💜رمان شماره :36💜
❤️نام رمان :نردبان عاشقی❤️
🧡نام نویسنده:امیر نظری🧡
ژانر:عاشقانه (مذهبی)
💙تعداد قسمت : 20💙
💚خلاصه :متحول شدن یک جوان و ماجرا هایی ،که به سراغش می آیند،تا شاید او را تغییر دهند💚
🖤با ما همراه باشید🖤
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
(نرده بان عاشقی)
پارت اول:
شاید بگم صد تا صدا داشت داخل گوشم میپیچید ،از داد زدن پسر بچه ایی که داشت بلال میفروخت ،تا اون پیر مرد مهربونی که داشت آبمیوه میفروخت طوری داخل رویاهام بودم که ،اصلا حواسم نبود کجا اومدم، بعد از چند دقیقه یهویی با تنه آیی که پویا بهم زد به خودم اومدم ...
پویا:ببخشید استاد شرمنده مزاحم افکار پریشونت شدم، عذر میخوام در طول این تفکر به نتایج خوبی هم رسیدی
من:آره بابا اونم چه نتایجی توپ و محشر ،ولی اگه اون آبمیوه رو هم بدی فیضش دو برابر میشه .
پویا :باشه آبمیوه رو میدم ولی قول دادی خودت حساب کنی امشب باور کن ته جیبم شیپیش بالانس میزنه
من خب همیشه خبر داشتم از این شیطونی بازیای پویا گفتم باشه ما که همیشه حساب کردیم این یه دفعه هم روش .
بعد خوردن آبمیوه ها ماشینو روشن کردیم و داخل راه دوباره ذهنم رفت سمت آرزوم ها و رویا هام
که این دفعه هم دکتر پویا ☺️ ...لطف کردن پا برهنه اومدن داخل
افکارم رو یهویی گفت:
پویا :کلک من که میدونم فکرت کجاست،
من از همه جا بیخبرم گفتم کجا چی میگی همین طوری برا خودت سخنرانی میکنی .
پویا :مهمونی خونه اردلانو میگم دیشب اون دختر خانومه که همش
میخواستم سر صحبتو برات باز کنه
منم خدایی اصلا اهل. این حرفا نبودم یعنی خوشم نمیود
سریع زدم تو ذوق پویا گفتم بابا جمع کن این افکار عجیب و غریب تو☺️😠
خلاصه جونم براتون بگه اون شب بد نگذشت با آقا پویا
راستی یادم رفت پویا رو معرفی کنم
(یکی از دوستای صمیمیم که ارتباط خانوادگی دوری هم داریم )
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
(نردبان عاشقی)
پارت دوم:
دقیق نمیدونم ولی فک کنم ساعت نزدیکای ۱۱بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم آخه شب قبلش با پویا رفته بودیم بیرون .
دست بر قضا خودش بود .
پویا :راستی امیر امشب با بچه ها برنامه داریم خونه پیمان میای
من که خیلی اهل خوشگذرونی و سفر بودم گفتم چرا که نه حتما میام
حالا زمانی کیه ؟
گفت:ساعت ۶:۳۰ عصر میام دنبالت تا با هم بریم یه مهمون غریبه هم داره من روم نمیشه گفتم باشه با هم میریم .
خلاصه جونم براتون بگه که گذشت تا عصر همون روز پویا اومد در خونه با هم رفتیم ولی ای کاش نمیرفتیم
وارد که شدیم بعد از سلام و احوال پرسی با رفاقا رسیدیم به همون مهمون ناخونده ،رفتم که سلامی کرده باشم یهو خیلی سریع و تند جوابم رو داد چرا دروغ بگم کاشکی اصلا سلام نمیکردم .
یه یک ساعتی گذشت دور هم نشسته بودیم که همون پیمان به اون رفیقش گفت که حالا همه هستن آماده ایی بریم سر قرار، منو پویا هم که از تعجب شاخ در اورده بودیم اصلا نمی دوستیم ماجرا از چه قرار گفتیم کودوم قرار که.........
ادامه دارد....
(نردبان عاشقی)
پارت سوم:
منو پویا مات و مبهوت بودیم که ببینیم چی میخواد بگه یهو گفت مگه بهشون خبر ندادی که ماجرا از چه قراره ماهم با اون صورت بهت زده گفتیم نه اصلا ما تو جریان نبودیم که چه اتفاقی میخواد بیفته .
تو همین حال بودیم که پیمان شروع کرد به صحبت کردن
پیمان :ببینید بچها امشب میخواییم بریم سر بزنیم به یه فروشگاه که
آشنا هستش یه چند تا وسیله برداریم و بعد برگردیم همین
همینو که گفت هزارتا سوال داخل مغزم ردیف شد
خب منم گفتم مگه آشنا نیست ،خودتون برید دیگه ما نمیاییم
چون میدونستم بوی دردسر میده این داستان ،
دیدم شروع کردن به جر و بحث کردن چه شما ترسویید نمیتواند یه کار درست ،انجام بدید اصلا می گفته شما امشب اینجا باشید
من عصبانی شدم و دست پویا رو گرفتم گفتم باشه بهتر ما هم میریم که راحت باشید ، دیدم اون پسر غریبه که تا اون موقع اسمش رو هم نگفته بودن نمیدونم چرا در گوش پیمان یه چیزایی گفت و ....همین طور پیش رفت که نزاشتن بریم و به زور ما رو بردن سر. همون خیابونی که اون فروشگاه اون جا بود .
وقتی که رسیدیم ،یه لحظه احساس کردم که خیلی برام آشناست این خیابون حتی اون فروشگاه ولی چیزی نگفتم ..
بعد از اینکه رسیدیم پیمان و بیقه گفتن که منو پویا اینجا وایسیم و بعد اگه کسی اومد خبر بدیم که زود جمعش کنن
خیلی وضعیت بدی بود رنگ روی پویا طوری عوض شده بود انگار همین الان از اون دنیا اومده بود منم خودم نگران بودم ، ولی پویا رو دل داری میدادم .
یه نیم ساعتی گذشت تا اینکه دیدم از طرف راست خیابون یه ماشین گشت نیروی انتظامی داره میاد و از شانس ما مشکوک شده بود و داشت به سرعت میومد سمت ما ، منم به پیمان چند برای گفتم ولی نمیدونم چی داخل اون فروشگاه بود که بمب طمع رو داخل مغزاشون ترکونده بود
هر داد زدم هیچکیی نشنید منم به پویا گفتم که دیگه نمیشه بمونیم خطر داره برای آخرین بار زدم با یه سنگ شیشکه درب فروشگاه رو شکستم و اون وقت گرفتن قضیه چیه و زود اومدن بیرون ولی از بخت بد ما زود سر رسیدن و همه رو گرفتن و بردن اداره آگاهی
ادامه دارد....
نردبان عاشقی)
پارت چهارم :
نمیدونم اصلا چطور پیش رفت تا به خودم اومدم دیدم داخل کلانتری،دارم پرسه میزنم البته تنها نبودم همراه با بیقه ، پویا یه جوری نیکان میکرد که ،انگار من به زور اوردمش،اینجا .
خلاصه افسر نگهبانی که اونجا بود یکی ، یکی میبردمچن داخل اتاق و سوال جواب میکرد .
تا رسید به من رفتم داخل اتاق گفت که انگیزتون از این کار چی بوده من خب گفتم تمام قضیه رو ...
من:والا جناب سروان داستان از این قرار بود که از مغازه آشنای آقای معادی(پیمان معادی) چند تا وسیله بیارن فک کنم اجازش رو هم گرفته بودن .
جناب سروان فک کرد دارم مسخرش میکنم با یه لحن تند گفت :مگه بچه گیر اوردی، یعنی تو نمیدونی که دیشب نیرو های ما به مقدار سه میلیارد میخواستن طلا جواهر رو بدزدن
همین که گفت مبلغ رو گفت من با تعجب هی نگاش کردم
بیچاره خودشم انگار میدونست یه کم شیش میزنم 🤭☺️
خلاصه جونم بگه براتون اون روز رو با هزار زحمت گذروندیم بقیه بچه ها هم خدایی نامردی نکردن گفتن که ما اصلا بی نقصیر بودیم.
راستی اینو هم بگم یادتونه گفتم اون فروشگاه آشنا بود برام
و اون خیابون
من اصلا یادم نبود اونجا فروشگاه پدر پیمان بود تون فرد غریبه هم اصلا پیمان رو گول زده بود به هوای اینکه اقامت خارجش رو بگیره
ولی ، خدا رو شکر با هر زحمتی بود صحیح و سالم بیرون اومدیم ،
و برگشتیم خونه .....
ادامه دارد
(نردبان عاشقی)
پارت پنجم :
بالاخره بعد از اینکه هزار تا مرحله رو گذروندیم داخل کلانتری با چه رحمتی برگشتیم خونه ، بابام خیلی عصبانی بود یعنی این خیلی که میگم یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید ،
تا خونه هیچ حرفی نزد ، دقیقا موقعی که رسیدیم دم در انگار زمان جنگ بود عین دونده های دو میدانی افتاد دنبالم منم هر چی میگفتم پدر من عزیز من به خدا من نمیدوستم اصلا باورش نمیشد تا یه جای خودش خسته شد برگشت خونه منم با هزار تا ترس و لرز اومدم داخل ،خونه که دیدم مادرم با سلام صلوات اومد به استقبالم ،
بابامم تا این صحنه رو دید با کنایه گفت:انگار از المپیاد ریاضی برگشته آقا
که این جور میایی استقبالش خانوم
مادرم هم نه گذاشت نه برداشت تمام تقصیر ها رو انداخت گردن بابام .
خلاصه با هر بدبختی بود تموم شد .
بعد از ظهر همون روز مامانم صدام زد
مادر:امیر،امیر پسرم این ساک لباسات کجاست بیا جمع کن می خواییم بریم دیر میشه
منم که خبر نداشتم گفتم کجا میخواییم بریم که دیر میشه
مامانم گفت که نذر کردم اگه از اون قضیه کلانتری ،به سلامت رد شی
بریم قم زیارت حضرت معصومه (س)
منم خدایی زیاد اهل زیارت نبودم نه بگم خدایی نکرده بدم بیاد نه اصلا فقط زیاد نمریفتم با خانواده بیشتر با رفقا بودم ،
بالاخره با هر زحمتی بود نرفتم موندم خونه
بعد از رفتن پدر و مادرم وخواهرم و برادرم حدودا به دو ساعتی میگذشت :دیدم گوشیم زنگ خورد پشت سر هم چند بار............
ادامه دارد
(نردبان عاشقی)
پارت ششم:
خسته و کوفته بودم ، گوشیم هم هی داشت زنگ میخورد نمی دوستم
کیه شماره ناشناس بود ،گفنم بزار بردارم ببینم کیه شاید کار مهمی داشته باشه ، برداشتم
الو ,,بفرمایید
ناشناس:الو سلام علیکم برادر وقت شما بخیر باشه
من:ممنون امرتون
ناشناس:بنده سروان کریک از اداره آگاهی هستم شما باید برای ،
پاره ایی از صحبت ها تشریف بیارید اداره
با خودم گفتم یا خدا یعنی هنوز اون قضیه تموم نشده
ولی یه لحظه دیدم صدا خنده از اون ور گوشی میاد
شک کردم، دیدم یهو زدن زیر خنده ،
هر هر هر خخخخخخ 🤣🤣🤣🤣🤣
سامان بود یکی از رفقای حالا به قول خودمون جون جونی
سامان:جان امیر کیف کردی چطور ایستگاه تو گرفتم 🤭
من:خدا بگم چیکارت بکنه نزدیک بود از ترس سکته کنم 😰😠
بعد چند دقیقه صحبت و خبر اون قضیه فروشگاه رو از بچه ها شنیده بود تماس گرفته بود که حالی احوالی بپرسم ،منم کامل توضیح دادم
خلاصه ..گفتش که با بچه ها امشب قرار گذاشتیم بریم شیرینی دامادیه احمد و بخوریم خیلی خوشحال شدم و بی چون و چرا گفتم باشه امشب هستم میام
...........
ادامه دارد
(نردبان عاشقی)
پارت هفتم :
طبق قراری که داشتیم با بچه ها شب یکی از اون رستوران های تقریبا لوکس رفته بودیم ،
که مثلا شیرینیه دوماد شدن احمد رو بخوریم
بعد از اینکه یه شام مفصل زدیم و حسابی احمد رو همین اول زندگی بردیم داخل خرج بچه ها گفتن خب ما که فعلا اینجاییم بیایید یه جرئت حقیقت بازی کنیم ،
من گفتم آخه دیوونه ها اینجا که نمیشه ، آخه هر جا میریم باید گاو پیشونی سفید باشیم ☺️
با هزار منو من بازی جرئت حقیقت رو شروع کردیم از شانس بد ما هم اول نفر به من افتاد
بچه ها :خب استاد جرئت یا حقیقت
منم که نمیخواستم کم بیارم جلوشون
گفتم جرئت
یهو که گفتم جرئت پویا یه نگاهی به این ور و اون ور انداخت ، یه اتوبوس بیرون رستوران بود .
پویا :خب رستم دستان شما لطف میکنی میری داخل قسمت بار اون اتوبوس تا نگفتیم هم بیرون نمیایی،
منم که خیلی جا خورده بودم اول میخواستم
بگم نه ولی خب گفتم اگه بگم ناجور میشه،
رفتم بیرون یه دیدی زدم ،دیدم کسی نیست سریع رفتم داخل قسمت اوتوبوس ،همین که اونجا رفتم منتظر بودم که ببینم بچه ها کی زنگ میزنن شنیدم که از بیرون صدا میومد
راننده اتوبوس داشت به شاگردش میگفت:حیف نون در قسمت بار چرا بازه
مگه نگفتم هر موقع میایی چک کن بعد بیا بلومبون ، اینم از شانس بد ما
در رو قفل کرد منم هر چی در میزدم کسی نمیشنید
دیدم صدای زنگ پیام گوشیم اومد پویا بود چند تا استیکر خنده فرستاده بود
میدونست چه اتفاقی افتاده بود
یه شکلک غضب براش فرستادم دیدم کلا شارژ گوشیم تموم شد
یهو صدای موتور اتوبوس اومد
روشن کردن که برن نمیدوستم اصلا کجا میخوام برن،
شاگرد شوفر هم داد میزد آقایون، خانوما
میخواییم حرکت بکنیم زود تر بیاین سوار شین
منم از ترس داشتم سکته میکردم خب نمیدوستم مقصدشون کجاست
هیچی دیگه اوتوبوس راحت افتاد ، ما هم همسفرش شدیم ، داخل قسمت بار که بودم همش داشتم فک میکردم نقشه میکشیدم که صبح پا شدم ، چطور پویانو نیست و نابود کنم
همین اطراف مغزم بودم که چشمام یواش یواش سنگین شد
...........
ادامه دارد
(نردبان عاشقی)
پارت هشتم:
غرق خواب بودم که یهو اتوبوس ترمز کرد ،خیلی سریع از خواب بیدار شدم هی با خودم میگفتم که الان خب در این جا رو باز میکنن
من چی جواب بدم خدایا خودت کمکم کن ،اصلا نمیدوستم که مقصدمون هم کجاست بگم شاید راحت شم همین طوری که داشتم با خودم فکر میکردم یهو در قسمت بار رو باز کردن ،
یه پسر جوونی بود حدس زدم که شاید شاگرد راننده باشه
منو که دید خشک زد و گفت :
یا صاحب وحشت تو دیگه کی هستی ،میدونی اگه اوستا بفهمه فک میکنه کار منه بدبختم میکنه 😢😭
من که از اون بیشتر ترس داشتم گفتم داداش من سر یه قضیه سوار شدم الان نمیتونم توضیح بدم .
اونم گفت کجا میخوای بری شاید قضیه آدم ربایی باشه 😂
یهو دست خودم نبود زدم زیر خنده
بهش گفتم آخه برادر من آدم ربایی چیه ،اصلا میدونی هدف از آدم ربایی چیه ، نه بابا بخدا اصلا همچین اتفاقی نیفتاده ،
همین طوری که مشغول جر و بحث بودیم یهو از پشت سر صدا اومد که پسرم کاری به این بنده خدا نداشته باش من میشناسمش
همین طوری مات موندم که کیه منو میشناسه نکنه یکی از فامیلا باشه
خانواده نفهمن که بابا سر اون قضیه طلا فروشی هنوز عصبانیه اینم بیاد روش دیگه
نور علی نوره☺️
یه نیم نگاهی کردم دیدم یه خانوم مسن مهربون بود، تا نگاه کردم دوباره به شاگرد راننده گفت :پسرم من میشناسمش نیازی نیست دردسر درست کنی ☺️
شاگرد راننده هم که تا حدودی خیالش راحت شده بود پرسید :اگه شما میشناسیدش پس چطور بالا نیومده اینجا مونده
اون خانومه هم گفت مگه ندیدی دیشب همه ی صندلیا پر بود اصلا جا نبود
خلاصه با هر زحمتی بود تونستم برم،
همین جوری که داشتم خدا رو شکر میکردم که از این اتفاق هم جون سالم به در بردم
یهو همون خانوم مسن منو صدا زد و گفت :پسرم من میدونستم چرا وارد این جا شدی و گیر کردی
منم متعجب پرسیدم که چطور
گفتش که من دقیقا داخل رستوران میز بغلی شما بودم و از اون داستان و بازیتون خبر داشتم ، منتها صبر کردم ببینم چی میشه
دیدم سوار اتوبوس شدی گفتم شاید قسمت باشه حتما داستانی تو کاره
شما هم که از قرار معلوم جوان پاک و سر به زیری هستی
من: خب حاج خانوم چه بنده ممنونم ولی چرا شما همون لحظه که وارد شدم در رو برام باز نکردید تا زود تر برم ، باور کنید الان هزینه برگشت رو هم ندارم ، 😔اصلا نمیدونم کجام
خانوم مسن :من که گفتم شاید قسمت بوده ،
گفتم قسمت چی ؟
یعنی چی ؟
یه کم حرفاتون منو میترسونه
خانوم مسن :نه پسر جان نترس بعدا معلوم میشه
همینو و گفت و رفت ..
باور کنید دیگه ندیدمش اصلا انگاری غیب شد
همین طوری مغزم داشت منفجر میشد تا ببینم چه اتفاقی قراره بیفته (خوبه یا بد )،،،
نزدیک به چند تا تاکسی شدم
دید م هی داد میزنن
حرم ،حرم ، آقا شما حرم میری
خانوم شما چطور حرم میری
نزدیک تر که شدم از منم پرسیدن حرم میری گفتم حرم ، کودوم حرم
هوا هم خیلی گرم بود دیدم راننده تاکسی یه کم عصبانی شد فکر کرد دارم مسخرش میکنم
گفت عمو جان چیزی زدی میگم حرم میری
من همین طوری که داشتم نگاش میکردم گفتم شرمنده ما الان کجاییم یعنی کودوم شهریم
راننده تاکسی :نه تو حالت خیلی خرابه بزار اول ببرمت بیمارستان بعد بریم زیارت با هم میریم اصلا یهو گم نشی
من :باور کنید جدی میگم حالا شما به من بگید که کودوم شهریم
راننده تاکسی :عزیز جان شما الان نزدیک به حرم حضرت معصومه (س) هستی یعنی این جا شهر قمه ،قم گرفتی
من :نه خدایی 😳
راننده :آره خدایی😂
ادامه دارد...........
(نردبان عاشقی)
پارت نهم :
تا به خودم اومد دیدم داخل ماشین همون راننده عزیزی هستم که تا چند دقیقه پیش
فکر میکرد ، من دیوونم و میخواست بفرستدم
اون دنیا ، 😊😁
سر صحبتو با هوا چقد گرمه شروع و رسید به این که .....
راننده :خب آق پسر اسم شما چیه ،از کجا اومدی ،
حاجتی چیزی داشتی اومدی قم ،کرم حضرت معصومه ،یا فقط برای زیارت اومدی ،
البته اینو بگم که برا هر کودوم که اومده باشی
خانوم ، خودش تمام کاراتو درست میکنه ،
من : والا عمو جان من اسمم امیر هستش
از لرستان میام ،البته این خودش ماجرا داره
که چرا اومدم قم ،
الان واقعا خستم بعدا تعریف میکنم خدمتت
بعد از چند دقیقه ...............
راننده :خب امیر آقا اینم حرم حضرت معصومه (س) خوشا به سعادت حتما خیلی خوبی که خانوم طلبیده بیای زیارت
منم همین طوری که داشت ازم تعریف میکرد
یه حساب سر انگشتی کردم گفتم والا اونقدر هم خوب نیستم ولی نظر لطف شماست .
راننده :من دیگه باید برم کار دارم ، موفق باشی
من:عمو جان کجا قربون شکلت من که جایی رو بلد نیستم اذیتم نکن تو رو خدا بیا با هم بریم یه زیارتی هم میکنی یه کم با هم صحبت میکنیم
راننده :پسر جان من کار دارم نمیتونم زیارتم بمونه برا به وقت دیگه
من: خواهش کردم ازت عمو ، یه زائر که اولین بارشه داره میاد زیارت. خدا رو خوش میاد ولش کنی بری ☺️
حالا به قول خودمون یه کم مظلومیت هم چاشنیش کردم ببینم چطور در میاد 😁😏
ولی تا گفتم اولین بارمه،یهو یه طوریش
رنگ چهرش عوض شد سریع پیاده شد با هم رفتیم ...
یه چند قدمی که رفتیم گفتم عمو جان چی شد اینقدر سریع اومدی پایین چیز بدی گفتم
راننده :نه امیر آقا آخه میدونی چیه داستان ها
پشت این وضعیت روحی منه......
منم گیر سه پیچ دادم که میشه اون داستان رو برام تعریف کنی ....
اولش نمیگفت ...ولی بعد از اصرار فراوون برام تعریف کرد
راننده :باشه خسته کردی میگم ،
حدود ۷سال پیش بود من یه دختر کوچیک داشتم ، که بیماری سرطان داشت ، دکترا جوابم کردن و گفتن دیگه کاری از دست ما ساخته نیست ، مدت زیادی زنده نیست ،
ببریدش خونه این مدت محدود. رو از زندگیش لذت ببره ، ما هم که خیلی ناراحت شده بودیم و دیگه امیدی نداشتیم ، یه شب تقریبا ساعت
۳بود مه دخترم خیلی حالش بد شد ، سریع بردیمش بیمارستان ،وقتی که رسیدی بعد از تقریبا دو ساعت بهمون خبر دادن که دخترتون رفته تو حالت کما و معلوم نیست کی خارج بشه و حالش اصلا خوب نیست ، یه یک هفته ایی همین جوری پیش رفت ، دیگه خسته شده بودیم مادرش هم خیلی ناراحت بود از بین رفته بود ، به لحظه تو دلم ،خودم گفتم ، من چرا حرم نرم و از بی بی حضرت معصومه (س) شفای دخترم رو نخوام سریع بخانومم گفتم که من میرم تا حرم بر میگردم ،
رفتم خیلی صحبت کردم خیلی گریه کردم ، التماس کردم که خانوم جان دخترم رو شفا بده که من تمام زندگیم روی تخت بیمارستانه ، همون لحظه نذر کردم که(هر زائری که وارد شهر قم شد و سوار ماشینم شد که ببرمیش برای زیارت اگر بار اولش بود خودمم باهاش میام و هم داستانمو براش میگم هم ،از کرامات اهل بیت براش صحبت میکنم ،
همین طوری با خودم داشتم صحبت میکردم ، که یه لحظه تلفنم زنگ خورد خانومم بود
با خودم گفتم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه
جواب دادم ،دیدم داره گریه میکنه خیلی ترسیدم گفتم چی شده چرا داری گریه میکنی
با صدای لرزونش گفت که :فاطمه از حالت کما خارج شده حالش بهتره
همینو که گوشی رو قطع کردم و روبه ضریح بی بی حضرت معصومه (س) گفتم ممنونم خانوم میدونستم دست خالی بر نمیگردونی
ممنونم ، منم قول میدم که نذرم رو تا آخر عمر ادا کنم
از فردای اون روز یه چند تا آزمایش ازش گرفتن و یه خبر خیلی خوب دادن که اصلا هیچ اثری از بیماری در بدن دخترتون نیست
خیلی خوشحال شدم طوری که تمام بیمارستان و گذاشته بودم رو. سرم 😊😁
این بود قصه ی اون حال خراب داخل ماشین آقا امیر
من :درسته خب خدا رو شکر که شفا پیدا کردن. خیلیم عالی ممنون از اینکه برام گفتی عمو جان
راننده :خواهش میکنم پسر گلم ،خب دیگه من باید برم دیر شده ،ولی وایسا اول شما رو تحویل یکی از خدام حرم بدم بعد میرم ،
من:نه دستت درد نکنه خودم دیگه میدونم چیکار کنم ممنون 😁
راستی عمو جان اسم شما چیه من یادم رفت بپرسم.
راننده :اسمم رضاست ..رضا صدیقی .
من:خیلی خوب ممنون عمو رضا خداحافظ
راننده :خدا پشت و پناهت امیر جان خداحافظ
ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی )
پارت دهم :
همین طوری که داشتم داخل صحن های حرم راه میرفتم .گفتم وایسا برم بپرسم من اولین بارمه اومدم قم یه زیارت برم .
از یکی از خادمای حرم که اتفاقا نزدیکمم بود پرسیدم....
من :آقا عذر میخوام سلام ببخشید میخواستم برم زیارت صریح حضرت معصومه (س) باید کجا برم☺️
خادم که پی برده بود اولین بارمه میام زیارت.......گفتش
خادم :سلام به گل روی ماهت پسرم ،چشم وایسا الان با هم میرم من این چند تا بسته رو ،
برسونم به دست صاحبش بعد میریم زیارت،
اگه میخوای تا با هم این بسته ها رو تحویل بدیم بعد بریم
من:نه ممنون من همین جا هستم تا شما بیایین
خادم :باشه پس تو همین جا بمون بعد .الان میام
یه بیست دقیقه ایی گذشت دیدم از دور داره میاد به نشونه احترام بلند شدم و رفتم پیشش دوباره سلام کردم گفتم بریم ...
خادم :علیکم السلام بریم ...فک کنم یه ده دقیقه هم مونده به نماز
بریم زیارت و بعد با هم میرم نماز جماعت ثواب داره
من با خودم میگفتم که نماز جماعت من که نمیدونم چطوریه آخه بعضی از موقع ها نمی خوندم 😔😔😔میدونم کار بدیه ولی خب چیکار کنم به قول معروف مال زمان جاهلیت بوده ولی قول میدم از امروز به وقتش بخونم
خب سرتونو به درد نیارم رفتیم زیارت خیلی حس خوبی بود پیشنهاد میکنم حتما برید .،
حتی یک بارم که شده ،
رفتیم برا وضو..وای خدا یادم رفته بود چطور وضو میگیرن هی زیر چشمی نگاه میکردم ببینم بقیه چطور وضو میگیرن ، یهو دیدم همون خادم مهربون نگام کرد و گفت :
خادم :پسرم نگران نباش ببین بعد از نیست کردن دو بار آب میزنی و صورتت رو میشوری
بعد از اون دو بار آب میزنی به دست راستت بعد دست چپ البته از پشت آرنج دستت میریزی که درست بشه برای آقایون اینطوری ،
بعدشم نوبت به مرحله آخر یعنی مس سر و پا که دیگه اون موقع گفتم آره دیگه خودم میدونم 😁
رفتیم برای نماز ، جماعت ،خیلی خوب بود یه فضای معنوی عجیبی داشت ، بعد از تموم شدن نماز دیگه گفتم برم یه اتاقی چیزی نزدیک به حرم بگیرم برا امشب ، از اون خادم عزیز که بعداً اسمش رو هم پرسیدم آقای کمالی بود ، تشکر کردم ، و آدرس یه هتل ارزون قیمت رو گفتم و 😁برا به شب به اتاقشو اجاره کردم، خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت ......
ادامه دارد ............
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_سیام رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.co
28.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_سیویکم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_سیویکم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.
43.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_سیودوم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
(نردبان عاشقی ) پارت دهم : همین طوری که داشتم داخل صحن های حرم راه میرفتم .گفتم وایسا برم بپرسم م
(نردبان عاشقی )
پارت یازدهم:
زمانی که از خواب پاشدم فک کنم ساعت۱۰صبح بود دیروز آخه خیلی خسته بودم،یه صبحونه داخل همون هتلی ، که اتاق اجاره کرده بودم خوردم و اومد که یه زیارت برم و دیگه راهی خونه بشم ،خدا رو شکر خیلی خوب بود یه زیارت مفصل انجام دادم ،😊
همین طوری داشتم داخل صحنا قدم میزدم یهویی دیدم گوشیم زنگ میخوره تا نگاه کردم
دیدم بابامه
یا خدا یعنی الان برگشتن خونه 😳
من چی بگم الان بهشون 😳😢
این دفعه حتما حکم تیرمو صادر میکنه😂😁
با هر زحمتی بود جواب دادم ،یه سلام و احوال پرسیه گرم انجام دادم .
ولی دیدم بابام بعد از اون گفت سر جا بمون تا من میام
منم خب تعجب کرده بودم گفتم خب یعنی تو خونه بمونم
گفتش:خیر پسرم شما لطف بکن داخل همون صحن بمون
همینو که گفت دو تا شاخ در اوردم که منو از کجا دیدن،
دیدم یکی از پشت سرم صدا میزنه داداش امیر ،داداشی
نگاهم رو که برگردوندم ،دیدم تموم اهل خونه
نشسته بودن داشتن سیر میخندیدن و نگام میکردن، یه لحظه جا خوردم رفتم پیششون
مامانم گفت :امیر خان راه گم کردی شما که میفرمودی نمیام و از این حرفا چی شد
منم اولش با هزار منو من ☺️تمام قضیه رو گفتم براشون اولش باور نکردن ، ولی بعدش
که جدی تر گفتم باورشون شد ،
بابام :خب دیگه خانوم جمع کنید بریم مسجد جمکران هم یک زیارتی بکنیم و بریم سمت خونه .
من:کجا بریم جمکران ، جمکران کجاست ،
مامان :پسرم برای همینه که میگم هر. موقع سفری جایی میریم همراهمون بیا تا ،راه بلد باشی به قول بزرگان☺️😁
جمکران ، یا همون مسجد جمکران جایی هستش که به دستور امام زمان که به یکی از عارفان عزیز عصر خودمون زندگی میکردن ،
ساخته شد تا این که مردم به اون جا برن و با حضرت درد و دل کنن .
خلاصه جوونم براتون بگه راه افتادیم بریم سمت مسجد جمکران ...
ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی)
پارت دوازدهم :
بعد از اینکه از حرم حضرت معصومه (س) اومدیم بیرون و ،راه افتادیم به سمت مسجد جمکران ، فک کنم یه بیست دقیقه تو راه بودیم بعدش رسیدیم ، خیلی مکان با شکوهی بود، یه آرامش خاصی بهت دست میداد ،نکم براتون خیلی خوب بود ، وارد حیاط مسجد که شدیم بابام گفتش که یه وضوض بگیریم بریم یه دو رکعت نماز بخونیم ،
رفتیم برای وضو بابام دید که دارم وضو میگیرم از تعجب زیاد پرسید :امیر بابا من خوابم یا بیدار ،😁😂
گفتم چرا این سوال رو میپرسی مکه چی شده ،
گفت داری وضو میگیری برای نماز ؟
گفتم یا خدا این دیگه تعجب نداره آره خب میخوام نماز بخونم چرا این قد،ترسیدی😳
بابام :نه عزیزم هیچی خوشبحالت خیلی دوست دارم جای تو باشم .
من که نفهمیدیم ولی شما دیگه خودتون مطلب رو بگیرید مثل من نباشید 😁☺️
فک کنم الان فهمیدم چرا تعجب کرد بخاطر همون قضیه نماز و اینا که گفتم براتون ،
بعد از اینکه داخل مسجد نماز رو خوندیم .من زودتر اومدم بیرون یه چرخی بزنم سرگردان شم ،چنپ تا حوض داشت داخل حیاط پیش یکی از حوضا یه چند ساعتی نشستم ،دقیقا روبه روی اون گنبد فیروزه یی ،😊 همین که مات و مبهوت اون گنبد بودم یه دفعه دست یکی تند روی شونم خورد ،سرم رو که برگردوندم ،به نظرتون کی بود ؟
حدس بزنید ؟
آقا رضا صدیقی همون راننده مهربونی که منو رسوند تا حرم و با هم زیارت رفتیم و .........
سلام و احوال پرسی گرمی انجام دادیم
آقا رضا : امیر آقا عمو جان اینجا چیکار میکنی چه خبر مگه قرار نبود برگردی شهرتون
من :والا عموجان ، آره میخواستم برگردم ولی خانوادم اینجا بودن و دیگه گفتیم بیایم جمکران و بعد زحمت کم کنیم .بریم سمت شهر
آقا رضا:اختیار داری زحمت کجا بود مهمان های حضرت معصومه (س)و امام زمان (عج) برای ما و همه مردم قم رحمتن
تو همین لحظه که داشتیم صحبت میکردیم چند تا خانوم نزدیک ما میومدن فک کنم .فک کنم که خانواده آقا رضا بودن ....
نزدیک اومدن آقا رضا شروع کرد به معرفیشون
خب عموجان اینم از خانواده ما از همسر تا .......دختر خانوم شون که قبلاً با را تعریف کرده بودن اونجا بودن
ولی این جا من یه وقت استراحت بدم و یه چیزی توضیح بدم براتون برای خودم هم یه کم عجیب بود .
وقتی که دختر آقا رضا رو دیدم یه حس عجیبی بهم دست داد قلبم تند تند به تپش افتاد خیلی عجیب بود اصلا نمیدوستم چیکار باید بکنم به لکنت زبون افتاده بودم نمیدونم به ظنرتون چی بود 😁😳؟
شکر خدا باهوشید تمام ماجرا رو دیگه فهمیدید ؟
ادامه دارد..........
(نردبان عاشقی)
پارت سیزدهم:
بیایید یه کم با هم رو راست باشیم ☺️
شما تا اینجا که اومدین بقیه رو هم مثل دوستای خوب با هم راه بیاییم ،
دقیق بخوام بگم به دختر آقا رضا علاقه پیدا کردم .
البته اینو هم بگم خدایی ناکرده یه موقع فکر نکنیم که علاقم همین طوری الکی بود ها ،.
نه نه اصلا اینجوری نبود به جورایی حس ازدواج بهم دست داد منی که بین رفقا به این جملهه معروف بودم که اگه همه مردای عالم ازدواج کنن امیر تنها کسیه که مجرد میمونه ،
خب این همش حرفه 😁☺️
الان واقعا یه طور دیگه جهانو نگاه میکردم
اصلا تک تک چیزایی که میدیدم یه معنای دیگه برام پیدا میکردن،
همهی این رویا ها رو داشتم داخل خونه اتاق آقا رضا مرور میکردم.
راستی یادم رفت بگم 😅وقتی که داخل حیاط (صحن) مسجد جمکران با آقا رضا صحبت میکردم ،خانواده ها همدیگه رو دیدن و یه جورایی باب آشنایی باز شد و با هزار تعارف و تکلیف رفتیم خونه شوم یه شب اون جا موندیم ..
طبق معمول ، مردای خونواده با هم سر موضوعات مختلف صحبت کردن ، از گرمی آب و هوا تا بحث های اقتصادی و ................
منم که چیزی از این حرفا نمیدوستم همین طوری داشتم نگاهشون میکردم ،😄
آخه این موضوع رو هم بگم از اون جا آقا ریا تعریف کرد که چطور با من آشنا شده و از اوایل آشناییمون نزدیک تاکسیا گفت که بابام وقتی شنید خیلی خندش گرفت .
خودم تا اون موقع نمیدوستم و خیلی خندیدم.
ولی یه چیزی رو هم. بگم خدایی خیلی مامانم یا دخترشون خوب رفتار میکرد ، یعنی یه جوری بود من فک میکردم واقعا عروسشه😁😂😅
دیگه چه کنیم خیالاته😊
گذشت و گذشت تا صبح روز بعد که دیگه وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه
ولی من هنوز ذهنم درگیر اون قضیه بود، نمیدوستم چطور باید حلش کنم ،از قم که راه افتادیم تا خونه یه ریز داشتم فک میکردم .
ولی هیچی ب هیچی بود ،خلاصه با هزار تا خستگی رسیدیم خونه و تا اون موقع گوشیم شارژش کم شده بود وقتی که زدم شارژ دیدم ،
هزار تا پیامک و تماس از بچه ها داشتم
برداشتم گوشیمو و زدم به شارژ تقریبا یه دو ساعتی گذشت و دیدم گوشیم زنگ میخوره
تا برداشتم ................
ادامه دارد .............
(نردبان عاشقی)
پارت چهاردهم :
مثل همیشه مزاحم همیشگی آقا پویا 😁😂
اول هر چی از دهنش اومد بارم کرد منم خب هیچی نگفتم یعنی نمتوستم چیزی بگم آخه بچاره راست میگفت چند روز جواب تلفنشو نداده بودم ،
ولی خودمو نباختم☺️و با یه لحن مثلا عصبانی ،گفتم :آقای محترم اگه شما اون روز اون بازی رو سر من در نمیوردید اون طوری نمیشد .
البته داخل دلم داشتم خدا رو شکر میکردم که اون اتفاق پیش اومد چون باعث آشناییم با خانواده آقای صدیقی شد ،همین طوری که داشتیم بحث میکردیم .یهو زدم زیر همه چی معذرت خواهی کردم و گفتم امشب بیا بریم بیرون میخوام از دلت در بیارم رفیق شفیقم ،
اونم اولش یه طوری شد
پویا :پروفسور دیوونه شدی ،معذرت خواهی ما فرستادیمت یه چند روزی نیست شدی ،
بعد تو میخوای معذرت خواهی کنی جلل خالق😳؟
میدونست کاری رو ازش میخوام انجام بده یا کمکم کنه
گفت باشه یه ساعت دیگه در خونتونم استاد .
خلاصه اومد در خونمون رفتیم بیرون ،خیلی خوب بود ولی من همش تو فکر بودم
من:اصلا به پویا بگم قضیه رو شاید کمکم کرد شاید تونست برام کاری انجام بده
از یه طرف هم میگفتم که اگه بگم شاید مسخرم بکنه که توو به این ،حرفا اصلا مگه میشه خدایی😳
همین طوری که صدای بچه های پارک و کاسبای اونجا داشت تمام افکارم رو از هم جدا میکرد پویا اومد داخل ماشین و گفتش که خب اخوی شما قول معذرت خواهی دادی خودتم باید حساب کنی 😊.
من:باشه حالا شما اون آبمیوه رو بده به من تا فیض صحبتات کامل بشه بعد هزینه. رو میدم خدمتت .
خلاصه دلمو زدم به دریا و تمام داستانم رو برای پویا گفتم ،
اولش نامرد یک ساعت خندید یعنی میخواستم همون جا خودم حکم اعدامش رو بنویسم.
همون جا هم اجراش کنم ولی یه حرفی زد یعنی یه راه حلی گفت که به دلم نشست .
ادامه دارد .............
(نردبان عاشقی)
پارت پانزدهم:
استاد داشتن نطق میکردن 😊
ولی حالا به دو از شوخی پیشنهاد خوبی داد ،
حیف قبلاً بهش فک کرده بودم و میدوستم که
زیاد نمیتونه عملی بشه ...
پویا:داداش گلم شما اول باید با خونواده مطرح کنی ببینم اصلا قبول میکنن.یا نه؛
بعدشم شما با خودت یه دو تا چهار تا کن ببین
میشه یعنی این علاقه دو طرفه هست یا نه ،
من:خب آخه اون که اصلا خبری نداره از این موضوع.
پویا :خب کاری نداره میتونی مطمعن بشی 😊
من:چطوری ........
پویا :خب یه سر برو قم .در خونشون ،بهشربگو والا من از شما خوشم اومده .اگه اجازه بدید غلام شما بشم.😂😁
من:نه بابا ،آفرین پروفسور ،وه نظر پخته ایی
اون وقت زرنگ ،دیگه برگشتنم دست خودم نیست دیگه ،😅
پویا :خب منم همینو میگم ،از دستت راحت شیم😂
من :اذیت نکن دیگه ،ای خدا همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم
پویا :حالا بدور از شوخی جان امیر جدی میگم ؛برو با خانواده صحبت کن به امید خدا که حل میشه .
من: والا چی بگم یه کم میترسم قبول نکنن.
پویا :والا داداش من دیگه نظری ندارم
تا همین جا میتونستم کمکت کنم .
من: ممنون داداش خودم یه فکری میکنم براش
فعلا ................
ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی)
پارت شانزدهم:
هیچی دیگه من تمام افکارم این موضوع رو گرفته بود که چطور میتونم به هدفم برسم ؛
همین طوری مات و مبهوت داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم ،
که با صدای مامانم ،از صخره افکارم پرت شدم پایین .
مامان:امیر جان ،مامان جان نمیایی پایین .
من:چرا مامان میام ،ولی اولش شما بیا داخل اتاق کارت دارم
میخواستم دلمو بزنم به دریا و بهشون بگم شاید تونستم کاری انجام بدم .....
مامان:جانم پسرم،خب بیا پایین از وقتی که برگشتیم همش تو فکری ،چیزی شده با هیچکسی هم حرف نمیزنی
ناسلامتی تو ،تو فامیل به پرحفی و شیطونی معروف بودی 😁😊
من:دست شما درد نکنه یعنی دیگه هیچی این تعریف بود 😅
مامان :نه پسرم ناراحت نشو شوخی کردم ،
جدی اگر مشکلی پیش اومده بهم بگو تا شاید بتونم کمکت کنم
من:با یه کم منو من آخرش گفتم که چه قضیه ایی پیش اومده ،..ولی عکس الهام مامانم جالب بود برام .
اصلا مخالفت نکرد یا اینکه مثل پدر مادرای دیگه بهانه بیارن که فعلا درستو بخون و از خودت چی داری و ........
بجاش برام آرزوی خوشبختی کرد و گفتش که حتما با بابات صحبت میکنم ببینم مزه دهنش چطوره
ولی خودمونیم باور کنید انگار تمام دنیا رو بهم دادن خیلی احساس خوبی داشتم ..
منتظر بودم ببینم بابام چی میگه که به امید خدا اگه جوابش خوب بود کلا مطرحش کنیم
چند روزی گذشت از اینکه به مامانم گفتم
یه روز که مامانم و خواهرم رفته بودن خونه پدربزرگم اینا ...بابام تنها خونه بود و منم مثل همیشه داخل اتاقم بودم .
یه دفعه بابام صدام زد و گفت بیا پایین کارت دارم
با خودم گفتم یا خدا الان دیگه پوستمو،میکنه
اصلا چرا گفتم همچین چیزی رو ....
ولی ................
ادامه دارد ..........
(نردبان عاشقی)
پارت هفدهم :
با هر چی ترس و لرز داشتم رفتم پایین ،منتظر همه چی بودم از بابام ..از حرفای بد تا حرکات فیزیکی😁😂.
میدونید که چی میگم ........
تا پایین رفتم دیدم بابام داخل اتاق پذیرایی و بود و نشسته بود روی مبل .
رفتم روبه روش نشستم ،خیلی استرس داشتم
دقیق نمیدوستم میخواد چی بگه .
بابا:یه خبرایی شنیدم ..گفتن دنبال عشق و عاشقی رفتی
من:کی ،منو میگی،نه اصلا ،اشتباهی گفتن
به نظرت بابا من همچین آدمیم☺️😅
بابا :حالا بماند چند تا واژه میگم باهاش داخل ذهنت یه جمله بنویس☺️😏.
آقا رضا صدیقی ...قم ....خونه آقای صدیقی ..
خب بقیش رو بگم یا شروع میکنی ....
من:خودمو زدم به اون راه و گفتم ،آها اینو میگی.خی هیچی نیست که خیلیم خوش گذشت قم رفتیم زیارت و با خونواده آقای صدیقی آشنا شدیم ،خیلی خوب بود
بابا :پدر صلواتی خودتو نزن کوچه علی چپ باهام رو راست باش ، مادرت بهم گفت که داخلی چیکار میکنی پس بهتره از زبون خودت بشنوم .
من؛والا پدرجان نمیدونم از کجا بگم که عصبانی نشی.
بابا:چرا باید عصبانی بشم به سلامتی میخوای برا خودت آستین بالا بزنی خیلیم خوشحال میشم
منم باور کرده بودم ،ترسم ریخت از اول ماجرا تعریف کردم تا تهش 😊😁
ولی جاتون خالی تا صبح مهمون گربه های 🐈 کوچه بودم .🤣
ولی به نفعم بود ،بابام قبول کرد که با خانواده صدیقی تماس بگیره و بریم برای جلسات .......
خودتون میدونید دیگه 😊😁
فعلا مرحله اولو از هفت خان رستم رد کردم .
به امید خدا تا ببینم بقیش چی میشه☺️
ادامه دارد............
(نردبان عاشقی)
پارت هجدهم:
با هر دردسری که بود بابا رو راضی کردیم ،که با خونواده صدیقی تماس بگیره .البته قبلش خیلی دلیل اورد. که مثلا کار رو بارت چیه ،از خودت چی داری و از این حرفا ......
ولی خب خدا روزی رسونه میرسونه......
دقیق یادمه دوشنبه روزی بود که بابا تماس گرفت و قضیه رو برای آقا رضا توضیح داد و
به قول خودمون اجازه گرفت ،که یه روزی رو اونا انتخاب کنن و بعدش بریم برای جلسه اول 😊
بعد از چند روز آقا رضا تماس گرفت و گفتش که جمعه شب در خدمتتون هستیم تشریف بیارید ،
جمع، جمع خودمونه دیگه راحت حرف میزنم
خیلی ذوق زده بودم ،داشتم از تعجب شاخ در میوردم ،که چطور شد ،مامان ،بابا راضی شدن
اصلا چطور شد که خانواده آقای صدیقی راضی شدن ،
خلاصه هر طوری بود رفتیم ،چ جلسه اول خوب بود ولی اولش خوب بود 😳
آقا رضا قضیه بیماری دخترش رو برای بابام تعریف کرد .
مامانم تا همین داستان بیماری رو شنید ،بهم ریخت یه کم .
متوجه شدم ولی هی اشاره میکردم ،که مامان تو رو خدا هیچی نگو .
از اون به بعد دیگه مامانم هر چی باهاش صحبت میکردن هیچی نمیگفت.
البته بابام هم جا خورد .
ولی به نظرم این تعجب خب یه جورایی به قول معروف زیاد چیزی رو حل نمیکرد آخه .
بیماریشون خوب شده بود و دلیلی نداشت که ناراحت بشن .
مجلس که تموم شد .
از دم در خونه که اومدیم بیرون شروع شد :
مامان :پسرم خانواده خوبی بودن ولی من زیاد دلم راضی نیست ،اخه دخترشون قبلاً بیماری سرطان داشته.
من:خب مادر من خوبه میگی قبلاً بوده ،شفا پیدا کرده اونم با دعای حضرت معصومه (س)
چی از این بهتر
بابام هم گفتش که منم هم نظر مامانتم ولی تو دیگه مردی شدی باید فکر همه جا رو بکنی .میدونی که پسرم
یه لحظه اعصابم خورد شد ،ولی توی این عصاب خوردی یه فکری به سرم زد .
گفتم برم حرم با حضرت معصومه (س) صحبت کنم
چون توی اون مدت که اومده بودم قم خیلی چیزا رو شنیده بودم ....
ادامه دارد............
(نردبان عاشقی)
پارت نوزدهم:
خیلی شلوغ بود، ولی صفاش یه طور دیگه ایی بود آویز نصب کرده بودن ،بعد از چند دقیقه از یکی از خدام پرسیدم که چخبره ،و گفتن که ولادت حضرت معصومه هستش ،خیلی خوشحال شدم
بعد گرفتن وضو و دو رکعت نماز خوندن ،رفتم
دقیقا روبه روی ضریح وایسادم و هر چی داخل دلم بود رو به حضرت گفتم خیلی سبک شدم .یه حس سبک بالی بهم دست داده بود
همین طوری تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد ،
مامانم بود ......بعد سلام و احوال پرسی و پرس و جو که کجام و چیکار میکنم
و یه کمی هم چاشنیه عصبانیت ،که چرا این طوری سریع رفتی و قهر کردی😁😔
بهم گفت که یه قرار دیگه گذاشتیم ،دو شب دیگه خونه ی آقای صدیقی فک کنم دعات گرفت ،بی بی مرادتو داد.
منم همین طوری از تعجب شاخ در اورده بودم ،
گفتم شما از کجا میدونی که من رفتم حرم
مامانم :دیگه دیگه من پسر خودمو میشناسم.
خلاصه دو شب بعدش رفتیم خونه آقای صدیقی .
با صحبت هایی که انجام شد قرار شد یه خطبه محرمیت بخونن .
که بیشتر با هم آشنا بشیم و به امید خدا اگه که به توافق و تفاهم رسیدیم به صورت رسمی
مراسم عقد رو انجام بدیم .
ادامه دارد ...............
(نردبان عاشقی)
پارت بیستم: ( آخر )
خب بالاخره خودتون میدونید برای آشنایی بیشتر باید یه خطبه محرمیت خونده میشد ،
تا بیشتر با اخلاق و رفتار هم دیگه آشنا بشیم
واین که اصلا تفاهم داریم یا نه ،
زیاد. شلوغ هم نبود خانواده خودمون و خانواده آقای صدیقی یه جمع مختصر که رفتیم محضر و یه خطبه محرمیت خوندیم ،
بعدش آقا رضا پیشنهاد داد که باعث آشنایی خونواده ها ،حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا (ع) بودن یه زیارتی بریم انجام بدیم و تشکر کنیم از حضرت که باعث این مراسم و پیوند مبارک شدن ..
باور کنید که خیلی خوبه حال و هوای متاهلی
البته یه موقع احساسی نشم فقط یه خطبه محرمیت خونده شده 😁😅.
نه حالا جدی خیلی خوبه حالو هوای متاهلی .
خب سرتونو درد نیارم .بعد زیارت حرم حضرت معصومه (س) .
مادرم پیشنهاد داد که بریم جمکران ،و یه دو رکعت نماز بخونیم و بعد از اون برگردیم و به امید خدا اگر که به توافق رسیدیم ،زمان عقد رو مشخص کنیم .
وقتی که رسیدیم جمکران انگار یه مراسمی بود یه برنامه تلویزیونی که داشتم اجرا میکردن و بعضی هم داشتن روی کاغذ اسمی چیزی فک کنم مینوشتن .
خوب که پرس و جو کردم گفتن که آخر برنامه میخوام قرعه کشی بکنن .و به پنج نفر زوج جوون دو تا بلیط ،سفر به مشهد مقدس هدیه کنن.
منم خب گفتم که شانسمون رو امتحان کنیم اسم خودم و همسر آیندم 😅😁☺️رو نوشتم
و رفتیم برگه رو انداختیم داخل یه صندوقی که بود .
برنامه که تموم شد اومدن و قرعه کشی رو شروع کردن چهار تا زوج از قرعه کشی برنده شدن و نوبت به مورد آخر شد ،
که اسم منو و همسرم رو خوند من اولش تعجب کردم ولی خوب که 👂 گوش دادم
دیدم واقعا اسم ما هم در اومد .
خیلی خوشحال شدیم ، و به قول بابام این اتفاق رو به فال نیک گرفتیم ...
همین لحظه بود که بابام به آقای صدیقی گفت :«اگر که موافق باشند مراسم عقد رو داخل حرم علی ابن موسی الرضا (ع) جشن بگیریم و همون جا انجامش بدیم .
آقا رضا هم خیلی استقبال کرد و همین جور هم شد .
دقیق یادمه ساعت 8شب بود که خطبه عقد خونده شد اون موقع ما ازباب الجواد وارد حرم شده بودیم خیلی شلوغ بود به علاوه فامیلا که اومده بودن، زائر های حضرت هم بودن که شادی رو چند برابر میکرد .
خلاصه خیلی خوب بود .
ببخشید که این چند روز سرتون رو به درد اوردم .
همیشه موفق و پایدار و سرزنده باشید 😊.
"پایان"
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_سیودوم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_سیوسوم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج