(نردبان عاشقی)
پارت دوازدهم :
بعد از اینکه از حرم حضرت معصومه (س) اومدیم بیرون و ،راه افتادیم به سمت مسجد جمکران ، فک کنم یه بیست دقیقه تو راه بودیم بعدش رسیدیم ، خیلی مکان با شکوهی بود، یه آرامش خاصی بهت دست میداد ،نکم براتون خیلی خوب بود ، وارد حیاط مسجد که شدیم بابام گفتش که یه وضوض بگیریم بریم یه دو رکعت نماز بخونیم ،
رفتیم برای وضو بابام دید که دارم وضو میگیرم از تعجب زیاد پرسید :امیر بابا من خوابم یا بیدار ،😁😂
گفتم چرا این سوال رو میپرسی مکه چی شده ،
گفت داری وضو میگیری برای نماز ؟
گفتم یا خدا این دیگه تعجب نداره آره خب میخوام نماز بخونم چرا این قد،ترسیدی😳
بابام :نه عزیزم هیچی خوشبحالت خیلی دوست دارم جای تو باشم .
من که نفهمیدیم ولی شما دیگه خودتون مطلب رو بگیرید مثل من نباشید 😁☺️
فک کنم الان فهمیدم چرا تعجب کرد بخاطر همون قضیه نماز و اینا که گفتم براتون ،
بعد از اینکه داخل مسجد نماز رو خوندیم .من زودتر اومدم بیرون یه چرخی بزنم سرگردان شم ،چنپ تا حوض داشت داخل حیاط پیش یکی از حوضا یه چند ساعتی نشستم ،دقیقا روبه روی اون گنبد فیروزه یی ،😊 همین که مات و مبهوت اون گنبد بودم یه دفعه دست یکی تند روی شونم خورد ،سرم رو که برگردوندم ،به نظرتون کی بود ؟
حدس بزنید ؟
آقا رضا صدیقی همون راننده مهربونی که منو رسوند تا حرم و با هم زیارت رفتیم و .........
سلام و احوال پرسی گرمی انجام دادیم
آقا رضا : امیر آقا عمو جان اینجا چیکار میکنی چه خبر مگه قرار نبود برگردی شهرتون
من :والا عموجان ، آره میخواستم برگردم ولی خانوادم اینجا بودن و دیگه گفتیم بیایم جمکران و بعد زحمت کم کنیم .بریم سمت شهر
آقا رضا:اختیار داری زحمت کجا بود مهمان های حضرت معصومه (س)و امام زمان (عج) برای ما و همه مردم قم رحمتن
تو همین لحظه که داشتیم صحبت میکردیم چند تا خانوم نزدیک ما میومدن فک کنم .فک کنم که خانواده آقا رضا بودن ....
نزدیک اومدن آقا رضا شروع کرد به معرفیشون
خب عموجان اینم از خانواده ما از همسر تا .......دختر خانوم شون که قبلاً با را تعریف کرده بودن اونجا بودن
ولی این جا من یه وقت استراحت بدم و یه چیزی توضیح بدم براتون برای خودم هم یه کم عجیب بود .
وقتی که دختر آقا رضا رو دیدم یه حس عجیبی بهم دست داد قلبم تند تند به تپش افتاد خیلی عجیب بود اصلا نمیدوستم چیکار باید بکنم به لکنت زبون افتاده بودم نمیدونم به ظنرتون چی بود 😁😳؟
شکر خدا باهوشید تمام ماجرا رو دیگه فهمیدید ؟
ادامه دارد..........
(نردبان عاشقی)
پارت سیزدهم:
بیایید یه کم با هم رو راست باشیم ☺️
شما تا اینجا که اومدین بقیه رو هم مثل دوستای خوب با هم راه بیاییم ،
دقیق بخوام بگم به دختر آقا رضا علاقه پیدا کردم .
البته اینو هم بگم خدایی ناکرده یه موقع فکر نکنیم که علاقم همین طوری الکی بود ها ،.
نه نه اصلا اینجوری نبود به جورایی حس ازدواج بهم دست داد منی که بین رفقا به این جملهه معروف بودم که اگه همه مردای عالم ازدواج کنن امیر تنها کسیه که مجرد میمونه ،
خب این همش حرفه 😁☺️
الان واقعا یه طور دیگه جهانو نگاه میکردم
اصلا تک تک چیزایی که میدیدم یه معنای دیگه برام پیدا میکردن،
همهی این رویا ها رو داشتم داخل خونه اتاق آقا رضا مرور میکردم.
راستی یادم رفت بگم 😅وقتی که داخل حیاط (صحن) مسجد جمکران با آقا رضا صحبت میکردم ،خانواده ها همدیگه رو دیدن و یه جورایی باب آشنایی باز شد و با هزار تعارف و تکلیف رفتیم خونه شوم یه شب اون جا موندیم ..
طبق معمول ، مردای خونواده با هم سر موضوعات مختلف صحبت کردن ، از گرمی آب و هوا تا بحث های اقتصادی و ................
منم که چیزی از این حرفا نمیدوستم همین طوری داشتم نگاهشون میکردم ،😄
آخه این موضوع رو هم بگم از اون جا آقا ریا تعریف کرد که چطور با من آشنا شده و از اوایل آشناییمون نزدیک تاکسیا گفت که بابام وقتی شنید خیلی خندش گرفت .
خودم تا اون موقع نمیدوستم و خیلی خندیدم.
ولی یه چیزی رو هم. بگم خدایی خیلی مامانم یا دخترشون خوب رفتار میکرد ، یعنی یه جوری بود من فک میکردم واقعا عروسشه😁😂😅
دیگه چه کنیم خیالاته😊
گذشت و گذشت تا صبح روز بعد که دیگه وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه
ولی من هنوز ذهنم درگیر اون قضیه بود، نمیدوستم چطور باید حلش کنم ،از قم که راه افتادیم تا خونه یه ریز داشتم فک میکردم .
ولی هیچی ب هیچی بود ،خلاصه با هزار تا خستگی رسیدیم خونه و تا اون موقع گوشیم شارژش کم شده بود وقتی که زدم شارژ دیدم ،
هزار تا پیامک و تماس از بچه ها داشتم
برداشتم گوشیمو و زدم به شارژ تقریبا یه دو ساعتی گذشت و دیدم گوشیم زنگ میخوره
تا برداشتم ................
ادامه دارد .............
(نردبان عاشقی)
پارت چهاردهم :
مثل همیشه مزاحم همیشگی آقا پویا 😁😂
اول هر چی از دهنش اومد بارم کرد منم خب هیچی نگفتم یعنی نمتوستم چیزی بگم آخه بچاره راست میگفت چند روز جواب تلفنشو نداده بودم ،
ولی خودمو نباختم☺️و با یه لحن مثلا عصبانی ،گفتم :آقای محترم اگه شما اون روز اون بازی رو سر من در نمیوردید اون طوری نمیشد .
البته داخل دلم داشتم خدا رو شکر میکردم که اون اتفاق پیش اومد چون باعث آشناییم با خانواده آقای صدیقی شد ،همین طوری که داشتیم بحث میکردیم .یهو زدم زیر همه چی معذرت خواهی کردم و گفتم امشب بیا بریم بیرون میخوام از دلت در بیارم رفیق شفیقم ،
اونم اولش یه طوری شد
پویا :پروفسور دیوونه شدی ،معذرت خواهی ما فرستادیمت یه چند روزی نیست شدی ،
بعد تو میخوای معذرت خواهی کنی جلل خالق😳؟
میدونست کاری رو ازش میخوام انجام بده یا کمکم کنه
گفت باشه یه ساعت دیگه در خونتونم استاد .
خلاصه اومد در خونمون رفتیم بیرون ،خیلی خوب بود ولی من همش تو فکر بودم
من:اصلا به پویا بگم قضیه رو شاید کمکم کرد شاید تونست برام کاری انجام بده
از یه طرف هم میگفتم که اگه بگم شاید مسخرم بکنه که توو به این ،حرفا اصلا مگه میشه خدایی😳
همین طوری که صدای بچه های پارک و کاسبای اونجا داشت تمام افکارم رو از هم جدا میکرد پویا اومد داخل ماشین و گفتش که خب اخوی شما قول معذرت خواهی دادی خودتم باید حساب کنی 😊.
من:باشه حالا شما اون آبمیوه رو بده به من تا فیض صحبتات کامل بشه بعد هزینه. رو میدم خدمتت .
خلاصه دلمو زدم به دریا و تمام داستانم رو برای پویا گفتم ،
اولش نامرد یک ساعت خندید یعنی میخواستم همون جا خودم حکم اعدامش رو بنویسم.
همون جا هم اجراش کنم ولی یه حرفی زد یعنی یه راه حلی گفت که به دلم نشست .
ادامه دارد .............
(نردبان عاشقی)
پارت پانزدهم:
استاد داشتن نطق میکردن 😊
ولی حالا به دو از شوخی پیشنهاد خوبی داد ،
حیف قبلاً بهش فک کرده بودم و میدوستم که
زیاد نمیتونه عملی بشه ...
پویا:داداش گلم شما اول باید با خونواده مطرح کنی ببینم اصلا قبول میکنن.یا نه؛
بعدشم شما با خودت یه دو تا چهار تا کن ببین
میشه یعنی این علاقه دو طرفه هست یا نه ،
من:خب آخه اون که اصلا خبری نداره از این موضوع.
پویا :خب کاری نداره میتونی مطمعن بشی 😊
من:چطوری ........
پویا :خب یه سر برو قم .در خونشون ،بهشربگو والا من از شما خوشم اومده .اگه اجازه بدید غلام شما بشم.😂😁
من:نه بابا ،آفرین پروفسور ،وه نظر پخته ایی
اون وقت زرنگ ،دیگه برگشتنم دست خودم نیست دیگه ،😅
پویا :خب منم همینو میگم ،از دستت راحت شیم😂
من :اذیت نکن دیگه ،ای خدا همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم
پویا :حالا بدور از شوخی جان امیر جدی میگم ؛برو با خانواده صحبت کن به امید خدا که حل میشه .
من: والا چی بگم یه کم میترسم قبول نکنن.
پویا :والا داداش من دیگه نظری ندارم
تا همین جا میتونستم کمکت کنم .
من: ممنون داداش خودم یه فکری میکنم براش
فعلا ................
ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی)
پارت شانزدهم:
هیچی دیگه من تمام افکارم این موضوع رو گرفته بود که چطور میتونم به هدفم برسم ؛
همین طوری مات و مبهوت داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم ،
که با صدای مامانم ،از صخره افکارم پرت شدم پایین .
مامان:امیر جان ،مامان جان نمیایی پایین .
من:چرا مامان میام ،ولی اولش شما بیا داخل اتاق کارت دارم
میخواستم دلمو بزنم به دریا و بهشون بگم شاید تونستم کاری انجام بدم .....
مامان:جانم پسرم،خب بیا پایین از وقتی که برگشتیم همش تو فکری ،چیزی شده با هیچکسی هم حرف نمیزنی
ناسلامتی تو ،تو فامیل به پرحفی و شیطونی معروف بودی 😁😊
من:دست شما درد نکنه یعنی دیگه هیچی این تعریف بود 😅
مامان :نه پسرم ناراحت نشو شوخی کردم ،
جدی اگر مشکلی پیش اومده بهم بگو تا شاید بتونم کمکت کنم
من:با یه کم منو من آخرش گفتم که چه قضیه ایی پیش اومده ،..ولی عکس الهام مامانم جالب بود برام .
اصلا مخالفت نکرد یا اینکه مثل پدر مادرای دیگه بهانه بیارن که فعلا درستو بخون و از خودت چی داری و ........
بجاش برام آرزوی خوشبختی کرد و گفتش که حتما با بابات صحبت میکنم ببینم مزه دهنش چطوره
ولی خودمونیم باور کنید انگار تمام دنیا رو بهم دادن خیلی احساس خوبی داشتم ..
منتظر بودم ببینم بابام چی میگه که به امید خدا اگه جوابش خوب بود کلا مطرحش کنیم
چند روزی گذشت از اینکه به مامانم گفتم
یه روز که مامانم و خواهرم رفته بودن خونه پدربزرگم اینا ...بابام تنها خونه بود و منم مثل همیشه داخل اتاقم بودم .
یه دفعه بابام صدام زد و گفت بیا پایین کارت دارم
با خودم گفتم یا خدا الان دیگه پوستمو،میکنه
اصلا چرا گفتم همچین چیزی رو ....
ولی ................
ادامه دارد ..........
(نردبان عاشقی)
پارت هفدهم :
با هر چی ترس و لرز داشتم رفتم پایین ،منتظر همه چی بودم از بابام ..از حرفای بد تا حرکات فیزیکی😁😂.
میدونید که چی میگم ........
تا پایین رفتم دیدم بابام داخل اتاق پذیرایی و بود و نشسته بود روی مبل .
رفتم روبه روش نشستم ،خیلی استرس داشتم
دقیق نمیدوستم میخواد چی بگه .
بابا:یه خبرایی شنیدم ..گفتن دنبال عشق و عاشقی رفتی
من:کی ،منو میگی،نه اصلا ،اشتباهی گفتن
به نظرت بابا من همچین آدمیم☺️😅
بابا :حالا بماند چند تا واژه میگم باهاش داخل ذهنت یه جمله بنویس☺️😏.
آقا رضا صدیقی ...قم ....خونه آقای صدیقی ..
خب بقیش رو بگم یا شروع میکنی ....
من:خودمو زدم به اون راه و گفتم ،آها اینو میگی.خی هیچی نیست که خیلیم خوش گذشت قم رفتیم زیارت و با خونواده آقای صدیقی آشنا شدیم ،خیلی خوب بود
بابا :پدر صلواتی خودتو نزن کوچه علی چپ باهام رو راست باش ، مادرت بهم گفت که داخلی چیکار میکنی پس بهتره از زبون خودت بشنوم .
من؛والا پدرجان نمیدونم از کجا بگم که عصبانی نشی.
بابا:چرا باید عصبانی بشم به سلامتی میخوای برا خودت آستین بالا بزنی خیلیم خوشحال میشم
منم باور کرده بودم ،ترسم ریخت از اول ماجرا تعریف کردم تا تهش 😊😁
ولی جاتون خالی تا صبح مهمون گربه های 🐈 کوچه بودم .🤣
ولی به نفعم بود ،بابام قبول کرد که با خانواده صدیقی تماس بگیره و بریم برای جلسات .......
خودتون میدونید دیگه 😊😁
فعلا مرحله اولو از هفت خان رستم رد کردم .
به امید خدا تا ببینم بقیش چی میشه☺️
ادامه دارد............
(نردبان عاشقی)
پارت هجدهم:
با هر دردسری که بود بابا رو راضی کردیم ،که با خونواده صدیقی تماس بگیره .البته قبلش خیلی دلیل اورد. که مثلا کار رو بارت چیه ،از خودت چی داری و از این حرفا ......
ولی خب خدا روزی رسونه میرسونه......
دقیق یادمه دوشنبه روزی بود که بابا تماس گرفت و قضیه رو برای آقا رضا توضیح داد و
به قول خودمون اجازه گرفت ،که یه روزی رو اونا انتخاب کنن و بعدش بریم برای جلسه اول 😊
بعد از چند روز آقا رضا تماس گرفت و گفتش که جمعه شب در خدمتتون هستیم تشریف بیارید ،
جمع، جمع خودمونه دیگه راحت حرف میزنم
خیلی ذوق زده بودم ،داشتم از تعجب شاخ در میوردم ،که چطور شد ،مامان ،بابا راضی شدن
اصلا چطور شد که خانواده آقای صدیقی راضی شدن ،
خلاصه هر طوری بود رفتیم ،چ جلسه اول خوب بود ولی اولش خوب بود 😳
آقا رضا قضیه بیماری دخترش رو برای بابام تعریف کرد .
مامانم تا همین داستان بیماری رو شنید ،بهم ریخت یه کم .
متوجه شدم ولی هی اشاره میکردم ،که مامان تو رو خدا هیچی نگو .
از اون به بعد دیگه مامانم هر چی باهاش صحبت میکردن هیچی نمیگفت.
البته بابام هم جا خورد .
ولی به نظرم این تعجب خب یه جورایی به قول معروف زیاد چیزی رو حل نمیکرد آخه .
بیماریشون خوب شده بود و دلیلی نداشت که ناراحت بشن .
مجلس که تموم شد .
از دم در خونه که اومدیم بیرون شروع شد :
مامان :پسرم خانواده خوبی بودن ولی من زیاد دلم راضی نیست ،اخه دخترشون قبلاً بیماری سرطان داشته.
من:خب مادر من خوبه میگی قبلاً بوده ،شفا پیدا کرده اونم با دعای حضرت معصومه (س)
چی از این بهتر
بابام هم گفتش که منم هم نظر مامانتم ولی تو دیگه مردی شدی باید فکر همه جا رو بکنی .میدونی که پسرم
یه لحظه اعصابم خورد شد ،ولی توی این عصاب خوردی یه فکری به سرم زد .
گفتم برم حرم با حضرت معصومه (س) صحبت کنم
چون توی اون مدت که اومده بودم قم خیلی چیزا رو شنیده بودم ....
ادامه دارد............
(نردبان عاشقی)
پارت نوزدهم:
خیلی شلوغ بود، ولی صفاش یه طور دیگه ایی بود آویز نصب کرده بودن ،بعد از چند دقیقه از یکی از خدام پرسیدم که چخبره ،و گفتن که ولادت حضرت معصومه هستش ،خیلی خوشحال شدم
بعد گرفتن وضو و دو رکعت نماز خوندن ،رفتم
دقیقا روبه روی ضریح وایسادم و هر چی داخل دلم بود رو به حضرت گفتم خیلی سبک شدم .یه حس سبک بالی بهم دست داده بود
همین طوری تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد ،
مامانم بود ......بعد سلام و احوال پرسی و پرس و جو که کجام و چیکار میکنم
و یه کمی هم چاشنیه عصبانیت ،که چرا این طوری سریع رفتی و قهر کردی😁😔
بهم گفت که یه قرار دیگه گذاشتیم ،دو شب دیگه خونه ی آقای صدیقی فک کنم دعات گرفت ،بی بی مرادتو داد.
منم همین طوری از تعجب شاخ در اورده بودم ،
گفتم شما از کجا میدونی که من رفتم حرم
مامانم :دیگه دیگه من پسر خودمو میشناسم.
خلاصه دو شب بعدش رفتیم خونه آقای صدیقی .
با صحبت هایی که انجام شد قرار شد یه خطبه محرمیت بخونن .
که بیشتر با هم آشنا بشیم و به امید خدا اگه که به توافق و تفاهم رسیدیم به صورت رسمی
مراسم عقد رو انجام بدیم .
ادامه دارد ...............
(نردبان عاشقی)
پارت بیستم: ( آخر )
خب بالاخره خودتون میدونید برای آشنایی بیشتر باید یه خطبه محرمیت خونده میشد ،
تا بیشتر با اخلاق و رفتار هم دیگه آشنا بشیم
واین که اصلا تفاهم داریم یا نه ،
زیاد. شلوغ هم نبود خانواده خودمون و خانواده آقای صدیقی یه جمع مختصر که رفتیم محضر و یه خطبه محرمیت خوندیم ،
بعدش آقا رضا پیشنهاد داد که باعث آشنایی خونواده ها ،حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا (ع) بودن یه زیارتی بریم انجام بدیم و تشکر کنیم از حضرت که باعث این مراسم و پیوند مبارک شدن ..
باور کنید که خیلی خوبه حال و هوای متاهلی
البته یه موقع احساسی نشم فقط یه خطبه محرمیت خونده شده 😁😅.
نه حالا جدی خیلی خوبه حالو هوای متاهلی .
خب سرتونو درد نیارم .بعد زیارت حرم حضرت معصومه (س) .
مادرم پیشنهاد داد که بریم جمکران ،و یه دو رکعت نماز بخونیم و بعد از اون برگردیم و به امید خدا اگر که به توافق رسیدیم ،زمان عقد رو مشخص کنیم .
وقتی که رسیدیم جمکران انگار یه مراسمی بود یه برنامه تلویزیونی که داشتم اجرا میکردن و بعضی هم داشتن روی کاغذ اسمی چیزی فک کنم مینوشتن .
خوب که پرس و جو کردم گفتن که آخر برنامه میخوام قرعه کشی بکنن .و به پنج نفر زوج جوون دو تا بلیط ،سفر به مشهد مقدس هدیه کنن.
منم خب گفتم که شانسمون رو امتحان کنیم اسم خودم و همسر آیندم 😅😁☺️رو نوشتم
و رفتیم برگه رو انداختیم داخل یه صندوقی که بود .
برنامه که تموم شد اومدن و قرعه کشی رو شروع کردن چهار تا زوج از قرعه کشی برنده شدن و نوبت به مورد آخر شد ،
که اسم منو و همسرم رو خوند من اولش تعجب کردم ولی خوب که 👂 گوش دادم
دیدم واقعا اسم ما هم در اومد .
خیلی خوشحال شدیم ، و به قول بابام این اتفاق رو به فال نیک گرفتیم ...
همین لحظه بود که بابام به آقای صدیقی گفت :«اگر که موافق باشند مراسم عقد رو داخل حرم علی ابن موسی الرضا (ع) جشن بگیریم و همون جا انجامش بدیم .
آقا رضا هم خیلی استقبال کرد و همین جور هم شد .
دقیق یادمه ساعت 8شب بود که خطبه عقد خونده شد اون موقع ما ازباب الجواد وارد حرم شده بودیم خیلی شلوغ بود به علاوه فامیلا که اومده بودن، زائر های حضرت هم بودن که شادی رو چند برابر میکرد .
خلاصه خیلی خوب بود .
ببخشید که این چند روز سرتون رو به درد اوردم .
همیشه موفق و پایدار و سرزنده باشید 😊.
"پایان"
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_سیودوم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_سیوسوم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_سیوسوم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.c
46.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_سیوچهارم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💝رمان شماره:37💝
❤️نام رمان : اورا❤️
💜نام نویسنده : محدثه افشاری💜
💛ژانر:مذهبی_عاشقانه💛
💙تعداد قسمت: 37💙
🖤با ما همراه باشید🖤
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او را 💗
قسمت اول
☀️ سنگینی نور خورشید،
مجبورم کرد چشمام رو باز کنم.
هنوز سرم درد میکرد.
پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم.
💤چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در
و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید.
-ترنم...مامان جان بهتری؟
دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده.
چندبار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!!
اونم تو این هوا❄️
خوابتم که سنگین😴
طوفانم بیاد بیدار نمیشی!!
میبینی که وقت مریض داری ندارم،
هزار تا کار ریخته رو سرم...
-مامان جونم، بهترم .شماهم یکم کمتر غر غر کنی ،سر دردم هم خوب میشه!
مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت،منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم...
پاشو بیا صبحونتو بخور،یکم به درسات برس.
من دارم میرم مطب،
ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور.
اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر،
مثل بچه ها میمونی،همش من باید بگم این کارو بکن،اون کارو نکن.
خداحافظ
با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد،
دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم .
🔹بار سوم که چشم باز کردم،
دیگه ظهر رو هم گذشته بود.
دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد.
از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم ..
یخچال رو که باز کردم،
میوه بود و آبمیوه و شیر و...
هرچیز جز غذا🍝
پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم...
چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته😒
اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم،
احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم... بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم...
📱چشمم به گوشیم که خورد، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم...!
42 تماس و 5 پیامک
از سعید...
واااای...من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم😣
از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم...
-الو ترنم؟؟
معلومه کجایی؟؟
چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠
-سلام عزیزدلم،
خوبی؟
ببخشید خواب بودم!
-خواب؟؟ تا الان؟؟
-باور کن راست میگم سعید...
دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد،
پنجره اتاق باز مونده بود،
سرما خوردم 😢
اصلا حال ندارم ...
-جدی میگی؟؟
فدات بشم من.
الان میام پیشت...
-سعییییید نه 😰
بابا بفهمه عصبانی میشه.
-از کجا میخواد بفهمه خانومی؟
مگه اینهمه اومدم، کسی فهمید؟😉
-خب نه
ولی...
-ولی نداره که عسلم.
یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم
بابای
اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد.
هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد...
هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن،
تو خونه باهم باشیم،اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد.
شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود...
طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم...هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه...
حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن🚫
دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند...چه برسه به سعید...
پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم..
در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم...😉
در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد.
سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم.
دیدن چهره ی سعید،حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد.💕
از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد....
-اوه اوه،اینو نگاااا
خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه😍
چه جیگری شدی تو.
-آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟
پالتو رو که در آوردی هیچ،لج کردی شالتم از سرت برداشتی.
تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته...
اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود....
-عههههه...سعییید...
-کوفت!-بد☹️
-شوخی میکنم😁
ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟😜
-نخیرشم،آمپول هم نمیخورم.
تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم
-ههههه.مسخره ی لوس...😂
-لوس خودتیییییی😝
بعد یک ساعت سعید رفت
حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود...
من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم...اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده
و تنها همدمم بود
حتی بیشتر از خودم به فکرم بود...
با شنیدن صدای تلویزیون، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه.هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب...😴
-ترنم خوشگلم!
پاشو بیا شام بخوریم...
پاشو مامانم...
-مامان بدنم درد میکنه،
بذار بخوابم،میل ندارم.نمیخورم.
🍁محدثه افشاری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗او_را ...💗
قسمت دوم
ترنم خسته ام حال حرف زدن ندارم.پاشو بریم...
-مامانمممم.....
شب بخیر👋
صدای کوبیدن در، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم...😴
فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم.
حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم.
از باشگاه،کلاس ها، دانشگاه و...
خوب میشدم یا نه،بهرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم.
حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم.
امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،
ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم.
📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،
انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم💕
یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود،باهاش قرار گذاشتم.👭
آرايش كردم و لباس پوشیدم...
تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم...
سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد.
البته خیلی هم بدم نمیومد😉
اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه!
چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش،
اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️
حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست،
رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد🚫
بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه(که یکی از دخترای کلاس و #چادری بود) رو شنیدم.👂
-ترنم!
برگشتم سمتش،
-بله؟
-ببخشید، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟
-برای چی؟😳
-کارت دارم عزیزم☺️
-منو؟؟😳
چیزه...یکم عجله دارم آخه...
-زیاد طول نمیکشه.
-آخه با دوستم قرار دارم.
پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت،حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه.
-باشه عزیزم.ممنون
سوار شد و راه افتادیم... 🚗
-خب؟
گفتی کارم داری...؟
-اره☺️
برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟
-نه لطفاً برو سر اصل مطلب
-باشه،میگم...
حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟
-جان؟؟ منظورت چیه؟؟
-حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟
-خدا؟چه نعمتی؟؟ 😳
-بابا همین زیباییتو میگم دیگه.
اینجوری که میای بیرون،هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه... 🔞
-گفتم برو سر اصل مطلب!
-تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟
-خخخخخه،آهااااان...
خب عزیزم توهم یکم به خودت برس،
به توهم نگاه کنن!
حسودی نداره که!!😂
-حسودی؟؟
نه.حسادت نمیکنم.
-چرا دیگه. مگه مجبوری خودتو بسته بندی کنی که هیچکس نبینتت بعدم اینجوری حسودی کنی😂
-من میگم این کار تو گناهه!هم خودت به گناه میفتی،هم بقیه،
حتی استاد حواسش به توعه،نه به درس!!
-سمانه جان نطقت تموم شد بگو پیادت کنم.
-باور کن من خیرتو میخوام ترنم...
تو دختر سالمی هستی،نذار به چشم یه هرزه نگات کنن!
ماشینو نگه داشتم
-گمشو پایین😠
-چی؟مگه چی گفتم؟☹️
-گفتم خفه شو و گمشو پایین...😡
هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره...
سری به نشونه تاسف نشون داد و پیاده شد.
همینجور که فحشش میدادم پیاده شدم
و تا دور نشده صندلی ای که روش نشسته بود رو با دستمال تمیز کردم تا بفهمه چقدر ازش بدم میاد و دیگه نباید سمت من بیاد 🚫🚫😡
از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.
احساس میکردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان😒
اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم😏
با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه😠
اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم...
تا برسم جلو خونه مرجان،یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم.
-الو مرجان
-ترنم رسیدی؟
-اره،بیا بریم زود.سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما
-اه اه اه تو چرا اینقدر فعالی؟؟استراحتم میکنی؟
اصلا تو خسته هم میشی؟؟
-مرجان جان!میشه بیشتر از این زر نزنی؟
حوصله ندارم.زود بیا بریم
-بابا من هنوز حاضر نیستم،چرا اینقدر زود رسیدی؟
بیا تو تا حاضر شم
-مرجااااان...من صبح به تو زنگ زدمممممم😠
تازه میگی زود رسیدی حاضر نیستم؟؟؟
-تو دوباره وحشی شدی؟
تیر و ترکشتم که فقط منو میگیره.
حالا اون سعید ایکبیری بود،کلی هم قربون صدقه ریخت نکبتش میرفتی😏
-مرجان ببر صداتو
میای یا برم؟؟
-ترنم من آخه آرایش ندارم...
-خب همونجوری بیا
-چی😳بدون آرایش 😱؟؟
نمیام.یا بیا بالا یا برو
من بدون آرایش پامو از این در بیرون نمیذارم!!
-ااااه...امروز هرکی به من میرسه یه تختش کمه...
درو بزن اومدم بالا...
مرجانم یکی بود لنگه خودم.
از لحاظ ظاهر و خانواده و...
فقط فرقمون این بود که پدر مادر مرجان از هم جدا شده بودن و بی کس و کار شده بود.
پدر مادر من اینقدر حواسشون به کار و پیشرفت خودشون بود که منو ول کرده بودن به حال خودم.
البته من تک فرزند بودم
ولی مرجان یه داداش بزرگتر داشت که رفته بود ایتالیا و خود مرجان هم با مادرش زندگی میکرد.
مادری که فقط به فکر قر و فر خودش بود و تو یه سالن، آرایشگری میکرد.
رفتم بالا و وقتی چشمم افتاد به مرجان،زدم زیر خنده😂
-زهرمار....به چی میخندی؟
-انصافاً حق داشتی بدون آرایش نیای بیرون😂
خیلی اینجوری ضایعی...
-خیلی...
حالا مثلاً خودت بی آرایش خوشگلی؟؟
-معلومه که خوششششگلم
-عه؟پس چرا شبیه بوم نقاشی میکنی
-دلم میخوادددد
باکلی معذرت خواهی و ادا اطوار از دلش درآوردم.
ادامه دارد
🍁محدثه افشاری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗او_را ... 💗
قسمت سوم
اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!
ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.
-دیگه چه خبر؟
-هیچی،کلاس،سعید،سعید،کلاس😊
-میگم تو خسته نشدی از این سعید؟😒
باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!
دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.
-من...نمیدونم...من میترسم از زندگی بدون سعید.
من جز اون کسیو ندارم.😢
اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.
-فکر میکنی...
اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.
بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟
اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏
-سعید و خیانت😳
عمرا...
سعید عاشق منه...
-هه. تو این پسرا رو نمیشناسی...
یه مارمولکی هستن که دومی نداره...😒
-اه...ول کن مرجان،سعید فقط با منه...
-ولی اون موقع که من با سپهر بودم،یه حرفایی از سعید میزد.....
-چه حرفایی؟؟🙁
-راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و....
-حرف بیخود نزن مرجان.
من دیگه میرم،
میترسم دیرم شه.
خداحافظ...
بلند شدم و اومدم بیرون.
تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم...😥
خیلی حالم خراب شده بود
چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه.
اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم...
حوصله هیچ کاریو نداشتم.
دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران...
جایی که بارها با سعید رفته بودم...👫
حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست،باید یه چیزایی رو میفهمیدم...
شماره های مشکوک توی گوشی سعید،
گالری گوشیش که قفل بود،
آنلاین بودنش تا نصف شب،درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود....
داشتم دیوونه میشدم😔
من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم!💕
من دیوونه سعید بودم...
اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه...
گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم.
-الو سعید...
-سلام خانومم.....خوبی؟
-سلام تو خوبی؟
-ممنون. تو خوب باشی منم خوبم...
بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم...
امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه... 💕
تا برگردم خونه دیر شد،
وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.
غذامو خوردم، چندجمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.
کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن...📖
حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم،
طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم
و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب📄
تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم
تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه
داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.
خیلی زود خوابم برد...😴
صبح بعد از کلاس اول،فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم.
پس چندساعت بیکار بودم.
👱سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود،
میدونست الان باید سرکلاس باشم،
پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم...📱
-الو سعید...
-الو سلام.خوبید؟
-خوبید؟؟مگه من چندنفرم؟؟؟😂
چرا اینجوری حرف میزنی؟؟
-ببخشید من جایی هستم،بعداً باهاتون تماس میگیرم.😳
تا اومدم چیزی بگم،
یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه،کارت دارم...
سعیدم هول شد و سریع قطع کرد...
هاج و واج به گوشی نگاه میکردم😥
یعنی چی؟؟
اون کی بود؟؟
سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠
چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡
داشتم دیوونه میشدم...
نمیدونستم چیکار کنم.
زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم...
-دیدی دیروز بهت گفتم!!
بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم😒
چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟
-مرجان من دارم دیوونه میشم.
حالم خوب نیست...
چیکار کنم؟؟
-پاشو بیا اینجا،
بیا پیشم آرومت میکنم...
تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید...
خودمو انداختم بغلش و گریه کردم...😭😭
باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده...
ما عاشق هم بودیم،
حتی خانواده هامون در جریان بودن...
اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود.😣
تو همین حال بودم که سعید زنگ زد...
گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم...
-ترنممممم....یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم...
-چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟😠
-کدوم کار؟
تو داری اشتباه میکنی...
عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم...
-ساکت شوووووو...
من عشق تو نیستم.
دیگه هم نمیخوام ببینمت😡😭
-ترنم
دیگه به من زنگ نزن
قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم -ترنم بسه دیگه،ولش کن،بذار بره به جهنم.
اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی...
مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی...
-هه...عشق اینه؟؟😒
اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم...
بیا اینو بگیر...
آرومت میکنه...
-این چیه؟😳
-بهش میگن سیگار!!
نمیدونستی؟
-مسخره بازی درنیار...
من لب به این نمیزنم...
-نزن😏
ولی دیگه صدای گریتو نشنوم...
سرم رفت...
-این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟
-آرومت میکنه...امتحان کن...
-نمیخوام...
-باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت.
اگر خواستی امتحانش کن😊
شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود.
مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم...
برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن😳
حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.
چنددقیقه بعد هردوشون در اتاقو زدن و اومدن تو.
میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم...
بابا عصبانی شد و...
-دیدی میگفتم این پسره لیاقت نداره...
کدومتون به حرفم گوش داد...
گفتم این سرش به تنش نمیرزه😡
بابا میگفت و من گریه میکردم...
همه رویاهایی که با سعید ساخته بودم،
همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته💔😭
مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت...
چنددقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه...🚫
اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم...
هیچی نمیتونست آرومم کنه.
هر فکری تو سرم میومد...
تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته...
تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم...
پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣
رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم...
دیگه زندگی برام معنایی نداشت.
من بی سعید هیچی نبودم... 😭
تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود...
داغ بودم...
داغ داغ...
تب شکست و تنهایی،
به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند...
رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم...🚿
داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت😭
از حموم درومدم،
سردم بود ولی داغ بودم...
دیگه زندگی برای من تموم شده بود...
چندروزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا...
بعد اونم مثل یه ربات،فقط میرفتم و میومدم...
دیگه خندیدن یادم رفته بود💔
من مرده بودم...❗️
ترنم مرده بود...❗️
حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم...
مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده...
مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️
سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه،
اما وقتی جوابشو ندادم،کم کم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون،سعی میکرد حالمو بهتر کنه.
اما من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️
نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم😔
سعید منو نابود کرده بود....
حال بد خودم کم بود،بابا هم با دیدن نمره هام شدیدا دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد...
برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.
استادم یه پسر بیست و هفت،هشت ساله بود.
خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅
بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست...
اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم...🔥
از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد...
-درس امروز یکم سنگین بود،میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟
-برای من فرقی نداره.
اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید.
-من که کاری ندارم.یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم...
راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای!میشه بپرسم چرا؟
-فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒
-بگو بهزاد!
چقدر لجبازی تو خانوم...
-بله؟؟😠
-چیز بدی گفتم؟من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم...
ولی تو خیلی بداخلاقی...
و از همه هم جذاب تر😉
پاشو برو گم شو بیرون😠
-چرا اینجوری میکنی؟😳
مگه من چی گفتم؟؟
-گفتم برو گم شو بیرووووون...
من نیازی به استاد ندارم.
خوش اومدی😡
-متاسفم برات...
دختره ی وحشی...
شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه...
محدثه افشاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ... 💗
قسمت چهارم
-چرا آبروی منو بردی؟؟
به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم؟؟😡
-اون نمیخواد بیاد؟؟؟
چه پررو...
خوبه خودم بیرونش کردم...😏
-ترنمممم😡تو چت شده؟؟
اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه!
اینهمه کلاس و اینور اونور نفرستادمت که آخرت این بشه!
سر قضیه اون پسره هم بهت گفتم به شرطی میتونی باهاش باشی که فکر ازدواج و هرچیزی که جلوی پیشرفتتو میگیره از سرت بیرون کنی😡
من دیگه باید چیکار کنم؟؟
-همه ی دنیای شما همینه!
همش پیشرفت!پیشرفت!
کجای دنیا رو میخوای بگیری پدر من؟؟😡
هیچی تو این خونه نیست!
نه خوشی
نه آرامش
نه زندگی
فقط پول،پیشرفت،ترقی،مقام...
اه...
ولم کنییییییدددددد😭
صدای هر دومون هر لحظه بالاتر میرفت که مامان صداش درومد...
-بسسسسسه😡
چته ترنم؟
تو چته آرش؟آروم باش!
برای چی داد و بیداد میکنید؟
بشینید مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنید!
ترنم!پدرت خیرتو میخواد!
برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم!
-نتیجه...نتیجه...
منم پروژه کاریتونم؟؟
منم مقاله و کتابتونم؟؟😒
-واقعاً تو عوض شدی ترنم...
بنظر من باید چندوقتی از ایران بری...
اینجوری برات بهتره...!
-از ایران برم؟
کجا برم؟
-امریکا
هم درستو میخونی
هم پیشرفت میکنی
هم روحیت بهتر میشه...
-ممنون.
من همینجا خوبم.
قصد رفتن هم ندارم.
حداقل الآن! 😒
بابا -مادرت درست میگه!
پیشنهادش عالیه!
تو اینجا پیشرفت نمیکنی!
من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمیدادم.
از جام بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم
-ممنون که به فکر پیشرفت منید،
ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم!
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم درو بستم.
به عادت هرشب هدفونو تو گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس.
سیگارو روشن کردم و اشک بود که مژه های بلندم رو طی میکرد و روی صورتم میچکید...
دیگه سیگار هم نمیتونست آرومم کنه...
دیگه هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه...
شماره مرجانو گرفتم.
چندتا بوق خورد،
دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد،
-الو...
الو مرجان...
-سلاااامممم! دوست جون خودم...
-کجایی؟؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟؟
-صبرکن برم تو اتاق،
اینجا نمیشنوم چی میگی...
الو؟
-بگو میشنوم، میگم کجایی؟
-آخیش...اینجا چه ساکته!
یه جاااای خووووبم
تو کجایی؟
-کجا میخوام باشم؟خونه...
-چته باز؟صدات چرا اینجوریه؟گریه کردی؟
-مرجان یه کاری بکن،یه چیزی بگو...
دارم دیوونه میشم...
-مگه سیگار نمیکشی؟
-دیگه اونم جواب نمیده...
-خلی تو... میدونی چندهزار نفر آرزوشونه زندگی تو رو داشته باشن؟؟
-هه زندگی منو؟
از این لجن ترم هست مگه؟؟
-لجن ندیدی!!
بیخیال! الان نمیتونم صحبت کنم، فردا پاشو بیا خونمون،
حالتو جا میارم...
باید برم...
-باشه... برو
-میبوسمت.بای...👋
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.
🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،
و با حال داغونم،
کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.
اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن!😒
به قول مرجان،
تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!
تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️
فکر اینکه الان سعید با کیه،
کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه،
لحظه هاشو با کی پر میکنه، منو تا مرز جنون میبرد⚡️
تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش
و فقط زار زدم😭
دو سال عشق دروغی
دو سال بازیچه بودن
دو سال....
وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم.
یکم که حالم بهتر شد،
رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.
-ترنم...
چرا آخه اینجوری میکنی؟
بخاطر کی؟
سعید؟
الان معلومه سعید بغل کی...
-مرجان ببر صداتو...
تو دیگه نگو!🚫
نمیبینی حالمو؟
خودم خودمو له کردم،تو دیگه نکن...
-خب من چیکار کنم؟؟
-آرومم کن!فقط آرومم کن...
چندثانیه نگام کرد...
-بشین تا بیام...
چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ...
-این چیه؟؟
-مشروب🍷
-چیکارش کنم؟
-یچیز بهت میگما!!😒
بخورش دیگه!چیکار میخوای بکنیش؟
لامصب از سیگارم بهتره...
چندساعت تو این دنیا نیستی!
از همه این سیاهیا خلاص میشی!
اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم!
فقط زل زده بودم به مرجان!
اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن!!
-مشروب؟ من؟مرجان میفهمی چی میگی؟
-میخوری نوش جون،
نمیخوری به جهنم!
ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی😒
یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم...حتی با اصرار سعید...!
ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم!
ببین به چه روزی انداختیم سعید....😭
چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم...😣
چشمامو که باز کردم،رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود...🌌
مرجان وقتی چشمش بهم افتاد،زد زیر خنده😂
-بالاخره بیدار شدی؟
خیلی بهت خوش گذشتا!
-زهرمار!به چی میخندی؟
-نمیدونی چیکار میکردی😂😂
عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی😂
کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂
-کوفت!سرم درد میکنه مرجان...
-حالت بهتره؟
-نمیدونم.حس میکنم مغزم سِر شده!
خسته ام!
باید زود برگردم خونه...
تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن!😒
-اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی!
ولی مواظب خودت باش!
بغلش کردم و ازش تشکر کردم...
برگشتم خونه!
هنوز نیومده بودن!
خب خیالم راحت شد!
حتماً امشب هم رفتن همایش...!
🍁محدثه افشاری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 رمان او را ... 💗
قسمت پنجم
خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم،
خاک گرفته بود!
یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖
میخوندم ولی نمیخوندم!
میدیدم ولی نمیدیدم!
نیم ساعت بود که صفحه ی اولو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم
ولی هیچی نمیفهمیدم...
اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق😖
درونم داغ بود!
باید خنک میشدم!
داد زدم...
بیشتر داد زدم...
میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه...
میخواستم همه فکر و خیالا برن...
-بسسسس کن...
چت شده؟؟؟
چم شده؟؟؟
چرا اینجوری میکنم!؟
من که این شکلی نبودم!
سعید تو با من چیکار کردی؟
حالم از همه چی بهم میخوره،از همه چی بدم میاد...
حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه...
خسته شدمممم😭
هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم،
بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم...
چشمام رو که باز کردم، صبح شده بود☀️
صدای قار و قور شکمم که بلند شد،تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم.
دلمو گرفتم و رفتم پایین،
نون نداشتیم و
از نون تست هم خسته شده بودم.
یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم.
بعد از کلاس زبان فرانسه،
وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد.
مرجان بود.سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد.
میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو!
-سلام.خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم؟
-سلام،بفرمایید؟
-اینجوری نمیشه...
یعنی روم نمیشه!😅
این شماره منه،اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم...
-مگه چی میخواید بگید؟
-خواهش میکنم خانم سمیعی...
تماس بگیرید،منتظرتونم...
اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت.
چندثانیه ماتم برد😐،ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون.
شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه.
بعد باشگاه رفتم رستوران،
منو رو که نگاه کردم،
چشمم رو قرمه سبزی قفل شد!
وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم...😋
آخرین بار، تابستون که رفته بودیم خونه مامانبزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم.
چقدر دلم برای مامانبزرگم تنگ شد...
به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم😋
حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن😕
احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده😂
بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام.
وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید.
با دیدنم اخمی کرد😠
-معلومه کجایی؟کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم...
بقیه کارات کم بود،شب دیر اومدنم بهش اضافه شد!
-دیر از باشگاه درومدم، گشنم بود.رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم،یکم دیر شد.معذرت...🙏
تازه غذای فردامم با خودم آوردم!
و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان،غذا ها رو گذاشتم فریزر!
یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم.
هوا خیلی سرد شده بود.
❄️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن،
یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم✍
رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد!
تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم!
ساعتو نگاه کردم،
هنوز خیلی دیر نشده بود.
حوالی ده و نیم بود🕥
شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱
صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد...
-الو بفرمایید...
-سلام آقای کیانی.
-عه سلام ترنم خانم،یعنی خانم سمیعی... 😅
خوبید؟؟
میدونید چقدر منتظر بودم؟
دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون☺️
-معذرت میخوام...فراموش کرده بودم...
-خواهش میکنم خانوم...
فدای سرتون😇
خودتون خوبید؟
-ممنونم،شما خوبید؟
-الان عالیم
-چه خوب!
ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید،بفرمایید...؟
-عههههه... راستش...
بله کارتون داشتم...
-خب؟
-چجوری بگم...
-هرجور راحتید!چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش؟
-بله چیزی شده....
-چی شده؟؟؟😳
-راستش...
امممم...
من...
عاشق شدم❤️
-عاشق؟
به سلامتی...
خب...از دست من چه کاری برمیاد؟؟
-این که منو قبولم کنید💞
-بله؟؟😳
-خانم سمیعی... من خیلی وقته دلم دنبالتونه...
باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم!
-حرفتون تموم شد؟😒
-ترنم خانوم....💕
من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم...
هزار بار حرفامو مرور کردم،اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت...😓
من دوستتون دارم...
مگه عشق گناهه؟؟
-هه...عشق؟؟؟
حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره...
فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠
-ترنم خانوم...
خواهش میکنم😢
من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست...
بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم💕
تو صداش بغض داشت...
دلم یه جوری شد...
اما خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن...
بازم بدنم داشت داغ میشد...
-آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم!
-عیب نداره!
همین که من دوستتون دارم کافیه...❣
دلخوشی من شمایی.
من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم...
همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد...💓
حرفای جدید میزد.
یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره!
سعید؟
مگه سعید اصلا منو دوست داشت؟؟
اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد؟
-من باید فکر کنم...
-باشه.فقط زود...
خیلی زود جوابمو بدید...
انصاف نیست بعد یکسال انتظار،بازم منتظرم بذارید😢
-شب خوش👋
-ممنونم که زنگ زدید...
امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم!
امشب بهترین شب زندگیم بود...
شبتون بخیر...👋
یه سیگار درآوردم و روشن کردم...
تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالی خالی باشه...
خسته بودم،رفتم روی تختم.
چشمامو بستم که یه پیام برام اومد💌
عرشیا بود!
🍁محدثه افشاری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ... 💗
قسمت ششم
-سلام.فکراتونو کردید😅؟
-تو همین نیم ساعت؟؟
-برای من که اندازه نیم قرن گذشت!
نمیخوای یه نفر عاشقت باشه؟
دوستم نداری،نداشته باش!
فدای سرت...
ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم...
لیلای من شو...
قول میدم مجنون ترین مجنون بشم❣
-آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم!!😶
-میشه بگی عرشیا؟؟
میشه بهت بگم عشقم؟؟
همونجوری که تو رویام صدات میزنم....
-موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین!😳
-آخ....
قربون این ناز کردنت برم من...😍
هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم...
مگه اعتراف به عشق گناهه؟؟
چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه...
مثل سعید...
اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد!
-من خیلی خسته ام...
میخوام بخوابم.
شب بخیر!
-ای جانم...
کاش من به جات خسته بودم خانومی...
باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم...
بخواب عشق من!
تو مال منی،حتی اگر منو نخوای!
شبت بخیر ترنمم...
حرفاش دلمو قلقلک میداد!
حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد💕
به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم...
انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود!
یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره؟؟
سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه...😭
همیشه با خودم رو راست بودم...
بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم،بهش فکر کردم...
به عرشیا
به سعید
سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود...
نمیدونم!
شایدم زبون باز تر بود!
بی رودربایستی ازش بدم نیومد!
حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره!
هرچی بود از تنهایی بهتر بود!
همه اینا بهونه بود،
میخواستم به گوش سعید برسه تا فکرنکنه تونسته نابودم کنه!👿
نمیدونم،شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه!
سرم داشت میترکید.
باید میخوابیدم!
فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم!
حوالی ساعت8بود که چشامو باز کردم.
برای صبحونه که پایین رفتم،
از دیدن مامان تعجب کردم😳
-سلام😳
-سلام صبح بخیر عزیزم ☺️
-صبح شماهم بخیر!چی شده این موقع روز خونه اید؟
-آره،یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب.گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم😊
البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه.برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉
-خواهش میکنم😐
-چی میل داری دخترم؟
مربا،خامه،عسل؟؟
-شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم😄
-بسیارخب...
ترنم جان باید باهات صحبت کنم!
-بله،متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین.بفرمایید؟
-عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت!
ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم!
البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای!
اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت😊
-شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید؟؟😏
مشکلی نیست،من عادت کردم!
جایی هم نمیرم.همین جا راحتم.
با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم😏
-یعنی تنها بمونی خونه؟؟
فکر نمیکنم پدرت قبول کنه!
-مامان! من بزرگ شدم!
بیست و یک سالمه!
دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید😕
-اینقدر تند نرو...
آروم باش!
با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو.
حالا هم برم تا دیرم نشده 😉
مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت👋
صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم.
سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم
شماره مرجانو گرفتم،
-الو مرجان
-سلام...تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر...
اه...
خودت نمیخوابی،نمیذاری منم بخوابم!😒
-باید باهات صحبت کنم.عرشیا رو یادته؟چندبار راجع بهش گفتم برات.
-همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟😍
خب؟؟
ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم.
-جدی؟؟😂
چه پررو این پسرا😜
ولی خوشم میاد از اینا که زود پسر خاله میشن😂
خیلی راحت میشه سرکارشون گذاشت😂
-نمیدونم.
دودلم
از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره...
از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید...😒
از یه طرف نیاز دارم یکی کنارم باشه.
نمیدونم انگار یچیزی گم کردم...
حالم خوب نیست، خودت که میدونی!
میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه!
-ولی بنظر من تو میخوای حال سعیدو بگیری😉
-نمیدونم...
باور کن نمیدونم...
-حالا هرچی که هست،امتحانش که ضرر نداره! 😈
دو روز باهاش بمون،خوشت اومد که اومده،
نیومدم، میگی عرشیا جون هررریییی😆😁
-اره،راست میگی😂
-فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما😁😏
هرکاری میکنی عاشق نشو
واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن!🤪
-آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره؟؟
-فکر میکنی همه دوست دختر،دوست پسرا عاشق همن؟😏
اگر عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری؟؟
اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن،بعد اون دوباره طلاق میگیرن😒
-پس اصلا برای چی باهم میمونن؟؟
-سرگرمی عزیزم؟
سر گرمی!!
مثل الانه تو،که حوصلت سر رفته😉
-اوهوم. باشه...
-کی میای ببینمت؟
-امروز که فکرنکنم،شاید فردا پس فردا یه سر اومدم...
-باشه، خودت بهتری؟؟
-بهتر؟؟😏
من فقط دارم نفس میکشم!
همین!
-اه اه...باز شروع کرد
برو ترنم جان.برو حوصله ندارم،بای گلم👋
-مسخره....
رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم اما با دیدن شماره عرشیا،فراموشم شده بود.
نشستم پشت میز...
✍نوشتن مثل یه مسکنه!
وقتی نمیدونی چته،
وقتی زندگیت پر از سوال شده،
بشین بنویس،
اینجوری راحت تر به جواب میرسی
نوشته های قبلیمو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود،یه خط قرمز کشیدم....🚫
مرجان راست میگفت!
دیگه نباید دل ببندم!
مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت...
من باید دوباره سرپا میشدم💪
من چم شده بود؟؟
باید این مسئله رو حل میکردم
نوشتم و نوشتم و نوشتم...
تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد...
دل دل میکردم که جواب بدم یا نه...
دستمو بردم سمت گوشی...
-الو
-سلام،صبح بخیر😊
بالاخره بیدار شدین؟؟
-صبح شماهم بخیر،بله خیلی وقته...
-عه پس چرا جوابمو ندادید😳
-عذرمیخوام، دستم بند بود
-اهان،خواهش میکنم...
خوبین؟دیشب خوب خوابیدین؟
-ممنونم،بله
-چه جوابای کوتاه و سردی😅
فکراتونو کردین؟
-تا حدودی...
-خب؟به چه نتیجه ای رسیدین؟
-من الان نمیتونم راجع به شما نظر بدم.
چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم
-خب این شناخت چطور به دست میاد؟؟
-فکرمیکنم یک رابطه کوتاه امتحانی
-جدی؟؟؟؟؟؟😳
وای من که الان ذوق مرگ میشم که😅
چشم هرچی شما بگی...
-خیلی جالبه😅
موقع صحبت میشم شما،خانم سمیعی
موقع پیامک میشم،تو، ترنم،عشقم😂
-خب آخه یکم باحیام😅
خجالت میکشم.
تازه اولشه خب😉
-بله...
همه اول رابطه بهترین موجود روی زمین نشون میدن خودشونو😏
-تیکه میندازی؟؟
من همیشه بهترین میمونم برات...
اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت،بشه یه رابطه ابدی عاشقانه
-بله بله....کافیه یکمم زبون باز باشن،دیگه بدتر....😆
-بیخیال همه اینا،مهم اینه که به خواستم رسیدم 😍
به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی بدم
-واقعاً؟ 😂
دیوونه😂
یه ساعتی باهم حرف زدیم.
و قرار شد شام باهاش برم بیرون...
🍁محدثه افشاری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ... 💗
قسمت هفتم
شب حسابی به خودش رسیده بود.
البته منم کم نذاشته بودم،اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن...
شب هر دومون از خودمون گفتیم.
عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند😂
واقعاً چهره جذابی داشت...
موهای مشکی که همیشه،یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد،
و ته ریش یه چهره ی مردونه و جذاب بهش ميداد...
با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید...😌
عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد!!
قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم.
-این چیه؟؟
-یه هدیه ناقابل برای باارزش ترین فرد زندگیم...🎁
-یعنی برای من؟؟😳
-مگه من باارزش تر از توهم تو زندگیم دارم؟؟😉
-وای ممنونم عرشیا...
-قابل شمارو نداره خانومی😉
حالا نمیخوای بازش کنی؟؟
-چرا😉
با دیدن گردنبند برلیان ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد😍
-وااااایییی....
عرشیا...این برای منه؟؟؟
چقدرررر نازه....
وای ممنونم...
-خواهش میکنم عزیز...
قیمتش یه بوس میشه😉
-بی ادب لوس😡🤬
نخواستم اصلا...
-شوخی کردم بابا.... 😨
یعنی تو یه بوسم نمیخوای به ما بدی؟؟؟😜
-عرشیا آقا !یادت نره که این رابطه،کوتاه مدت واسه آشنايي😡
-باشه بابا...نده...فقط با این حرفات دلمو نلرزون...
لطفا😞
-تقصیر خودته...😡
کی تو دیدار اول چنین حرفی میزنه به يه خانم؟؟
-بله ببخشید...😔
-خواهش میکنم حالا☺️
ممنون،خیلی خوشگله...
فقط داره دیرم میشه،
ممکنه بابام توبیخم کنه.
دیگه باید برم.
-چقدر زود😞
باشه عزیزدلم...
کاش حداقل ماشین نمیاوردی،خودم میرسوندمت...
-نه ممنون.
زحمتت نمیدم...
بابت امشب ممنونم.
خداحافظ👋
-من از تو ممنونم که اومدی خانومی...
دوستت دارم ترنم...
خداحافظ گل من👋
از پیش عرشیا که برگشتم حالم خوب بود،چند روزی شارژ بودم...
تا اینکه رفتم سراغ دفترچم...