهره جشنی که دلو خوش نمیکنه .... جشن با مهمان های بیشتر خیلی قشنگ تره ولی وقتی ساده برگزار نشه عذابه برا همه ، برای اونی که خرج کرده چون قطعا جشن های بهتری برگزار میشه و برای مهمانی که باید جبران کنه و دل خوشی نمیمونه ... ولی یه جشن با اعضای خانواده و در شرایط یه شام و ناهار مامان پز خیلی بیشتر از مهمونای های رنگار بدون سادگی کیف میده ... راست میگفت هیچ وقت با دلی خوش مهمانی نرفتم و این نگرانی ها همیشه با من و اطرافیانم بود حالا اگر بخواهیم این فخر فروشی ها را عادت بشمار آوریم خسته کننده نیست چون همیشه موضوعی هست که تو را به برتری طلبیدن دعوت کند ..... ! &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 رو به جمع گفتم : چه کردین !!! مرا شگفت زده کردید عالی جنابان ... هیربد : کار خان داداشته وگرنه اینا اصلا بو بخاری ندارن .... بابا : هیربد تو دوباره جوگیر شدی ؟ هیراد : جدیش نگیرین ، یکم خودنمایی تو ذاتشه مامان : اِ بسه شماها همش باید ته تغاری منو اذیت کنین سلاله : بابایی ؟ تو چلا از اینا نیستی ؟ ـ از چی بابا ؟ ـ همینا ته مامان بزلگ بخاطلش عمو اینهمه دوس داله ( همینا که مامان بزرگ بخاطرش عمو اینهمه دوست داره) همه خندیدیم که هیربد گفت : عمو جون فقط یه نفر میتونه ته تغاری باشه اونم بچه آخره اوکی ؟ سلاله گنگ به هیراد زل زد که ثمین گفت : وای آقا هیربد بچم گیج شد ... ـ به این واضحی براش توضیح دادم زن داداش مامان : خب حالا بیاین شمامونو بخوریم بعدش کادو های دختر گلمو بدیم ـ ممنون .... بعد از خوردن شام شاهانه ای که زینت خانم پخته بود ، هر کدام هدیه هایشان را دادند که رو به هیربد گفتم : هیربد چرا اینهمه کتاب خریدی ؟ ـ اینهمه کجا بود به تعداد اعضای خانواده است همه مشتاقن بخونن منم به تعداد همه خریدم ـ مگه کتاب مسواکه ـ حالا بیا خوبی کن ـ فکر درختای..... ـ آغا ببخشید اصلا برمیدارم میبرم دانشگاه میدم به رفقا ، اون روز مرصاد میگفت خیلیا مشتاقن کتاب به چاپ برسه ـ باشه این جوری خوبه مامان : خب بذار اول بخونیم بعد ببر من : خب پس اگه خواستن ازت بخرن قیمت نصفش بیشتر نگیر همه میدانستند این حرف من به چه معناست و از کجا آب میخورد .... بابا برای اینکه جو بوجود آماده را احیا کند گفت : هیربد ؟ چه خبر از مرصاد شرکتش خوب پیش میره ؟ ـ آره ، خیلی کارش گرفته ، البته کمک های آقا سجاد هم بنظرم کمک بزرگی براش بوده مامان : چه خبر از خانومش ؟ حالش بهتره ؟ ـ والا مرصاد دوس نداره زیاد راجب مشکلاتش حرف بزنه ولی یکی از بچه ها میگفت خیلی حالش جالب نیست ... ـ خدا به جونیشون رحم کنه ، مگه این دختر چندسالشه اینجوری بلا سرش اومده ـ منم گاهی از اینهمه استقامتی که مرصاد داره تعجب میکن منم با این که از من کوچک تره ولی حس میکنم سال ها ازم بزرگتره ، همه ی مشکلاتش به کنار اگه برا زنم چنین اتفاقی میافتاد که خودم توش نقش داشتم دیوونه میشدم ـ خدا کمکش کنه دختر انگار دسته گله ـ خیلی خانومه ، چند بار رفتم خونشون اصلا بنظر نمیرسه چنین مشکلاتی براش پیش اومده ، طوری به مرصاد احترام میذاره که آدم انگشت به دهان میمونه هیراد : خواهر نداره ؟ همه خندیدیم که حس کردم هیربد برای اولین بار در عمرش خجالت کشید و سرخ شد ؛ پس واقعا خواهری در کار است ..... ـ آره خواهر داره ، من راهنمای پایان نامشم . من : فقط راهنمایی یا .... مثل بچه ها شروع به اعتراف کرد : نه بخدا من اصلا نگاهش هم نمیکنم ، اینقدر محجوبه آدم اصلا دلش نمیخواد ناراحتیشو ببینه مامان با عشق لبخند زد و گفت : واجب شد یه زنگ بزنم احوال محدثه رو بپرسم &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از عالم و آدم جدا شدم به سمت کتابم پرواز کردم . « قرار بود اولین روز دانشگاه را آغاز کند . مثل همیشه لباس مرتبی را پوشید و از اتاقش حسنا را صدا زد : حسنا ؟ امروز کلاس داری ؟ ـ آره ، مهدا میاد دنبالم . ـ نمی خواد بگو نیاد ، باهم میریم . حسنا وارد اتاق برادرش شد و ادامه داد ؛ امروز چهلم خواهر یکی از همکلاسی های منو امیرحسینه ، مهدا گفت اونم میاد یه پروژه مشترک داشتیم با مهدا اینا ، هم کلاسیمم بود برا همین مهدا هم میاد ـ خیلی خب پس من برم تو خودت میای ؟ صدای تلفنش مانع از پاسخ دادن به برادرش شد ؛ الو ، جانم . سلام ... باشه اومدم ... ماشین نداااااری ؟! ... آره ، کلاس داشتن معلولین ذهنی ... ماشین مامانمم نیست ... صبر کن ! ـ محمد ؟ ما هم میبری ؟ محمدحسین کلافه سری تکان داد و گفت : باشه حسنا لبخندی به برادرش زد رو به فرد پشت خط گفت : الو مهی ؟ داداشم میرسونتمون ... نه بابا چه مزاحمتی من و امیر همیشه با شما میایم ... نمیخواد معذب باشی .... تو که رو کم کن عالمی ... برو بابا ... پایین منتظر میشی تا بیام ، فهمیدی ؟! .... آفرین ـ ممد بریم ! ـ حالا چرا اینقدر اصرار میکنی ... حسنا انگشت تهدید را بسمت محمدحسین گرفت و گفت : این نیم وجبی خط قرمز منه ، اوکی ممد جان ؟! ـ اون انگشتتو بیار پایین چشمو درآوردی ! .ــــــــ ♥ ـــــــ.ــــــــ ♥ــــــــ.ـــــــــ. ـ سلام مهی جون ـ سلامو .... ـ آتشی نشو عشخم ، مهدعلیا ـ خدا بگم تو و فاطمه رو چیکار کنه ، آغا یه مهدا گفتن اینقدر سخته ؟! ـ ها والا . + سلام با صدای محمدحسین هر دو بسمتش برگشتند . ـ سلام ، ببخشید مزاحم شما شدیم + نه خواهش میکنم ، بفرمایید . به دانشگاه که رسیدند با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سمتی رفتند ، مهدا تا شروع کلاسش ۵ دقیقه وقت داشت به سرعت به کتابخانه رفت و کتابش را تحویل داد و سپس به سمت کلاسش رفت . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وارد کلاس شد و همان جای همیشگی نشست . جزوه جلسه قبل را بررسی کرد و توجهی به کنجکاوی های اطرافیانش نسبت به آقای متفاوت نکرد . با ورود استاد همه در جای خود قرار گرفتند و استاد بعد از حضور و غیاب گفت : از امروز یه نفر به کلاس ما اضافه شدن ، امیدوارم با ایشون همکاری لازم رو داشته باشین ، خب آقای دکتر خودتون رو معرفی کنین - سلام عرض میکنم خدمت شما و دانشجو های عزیز ، سید محمد حسین حسینی هستم دانشجوی دکتری دانشگاه صنعتی شریف و قراره یه مدت مزاحم شما بشم ، امیدوارم اوقات خوبی در کنار هم داشته باشیم . بچه ها تک تک تبریک گفتند که استاد گفت : بچه ها یه نفر جزوه ی سه جلسه اخیر رو بده به آقای دکتر ثمین : من میدم بهشون - جزوتون کامله ؟ یادمه غیبت داشتید جلسه قبل ثمین از اینکه ضایع شده بود عصبانی بود که با حرف استاد فوران کرد . استاد : خانم فاتح ؟ شما می تونید جزوتون رو بدید به آقای حسینی ؟ - بله چشم استاد . - ممنون دخترم . رو به محمدحسین با سری افتاده گفت : بعد از کلاس تشریف داشته باشین میدم خدمتتون . - اگر لازم ... - فعلا نیازی بهش ندارم . - متشکرم آرام خواهش میکنمی گفت و به تدریس گوش سپرد . بعد از اتمام کلاس گوشه ی کلاس منتظر محمدحسین شد . - این صفحات که علامت زدم صفحاتی هست که استاد تاکید بیشتری داشتن به اهمیتش ، صفحه آخر هم مطالعه خودمه و ضمنا اونایی که با خودکار مشکی نوشتم تحلیل خودمه نه صرفا برداشت مستقیم از توضیح استاد . - بله ، متشکرم . ثمین : همیشه اینقدر برای همکلاسی هات وقت می ذاری ؟ - شما احاطه کامل به احوالات همکلاسی ها داری - خیلی زر زر میکنی مهدا خانوم - بنظر خسته میاین بهتره استراحت کنین . و رو به محمدحسین گفت : اگر سوالی داشتین ... - هوی عجوزه بفهم چی میگی بی توجه به ثمین ادامه داد ؛ از نوشتار جزوه وقت کلاس در خدمتم و آرام تر گفت ؛ تا شروع میان ترم لازمش ندارم بعدش ممنون میشم بدینش به حسنا . - بله حتما ، متشکرم ازتون . و به کلاسی که با مهراد داشت راه افتاد ، ثمین با خشونت بسمتش رفت چادرش را در دست گرفت و گفت ؛ چه لذتی میبری منو عذاب بدی ؟! هان ؟ مگه یه جزوه چی بود عقده ای ؟! - هیچ علاقه ای ندارم باهات بحث کنم ، دیدی که استاد ازم خواست ، اصلا نمی فهممت ثمین ... و چادرش را از دست های از خشم مشت شده ی ثمین گرفت و بسمت کلاس رفت . &ادامه دارد .. 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 منتظر ماند اغلب دانشجو ها وارد کلاس شوند تا لیست را اعلام کند جلسات قبل رفتن به آزمایشگاه لغو شده و به جلسات بعد موکول شده بود و مهراد از مهدا خواست این جلسه به بچه ها اطلاع دهد تا خود را برای همکاری با هم آماده کنند . - ببخشید لطفا چند لحظه همه ی کلاس منتظر نگاهش کردند . - استاد از من خواستن با توجه به شناختی که از هم داریم یه گروه بندی انجام بدم ضمنا نتایج رو به ایشون گزارش کردم و ایشون موافق بودن ، لیست رو می خونم تا هم گروهی های خودتون رو بشناسید ، 6 گروه 4 نفره و یک گروه 3 نفره - . . . . و امیر رسولی ، ثمین ناجی ، مهدا فاتح ثمین : زرشک ! اون وقت طبق کدوم شناخت منو تو باید همگروه باشیم ؟! - معیار من فقط سلیقه فردی نبوده و از جنبه سطح علمی و تفاوت دیدگاه نظریه پردازی هم بهش توجه کردم و خواستم عدالت و توازن رعایت بشه و ارائه بهترین پروژه فقط مرهون تلاش خود افراد باشه - برو بابا من این ترم بیافتمم نمیخوام با تو همگروه باشم - می سپارم به تصمیم استاد ،خب کسی اعتراض نداره ؟! + مهدا خانوم ؟ - بله - میشه منو لطفا با محسنی جا به جا کنی ؟ - آقای پارسایی حس کردم به دیدگاه عمیق شما در اون گروه نیاز هست و راحت تر بتوانید با اعضای گروه تبادل داشته باشین ، اما اگر آقای محسنی و اعضای گروهشون راضی هستن مشکلی نیست فکر نمیکنم استاد هم مخالفتی داشته باشن . - نه ولش کن نمیخواد همین گروه خوبه ، دستت طلا دختر . - کاریه که استاد ازم خواستن ، لطفی نبوده . امیر رسولی : خدایی این زبون تندت ، به هیچ کس رحم نمیکنه همه خندیدند که گفت : مزاح کافیه ، کسی جز خانم ناجی مشکلی با گروهش نداره . + ببخشید خانم فاتح ؟ - بفرمائید + من چطور ؟! - احتمالا با گروه سه نفری هم گروه می شید آقای حسینی ، باز با استاد مطرح میکنم . + متشکرم با ورود استاد همه از جای خود بلند شدند . استاد بعد از حضور غیاب گفت : آقای دکتر خوش اومدی! - ممنون استاد - اختیار داری ما در کنار شما جرات اظهار نظر نداریم - لطف داری مهراد جان - خانم فاتح اعلام کردید به بچه ها ؟ + بله استاد ، فقط استاد آقای حسینی هم در گروه بندی قرار بدم ؟ - بله هر گروهی جا داره بذارینشون ، محمدحسین اگه مشکلی داشتی بگو به خانم فاتح تا اصلاح کنن - چشم ممنون استاد . + و استاد یه مورد دیگه اینکه خانم ناجی گروهشون راضی نیستن . - دیگه چیه خانم ناجی ؟ - من که مشکلی ندارم با گروه استاد اگه این مهدا نباشه! - مهدا خانوم در همین گروه باقی میمونن و مدیر گروه هم هستن شما مشکلی دارین جا به جاتون میکنیم . - اما استاد .... - محمدحسین جان جسارت نشه ، خانم فاتح به این موارد وارد هستن به همین دلیل ایشون مدیر هستن - نه خواهش میکنم ، من مشکلی ندارم از گروه هم راضیم . - خداروشکر � &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده! جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ که صبحش بویِ سادگیِ و شب ، بساطِ آوازِ جیرجیرک ها میانِ حیاطش پهن است! می شود کنارِ حوض نشست و با عطرِ گل هایِ گلدانِ لب پریده ی شمعدانی اش مست شد ، می شود رویِ تخت چوبیِ کهنه اش لم داد و با صدایِ قارقارِ خش دار و جانانه ی کلاغِ بی پروایِ روی درخت ، عشق کرد . می شود ساعت ها نشست و زندگیِ مورچه هایِ سرخوشِ تویِ باغچه را تماشا کرد ، می شود کودکانه شاد بود ، می شود نفس کشید ! من برایِ دلخوشی ام نه ثروت می خواهم ، نه عشق ... من با همین چیزهای ساده خوشبختم ! رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از اتمام آخرین کلاس مهدا به محمدحسین گفت : میرم دنبال حسنا ، به مرصاد و امیرحسین سپردم بیان دنبالمون برای ختم ، شما تشریف ببرید . ـ باشه ممنون بابت جزوه ها ـ خواهش میکنم ، سلام برسونین . روز خوش . ـ حتما شما هم همین طور ، یاعلی . مهدا بعد از پیدا کردن حسنا به فاطمه زنگ زد تا با او هماهنگ کند ، فاطمه گفت مرصاد دنبالش رفته و در راه دانشگاه هستند . ـ فاطمه بود ، میگه داره با بچه ها میاد ـ اوکی ، مهی بریم یه چیزی بزنیم ؟ ـ باشه بریم ، ضمنا ... ـ مهدا هستی میدونم ـ بچه پرو ـ لطف داری ، مهدا چی میخوری ؟ ـ کیک و نسکافه . ـ اوه اوه ، حاج خانوماااا یک از همکلاسی های حسنا ، دوست همان پسری که قرار بود برای ختم خواهرش بروند بدون اجازه سر میز آنها نشست و گفت : ـ جواب سلام واجبه ها ، میدونین که خواهرا ! مهدا : سلام نکردین ـ وَاووو بلی بلی ، سلام عرض شد ، احوال بانو ؟ ـ سلام ـ احوال پرسی کردم دور از ادب نیست ؟! ـ قابل جواب دادن نیستین ... ـ خیلی دور بر میداری امل جان ، چی فک کردی ؟! از اینکه هیچ پسری محل سگ بهت نمیدن مشکلی نداری ؟! مهدا پوزخندی زد و بی توجه به او به حسنا گفت : زنگ بزن ببین امیرحسین نیومد پسر مزاحم رو به مهدا گفت : قیافه هم نداری ، من میدونم همه ی این اخلاق سگی هات برا اینکه یکی نگات کنه داری چراغ سبز میدی ولی کسی آدم حسابت نمیکنه ! + بهتره گند تر از دهنت حرف نزنی دوزاری ! ـ تو کی باشی ؟! مهدا از حضور فرد مقابلش نگران به او نگاه کرد میدانست میتواند دعوایی شود که به نفع هیچ کس نیست . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ بهتره بری پی کارت ! +‌ نخوام برم ‌؟ ببین این قضیه هیچ ربطی به تو نداره ! مزاحم نشو ـ الان باید بری سر ختم عشقت باشی اومدی چش چرونی کثافت ؟ + تو چی ؟ تو که ادعای عاشقیت زمین و آسمونو گرفته بود اینجا چیکار میکنی ؟ عاشق پولش بودی نه خودش وقتی مرد فراموش شد پس ببند گاله اتو ، اصلا بهتر که سَقَط شد ، دیگی که برا من نمیجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه اون دختره .... اگه فهم داشت منو قبول میکرد نمی رفت دنبال اون ریشوی ... ـ بسه حالمو بهم زدی ، قبلا بهت گفتم دور مهدا خط بکش ! نگفتم ؟! + چیه نکنه میخوای این چندشو بگیریش ؟! با شنیدین این حرف مشت محکمی به صورتش خواباند . ـ اینو زدم تا حرف دهن نجستو بفهمی ... پسرک مزاحم دستی به بینی پر از خونش کشید و گفت : خفه شو عوضی !تو بخاطر این کلاغ زشت منو زدی ؟! ـ آره بازم زر بزنی بدتر میخوری پسر به سمتش هجوم برد که همه شروع به جیغ و داد کردند و این وسط فقط یک نفر نسبت به این اتفافات بی تفاوت بود ، ثمین ناجی . حسنا : ولش کن وحشی وای خداا ، یکی بیاد اینا رو جدا کنه مهدا هر چه میخواست با گفت و گو آنها را متقاعد کند ، نتوانست و هیچ کس نمیخواست و نمی توانست آنها را جدا کند . مهدا میدانست ساکت بماند دو پسر مقابلش همدیگر را سالم نمیگذارند . کلاه سویشرتش را گرفت و با تمام توان بسمت خودش کشید ، می توانست هر دو را بزند او یک نظامی بود اما این قضیه را هیچ کس نمیدانست پس طوری وانمود کرد که این کار برایش خیلی زحمت داشته و با او خودش هم روی زمین نشست و با خشم گفت : بسه آقای با غیرت میخواید بکشینش یا خودتونو به کشتن بدین ؟! &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود . مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون ـ باشه الان میام سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟ خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ... ـ آقای رسولی ؟ از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود . ـ بله ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟‌ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ... ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم ـ نقشه ثمینه ... ـ قضاوت عجو... ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ... ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ... ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد ـ منـ... در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهراد کلاس داشت اما سوئیچ ماشینش را به سمت حسنا گرفتو گفت : زود برسونینش بیمارستان ، من کلاس دارم نمیتونم بیام باهاتون مهدا : نه استاد لازم نیست ، با تاکسی میریم ضمنا حسنا باید بره جایی ـ خب بیا تو بگیر ، مهدا فقط ترمزش بگیر نگیر داره خیلی تند نرو مراقب باش ـ نه استاد مزاحم شما نمیشم امیر با درد گفت : حق با خانم فاتح هست با تاکسی میریم ـ حرف اضافه نباشه مهدا این حالش خوبــ... + من میرسونمشون با صدای محمدحسین همه نگاه ها به طرفش برگشت ، از وقتی مهدا با امیر صحبت میکرد حرفشان را شنیده بود اما با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد دخالت نکند . اصلا نفهمید چرا از شنیدن ماجرا از زبان ثمین ناجی اینقدر غیرتی شده آن هم برای کسی که هیچ شناختی جز زبان دراز ، ادب و متانتش ندارد !.. ثمین فکر میکرد بروز این اتفاق مهدا را از چشم ها می اندازد اما ظاهرا این اتفاق برعکس رخ داده بود . محمدحسین خودش را با این حرف که دختر حاج مصطفی ست و او فقط میخواهد حقِ ... حق ِ... حتی نمی دانست بهانه اش را چگونه تکمیل کند و نمی دانست حق چه چیزی را میخواهد بجا بیاورد ...! افکاری که سرش یا بهتر است بگوییم قلبش را به باد میداد را کنار زد و گفت : بفرمایید عجله کنید ، حال ایشون خوب نیست ... مهدا :‌ ممنونم آقای حسینی ، استاد اگه اجازه بدید با آقای حسینی بریم ! ؟ مهراد : بفرمایید ، خواهش میکنم ، محمد جان مراقب باش ـ باشه حواسم هست مهدا رو به حسنا گفت : ببخشید حسنا گلی من باید برم ، زنگ بزن با فاطمه هماهنگ کن ، از طرف من هم باز به خانواده جاوید تسلیت بگو و رو به جمع ادامه داد : استاد ممنونم ، لطف کردین . خداحافظ همگی . بسمت ماشین محمدحسین رفتند مهدا در صندلی جلو را باز کرد و آن را کمی خواباند و با سری افتاده رو به امیر گفت : بفرمایید آقای رسولی ... امیر با سر تشکر کرد و نشست . مهدا در را بست و پشت سر محمدحسین نشست . همگی به اورژانس رفتند ، دکتر بعد از معاینه گفت : کاملا مشخصه عمدی بوده اگه میخوای میتونی شکایت کنی و دیـ.... ـ نه آقای دکتر من شکایتی از کسی ندارم دکتر زیر چشمی به محمدحسین نگاه کرد و گفت : تو زدیش ؟ امیر لبخندی زد و بجای محمدحسینِ بهت زده گفت : نه آقای دکتر ایشون لطف کردن منو رسوندن بعد نگاهی به مهدا انداخت و گفت : قضیه ناموسیه ؟ مهدا از این همه تجسس دکتر کلافه شد و گفت : مشکل حل شده آقای دکتر ! مشکل فعلی بیمار شماست که دستشون درد داره و شما باید به ایشون توجه کنید . دکتر ابرو هاشو بالا داد و رو به امیر گفت : عجب نامزدی ، خدا نجاتت بده ! محمدحسین باز احساسی غریب را در وجودش پذیرا بود که اول از همه خودش را متعحب کرد . خواست جواب دکتر را بدهد که امیر پیش دستی کرد و گفت : ایشون هم کلاسی من هستن دکتر . دکتر که قانع نشده بود اما از تجسس دست کشید . نسخه را داد و گفت آن را تهیه کنند محمدحسین خواست نسخه را بگیرد که مهدا سریعتر عمل کرد و رو به محمدحسین گفت : شما لطفا مراقب آقای رسولی شاید با شما راحت تر باشن ،قراره دستشونو گچ بگیرن . من میگیرم دارو ها رو . امیر : مهدا خانوم ؟ ـ از داخل سویشرتتون پول بر میدارم ، بعدشم ما یه خرده حسابی با هم داریم . نگران نباشین امیر میدانست ته جیب سویشرتش به اندازه ی چند تا از دارو ها پول هست اما چیزی نگفت و از این که این دختر اینقدر فهمیده بود و به غرور مرد مقابلش اهمیت میداد در دلش هزاران بار پدر و مادرش را تحسین کرد . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا دارو ها ، سرم و ... را خرید و به محمدحسین داد . خودش پشت در منتظر نشست . امیر روی تخت دراز کشیده و به سرم در دستش خیره شده بود که با حرف محمدحسین متعجب به او زل زد . ـ خوشت میاد ازش ؟ ـ از کی ؟ ـ خانم فاتح امیر پوزخندی زد و گفت : کسی هست که بتونه از این خانوم بدش بیاد ؟! ـ جدی پرسیدم امیر رسولی ـ بازجویی میکنید آقای حسینی ؟ ـ نه فقط سوال پرسیدم ولی به جوابم رسید... ـ شما چیزی نمی دونین ـ بخوای بگی گوش میکنم . ـ من ... من خیلی بهش مدیونم ، به اندازه آخرتم به اندازه ی یه عمر جهنمی شدن ، به اندازه ی نجات از جهالت بنظرتون همچین آدمی ... ـ پس ... ـ برا نتیجه گیری زوده دکتر کِی سنگ خارا لایق دُر و جواهر بوده که من لایق اون باشم ؟! ـ از دلت پرسیدم ! ـ به دلم فهموندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه برای من فقط یه دختر استثنایی و یه انسان واقعی باقی میمونه محمدحسین از این همه معرفت و درکی که فرد مقابلش داشت حسرت خورد ، حسرت خورد که نمی تواند مثل او باشد و بگذرد .... امیر راز دلش گفت : ـ پدر و مادرم ۲۳ سال پیش صاحب دو فرزند دو قلو شدن یه دختر به شکل مهتاب و یه پسر شیطون . اسم دختر رو ارام و اسم پسر رو امیر گذاشتن ، زندگی اونا روتین بود تا اینکه پدر امیر در یه سرمایه گذاری بشدت ضرر کرد بچه ها فقط ۴ سالشون بود که به این وضع دچار شدن روز ها سخت میگذشت تا اینکه یه روز یه نفر که خودشو دوست پدر امیر معرفی کرده بود وقتی امیر و آرام مهد کودک بودن آرامو دزدید برای اینکه امیر رو راضی کنه براش بستنی و شکلات خرید یه چک داد بهشو گفت بده به پدرش و بگه معامله خوبی بوده و جای آرام خوبه ، لازم نیست نگرانش باشن . امیر همان طور که اشک میریخت ادامه داد : امیر خواهرشو به بستنی و شکلات فروخت و پدر دخترشو به یه چک... اما اون چک به امیر و پدر و مادرش وفا نکرد نه تنها جای آرامو نگرفت بلکه همون پول بدبختشون کرد ، پدرش از غصه و ... به قمار روی آورد و مرتب باخت اینقدر باخت که جز یه خونه هیچی براشون باقی نموند میخواست همونم بفروشه مثل دخترش ، اما مادر امیر نذاشت ... به قدر در منجلاب فرو رفته بود که هیچی براش مهم نبود و مادر امیر رو اینقدر زد که از حال رفت امیر وقتی از مدرسه برگشت با مادری غرق در خون مواجه شد وقتی مادر توی بیمارستان بهش گفت چه اتفاقی افتاده امیر نوجوان افتاد دنبال پدرش اونو پیدا کرد سند خونه رو پس گرفت و برای جبران کتک هایی که مادرش خورده بود اونو زد و انتقام یک عمر بدبختی رو ازش گرفت و تو همون حال ولش کرد دو سال از این پدر بی خبر بودن که آخرش فهمیدن همون طلبکار اونو کشته ... مادر امیر افسرده شده بود و هر روز بدتر از دیروز از پدر امیر هم جز قرض و بدهی هیچی نمونده بود امیر خونه رو فروخت و با مادرش فرار کردن و اومدن اصفحان .... مادرش اصلا حال خوبی نداشت امیر همه جا هر جا و هر کاری رو کرد اما مادرش بی تاب دخترش بود ، امیرم هم افتاد دنبال خواهرش ... تنها بود خیلی تنها خیلی بی کس با خدا قهر بود بخاطر هر چی بدبختی کشیده بود ... از عالم و آدم شاکی بود حتی خودش تو بد مخمصه ای گیر افتاده بود مادرش هر روز حالش بد تر و هزینه های درمانش بیشتر میشد ، امیر بیچاره تر از اونی بود که تصورش رو بکنی ... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بدبختی های زیادی روی سرش ریخته بود یه روز داخل شرکتی که کار میکرد بهش خبر دادن خواهرشو پیدا کردن امیر خوشحال تر از چیزی بود که تصور کنی ، رفت خواهرشو دید ولی ... محمدحسین : ولی چی ؟ ـ خواهرش ... همکلاسیش بود آرامی که اصلا شباهتی با اسمش نداشت خیلی ... تبدیل به دختری شده بود که ... زل زد به چشمای نگران محمدحسینو ادامه داد : بهش گفتم من یکی از آشناهاشونم گفتم میدونم پدر و مادر واقعیش کین ... گفتم مادرت مریضه داخل ... داخل ... بیمارستان اعصاب و روان بستریه از نبود تو این جوری شده .... اشک ریخت و ادامه داد : آقا محمدحسین میدونی چی گفت ؟ ـ چی گف..ت؟ ـ گفت من همین الان دارم با یه پدر و مادر احمق زندگی میکنم حالا چه واقعی چه غیر واقعی به اندازه کافی بدبختی دارم ولی حداقلش راحت زندگی میکنم بیام بشینم ور دل یه مادر تیمارستانی که چی بشه ؟! اصلا تا حالا کجا بودن ؟ برو بگو همونجا بشین راحت باش مادر بودنتو بعد از بیست سال نمیخوام ـ بعدش چی شد ؟ خواهرت کدوم یکی از همکلاسی هامونه ؟ ـ .... ثمین ناجی ... مادرم حالش خیلی بد هر روز بدتر از دیروز از پس هیچی بر نمی اومدم هر وقت با خواهرم حرف میزدم داغونم میکرد ... خسته شده بودم هیچ کسو نداشتم تحقیر و توهین داشت خفم میکرد تا اینکه بعد از چند سال دوست دوران کودکیمو دیدم پزشکی میخوند اون با فکر اینکه وضعیت مالی مون مثل قبله پامو به مهمونی هاش باز کرد تا اینکه با خواهرش آشنا رو به رو شدم ... بهش علاقه مند شده بودم خیلی مظلومو مهربون بود اصلا توی مهمونی ها مثل خواهر و برادرش رفتار نمیکرد خیلی نجیب و بی نظیر بود یه چیزی هر دومون رو بهم نزدیک کرده بود کم کم صمیمی شدیم اون دانشگاه هنر بود ولی ارتباطمون فراتر رفته بود ... فهمیدم یه خواستگار سمج داره ... اما خودش منو دوست داشت ... خواستگار با شرایطش قطعا گزینه بهتری برای خانواده جاوید بود ... خانواده ای سرشناس و ثروتمند ... اما من ... دلم گیر بود ... هیوا منو دوست داشت هر دومون برای بدست آوردن هم خیلی تلاش کردیم هیراد برادرش با ازدواجمون موافق بود ، اما خواهرش نه خیلی اذیتمون میکرد ... بدبختیام کم نبود اونم اضافه شده بود ... ... رفتم خواستگاری ، خیلی بد با هام برخورد کردن هانا خواهرش بهم گفت نمیخوان دخترشونو به یه تیمارستانی و بی پول بدن .... هر دومونو سرکوب کردن ، هانا اجازه اجازه نداد هیوا رو ببینم تقریبا یک سال ازش بی خبر بودم ، حتی هیرادو دیگه ندیدم ... تا اینکه خبر رسید هیوا خودکشی کرده .... یکساله از اون قضیه میگذره ... قبل از اینکه از هم جدامون کنن فهمیدم درگیر یه قضیه شده قضیه ای که به کارن دوست هانا مربوط میشد ، ظاهرا اونا درگیر یه سری کارا داخل مهمونی هاشون بودن هیوا به یه پلیس کمک میکرد و آمارشونو میداد ولی اینو فقط من میدونستم همه فکر کرده بودن هیوا به اون پلیس علاقمند شده اما این طور نبود ، هیوا فقط نگران دوستاش بود ... هیوا آدم خودکشی نبود از یه مورچه هم می ترسید ... نتونستم اثبات کنم خودکشی نبوده هر جا رفتم گفتن خودکشیه پزشکی قانونی کلانتری ، انگار همه میخواستن این طوری بنظر برسه ... دیگه از زندگی بریدم ... من ... واقعا شکستم ... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ... تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون..... رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود.. هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود . لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ... ـ پس به شما هم گفت ... ـ از خودش نه از آشناییتون ! این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت : همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟! بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛ اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم . و به سرعت از محمدحسین دور شد . محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد . ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟ ـ خوبم . وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم : نمیخوای چیزی بپرسی ؟ یا اعتراضی بکنی ؟ ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه و به من اشاره کرد ... داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه . در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که... سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم . ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم .... گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ... آخرش حرفی زد که خلاصم کرد . ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی ... اگه داداشی دارم بهش بگو ...... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با هق هق ادامه داد ؛ بهش بگو .... از بی وفایی اونا من به این وضع افتادم ... بگو اونی که منو بهش فروختن همه چیو بهم گفته بگو بابام برای چک و داداش کوچولوم برای بستنی و شکلات منو فروخت ... حرفش خنجری بود که به قلبم فرو رفت ، یک ساعت بعدش زنگ زدنو گفتن مادرم حالش بده . بعد از مطمئن شدن از وضع مادرم به دانشگاه رفتم تا خواهرمو به هیراد بسپارم . قسم خورد نذاره به این کاراش ادامه بده هر چند هیراد خودش تا خرخره تو منجلاب بود ولی همیشه پای حرفش میموند ... سیر شده بودم از زندگی بهش گفتم که میخوام برم یه مسافرت طولانی ... مسافرت طولانی هم بود ... مسافرتی تا ابد ... تصمیممو گرفته بودم فقط خودکشی ... همه ی در ها به روم بسته شده بود ... از هیراد خداحافظی کردم و خواستم از کافه دانشگاه خارج بشم که خانم فاتحو دیدم با وحشت بهم نگاه میکرد نمیدونم چرا فک کردم فهمیده ... ! به اون نگاه نگرانش بسمت در رفتم که جلوم وایساد و گفت : ـ آقای رسولی ... خواهشا صبر کنین ـ چیه ؟ ـ میشه صحبت کنیم ؟ ـ راجب چی ؟ ـ راجبِ .... راجبِ .... خواهشا این کار رو نکنین ، مشکلات قابل حله با فریاد گفتم : راجب چی میخوای حرف بزنی ؟ بابای تا خرخره بدهکارم ؟ جسد چاقو خوردش ؟ خواهرم ؟ مادر دیوونه شدم ؟ یــا .. یا ... عشق پر پر شدم ؟‌ ـ بیاین بشینین خواهش میکنم . بسمت میزی رفت و منتظر ماند وقتی نشستم اون هم نشست و گفت : کدوم یک از این مشکلا با خودکشی شما برطرف میشه ؟ به راه حل اصلی فکر کردین ؟ ـ من دیگه تحملشو ندارم دیگه بسه هر چی بدبختی کشیدم ... راه حل ؟ دنبال چی بوده که نرفتم ...!؟ ـ پس اون قدر ضعیف شدین که میخواین از مشکلات فرار کنین ؟! ... بله از حل این مشکلات رها میشین در واقع دیگه هیچ مشکلیو نمیتونین حل کنین ... ! تهش مرگه ولی مرگی که خودش عذابه نه رهایی ! هر مشکلی یه راه حل داره ... ـ مشکل من راه حل نداره ... ـ اونی که مشکلو بر سر انتخابتون گذاشته حلشم داره ... ـ اون خیلی وقته منو فراموش کرده ... ـ اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت منو سر راهتون قرار نمیداد ... اگه فراموش شده بودین کسیو نداشتین خواهرتونو بهش بسپارین ... اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت به این مرتبه علمی نمی رسیدین و خیلی چیز هایی که من ازش بی خبرم اما با همین عدم شناخت من نعمت هایی رو میبینم که هیچ وقت توان جبرانش رو ندارین ... ـ .... خب اگه هست چرا کمکم نمیکنه چرا از این بدبختی نجاتم نمیده ؟ ـ چند بار ازش خواستین و کمک نکرد ؟ چند بار بابت چیزایی که بهتون داده بود سپاسگزار بودین که الان متوقع این جا نشستین ؟ دهنم خشک شده بود ، حرفاش منطقی بود قلب و عقلمو احاطه کرده بود مطمئن بودم یک ساعت دیگه حرفشو گوش بدم از خودکشی منصرف میشم ... اما من برای خودم تموم شده بودم و نمی خواستم به این زندگی ادامه بدم ... اعتقادی به کمک خدا نداشتم ... یا حداقل فکر میکردم برگشت یه کسی همیشه مردود بوده چه لطفی داره ... ؟! با خودم گفتم حتی اگه برگردم نجاتم نمیده ... ! برای اینکه بتونم از دستش فرار کنم گفتم : میشه یه لیوان آب برام میاری؟ اینقدر این جمله رو مظلومانه گفتم که دلش سوخت و با نگاه نگران گفت : خواهشا .... انگار پشیمون شده باشه ادامه داد ؛ باشه الان میارم . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀