eitaa logo
رمانسرا
550 دنبال‌کننده
78 عکس
148 ویدیو
11 فایل
داستان، داستانک، رمان. تمامی آثار ، اثر خودم هست کپی حرام @Rabolalamin
مشاهده در ایتا
دانلود
توی اتاق دراز کشیده و به عنکبوتی که توی سه کنج دیوار تار تنیده بود و داشت یه مگس رو تار پیچ میکرد نگاه می کردم رحمت اومد دم اتاق گفت: بیداری؟ آره ای گفتم داخل شد و کنارم دمر خوابید گفت: بالای کمرم پا بزار قولنج کردم ایستادم و یه پام رو بالای کمرش گذاشتم و فشار دادم صدای ترق تروقی شنیده شد گفت: آخیش دستت درد نکنه خوب شد همون موقع بابا زنگ زد تماس رو وصل کردم گفت: دارم آماده میشم با بابا احمد بریم خونه مش مصطفی چون رحمت کنارم بود از اتاق رفتم بیرون گفتم: بابا احمد از موضوع بی اطلاعه اگه بری اونجا که... میون حرفم اومد گفت: در جریانم پسرم اما اول باید برم خونه رو یاد بگیرم معرفی بشم انشاءالله قرار میزارم فردا دوباره میرم خونشون دلشوره سراغم اومد گفتم: میترسم بهت بی احترامی کنند. گفت: نرفته که نمیشه قضاوت کرد، بذار برم ببینم یه موقع اونطور که تو فکر میکردی نبودند، اصلا بهم بگو ببینم تا تو توی این روستا بودی چیزی ازشون دیدی ؟ سریع گفتم: نه هرگز، مردمان خوبیند غیر از احترام چیزی ندیدم گفت: خب پس چرا انقدر نه میاری تو کار؟ دستی به موهام کشیدم گفتم: آخه موضوع فرق میکنه، بی بی گل قبلا گفته که اهالی روستا خیلی روی ناموسشون غیرت دارند بابا گفت: مردم ایران روی ناموسشون غیرت دارند مگه فقط برای این روستاست! مثلا خود تو، اگه همین مشکل برای خواهرت پیش می اومد سکوت میکردی؟ سریع گفتم: داغون می شدم و باعث و بانیش رو داغون میکردم گفت: تموم شد و رفت،حالا به جای حرفای صد من یه غاز دعا کن این دیدارمون خوب پیش بره. حق با بابا بود تماس و قطع کردم شروع کردم زیر لب صلوات فرستادن رحمت از اتاق اومد بیرون و گفت: قاسم زنگ زد برا شب میاد چاپر ببره، بریم گونی کنیم با هم به محل سیلو رفتیم شروع به کار کردیم به رحمت گفتم: چاپرا داره خلاص میشه بیل و میزنم خاک و سنگ میاد قاطیش چکارکنم؟ عرق روی پیشونیش و پاک کرد و گفت: با احتایاط بیل بزن که خاک و سنگ کف زمین قاطیش نشه بعد نگاهی کلی انداخت و گفت: به زور ده پونزده تا گونی بشه از فردا دیگه کار آنچنانی نداریم گفتم: اگه اینجا خالی بشه چی جاش میریزند؟ خنده ای کردو گفت: ذرت خورد شده گفتم: مگه هست؟ گونی پر شده رو تکیه به دیوار داد و گفت: تو صحرا ها پر از ذرته یه چند وقت دیگه میرسه باز بازار چاپرا داغ میشه بلالی هاش و آدما میخورند بقیه اش هم با چاپر زن چاپر میشه لبخندی زدم و گفتم: اتفاقا دیروز که رفتیم بابام و بیاریم دیدم صحرا ها سبز میزد علف ذرتا تازه یه ده پونزده سانت رشد کرده بود آخرین گونی رو هم پر کردیم کمر خسته ام و راست کردم و نگاهی به سیلوی خالی انداختم صدای بوق ماشین بلند شد رحمت رفت سمت در و بازش کرد از وقتی اون باند خلافکار دستگیر شدند دیگه مانعی نداشت جلوی بقیه بیام یا اونا من و ببینند چون دیگه به اون صورت خطری تهدیدم نمیکرد؛ قاسم وارد شد با کمک هم گونی ها رو بار زدیم وقتی رفت نگاهی به ساعت انداختم پنج و نیم عصر بود نمیدونم بابا چکار کرد؟ گوشیم و دست گرفتم و زنگش زدم با اولین بوق جواب داد گفت : داشتم شماره ات رو می‌گرفتم زنگ زدی! گفتم: چکار کردید؟ صدای بی بی گل اومد که گفت: سلام بهش برسونید بابا حرف بی بی رو باز گو کرد سلامت باشه ای گفتم و گفت: فعلا که هیچی گفتم: برخوردشون چطور بود؟ خنده ای کرد و گفت: تو زیادی نگرانی، قرار شد فردا صبح باز برم خونشون با این حرف بابا کمی خیالم راحت شد. @rumansara
آخرین توحید رو خوندم تسبیح رو توی طاقچه پروندم تکیه از دیوار گرفتم و دراز کشیدم صدای رحمت اومد: هادی بیا کمک رفتم توی آشپزخونه کوچک کنار اتاقش گفتم: چی شده؟ همی به پیاز زد جگر خورد شده رو بهش اضافه کرد و گفت: یه کم سیب زمینی خورد کن برا شام دارم جغر بغور میپزم شروع کردم پوست سیب‌زمینی ها رو گرفتن گفت: بعد شام من میرم از امشب باید تنها اینجا بخوابی خلال کردم و گفتم: چطور مگه؟ کجا میخوای بری؟ در حالی که گوجه ها رو خورد می کرد گفت : مادر زنم بهتر شده خانمم زنگ زد میخواد راه بیافته، فردا صبح میرسه امشب برم خونه یه دستی به سر و گوشش بکشم وقتی میرسه خونه تمیز باشه به سلامتی ای گفتم و سیبای خلال شده رو دادم بهش مشغول سرخ کردنشون شد، انگار تکلیف همه داره مشخص میشه فقط منم که سرم بی‌کلاه مونده. شام رو خورده نخورده عزم رفتن کرد گفت : فردا که من نیستم شاید فرشاد بیاد یه سر بزنه اگه نیومد سگه رویادت نره، بهش آب و غذا بده فعلا خداحافظی کرد و رفت حوصله ام سر رفت تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن سریالی که رحمت میدید شدم وسط سریال پاشدم برم دستشویی وقتی تاریکی بیرون و تنهایی خودم و دیدم وَهم گرفتم زمانی که به اتاق برگشتم ترجیح دادم بخوابم خیلی گرمام بود پنکه رو روشن کردم حس میکردم پتو روم باشه امنیت دارم از زور گرما تمام بدنم خیس عرق شد پتو رو پس کردم، یکی پامو نگیره! سریع رفتم زیر پتو ولی از گرما نمیتونم نفس بکشم. انقدر پتو رو کشیدم و پس کردم تا آخر نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای پارس سگ از خواب بیدار شدم نگاهی به دور و برم انداختم آفتاب همه جا رو گرفته بود ای وای نمازم قضا شد! پنکه رو خواموش کردم دستی به چشمام کشیدم و بلند شدم یه تکه اشغال گوشت جلوی سگه گذاشتم ظرف آب خوریش آب داشت رفتم دستشویی وضو گرفتم و قضای نمازم و خوندم توی آشپزخونه در یخچال و باز کردم فقط پنیر داشتیم چایی گذاشتم ساعت نه صبح بود که مشغول خوردن صبحانه شدم تلفنم زنگ خورد بابا بود گفت تا نیم ساعت دیگه میره خونه مش مصطفی، باز دلشوره سراغم اومد اندفعه تنها بود خدایا خودت بخیر بگذرون نفهمیدم چی خوردم رفتم بیرون سگه خوابیده بود با دیدنم محل نداد خب حق هم داره اون فقط با دیدن فرشاد ذوق مرگ میشه توی آستانه در اتاق قارچی نشستم گوشیم و دست گرفتم رفتم توی فضای مجازی یه چند تا کانال خبر خوندم و بعد کانال عجایب و طنز و خنده اینطوری وقت تلف کردم تا زمان بگذره بلاخره انتظار پایان یافت و بابا زنگ زد سریع جواب دادم گفتم: سلام، رفتی؟ چی شد؟ گفت: اگه میتونی بیا خونه ی بابا احمد، حضوری برات بگم بهتره گفتم: الان کسی اینجا نیست به بابا احمد زنگ میزنم بعد میام تماس و که قطع کردم شماره بابا رو گرفتم هنوز زنگ نخورده بود که فرشاد اومد تلفن و قطع کردم رفتم نزدیک و بهش دست دادم گفتم: سلام خوش موقع اومدی من باید برم روستا سمت سگه که همه جا رو گذاشته بود روی صداش رفت و گفت: باشه پسر خوب اومدم بعد رو کرد بهم و گفت: اشکال نداره برو من یک ساعتی اینجام‌ و بعد میرم کلید رو بیرون میزارم زیر بلوک سریع آماده شدم و رفتم بیرون با ماشینای گذری خودم و به روستا رسوندم از وقتی رفته بودم هیچ تغییری نکرده مستقیم به خونه بابا احمد رفتم بی بی گل با دیدنم خیلی خوشحال شد حس مشترک بود چون منم اون رو مثل مادر بزرگم میدونستم بی بی گل با شربت خنک ازمون پذیرایی کرد گفتم: بی بی دستت درد نکنه نمیدونی با دمپختک گوجه ای که برام فرستادی چقدر حال کردم بی بی لبخندی زد و گفت: نوش جونت، میدونستم دمپختک زغالی دوست داری بابا احمد شربتش رو تا ته سر کشید و گفت: خوش اومدی بابا جان باور کن بی بی گل هر دفعه بهونت و می گرفت، یه چند بار با خودم گفتم خوبه بیارمش خونتون دیدار تازه کنه بابا گفت: حتما بیاد اونجا ما خوشحال میشیم بعد از خوردن ناهار کمک بی بی ظرفا رو شستم رفتیم تو اتاق واسه ی استراحت رو به بابا گفتم: بگو چی شد؟ بابا روی بالش یه لم شد و گفت: دیروز که رفتم اونجا خود مش مصطفی تنها بود بابا احمد من و بهش معرفی کرد کمی جدی شد و اخماش تو هم رفت معلوم بود نمی تونه درست صحبت کنه بهش گفتم: شما از دست پسر من ناراحتید من اومدم اینجا تا هر سوءتفاهمی هست رو بر طرف کنم البته چون پسرتون تشریف ندارند من فردا باز خدمت میرسم بابا احمد هم گفت: فردا من صحرا خیلی کار دارم ایشون تنها میاند اینجوری به اونا فهموند که امروز قرار نیست حرف اصلی زده بشه بعد یه چایی خوردیم و اومدیم @rumansara
منم روی بالش یه لم شدم و گفتم: خب امروز چی شد؟ یه آروغ زد بوی بدی هم داد چینی به دماغم دادم گفت: مال این تره هاست به معدم نمی سازه گفتم: اشکال نداره حالا بگو چی شد؟ گفت: امروز که رفتم هم مش مصطفی بود هم پسرش که بابا ی دختره باشه خلاصه یه کم حرف از این ور و اون ور زدیم تا رسیدیم به اصل مطلب گفتم قضیه چیه؟ همون حرفای علی محمد که بهت گفته بود و اینام گفتند ، گفتم حالا از کجا مطمئن شدید کار پسر منه؟ مش مصطفی گفت: توی فیلم این دوتا بودند کار یکی از این دوتاست. القصه بحثمون طولانی شد آخر کار گفتم چرا آزمایش دی ان ای نمیگیرید تا بفهمید کار کی بوده؟ بابا دختره گفت: بچه که هنوز بدنیا نیومده گفتم: تو بارداری هم میشه مش مصطفی گفت: یاسر که الان زندانه گفتم: پسر من که آزاده حالا اول از اینا بگیرید که ظن تون از پسر من برداشته بشه بعد اون و می شه به واسطه وکیل حلش کرد. حالا قرار شد فردا بریم شهر آزمایش بدید خودم و کشیدم پایین و تاق واز شدم گفتم: به نظرت آخر این ماجرا چی میشه؟ اونم خودش و کشید پایین روی دنده شد و چشماش و بست گفت: خدا عالمه، توکل به خودش کن، بخواب یه کم خستگیت در بره. گفتم: می گم چرا عصری نریم؟ چشماش و باز و با حالت خواصی نگام کرد گفت: امروز جمعه است لبخندی زدم و آهانی گفتم، بابا خوابش برد اما من استرس فردا رو گرفتم، قراره ببینمش، چه شکلی شده؟ چاق شده؟ مثل عمه تهمینه پنگوئنی راه میره؟ یادمه دماغ عمه بزرگ و قرمز شده بود اینم همونطور شده؟ چشمام و باز کردم نگاهم به ساعت افتاد ده دقیقه به چهار و نشون میداد نشستم بابا هنوز خواب بود یواش در حیاط و باز کردم تا بابا بیدار نشه لب ایوون نشستم بی بی گل از توی انباری اومد بیرون با دیدنم لبخندی زد و گفت: حالا که اومدی بیرون بیا کمکم روی چشمی گفتم رفتم توی انباری گفتم: در خدمتم بی بی گونی زغال رو نشونم داد و گفت: از این زغالا یه کم بردار ببر توی باغچه جاش رو درست کن می خوام برای شب جوجه درست کنم لبخندی زدم و مشغول کاری شدم که گفته بود، بی بی بود دیگه مثل همیشه زود کارش و انجام میداد تا از فکر و عجله برای انجامش در بیاد، خودش رفت توی آشپزخونه همه چیز رو آماده کردم بی بی با سینی چایی بر گشت لب ایوون نشستیم سینی رو گذاشت بینمون و گفت: به چی فکر می کنی؟ گفتم: به چیزی فکر نمی کنم استکان رو دستم داد و گفت: ولی تمام اجزای صورتت یه چیز دیگه می گه خنده ای کردم گفتم: توی فکر این ماجرام، از طرفی هم فردا قراره ببینمش یه کم اضطراب دارم لبخندی زد و گفت: ببینیش! چطور مش مصطفی اجازه داده! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مجبور شده فورتی از چاییم رو خوردم بی بی گل گفت: نکنه سُنت این روستا رو بشکنی و بتونی دختر بگیری در جوابش فقط لبخند زدم آخه بی بی از کل ماجرا بی خبر بود. اذان مغرب و که گفتند نمازمون رو خوندیم رفتم کمک بی بی جوجه درست کردیم، بابا احمد توی ایوون حصیر پهن کرد درختای توی باغچه رو آب پاشی کرد اینطوری نسیم خنکی بهمون می خورد بی بی جوجه ها رو توی کره و آب لیمو گذاشت و بعد سفره رو پهن کرد غذا خیلی خوشمزه شده بود واقعا با دوغ محلی خیلی چسبید بلاخره روز موعود فرا رسید از بی بی گل و بابا احمد خداحافظی کردیم آخه قرار شد بعد از دادن آزمایش ما به شهر خودمون برگردیم. برای اینکه مردم روستا بویی نبرند مش مصطفی و پسرش جدا به شهر رفتند و من و بابا هم با ماشینای گذری رفتیم فاطمه و مادرش هم که همونجا ساکنند، به آدرسی که دادند رفتیم اونا اونجا بودند ولی هنوز فاطمه و مادرش نیومده بودند جلو رفتیم متوجهمون شدند تیر نگاه هر دو نفرشون سمتم بود مش مصطفی روی صندلی نشسته و دست به سینه تکیه زده بود آقا سعید هم کنارش ایستاده و جفت دستاش توی جیب شلوارش بود کنارشون رسیدیم اول بابا و بعد من سلام دادیم جواب بابا عادی بود ولی جواب من با اکراه ، بابا خیلی عادی روی صندلی ای که اونطرفتر بود نشست اما من سر به زیر کنار بابا ایستادم از حرکت سرشون فهمیدم باید اومده باشه سر بلند کردم و مسیر نگاهشون رو دیدم... @rumansara
منم روی بالش یه لم شدم و گفتم: خب امروز چی شد؟ یه آروغ زد بوی بدی هم داد چینی به دماغم دادم گفت: مال این تره هاست به معدم نمی سازه گفتم: اشکال نداره حالا بگو چی شد؟ گفت: امروز که رفتم هم مش مصطفی بود هم پسرش که بابا ی دختره باشه خلاصه یه کم حرف از این ور و اون ور زدیم تا رسیدیم به اصل مطلب گفتم قضیه چیه؟ همون حرفای علی محمد که بهت گفته بود و اینام گفتند ، گفتم حالا از کجا مطمئن شدید کار پسر منه؟ مش مصطفی گفت: توی فیلم این دوتا بودند کار یکی از این دوتاست. القصه بحثمون طولانی شد آخر کار گفتم چرا آزمایش دی ان ای نمیگیرید تا بفهمید کار کی بوده؟ بابا دختره گفت: بچه که هنوز بدنیا نیومده گفتم: تو بارداری هم میشه مش مصطفی گفت: یاسر که الان زندانه گفتم: پسر من که آزاده حالا اول از اینا بگیرید که ظن تون از پسر من برداشته بشه بعد اون و می شه به واسطه وکیل حلش کرد. حالا قرار شد فردا بریم شهر آزمایش بدید خودم و کشیدم پایین و تاق واز شدم گفتم: به نظرت آخر این ماجرا چی میشه؟ اونم خودش و کشید پایین روی دنده شد و چشماش و بست گفت: خدا عالمه، توکل به خودش کن، بخواب یه کم خستگیت در بره. گفتم: می گم چرا عصری نریم؟ چشماش و باز و با حالت خواصی نگام کرد گفت: امروز جمعه است لبخندی زدم و آهانی گفتم، بابا خوابش برد اما من استرس فردا رو گرفتم، قراره ببینمش، چه شکلی شده؟ چاق شده؟ مثل عمه تهمینه پنگوئنی راه میره؟ یادمه دماغ عمه بزرگ و قرمز شده بود اینم همونطور شده؟ چشمام و باز کردم نگاهم به ساعت افتاد ده دقیقه به چهار و نشون میداد نشستم بابا هنوز خواب بود یواش در حیاط و باز کردم تا بابا بیدار نشه لب ایوون نشستم بی بی گل از توی انباری اومد بیرون با دیدنم لبخندی زد و گفت: حالا که اومدی بیرون بیا کمکم روی چشمی گفتم رفتم توی انباری گفتم: در خدمتم بی بی گونی زغال رو نشونم داد و گفت: از این زغالا یه کم بردار ببر توی باغچه جاش رو درست کن می خوام برای شب جوجه درست کنم لبخندی زدم و مشغول کاری شدم که گفته بود، بی بی بود دیگه مثل همیشه زود کارش و انجام میداد تا از فکر و عجله برای انجامش در بیاد، خودش رفت توی آشپزخونه همه چیز رو آماده کردم بی بی با سینی چایی بر گشت لب ایوون نشستیم سینی رو گذاشت بینمون و گفت: به چی فکر می کنی؟ گفتم: به چیزی فکر نمی کنم استکان رو دستم داد و گفت: ولی تمام اجزای صورتت یه چیز دیگه می گه خنده ای کردم گفتم: توی فکر این ماجرام، از طرفی هم فردا قراره ببینمش یه کم اضطراب دارم لبخندی زد و گفت: ببینیش! چطور مش مصطفی اجازه داده! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مجبور شده فورتی از چاییم رو خوردم بی بی گل گفت: نکنه سُنت این روستا رو بشکنی و بتونی دختر بگیری در جوابش فقط لبخند زدم آخه بی بی از کل ماجرا بی خبر بود. اذان مغرب و که گفتند نمازمون رو خوندیم رفتم کمک بی بی جوجه درست کردیم، بابا احمد توی ایوون حصیر پهن کرد درختای توی باغچه رو آب پاشی کرد اینطوری نسیم خنکی بهمون می خورد بی بی جوجه ها رو توی کره و آب لیمو گذاشت و بعد سفره رو پهن کرد غذا خیلی خوشمزه شده بود واقعا با دوغ محلی خیلی چسبید بلاخره روز موعود فرا رسید از بی بی گل و بابا احمد خداحافظی کردیم آخه قرار شد بعد از دادن آزمایش ما به شهر خودمون برگردیم. برای اینکه مردم روستا بویی نبرند مش مصطفی و پسرش جدا به شهر رفتند و من و بابا هم با ماشینای گذری رفتیم فاطمه و مادرش هم که همونجا ساکنند، به آدرسی که دادند رفتیم اونا اونجا بودند ولی هنوز فاطمه و مادرش نیومده بودند جلو رفتیم متوجهمون شدند تیر نگاه هر دو نفرشون سمتم بود مش مصطفی روی صندلی نشسته و دست به سینه تکیه زده بود آقا سعید هم کنارش ایستاده و جفت دستاش توی جیب شلوارش بود کنارشون رسیدیم اول بابا و بعد من سلام دادیم جواب بابا عادی بود ولی جواب من با اکراه ، بابا خیلی عادی روی صندلی ای که اونطرفتر بود نشست اما من سر به زیر کنار بابا ایستادم از حرکت سرشون فهمیدم باید اومده باشه سر بلند کردم و مسیر نگاهشون رو دیدم... @rumansara
از حرکت سرشون فهمیدم باید اومده باشه سر بلند کردم و مسیر نگاهشون رو دیدم صورتش رنگ پریده و لاغر بنظر میرسید، پای چشماش گود افتاده بود زیر چادرش مانتو شلوار سورمه ای تن داشت که معلوم بود فرم مدرسه است مادرش کنارش ایستاده و لباس محلی زرد رنگش از زیر چادر گل مخملش مشخص بود بهمون نزدیک شدند بابا با دیدنشون بلند شد ایستاد و سلام داد، فاطمه آهسته و مادرش رسا جواب داد منم کمی پیش رفتم و سلام دادم فاطمه سرش و زیر انداخت هیچ وقت به این حالت ندیده بودمش از تک تک سلولای صورتش خجالت می ریخت اما مادرش اخماش توی هم رفت و روش رو ازم گرفت خدا هیچ بشری رو توی این شرایط قرار نده اینکه توی جمعی حضور داشته باشی که چشم دیدنت رو ندارند زمان به درازا کشید باز نگاهم سمت گلنار سر خورد روی صندلی جوری که انگار دوست نداشت دیده بشه نشسته بود لرزش دستاش از پر چادرش معلوم بود با دیدن اوضاعش دلم واسش سوخت واقعا شرایط خیلی بدی رو داره طی میکنه. آخر کار نمونه دادیم برگه روآقا سعید گرفت بابا بهش گفت: تاریخ جواب و کی زده؟ نگاهی به برگه ی توی دستش کرد و گفت: دوازده روز دیگه بابا گفت: انشاءالله ما رفع زحمت می کنیم دوازده روز دیگه وعده ما همینجا برای گرفتن جواب خوبه؟ با موافقتشون راه خونه رو در پیش گرفتیم توی اتوبوس من کنار پنجره نشستم و بابا کنارم نگاهم و از پنجره به بیرون دوختم ، گناه داره، باباش درست نگاهش نکرد انگار باهاش قهر باشه اینطور می زد، چقدر خجالت زده بود تا نشسته بود همینطور با پاش روی زمین ضرب گرفته بود ، خب حق هم داره اگه توی روستاشون خبر درز پیدا کنه پاک آبروش میره آینده ش به کل نابود می شه نگاه از پنجره گرفتم و به بابا دادم گفتم: بیچاره خیلی رنگ پریده و لاغر شده بود بابا نفس بلندی کشید و گفت: مسئله ی کوچکی نیست ، حق داره پای آبرو حیثیتش در میونه انگشت اتهامم به سمتش هست به خاطر سکوتی که کرده، اگه می گفت کی بوده اینهمه درد سر هم نبود گفتم : علی محمد می گفت، همه اش قسم میخوره که کسی باهاش کاری نکرده بابا سری به تاسف تکون داد و گفت: تو باور می کنی؟ سرم و زیر انداختم و گفتم: دوست دارم باور کنم بابا اخمی کرد و گفت: منظورت چیه؟ گفتم: بابا! من نمیدونم راست میگه یا نه اما این و مطمئنم که بی گناهه، همونقدر که مطمئنم این بچه مال من نیست. ‌ مکثی کردم بابا گفت: حرف آخرت و بزن حرفای بی بی گل توی ذهنم تکرار شد به زبونشون آوردم: اگه من باهاش ازدواج کنم شما... بابا اخمی کرد و محکم گفت: هرگز، من هرگز این اجازه رو نمی دم ، بهتره از این فکر مسخره هم بیای بیرون مغلوب شده سر جام درست نشستم و به بیرون خیره شدم. اتوبوس توی ترمینال نگه داشت به مامان زنگ زدم و خبر دادم . توی راه خونه به بابا گفتم جریان و واسه مامان گفتی؟ گفت: نه، لازم ندیدم، بی خودی نگران می شه گفتم: پس به چه بهونه ای اومدی؟ خمیازه ای کشید و گفت: گفتم میخوام بهت سر بزنم وقتی رسیدیم مامان و هانیه اومدند استقبالمون وارد حیاط که شدیم دیدم حیاط درست و دیوار اتاقم سرامیکش کامل شده قشنگ شده بود مامان اسپند رو دور سرم تاب داد و روی زغال ریخت گفت: خدا رو شکر که بخیر گذشت وارد هال شدیم چایی خوردیم و گپ زدیم از ماجرای باند تبهکارگفتیم تا اینکه بابا گفت : خستم میرم بخوابم منم حرف بابا رو تایید کردم رفتم توی اتاقم همه ی وسایلم مرتب چیده شده بود بعضی جاها خالی بود ولی در کل سوییت خوبی از توش در اومده روی تختم خوابیدم، آخیش هیچ کجا مثل خونه ی خود آدم نیست . یهو یادم به نونوایی افتاد، عه! چرا اصلا یادش نبودم؟ نکنه اوس اسحاق یکی و جام آورده باشه؟ نچ نچ، حالا چکار کنم؟ شمارشونم که تو اون گوشیم بود اید مامان بدونه رفتم توی هال صدای تلق تلوق از توی آشپزخونه می اومد رفتم کنار اپن و گفتم: راستی مامان، نفهمیدی اوس اسحاق چکار کرد؟ مامان سر از قابلمه برداشت و بهم نگاه کرد گفت: یکی دیگه رو جات آورده اخه معلوم نبود تو کی برگردی برای همین بابات بهش گفت هادی دیگه نمیاد وا رفته گفتم : حالا من چکار کنم؟ بیکار شدم که! مامان لبخندی زد و گفت: نترس خدا بهترش و واست جور کرد چطوری گفتم و گفت : همسایه عمه سکینه مغازه اش رو گذاشته بود برای فروش عمه می خواست بخره پول کم داشتند بابات گفت خوبه ما هم شریک بشیم کمی فکر کردم و گفتم: مغازه گرونه، پولش از کجا آوردید؟ @rumansara
مامان گفت: خونه عمه سکینه حومه ی شهره اونجا ها که زیاد گرون نیست. گفتم: به هر حال فکر نکنم اونقدر پول داشته باشیم! هانیه از توی اتاقش اومد بیرون و گفت : تمام طلاهای من و مامان و فروختیم حتی گوشواره هامون رو، گوشای من و مامان و نگاه کن خالیه خالیه اخمی کردم و گفتم: چرا اینکار رو کردید؟ مامان گفت: اشکال نداره به قول بابات اینا رو می شه خرید ولی این موقعیت معلوم نیست دیگه گیر مون بیاد یا نه توی آستانه در آشپزخونه نشستم و گفتم: آخه با مغازه خشک و خالی که نمیشه نون پخت، از آرد و تنور و خمیر کن بگیر تا سیخ و لواش و سوراخ کن ، پول اینا رو از کجا بیاریم؟ هانیه از یخچال پارچ شربت و بیرون آورد و توی لیوانش ریخت گفت: حالا مگه قراره از فردا مغازه ات رو راه بندازی؟ برو یه جا موقتا کار کن بعد یواش یواش واسه اش جنس بخر گوشه ی لبم و چین دادم و گفتم: بلبل خانوم نگفتم از فردا میخوام توش کار کنم حرفم اینه کارم و توی مغازه اوس اسحاق از دست دادم حالا کجا برم کار! مامان نچی کرد و گفت: اَعه ولمون کن، حالا برو استراحت کن فردا هم برو دنبال کار اگه گیرت نیومد اون وقت بیا کاسه چه کنم دستت بگیر. به اتاقم برگشتم اما این دیگه چه مصیبتیه، مشکل پشت مشکل ساعت چهار ، چهار و نیم عصر از خواب بیدار شدم دلم بهونه میگرفت رفتم سر یخچال هیچ چیز به درد بخور نبود، توی کابینتا رو گشتم دریغ از یه هله هوله، چشمم به آرد افتاد ماهی تابه رو روی گاز گذاشتم و شروع کردم آرد رو تفت دادن وقتی رنگش عوض شد روغن و اضافه کردم نگاهی به شهدی که روی اون یکی شعله بود انداختم شکر کامل آب شده زیرش و خواموش کردم و به آرد اضافه کردم. هانیه از اتاقش اومد بیرون گفت:هووم چه بویی دهنم آب افتاد! توی آشپزخونه اومد سرکی به ماهی تابه کشید و گفت: مگه بلدی حلوا درست کنی؟ اوهومی گفتم پشت سرش صدای بابا اومد: به چه بوی خوبی میاد! تا اومدم به خودم بیام همه پشت سرم ایستاده بودند مامان یه قاشق برداشت یه کم از حلوا رو مزه کرد و گفت: خوب شده، ازکجا یاد گرفتی؟ ماهی تابه رو گذاشتم زیر پنکه تا زود سرد بشه گفتم: از رحمت بابا خنده ای کرد و گفت: می گند هر شری یه خیری توشه، بفرما پسرمون آشپز هم شد خنده ای کردم و گفتم: با یه حلوا پختن کسی آشپز نمی شه ساعت هفت و نیم صبح از خونه زدم بیرون مغازه به مغازه رفتم و گفتم: شاگرد نمی خواید؟ انگار قحطی کار اومده هر چی تاب خوردم بی فایده بود نزدیک ظهر با خودم گفتم برم یه سر به مغازه بزنم ببینم چطوریه سمت خونه عمه سکینه روندم الان کسی خونشون نیست عمه که خانه بهداشته و آقا بهمن هم سر کارش، به بابا زنگ زدم، تا جواب داد گفتم: سلام من در خونه عمه سکینه ام مغازه کجاست؟ علیک السلامی گفت و آدرس داد ، تقریبا ده قدم با خونه عمه فاصله داره سر نبش بود گویا کرکره اش خرابه واسه همین نبسته بودن شیشه هاشم کثیف بود یه تکه اش رو هو کردم و با آستینم کشیدم بهش سرم و از لای نرده ها چسبوندم به شیشه و داخلش رو نگاه کردم بد نبود از دیدنش لبخند روی لبم نشست صاف ایستادم نگاهم به آخر کوچه افتاد زمینای کشاورزی سر سبز میزدند فکر کنم محصولشون گندم بود ناخودآگاه به اون سمت کشیده شدم. یه موتور یاماها قدیمی یه گوشه پارک بود اما خبری از کسی نبود فواره های آبیاری به حالت چشمک زن آب می پاشیدند نگاهی به دور و بر انداختم از پشت تک درختی که اونجا بود یه مرد حدودا پنجاه ساله بیرون اومد که بیلی روی دوشش داشت براش دست بلند کردم اومد نزدیک سلام دادم و گفتم: دنبال کار می گردم کمک نمی خوای؟ نگاهی به سر و وضعم انداخت گفت: بهت نمی خوره کشاورزی بلد باشی قاطع جواب دادم: درسته، کامل بلد نیستم ولی بی تجربه هم نیستم، یه دوره ای کار کردم سمت درخت راه افتاد و گفت: دنبالم بیا پشت سرش حرکت کردم درخت رو رد شدیم حدود سیصد متری که رفتیم محصولات زمین عوض شد اینجا خبری از آبیاری قطره ای نبود بیل و از روی دوشش پایین آورد و داد دستم گفت: آب و توی این سه تا کرت بچرخون بالای سر کرت ایستادم تا کامل پر شد مسیر آب رو بستم و راه کرت بعدی رو باز کردم و همینطور برای دو تا بعدی کرت آخر که پر شد گفتم: چطور بود؟ چونه ای بالا انداخت و گفت: نمی تونم بگم ماهر بودی ولی به قول خودت بی تجربه هم نبودی گفتم: آخرش چی؟ می تونم بیام؟ بیل و ازم گرفت و گفت: یه افغانی برام کار میکرد سه روز پیش برگشت افغانستان مونده بودم دست تنها چکار کنم! به یه دو تا از آشناها گفتم اما قبول نکردند امروز به خدا گفتم: من نمی دونم خودت یکی و برام جور کن، سر و کله ی تو پیدا شد،راستش اونی نیستی که می خوام چون کُندی ولی نمی تونمم قبولت نکنم چون خدا تو رو واسم فرستاده حتما خودش چیزی می دونه که من تو نمیدونیم. بیل داری؟
صدای زنگ گوشیم بلند شد شماره خونه بود جواب دادم مامان گفت: کجایی؟ چرا نیومدی خونه؟ نفس نفس میزدم دهنم خشک شده و لبام به هم چسبیده بود زورکی از هم بازشون کردم گفتم: دستم یه جا بند شد دارم کار میکنم مامان خدا رو شکری گفت و ادامه داد: چه کاری هست ؟ برای ناهار میای؟ دست چپم و سایه بوم چشمام کردم و گفتم: اومدم خونه میگم بعد نگاهی به کرته ها انداختم و گفتم: شما ناهارتون و بخورید من تا یه یک ساعت دیگه میام با قطع کردن گوشی خم شدم یه کم از آب به صورتم زدم حس میکردم پوست صورتم آتیش گرفته، باید حتما کلاه نقابی بخرم بد تر از صورتم کف دستامه هنوز عادت به بیل دست گرفتن نداره پر از تاول شده، با هر جون کندنی بود کار رو تموم کردم ابراهیم اومد پیشم گفت: چکار کردی؟ بیل و روی زمین گذاشتم و گفتم: تموم شد نگاهش به دستام افتاد که مدام به لباسم میکشیدم گفت: تاول کرده؟ سری به تایید تکون دادم گفت: رفتی خونه حنا روغن بزار تا پوست دستت سفت بشه دستکش کار هم بخر تا کمتر اذیت بشی الان همه اینا ترکیده جاش میسوزه امشب تا صبح ممکنه ذوق بزنه هی با یه وازلینی چیزی چربش کن. تشکر کردم و گفتم: عصر ساعت چند بیام؟ نفس عمیقی کشید و گفت: عصر یه موتوره باید ساعت پنج روشن و ساعت هفت هم خواموش کنی دیگه کار به خصوصی نداره گفتم: موتور چاه کجاست؟ راه افتاد و گفت: بیا تا نشونت بدم پشت سرش رفتم یه اتاقک بود قفلش رو باز کرد وارد شدیم نحوه کارش رو بهم گفت و کلید یدکش رو بهم داد شماره همدیگه رو گرفتیم . ازش خداحافظی کردم . یادم بود توی روستا همیشه علی محمد بیلش رو چطوری روی موتورش میزاشت منم مثل همون کنار موتور قرارش دادم و سوار شدم طرف خونه روندم. وقتی رسیدم در و باز کردم و موتور و بردم توی حیاط مامان از سر و صدام فهمید اومدم دوید توی ایوون با دیدنم گفت: کجا بودی؟ چرا انقدر آفتاب سوخته شدی؟ موتور رو زدم روی جک و بیل رو از کنارش در آوردم گوشه حیاط تکیه اش دادم به دیوار مامان با دهن باز نگام میکرد گفت: نکنه از این عمله های سر چهار راه شدی؟ خنده ای کردم و گفتم: نه،بریم داخل واستون توضیح میدم تا وارد هال شدیم خنکی کولر به صورتم خورد آخیش جگرم حال اومد مامان دوید توی آشپزخونه و واسم غذا رو گرم کرد منم رفتم دستشویی و دست و صورتم و شستم. تا کنار سفره نشستم بابا و هانیه هم اومدند بابا با دیدنم گفت: چکار میکردی انقدر قرمز شدی؟ هانیه هم حرف بابا رو ادامه داد: کنار تنور میرفتی اوضاعت بهتر بود این چه سر و وضعیه! یه قاشق ماکارونی دهنم گذاشتم و گفتم: رفتم کشاورزی هانیه و مامان با چشمای درشت شده گفتند : کشاورزی! بابا پشتی رو از کنار دیوار برداشت و یه لم شد روش گفت: تو رفتی خونه عمه سکینه مغازه رو ببینی، چطور سر از کشاورزی در آوردی! قابلمه رو با جاش گذاشتم جلوم و مشغول کندن ته دیگ شدم گفتم: رفتم مغازه رو دیدم چشم به زمین کشاورزی ای که اون طرف کوچه بود افتاد دل و زدم به دریا و رفتم با صاحب زمین حرف زدم قرار شد رعیتش بشم هانیه گفت: ماهی چقدر بهت میده؟ من و بابا زدیم زیر خنده گفتم: کشاورزی که اینطور نیست باید صبر کنی محصول به عمل بیاد بعد بفروشیش پولش یک سومه یعنی یکی من دوتا صاحب زمین هانیه ابروهاش گره خورد و گفت: اون وقت محصول کی به عمل میاد؟ لقمه ام رو قورت دادم و گفتم: بستگی داره چی کاشته باشی، مثلا همین گندم اگه عید بکاری تقریباً چهار ماه طول میکشه تا به مرحله‌ی درو برسه اگه هم برج هفت بکاری یه هفت ماهی طول میکشه تا دروش کنی مامان گره ی کوری بین ابروهاش افتاد گفت: وا! الان تو مفت مفت میری کار تا کی؟ گفتم: خب از وسطاش رسیدم کمتر گیرم میاد ولی آخرای برج سه فکر کنم درو کنند مامان گفت: نه، بهش بگو نمیای بابا گفت: واسه چی خانوم، اصلا برکت تو کشاورزیه چرا مخالفت میکنی؟ مامان گفت: یه نگاه به قیافه اش بنداز خستگی از چشم و روش میریزه، هر کار دیگه ای بره ماه به ماه صنار توی دستشه ولی این شغل هیچی ، بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد! الهی شکرتی کردم و گفتم: والا همین بابا احمد، مش مصطفی همه این روستایی ها همه اشون دارند همینطور زندگی می کنند این همه آدم کشاورز خدا رو شکر هیچکدومشون تا الان در نموندند بابا هم حرفم و تایید کرد و گفت: اگه هر کسی بخواد مثل تو فکر کنه که صنعت کشاورزی توی مملکت میخوابه هانیه چونه ای بالا انداخت و گفت: من که عمرا به یه کشاورز شوهر کنم بابا گفت: دلتم بخواد خنده ای کردم و گفتم: راننده چی؟ هانیه چینی به دماغش داد و گفت: راننده تاکسی؟ هرگز
با این جمله ی هانیه شاخکام یه تکونی خورد نکنه هانیه هم ، نه نمی شه زود قضاوت کنم شاید همینطوری داره میگه ، بهتره امتحانش کنم. گفتم: راننده ، راننده است چه فرقی میکنه تاکسی یا تریلر؟ لبخند دندون نمای زد و گفت: نه راننده تریلر مثل خانواده ی نقی معمولی میمونه سوار ماشین میشی و میری این ور اون ور گردش کلی خوش میگذره. وای وای ما تو چه فکریم این تو چه فکریه! من خر فکر کردم اینم یه حسایی به علی داره، واقعا علی هم تِر زد با این انتخابش! بابا با چهره ی نا امیدانه نگاهی به مامان انداخت و گفت: یه کم روزا باهاش کار کن، شاید فرجی شد، بیرون از خونه هم یه جور راه برو که نفهمند بچه ی ماست. با صدا خندیدم هانیه بابا یی گفت و بعد قاشق رو از تو بشقاب برداشت و طرفم پرت کرد جا خالی دادم خورد به دیوار مامان دندون قرچه ای کرد و گفت: باز مث سگ و گربه پریدند به هم آفتاب همچین میتابید که انگار سر جنگ بامون داره ، با اینکه دستکش کار دستم دارم اما باز کف دستام می سوزه جای تاولا بد جور ذوق ذوق می کنه ولی چاره ای نیست باید بی توجه بهش باشم و به کارم ادامه بدم نقاب کلاه رو پایین تر دادم تا کمتر چشمام از نور خورشید اذیت بشه راه کرته رو تازه باز کردم یه کم زمان میبرد تا پر بشه پس توی این فاصله رفتم پای درخت از زیرش کوزه ای که دورش گونی نخی پیچیده بود رو برداشتم چوب پنبه ای که حکم درش روداشت رو بیرون آوردم و توی لیوان آب ریختم ، آخیش چقدر خنکه! یا حسین. تا اومدم درش رو ببندم ابراهیم گفت: برای منم بریز لیوان و پر کردم و دستش دادم گفتم: من برم تا آب هرز نشده سریع برگشتم به موقع رسیدم تازه پر شده بود سریع مسیر آب رو عوض کردم گوشیم زنگ خورد شماره ی علی افتاد تماس رو وصل کردم گفت: کجایی نیستی؟ خیلی وقته خبری ازت نیست. کنار جوب نشستم و گفتم: گوشیم خراب شد یه چند وقتی هم به خاطر اون باند خلافکار رفتم روستا نبودم تو چی توی این چند وقت چکارا می کردی؟ گفت: کار بودم تازه دیروز رسیدم، کجایی بیام ببینمت؟ نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: سر کارم اگه خواستی بیا گفت: تو نونوایی؟ نه ای گفتم و ادامه دادم: از اونجا اومدم بیرون یه کار جدید پیدا کردم، آدرس میدم بیا تماس رو که قطع کردم آدرس رو واسش فرستادم حدود نیم ساعتی طول کشید تا سر و کله اش پیدا شد کنار زمین ایستاد معلوم بود داره دنبالم میگرده سوت زدم و واسش دست تکون دادم با دیدنم اومد طرفم هنوز چند متری داشت تا بهم برسه لبخندی زد گفت: پسر انگار با زندگی روستایی خو گرفتی! قشنگ باید بری همونجا ها زندگی کنی بهم رسید دست دادیم نگاهی به اطراف انداخت و گفت: ولی خداییش شغلیه که در کنار سختیش لذت بخشه، همین سر سبزی و صدای آب روح آدم و جلا میده حرفش رو تایید کردم و گفت: حالا چطور شد سر از اینجا در آوردی؟ دستی به پیشونیم کشیدم تا عرقش رو پاک کنم گفتم: به خاطر روستا رفتنم مجبور شدم از نونوایی بیام بیرون دنبال کار گشتم گیرم نیومد اومدم مغازه ای که بابام با عمه ام شریکی خریده رو ببینم که سر از اینجا در آوردم دستی روی شونه ام گذاشت و گفت: موفق باشی گفتم: خب تو بگو نگاهی به کرته کرد و گفت: پر شد عوضش کن. بیل و دست گرفتم و مشغول کار شدم گفت: منم با ماشین بار بردم بندرعباس دیروز رسیدم بیل و ازم گرفت و خودش مشغول شد گفت: خیلی وقته کشاورزی نکردم دیدمت دلم برا توی روستا بودنمون تنگ شد، چه خوش گذشت حرفش و تایید کردم گفتم: اتفاقا بابا احمد و بی بی گل خیلی بهت سلام رسوندند خنده ای کرد و گفت: از عبدل چه خبر؟ لبخندی زدم گفتم: این سری ندیدمش علی دستی به موهاش کشید و گفت: علی محمد می گفت نامزد کرده اونم با نوه مش مصطفی ، با همون دختره که ما رو از دست داوود نجات داد، نه؟ باز یادش افتادم، کاش یکی پیدا می شد من و درک می کرد نفس آه مانندم دست خودم نبود گفتم: نه با خواهر بزرگترش یه یک ساعتی اونجا بود و رفت منم مشغول کارم شدم وقت اذان یه تکه سنگ برداشتم با آب جوب وضو گرفتم و به نماز ایستادم ، کارم که تموم شد سمت درخت رفتم ابراهیم آتیش روشن کرده و چایی گذاشته بود با دیدنم گفت: بیا چای بخور. کنارش نشستم یه چایی سیاه رنگ واسم ریخت با اینکه طعمش تلخ می زد ولی بوی دود ذغال که با هر فورت خوردنم به مشامم می رسید بهم مزه می داد گفت: انگار مهمون داشتی قند و گوشه ی لپم گذاشتم و گفتم: بله اتفاقا با همین دوستم با هم کشاورزی رو یاد گرفتیم @rumansara
موتور چاه رو روشن کردم و برگشتم زیر درخت روی حصیر دراز کشیدم صرف نمی کرد برای دوساعت برم خونه و برگردم پس همونجا موندم تا زمان بگذره چشمام و بستم نفس عمیقی کشیدم هوای خنک و تمیز به ریه هام رفت انقدر هوا و فضایی که توش بودم عالی بود که ذهنم خالی از هر فکری شد انگار وقتی به هیچی فکر نکنی گوشا تیز تر می شه، شاید چون چشمام بسته است و ذهنم خالیه حواسم متمرکز گوشم شده که صداهای دور رو هم میتونم بشنوم یه پرنده بال زد و روی درختی که زیرش خوابیده بودم نشست، شروع به خوندن کرد: چک،چک صداش چقدر عجیبه تا حالا نشنیدم! پلکام و از هم باز و سعی کردم خود پرنده رو ببینم، برای اینکه فرار نکنه یواش خودم و به طرف راست کشیدم موفق شدم ببینمش سر و کمرش سیاه و زیر شکمش سفید بود بخوام با گنجشک مقایسه اش کنم از لحاظ جثه کمی بزرگتر منقارشم صاف و کشیده تر درکل پرنده ی خوشگلیه از دیدنش لبخند روی لبم نشست، کنجکاو شدم بدونم اسمش چیه گوشیم و از جیبم بیرون آوردم به سختی تونستم ازش عکس بگیرم توی جست و جوی گوگل زدم پیداش کرد، اسمش چکچکه نوع کوهیشم وجود داره که بیشتر شبیه گنجشکه. یادش بخیر توی روستا که بودیم وقتی میرفتیم صحرا یه جفت خرگوش خاکی رنگ اونجا بود به محض اینکه ما رو میدیدند سریع جست میزدند و خودشون رو پنهان می کردند. سر جام نشستم تشنه ام شده بود کوزه ابراهیم هم نبود رفتم کنار استخر از لوله ای که از چاه به استخر آب میریخت آب خوردم باید منم یه کوزه واسه خودم مهیا کنم موتور چاه رو خواموش کردم به طرف خونه حرکت کردم چشمم به عمه سکینه افتاد که داشت از ماشین دوره گرد میوه می خرید ایستادم باهاش سلام و علیک کردم وقتی ماشین رفت گفت: مغازه رو دیدی؟ لبخندی زدم و گفتم: آره ، خیلی خوبه همون موقع فریبرز رسید ماشینش رو یه گوشه پارک کرد دخترشو بغل کرد و پیاده شد اومد طرفمون لبخندی زد و سلام داد اما حس کردم لبخندش فقط ظاهریه انگار پکر میزد عمه گفت: علیک السلام بی خبر اومدی! پس زنت کجاست ؟ زود تر از فریبرز دخترش با زبون بچگونه اش گفت: دوا چَد عمه اخمی کرد و گفت: هلیا چی می گه؟ باز زدید به تیپ و تاپ هم! باز قهر چسوند رفت خونه باباش؟ فریبرز طرف خونه ی عمه رفت و گفت: ول کن مامان، فعلا حوصله اش و ندارم رفتند توی خونه عمه فراموش کرد میوه هاش و ببره برداشتم بردم تو خونه دیدم فریبرز داره می گه: اینبار که اومدم خونه دیدم دماغش و مثل این گاو وحشیا تو موش و گربه کرده رفته این غضروف وسط رو سوراخ کرده یه حلقه انداخته بهش از سر کار خسته اومدم خونه پریده جلوم میگه ،خوب شدم؟ گفتم آره عین گاو نرا شدی بهش بر خورده دعوامون بالا گرفت عمه دندوناش و بهم فشار داد و گفت: هزار بار گفتم این زنیکه رو طلاق بده کو گوش شنوا فریبرز هلیا رو گذاشت زمین و گفت: این و چکارش کنم؟ گناه داره. عمه با انگشت اشارش چند تا ضریه به قفسه سینه فریبرز زد و گفت: احمق واسه خاطر این میگم، اگه پیش اون ننه ی بی همه چیزش بزرگ بشه میشه لنگه ی همون دو روز دیگه خواست شوهر کنه هزار تا حرف و فحش پشت سرمونه، الا تو خیلی خوشحالی هر دفعه زنت اینطور پولات و به باد می ده دو تا دستاش و بالا برد و صداش رو کمی بلند کرد: به قرآن بعضی وقتا میام خونه نمیشناسمش باید یه کم خیره بشم تا بفهمم زنمه! دیگه از این کاراش حالم بهم می خوره، ببخشید بی ادبیه دارم این و جلوی شما و این هادی که عزبه میگم ، میخوام بوسش کنم میگم الان می ترکه هر چی ژل و کوفت و مرگه میره تو دهنم چندشم میشه دلم نمی خواد نگاش کنم دلم میخواد وقتی از سر کار برمیگردم همون زن قبلی خودم و ببینم نه یه عروسکی که توسط آرایشگرا درست شده اشکش در اومد شروع کرد هق زدن لب ایوون نشست و سرش و توی دستاش گرفت، باورم نمی شد اینطور گریه کنه عمه سرش و توی بغلش گرفت و اونم شروع به گریه کرد، هلیای بیچاره پیرهن باباش گرفت و شرو ع کرد کشیدن گفت: نکن، جریه نکن عمه سر فریبرز و رها کرد و هلیا رو در آغوش گرفت گفت: این بچه چه گناهی دار! فریبرز دماغش و بالا کشید و گفت: حق با شماست ، مرگ یه بار شیونم یه بار، طلاقش می دم، فردا میرم دنبال کاراش اشاره به گلوش کرد و گفت: دیگه به اینجام رسیده، دیگه خسته شدم انقدر که بخشیدمش و از اشتباهاتش چشم پوشی کردم، نتیجه اش چی شد؟ خوب که نشد هیچی، بد تر هم شد! دیگه بسمه عمه بوسه ای به سر پسرش زد و گفت: آفرین کار درست همینه. میوه ها رو دم اتاقشون گذاشتم خداحافظی کردم و از اونجا زدم بیرون سوار موتور به طرف خونه حرکت کردم. با خودم فکر کردم چی می شد زن فریبرز یه کم کوتا می اومد؟ چی می شد به همین صورتی که خدا بهش داده راضی باشه؟ یعنی این کارایی که انجام می ده ارزشش رو داره؟ صورت فریبرز خیلی جدی بود انگار ایندفعه راستی راستی به فکر طلاق افتاده، بیچاره هلیا. @rumansara
کوثر چهار دست و پا خودش رو به سفره رسوند گوشه رو گرفت و کشید دو سه تا بشقاب لیوانی که توی سفره بود شکست عمه تهمینه دوید بغلش کرد و رو به ما مردا گفت: معلوم هست حواستون کجاست ؟ مگه ندیدید اومده سر وقت سفره! مامان سفره رو با احتیاط جمع کرد و خورده شکسته ها رو توی سطل زباله ریخت مادر جون گفت: از تو کشو آخری یه سفره دیگه بیار بعد رو به کوثر گفت: قربون این دسات برم که باهاش شیطونی میکنی عمه دخترش و دست مادرجون داد و گفت: بگیرش تا بتونم کمک بقیه سفره رو پهن کنم خدا رو شکر خبری از بهزاد نبود گویا مادرش کمرش گرفته رفته کمکش. آقا جلال و بهمن گرم اختلاط بودند بابا هم داشت با یکی از همکاراش تلفنی صحبت می کرد فریبرز هم دمغ یه گوشه نشسته و سرش توی گوشیش بود حوصله ام سر رفت پاشدم کمک مامان اینا کردم، کباب شامی غذای مورد علاقه ام بود به خصوص که مادر جون برای سیب سرخ کرده همیشه پر پیمون می گرفت سس فلفلی رو ازتوی یخچال برداشتم و سر سفره نشستم عمه سکینه مسئول تقسیم غذا شد ،نگاه کردم دیدم خبری از هلیا نیست گفتم: فریبرز،دخترت کو؟ اشاره ای به پشت سرش کرد و گفت: خوابش برده مشغول خوردن شدیم فقط صدای تق تق برخورد قاشق و بشقاب پیرکس می اومد. هانیه نگاهی به جمع انداخت و گفت: چه سکوتی! عمه سکینه آهی کشید و عمه طاهره گفت: حرف زدن سر سفره عمر آدم و کوتاه می کنه. اقا جلال گفت: آقا هادی شنیدم اینبار کشاورز شدید بله ای گفتم و مادر جون گفت: چی کِشت کردید؟ بهمن جای من جواب داد: گندم و آفتابگردان عمه سکینه گفت: آفتاب گردونا الان کوچیکند وقتی بزرگ بشند خیلی قشنگند عمه طاهره گفت: ببینم تو زمین پشت خونه سکینه اینا کار میکنی؟ آره ای گفتم مادر جون گفت: بارک الله ، پسرم جوهر کار کردن داره بابا که لقمه اش رو جوری میجوید که انگار داره برای جمع بوس میفرسته گفت: کشاورزی یکی از شغلاییه که برکت توش زیاده آقا جلال گفت: پس دیگه نونوایی نمیکنی؟ لقمه ام و قورت دادم و گفتم: نمیدونم، انگار از فکرش اومدم بیرون بابا گفت: عه! پس تکلیف این مغازه ای که گرفتیم چی میشه؟ تکه آخر کباب شامی رو خالی توی دهنم گذاشتم و گفتم: ضرر نکردید بدید اجاره منم هر وقت دیدم تمام وسایلام جور شد یهو به سرم زد و نونوایی رو شروع کردم هانیه لبخندی زد و گفت: عمر همه اتون کم شد به غیر خودم گفتم: نخیر مامان هم سر سفره حرف نزد. وقتی سفره جمع شد عمه بحث فریبرز رو وسط کشید یه جورایی می خواست مشورت بگیره آقا جلال گفت: نظر خودتون چیه؟ عمه سکینه سریع گفت: من که خیلی وقته به همین نتیجه رسیدم بهمن استکان خالیش رو توی نعلبکی گذاشت و گفت:هر تصمیمی خودش بگیره من نه نمی گم آقا جلال گفت: فریبرز، نظرت قطعیه؟ اونم نگاهی به دخترش که غرق در خواب بود انداخت و گفت: اولش فکر می کردم به خاطر آینده دخترم باهاش سازش کنم بهتره اما مامان درست می گه، نگه داشتن دخترم در کنار مادرش درست نیست چون خود مائده یه ویروس مخربه. مادر جون پای دردناکش رو دراز کرد و گفت: والا ما هم که این عقبیم از دعواهای شما خسته شدیم آقا جلال گفت: من میگم بهتره ببریش یه مشاور شاید یه مشکل روانی داشته باشه با چند جلسه مشاوره درمان بشه عمه سکینه پوز خندی زد بهمن هم سری به نفی تکون داد فریبرز آب دهنش رو سنگین قورت داد مکثی کرد و گفت: مشکل روانی نداره، مسخ اینستا شده هر چی توش ببینه در نظرش زیبا جلوه می کنه، داره شبیه جن و زامبی می شه ولی در نظر خودش عالی شده، نه آشپزی می کنه و نه خونه رو تر و تمیز فقط یه گوشه نشسته و غرق در اینستاست، فلان آرایشگاه تبلیغ مژه گذاشته میدوه همونجا ، فلانی بوتاکس می کنه میدوه ، فلانجا ناخن کاریش خوبه خودش رو برسونه. یه بار رفتم خونه دیدم بچه تو تب می سوزه داشت هزیون می گفت انقدر سرگرم گوشیش بود که اصلا نفهمیده بود! از بس ژل ریخته تو صورتش که فکش از هم باز نمی شه، دارم تحملش میکنم تمام این مدت آقا جلال سرش زیر بود وگوش میداد وقتی حرف فریبرز تموم شد گفت: میدونم این حرفی که میزنم درست نیست ولی بعضی وقتا انتخاب بین بد و بدتره، با این اوصافی که می‌فرماید این زندگی ای نیست که شما می کنید، البته آخرین باری که منم مائده خانم رو دیدم تعجب کردم از چهره ی خودشون چیزی باقی نمونده بود ،مسئله ای که مهمه تربیت این بچه است در کنار اون مادر، این طفل معصوم میسوزه، خلاصه اش رو بخوام بگم تصمیم درستی گرفتی. انگار این حرف آقا جلال مهر تایید بود بر پایان زندگی مشترک فریبرز و مائده خانم @rumansara
پلکام و از هم باز کردم انگار فایده نداره، هر چی تلاش می کنم چشمام و می بندم بی نتیجه است، پتو رو از روی صورتم کنار زدم گوشی رو از کنار بالشم برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم دو ده دقیقه ی بامداده! توی جام نشستم نفس و سنگین بیرون دادم کاش خوابم می برد، نمیدونم چرا ته دلم یه حس خاصی بود انگار شور می زد، فردا باید راه بیافتیم برای روستا آخه پس فردا جواب آزمایش میاد ، خوبه به علی بگم این دو سه روز و جای من بره صحرا تا ابراهیم دست تنها نباشه که منم با خیال راحت برم و برگردم، نکنه فردا بلیت گیرمون نیاد؟ خوبه الان اینترنتی بگریم. شروع به جستجو کردم چند تا سایت رفتم همه زده تکمیل ظرفیت ، اِی داد بی داد،حالا چکار کنیم؟ نمی شه تاخیر انداخت باید به بابا بگم، کاش الان روز بود و بابا بیدار تا میتونستم بهش بگم، الان مجبورم تا صبح صبر کنم، چاره ای نیست راضیش میکنم با ماشین خودمون بریم اتفاقا اینطوری زودتر می رسیم، عَه دیگه این پتو مسافرتی رو روم نمیکشم باید برم از این جدیدا بخرم دستام داره زبر می شه هی بهش گیر میکنه جدی چی شد اینطوری شدم؟ قبل از اینکه با علی همسفر بشم همش تو خونه بودم دلم میخواست یه شغل پشت میز نشین داشته باشم، چی شد که وقتی برگشتم از اون فکر اومدم بیرون، دستام زبر شدند اما عین خیالم نیست ! جدی که سعدی قشنگ میگه بسیار سفر باید تا پخته شود خامی! صدای اذان گوشیم بلند شد، خدا رو شکر صبح شد ، سریع وضو گرفتم و به نماز ایستادم حالا تو نماز همچین خوابم گرفته که نگو لعنت خدا بر دل سیاه شیطون نماز رو که خوندم انقدر چشمام سنگین شد که چهار دست و پا رفتم توی تختم و خوابیدم امروز سم پاشی داشتیم خود ابراهیم پشت تراکتور نشسته و منم شلنگ و گرفته بودم انقدر دلم میخواست یه جا بخوابم اما چاره چی بود دیشب که باید می خوابیدم مثل جغد شده بودم! نزدیک اذان ظهر کارمون تموم شد رو به ابراهیم گفتم: دارم میرم مسافرت یه دوسه روزی نیستم، همون دوستم بود که اون دفعه اومد پیشم بهش میگم صبحا بیاد کمکتون عصرا هم روشن کردن موتور دست خودتون رو می بوسه روی زمین نشست و از کوزه اش یه کم آب خورد گفت: باشه به سلامت بری و برگردی وقتی رسیدم خونه صدای همه در اومد، هانیه دماغش و گرفت و گفت: عه، این بو چیه؟ دویدم سمت حموم و گفتم: سَم لباسام و کندم مامان صدا کردم از لای در دادم دستش اونم انداختشون لباسشویی همه ی جونم بو گرفته بود خوب خودم و شستم و اومدم بیرون ،بابا داشت چایی می خورد گفتم: راستی بلیط گیرمون نیومد مامان ابرویی بالا انداخت: بلیط واسه چی؟ سشوار رو از کمد بیرون آوردم و گفتم: یه کاری توی روستا داریم بریم و بیایم هانیه لواشکی که توی دستش بود و دور انگشتش پیچید و گفت: چه کاری؟ بابا به دروغ گفت: یکی از همون باند جا مونده بود دستگیرش کردند به هادی گفتند بیا شناسایی مامان گفت: خب هادی تنها بره تو چرا می خوای باهاش بری؟ بابا نگاهی بهم انداخت قشنگ معلوم بود گیر کرده چی بگه یه کم من من کرد و گفت: میخوام برم ببینم این پدر سوخته ها چه شکلیند. مامان وا یی گفت بابا رو بهم کرد: یعنی هیچ ماشینی نیست باهاش بریم؟ گفتم: باید از دو سه روز قبل رزرو می کردیم بابا تکیه از دیوار گرفت و گفت:حالا چطوری بریم؟ گفتم: چاره ای نیست باید با ماشین خودمون بریم بابا مستأصل گفت: اعتباری بهش نیست گفتم: همین الان میبرمش در مغازه رسول یه نگاه بهش بندازه اگه گفت می شه باهاش رفت، میریم هانیه به ساعت اشاره کرد و گفت: الان ظهره، بسته است به طرف حیاط رفتم و گفتم: داشتم می اومدم باز بود بهش گفتم صبر کنه کارش دارم، بابا سوییچ کجاست ؟ پایین ایوونی گفت و من سریع برش داشتم و رفتم پیش رسول، بنده خدا نگاهی بهش انداخت و گفت: یه کم مشکل داره ولی جوری نیست که توی راه بذارتت برگشتم خونه به بابا گفتم یواش یواش آماده بشه راه بیافتیم، زنگی به علی زدم و ازش خواستم فردا و پس فردا صبح به جایم بره صحرا، خدا رو شکر قبول کرد ساعت سه و نیم و چهار راه افتادیم از شهر که خارج شدیم بابا گفت: نمیدونم چرا استرس دارم! یه سمند سورن جلوم بود ازش سبقت گرفتم و گفتم: اتفاقا منم دیشت تا صبح خوابم نبرد بابا اشاره به تابلو کرد و گفت: یادت نره گاز بزنی هم گاز زدم هم باک و پر بنزین کردم بابا یه پنجاه تومنی داخل صندوق صدقاتی که اونجا بود انداخت میدونستم مثل همیشه زیر لب می گه: برای سلامتی امام زمان (عج) توکل به خدایی گفتم و حرکت کردیم @rumansara
نزدیک که شدیم به علی محمد زنگ زدم گفتم : بهشون خبر بده که ما تا یک ساعت دیگه می رسیم. خیلی خسته بودم دلم میخواست یه گوشه بخوابم و یک دل سیر استراحت کنم زدم یه گوشه به بابا گفتم: دیگه چشمام نمی کشه بی زحمت از اینجا به بعد رو شما رانندگی کنید من یه کم بخوابم با ترمز ماشین چشمام و باز کردم بابا نگاهی بهم کرد و گفت: از چه سمتی بریم؟ گوگل مپ گوشیم و باز کردم و آدرس دادم وقتی رسیدیم دیدم آقا سعید و یه پسر جوون که ده بیست سالی میزد از ماشینی که کمی اونطرف تر پارک بود پیاده شدند ما هم پیاده و با هم وارد آزمایشگاه شدیم آقا سعید برگه رو به دختر جوونی که پشت میز بود داد، دختر نگاهی به برگه انداخت و جواب آزمایش رو که داخل یه پاکت بود دستش داد همگی اومدیم بیرون آقا سعید گفت: بهتره جواب رو در حضور پدرم ببینیم بابا دستی به گردنش کشید و گفت: کجا تشریف دارند؟ اشاره ای به ماشینشون کرد و گفت: داخل ماشین نشستند. سمت ماشینون رفتیم مش مصطفی روی صندلی عقب نشسته و نگاهش ما رو تعقیب می کرد سلامش دادیم با حرکت سر جوابمون و داد دستی به سبیلاش کشید به پسرش گفت: بخون ببینیم چی نوشته؟ اقا سعید در پاکت و باز و برگه جواب رو بیرون آورد تای کاغذ رو باز و شروع کرد جواب رو با صدایی که فقط ما بشنویم خوندن، جوابی که با شنیدنش چشمای اونا هر لحظه رو به قرمزی می رفت و دهن ما باز تر میشد قلبم به شدت به قفسه ی سینه ام می کوبید تا اومدم به خودم بیام زیر مشت و لگدشون بودم صدای بابام رو میشنیدم که فریاد می زد: نزنیدش ، کشتیدش و مدام سعی می کرد اونا رو ازم دور کنه، چند نفر صحنه رو دیدند و اومدند کمک انقدر کتک خورده بودم که نای بلند شدن نداشتم بابا کمک کرد از جام بلند شدم بردم روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم خودش رفت سمتشون تا باهاشون صحبت کنه همه‌ی بدنم کوفته شده و درد می کرد چرا اینطوری شد؟ نکنه دارم خواب میبینم، حتما آزمایش اشتباه شده آخه من که از دو متری دخترشونم رد نشدم، مگه میشه! یعنی چی که نود و نه درصد و نه دهم درصد مطابقت داره! نکنه توی راه اومدنه تصادف کریم من الان توی کمام دارم کابوس میبینم، آره بعد دعوتم می کنند توی زندگی پس از زندگی که چی دیدی؟ ولی اونا اون دنیا و اعمالشون رو می بینند از مال من فرق داره، چرا بابا رفتنش طولانی شد؟ یه بلایی سرش نیارند، الان یه یک ساعتی هست رفته در ماشین باز شد خدا رو شکر سالمه پشت فرمون نشست و راه افتاد به زور تنم و بلند کردم و نیم خیز شدم گفتم: چی شد؟ گره ای کور بین ابروهاش بود از توی آینه جلو نگاهی بهم انداخت و گفت: حقش بود میزاشتم زیر دست و پاشون جون بدی! من و سر افکنده کردی، توی عمرم انقدر خجالت زده نبودم که امروز شدم، لامصب تو که غلط اضافی کردی گوه خوردی من و با خودت آوردی، با گردن کج جلشون ایستاده بودم و التماس میکردم، فقط یه چیز و راست و حسینی بهم بگو به زور... گفتم: چی میگی بابا! به پیر به پیغمبر من کاری نکردم که سر افکنده بشی،حتما آزمایش اشتباه شده محکم کوبید روی فرمون گفت: من و خر نکن هادی! یکی از معتبرترین آزمایش گاه های شهر رفته بودیم . به سختی کامل نشستم گفتم: چکار کنم باورم کنید؟ به کی قسم بخورم که قبول کنید ؟ به جون مامان قسم... سریع گفت: ببند ، قسم جون مادرت و نخور، فعلا این و ولش کن ، یه فکری بکن ببینیم چطور جمعش کنیم؟ گفتم: یعنی چی؟ الان داریم کجا میریم؟ اشاره ای به جلو کرد و گفت: دارم دنبالشون میرم باید حرف بزنیم به یه نتیجه ای برسیم سر یه کوچه ماشینشون توقف کرد بابا کنارشون ایستاد آقا سعید گفت: توی کوچه جای پارک نیست همینجاها پارک کنید بریم بابا ماشید و کنار یه دیوار پارک کرد گفتم: اینجا کجاست ؟ ماشین و خواموش کرد و گفت: فکر کنم همون خونه ای که واسه دخترشون توی شهر گرفتند کمک کرد پیاده شدم، پای راستم به شدت درد می کرد با کمک بابا به زور میتونستم راه برم یه کم داخل کوچه شدیم مش مصطفی پیش تر از همه میرفت جلوی یه در کوچک کرم رنگ ایستادند زنگ رو فشردند انگار افراد توی خونه میدونستن قراره بریم که بدون کیه گفتن دکمه ی آیفون رو زدند در به ساخت بود یه راه روی یک متری رو رد و وارد هال می شدیم. همه توی همون هال نشستیم مش مصطفی عروس و نوه اش رو صدا کرد تا بیاند وقتی اون ها هم به جمعمون پیوستند مش مصطفی صورتش رو به گلنار اما انگشت اشاره اش سمت من بود گفت: از این می خواستی محافظت کنی که سکوت کردی؟ آخه این، ارزشش رو داره! @rumansara
گلنار همونطور که سر به زیر بود پر چادر رنگیش رو زیر انگشتاش له می کرد گفت: به خدا از کسی حمایت نکردم من نمیدونم جریان چیه و چطور حامله شدم، هنوزم حرفم همونه آقا سعید که پیش دخترش بود دست بلند کرد که توی صورتش فرود بیاره که با صدای نه ی بلند بابا دستش توی هوا خشک شد بابا گفت: مگه وضعیتش و نمی بینید! با زدنش چی درست می شه؟ بهتره به جای این حرفا فکر چاره باشیم مش مصطفی با اون اخم غلیظی که روی پیشونیش داشت گفت: چاره! بابا بین حرفش اومد گفت: پسرم یه غلطی کرده ، خودشم مسئولیتش قبول می کنه مامان گلنار که تا الان ساکت بود گفت: چی دارید میگید! دخترم و بدم به غریبه ها،مردم چی میگند؟ مش مصطفی دستش و محکم روی زانوش کوبید و گفت: زیور، اول فکر کن بعد حرف بزن، الان وقت این حرفا نیست. بعد رو به بابا گفت: مسئولیت قبول کنه! این اگه مرد بود که همچین کاری با این طفل معصوم نمی کرد بابا دستی به محاسنش کشید و گفت: پس می گید چکار کنیم؟ می خواید بچه که به دنیا اومد بدید خودمون بزرگش می کنیم که برای شما مشکلی نداشته باشه آقا سعید یه کم صداش رو بلند کرد و گفت: چی دارید می گید، پس تکلیف دختر من چی می شه؟ نگاهم به گلنار بود که آروم آروم داشت اشک میریخت بابا که معلوم بود کلافه شده گفت: شما بگید چکار کنم؟ میگم عروسم بشه میگید مگه به همین راحتیه میگم خب بچه رو بر میداریم میگید پس مادر بچه چی؟ خب چه خاکی تو سرم بریزم؟ بگید، همون خاک و میریزم. مش مصطفی گلوش وصاف کرد و گفت: مشکل ما اینه که با این اوضاعش چطور عروس بشه نمیتونیم که برا اون یکی عروسی بگیریم برای این یکی نه مردم شک میکنند، نمیگند هم داماد غریبس هم جشن عروسی نداشتند آقا سعید گفت: یه مشکل دیگه هم هست، اون یکی چند وقته عقده اول اونا باید جشن عروسی بگیرند بعد اینا ، در ضمن توی عروسی خواهرش اگه یه گوشه بشینه هم باز خاله زنکا شک می کنند من که پام به شدت درد میکرد گفتم: با اجازه از جمع پاش و گچ بگیرید الکی به همه بگید پاش شکسته اون موقع نه برای عروسی خواهرش نه عروسی خودمون کسی شک نمی کنه مش مصطفی گفت: تو خفه شو، کی بهت اجازه داد که گاله ات و باز کردی؟ بعد رو به بقیه کرد و گفت: بد هم نمی گه پس فطرت زیور با گره ای که توی پیشونیش داشت گفت: مردم نمی گند چه عجله ای داشتید الان عروسی گرفتید نمی شد یه کم صبر کنید دخترتون خوب بشه بعد بابا یه پاش رو ستون دستش کرد و گفت: برای خواهرش که اشکال نداره اما برای عروسی خودش الکی بگید عمه پدر شوهرش تو ای سی یو نفسای آخرش و می کشه از ترس مردنش عجله داشتند برادر گلنار گفت: اگه خبرش به گوش عمه اتون برسه ناراحت نمی شه؟ بابا خنده ای کرد و گفت: من اصلا عمه ندارم، راستی ما هیچ نظر گلنار خانم و نپرسیدیم! مش مصطفی گفت: نظر می خواد چکار،مجبوره اطاعت کنه بابا گفت: نمیشه که، دختر رضایت نداشته باشه عقد باطله ، بگو بابا جان، نظر خودت چیه؟ گلنار سرش رو بلند نکرد دماغش و بالا کشید با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و با صدای لرزون گفت: هر چی آقاجونم بگه همونه. @rumansara
با تموم شدن صحبتا و توافقاتمون از اونجا زدیم بیرون چون پام درد میکرد بابا پشت فرمون نشست یه کم که دور شدیم بابا اخماش رو در هم کشید و گفت: توی کل عمرم مجبور نشده بودم دروغ بافی کنم و در تداومش انقدر ایده به خرج بدم، فقط می خوام ببینی من و به چه نکبتی وا داشتی، فکر میکنی کار خوبی کردیم؟ هه! زهی خیال باطل ، حالا اونا پیش خودشون فکر می کنند که ما چه آدمای دو دره بازی هستیم که انقدر خوب دروغ می گیم حرفای بابا درست بود اما گناه من این وسط چی بود؟ من خودم یه قربانی ام گفتم: حالا میگید چکار کنیم؟ بریم به مردم روستا واقعیت و بگیم، آبروی یه خانواده رو ببریم؟ بابا سری از روی تاسف تکون داد و گفت: نه الان گندیه که زده شده دیگه قابل درست شدن نیست ، قدیمیا چه خوب گفتن؛ یه دیوونه سنگی به چاه می اندازه که صد عاقل نمی تونند بیرون بیارندش گفتم: به خدا ، به پیر به پیغمبر من کاری نکردم بابا نیش خندی زد و گفت: آره راست میگی ، اون بچه هم تِلِپ از آسمون ول شد تو دامن اون دختر طفل معصوم! آخه احمق اگه می خواستی باهاش ازدواج کنی مثل آدم بهم میگفتی یه خاکی توی سرم میکردم میگی رسمشون نیست دختر به بیرون از روستا بدند اشکال نداره یه چاره ای براش می کردیم آخه این چکاری بود تو کردی؟ جوابش و ندادم آخه هر چی بگم باور نمی کنه یه کم سکوت کرد بعد دست مشت شده اش رو جلوی دهنش گرفت: عه عه عه، عجب احمقیم ، دیدم اون دفعه گفت؛ اگه بچه مال هر کی بود من حاضرم باهاش ازدواج کنم، منِ خر فکر کردم چقدر پسرم دلسوزه نگو نکبت میدونسته جریان چیه! از پنجره کنارم چشم به کنار جاده دوختم که خار ها با چه سرعتی از ما دور می شدند گفتم: بابا داری قضاوتم می کنی لب پایینیش و زیر دندونش برد و ادام رو در آورد: قضاوتم می کنی، آخه نکبت تو تا برای این شرایطشم دورغ آماده کرده بودی! باز ادام و در آورد: پاش و گچ بگیریم نگاه از بیرون گرفتم و به بابا دادم گفتم: اون وقت شما از کجا میدونستید چه دروغی آماده کردم که سریع پای عمه آفتاب لب بومتون روکشیدید وسط؟ بابا زد پس سرم و گفت: با من جواب سوالی نکن داشتم به سکوت به وجود اومده دل می بستم که باز بابا دست مشت شده اش رو جلوی دهنش گرفت: عه عه عه، حالا چطوری به نهنه ات جریان و بگم؟ عجب بدبختی ای ، خدا میدونه تا کی باید اشک و آهش و تحمل کنیم. بالاخره انقدر غر زد تا خسته شد و تونستم یه یک ساعتی بخوابم، از خواب که بیدارشدم یه کم حالم بهتر شده بود توی پمپ گاز وقتی ماشین پر شد من پشت فرمون نشستم و بابا خوابید، میدونستم یه سونامی بزرگ در انتظارمه شاید از دست خانواده مش مصطفی تونستم جون سالم به در ببرم اما از دست مامان رو نمیدونستم دم خونه رسیدیم به بابا گفتم: حالا قضیه رو چطور به نامان بگیم؟ بابا خمیازه ای کشید و گفت: تو هیچی نگو از دیروز تا الان خیلی بهش فکر کردم یه جور می گم که زیاد داغ نکنه کلید و توی قفل در چرخوند و وارد شدیم مامان با لبخند اومد جلومون استقبال چشمش که به من افتاد لباش جمع شد و گره ای بین ابروهاش افتاد گفت: این چه سر و وضعیه تو داری! نگاهی به بابا انداختم دیدم اونم بدتر نمیدونه چی بگه گفتم: خوردم زمین توی هال نشستیم هانیه کنار بابا نشست و سرشو گذاشت روی شونه اش گفت: سوغاتی واسم چی آوردی ؟ همون موقع مامان سینی چایی رو جلومون گذاشت بابا گفت: زن داداش شکه شده به بابا نگاه کردم هانیه آروم به بازوی بابا زد و گفت: جدی دارم میگم سوغاتی واسم چی آوردی؟ بابا هم تکیه از متکا گرفت و چهار زانو زد یه استکان برداشت و گفت: منم جدی گفتم، زن برادر برات آوردم مامان یه تای ابروش و بالا داد و گفت: رحیم! درست حرف بزن چی داری میگی؟ بابا فورتی از چاییش رو خورد و گفت: اون روز که میخواستیم بریم روستا گفتم دلیلش چیه، دروغ گفتم، همه ی اون باند نکبتی رو خیلی وقته گرفتند ما برا این کله خر رفتیم اونجا، چه اون دفعه قبلی چه این دفعه، خاک بر سر یه دختر و حامله کرده حالا ما مجبوریم اون و عروس خودمون کنیم، این سر و وضعشم مال اینه که خونواده دختره ریختند سرش زدندش! @rumansara
بعد با خیال راحت بقیه چاییش رو خورد ، مامان و هانیه با چشمایی که دیگه جا برای گشاد شدن نداشت بهم نگاه می کردند مامان بنده خدا میخواست حرف بزنه نمیتونست فقط یه سری آوا از گلوش خارج می شد یهو دستش و گذاشت روی قلبش و نزدیک بود پس بیفته که سریع گرفتمش به هانیه گفتم: برو آب قند بیار بعد رو به بابا کردم: از دیروز تا الان فکرتون این بود! بابا که تازه فهمیده بود خبر رسون خوبی نیست گفت: چمیدونستم زرتی غش می کنه! هانیه آب قند و دستم داد جرعه جرعه توی دهنش ریختم یه کم که حالش بهتر شد شروع کرد مثل ابر بهار گریه کردن خودش رو از روی پام کشید کنار می خواست حرف بزنه ولی گریه اش نمیذاشت یه کم که سبک شد گفت: بابات چی میگه؟ انقدر ناخلف شدی، خدایا من بیست و چهار ساعت رو به قبله ام این شد نتیجه! بچه ام باید بره دختر مردم و ، وای خدا جونم و بگیر راحتم کن، کاش میمردم و همچین چیزی نمیشنیدم یهو ساکت شد آب دهنش و با صدا قورت داد و گفت: اگه این بهزادی شوهر تهمینه بفهمه ، دشمن به شادیش برای کل دودمانم بسه دوباره گریه رو از سر گرفت هی روی زانوش کوبید و من و نفرین کرد. گفتم: مامان قضیه اونقدرا هم که فکر میکنی بغرنج نیست بابا تک خندی کرد و گفت: راست میگه شاق نیست فقط دختره پنج ماهشه دو روز دیگه میزاد مامان پاشد رفت از توی آشپزخونه دمپاییش رو آورد و شروع کرد من و زدن گفت: نر قول خجالت نکشیدی هانیه گفت: حالا فهمیدم چرا از اون روستا دل کنده نمیشد بیاد مامان سر پا نشست و سرش رو توی دستاش گرفت با صدا گریه می کرد ، سرش و توی بغلم گرفتم و گفتم: به خدا بی گناهم اصلا نمیدونم اون دختر چطور حامله شده! مامان تند تند اشکاش و پاک کرد و گفت: نکنه دروغ میگند، سر بچه ام کلاه گذاشته باشن و بخواند دختر نا خلفشون رو به ریشمون ببندند بابا گفت: آره بچه ات راست میگه، چون نمیدونه آزمایش دی ان ای ش مثبت در اومد؟ باز مامان بغضش ترکید: تا آزمایشم دادید؟ اصلا من و آدم حساب کردید؟ چرا از اول نگفتید بعد شروع کرد با دست من و زدن به زور فرار کردم گوشه ی اتاق، چرا هیچ کس حاضر نیست حرفم و قبول کنه ،چرا هرچی تلاش میکنم بی گناهی خودم و ثابت کنم اون تلاشم بر علیه خودم استفاده میشه! خدایا امتحانی که داری ازم میگیری خیلی سخته، توکل به خودت، هیچ کس جز خودت نمیتونه این گره کور رو باز کنه. حالا که کسی حرفم و باور نمی کنه بهتره اون چیزی که اونا اصرار بهش دارند رو گردن بگیرم. گفتم: دوسش داشتم روستاشونم دختر به بیرون نمیداد تنها گزینه ای که جلوم دیدم همین بود حالا به هر حال باید جمعش کنیم مامان توپید؟ مگه ما گند زدیم که بخوایم کمکت جمع کنیم؟ بعد انگار با خودش حرف می زد گفت: از حالا باید نگاه و خنده های تمسخر آمیز اون بهزاد بی همه چیز و تحمل کنم. بابا گفت: غصه اون مرتیکه رو نخور ،توی این چند روز دست به دروغمون خوب شده، همونطور که برای اونوریا خوبش رو ساختیم برای این طرفیا هم میسازیم هانیه گفت: میگیم بینشون صیغه محرمیت بوده،نمیگیم رسمشونه دختر بیرون ندند بابا هم خنده ای کرد و گفت: آره اگه هم بهزاد خواست حرف بزنه میگیم زنش بوده به تو چه! مامان کمی آروم شد اما صورتش رو ازم بر میگردوند این یعنی باهام قهره @rumansara
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد شماره علی محمد بود، این و کجای دلم بزارم! میدونم میخواد فحشم بده رفتم توی اتاقم دکمه سبز و لمس کردم و گذاشتم دم گوشم: چاکر علی محمد منتظر جوابم بود که این طور منفجر شد: هادی مگه اینکه دستم بهت نرسه، خیلی پس فطرتی نمک می خوری نمکدون می‌شکنی این چکاری بود کردی؟ مگه ما چه هیزم تری بهت فروختیم. اگه بین حرفش نمی پریدم تا صبح می خواست بگه، گفتم: چه خبرته! یواش، وایسا مام پیاده شیم. ببین ما با هم رفیقیم دوست ندارم رو تو رو بشیم، علی محمد یه ماجرایی هست که هر چی هم بگم کسی باور نمی کنه فقط این و بدون نه من نه گلنار هیچ کدوممون خطایی نکردیم هر جفتمون بیگناهی توپید بهم: خفه شو اسمش و توی دهن نحست نیار نفس عمیقی کشیدم گفتم: چرا؟ چرا نتونم اسمش و بیارم؟ تو شوهر خواهرشی من نامزدش بعدم شوهرش پس حقش رو دارم صدای نفس نفس زدنش رو میشنیدم گفت: حالم ازت به هم می خوره، همچین خودت و زده بودی به اون راه که باورم شد از بارداریش بی خبری، البته خدا در و تخته رو مهر کرده،اونم دنده اش می خاریده که... بغض مثل یه سرب داغ توی گلوم نشست فریادم دست خودم نبود: علی محمد، احترام خودت و نگه دار نذار دهنم وا بشه ، از خدا بترس تهمت نزن اونم فریاد زد: با مظلوم نمایی من و خر نکن اشکم آروم اومد پایین بغض توی گلوم توی صدام مشخص شد آروم گفتم: حضرت علی (ع) می فرمایند: هركه به برادر خود گمان بد برد ، به پرودگارش گمان بد برده ؛ زيرا خداوند عزّ و جلّ مى فرمايد : «از بسيارى گمانها بپرهيزيد» . هنوز صدای نفس نفس زدنش می اومد اما اینبار فرق می کرد اونم آروم گفت: خب تو بگو اگه کاری نکردی پس چرا... بین حرفش اومدم گفتم: به خدا نمیدونم ، ولی این و بدون بلاخره معلوم میشه جریان چی بوده و چطور این اتفاق افتاده ،اون موقع بغضم ترکید دماغم و بالا کشیدم گفتم: اون موقع همه اتون با گردن کج نیاید از ما حلالیت بطلبید، همه جوری باهام رفتار می کنند که کار نکرده رو بگم کردم، هر چی از خودم دفاع می کنم بر علیه ام می شه، من هیچی، اون دختر بدبخت چی! کاش چشم باز می کردم میدیدم همه چی یه خواب بوده، اعتراف می کنم برای اولین بار که دیدمش ازش خوشم اومد، اعتراف میکنم یواش یواش عاشق شدم ولی به مولا علی هرگز تا دومتریش هم نرفتم ، بابا، به کی بگم من عاشق حجب و حیاش شدم، من عاشق حجاب و متانتش شدم، مگه خرم خودم با دستای خودم بزنم نابودش کنم؟ اگه فکر می کنی دروغ میگم برو از بی بی گل بپرس، از زمانی که دلم لرزید اون فهمید ، هر دفعه بهم هشدار داد گفت رسمتون چیه، رسومتون چیه، دست از پا خطا نکردم از عصبانیتش خبری نبود گفت: دلم میخواد باورت کنم اما ته قلبم نسبت بهت دلچرکینم، تو خودت رو بذار جای من ، چکار می کردی ؟ نمیدونمی گفتم و ادامه دادم: شاید منم همین کار رو می کردم. قرار شد برای عروسیت تاریخ تعیین کنید، چی شد؟ گفت: دیشب خونه مش مصطفی بودیم، تصمیم بر این شد که هفدهم همین ماه عروسی بگیریم نگاهی به تقویم گوشیم انداختم تازه امروز نهمه یعنی هشت روز دیگه گفتم: زود نیست ؟ گفت: من که یک ماهی هست می خواستم عروسی بگیرم سر همین جریان عقبش انداختم برای شما هم با این شرایطی که دارید وقت صبر کردن ندارید. وقتی تماس و قطع کردم دویدم توی هال رو به بابا گفتم: علی محمد زنگ زد میگه هفدهم عروسیشه بابا یه پاش رو ستون دستش کرد و مشتش رو جلوی دهنش گرفت به فکر فرو رفت مامان هم وا رفته به گل قالی جلوش خیره شد فقط هانیه بود که گفت: ما هم دعوتیم؟ چی بپوشم ؟ مامان نگاهی بهش انداخت و بابا گفت: وقتی هفدهم عروسی اوناست ما باید جلوترش بریم اونجا تا این دو تا رو به عقد هم در بیاریم مامان آهی کشید و گفت: چند سالی داره؟ خوشگله یا زشت؟ قد بلنده یا کوتاه؟ گفتم: دو سال از هانیه کوچکتره قدشم متوسطه چهار پنج سانت پایین تر از شونه ام رو با دست نشون دادم و گفتم: تقریبا تا اینجامه هانیه دست به سینه در حالی که یه کج خند به لب داشت گفت: خب؟ خوشگلیش چی؟ روی زمین نشستم و تکیه به پایین اپن دادم گفتم: از نظر من که خوشگله ولی اگه می خوای بهتر بفهمی از بابا بپرس بابا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: اصل دهن بزیه که خوش اومده مامان با همون قیافه ی آویزون گفت: رحیم درست بگو ببینم چطوریه؟ بابا چهار زانو شد و گفت: خوشگلیش معمولیه بیشتر نمکیه راستش و بخوای دفعه اول که دیدمش به دلم نشست اشاره ای بهم کرد و گفت: بهم می خورند، انشاءالله این ماجرا به خیر و خوشی تموم شه، شما هم به پای هم پیر بشید @rumansara
اشاره ای بهم کرد و گفت: بهم می خورند، انشاءالله این ماجرا به خیر و خوشی تموم شه، شما هم به پا هم پیر بشید بعد یه لبخند گوشه ی لبش نشست و گفت: دفعه دوم که فهمیدم بچه ی توی شکمش نوه ی منه توی اون بلبشو یه حس خاصی داشتم، با دیدنش انگار هانیه ، همونقدر تو دلم جا داشت باباش که میخواست بزنتش قلبم می خواست کنده بشه. الهام فکر کن، تا سه چهار ماه دیگه یه بچه میاد تو این خونه صدای ونگ ونگش همه جا رو برمیداره، هادی نفهمیدی پسر یا دختر؟ سری به نفی تکون دادم بابا ادامه داد: تصور کن، صبح پا میشیم میبینیم هادی با موهای نا مرتب داره بچه می خوابونه یه نرمه لبخند هم روی لبای مامان نشست گفت: اگه به بچه گی های باباش بره سحر خیز می شه نمیزاره کسی بخوابه برای علی پیام دادم کجایی؟ جواب داد « دارم کارهای ماشین و میکنم فردا می خوام راه بیافتم، اومدی یا نه؟» نوشتم« آره، الان هم می خوام برم صحرا » از بین گندما گذشتم به تک درخت رسیدم حصیر رو زیرش گذاشتم و سمت موتور چاه رفتم روشنش کردم نگاهی به آفتابگردونا انداختم یه کم جون گرفتند یه چند تا گنجشک در بینشون جست و خیز می کردند لب کرته نشستم یه کم اونطرف تر یه وزغ بی حرکت بود خیره بهش موندم تا ببینم می خواد چکار کنه؟ چشمم به مگسی که روی برگ نازک آفتابگردون نشسته بود افتاد توی یه چشم بهم زدن غذای وزغ شد اومدم دستم و روی زمین بزارم دیدم علف هرزی که نزدیکه تکون خورد تازه متوجه آخوندکی که روش نشسته بود شدم ، قربون خدا برم چقدر شبیه همین بوته ی هرزه! اینطوری راحت میتونه استتار کنه پاشدم پشتم و تکوندم به سمت درخت برگشتم در بین راه مورچه ای دیدم که یه پای ملخ و به آرواره هاش گرفته بود و می برد واقعا طبیعت زیباست هر طرفش و نگاه می کنی زندگی جریان داره زندگی حشرات هم به نوع خودش قشنگه به به تک چنار رسیدم حصیر رو باز کردم روش دراز کشیدم دو دستم و زیر سرم گذاشتم و خیره برگای پهنش به فکر فرو رفتم زندگی من که از زندگی این حشرات سخت تر نیست ، ببین خدا چطور هوای هر کدومشون و داره؟ چه وزغی که گشنه نمی مونه و چه آخوندکی که برای راحت مخفی شدن اینطور ماهرانه و خلاقانه آفریده شده. نور خورشید از لابه لای شاخه ها عبور کرد و بر چشمم تابید دست چپم و از زیر سرم بیرون آوردم و روبهروی چشمام گرفتم، خورشید هر بار از میون برگا بهم چشمک می زد . شنیدن صدای پا باعث شد دل از تصویر روبه روم بکنموبه اون سمت نگاه کنم با دیدن علی نشستم و واسش دست بلند کردم اونم لبخندی زد و بهم نزدیک شد گفت: سفرخوش گذشت؟ دوباره دراز کشیدم و گفتم: چه خوش گذشتنی! اونم کنارم دراز کشید و گفت: چطور؟ تو که اونجا رو خیلی دوست داری! به سمتش غلطیدم و جفت دستام و زیر سرم گذاشتم گفتم: علی محمد زنگت نزد، چیزی بهت نگفت؟ اونم سمتم غلطید و دستش رو ستون سرش کرد گفت: زنگ زد،گفت هفدهم عروسیشه دعوتم کرد چطور مگه؟ نکنه تو رو دعوت نکرده! نیش خندی زدم و گفتم: دعوتم با خانواده با دهن باز نگام کرد گفت: عجب جونوریه، من و تنها دعوت کرده، تو رو با خانواده! دارم براش گفتم: هوشش، چقدر تند میری، اول بفهمم جریان چیه بعد جبهه بگیر سری تکون داد و گفت: جریان چیه؟ منم دستم و ستون سرم کردم و گفتم: دارم باجناقش میشم، شونزدهم عقد میکنیم هفته بعدشم عروسیمونه با چشمای گرد و دهان باز بهم نگاه می کرد نشست و گفت: پسر عجب مارموزی هستی! باز به معرفت علی محمد حالا باید بهم بگی منم نشستم گفتم: باور کن همین دیروز بله رو گرفتیم اصلا فکرش رو نمیکردم تاریخ و انقدر زود بگند لبخندی زد وگفت: به هر حال برات خوشحالم مبارک باشه خسته به خونه برگشتم مامان داشت شام درست می کرد از پشت سر بغلش کردم گفتم: شام چی داریم؟ دستام و از دور شونه هاش باز کرد و گفت: برو اونطرف بذار به کارم برسم دوباره بغلش کردم گفتم: هنوز قهری؟ دوباره دستام و باز کرد و گفت: کاش تو هم دختر شده بودی که انقدر احساس نا امیدی نکنم گفتم: مگه چکار کردم؟ ملاقه رو از کنار گاز برداشت و زد به بازوم دندون قروچه ای کرد و گفت: مگه چکار کردی! بد ترین کار ممکن و کردی و باز مظلوم نمایی می کنی،برو گمشو اون طرف تا عاقت نکردم عجب بساطی داریم، آش نخورده و دهن سوخته! گفتم: چکار کنم ببخشیم؟ اشکاش شروع به چکیدن کرد گفت: همه اش می گفتم این بچه هایی که خلاف می رند حتما تقصیر پدر مادرشونه، حالا می فهمم نه،اون بیچاره ها بی تقصیرند، حالا چطوری توی چشم خانواده زنت نگاه کنم به اطرافیان دروغ میگیم واقعیت و چکار کنیم؟ می شه به خودمونم دروغ بگیم؟ خدا از روی تو هم خجالت می کشم حتما کم کاری از ما بوده، حتما یه جا رو اشتباه رفتیم. خدا ما رو به گناه این نسوزون از شیر آشپزخونه وضو گرفتم و گفتم: میرم استغفار کنم توبه می کنم و از خدا طلب بخشش میکنم ولی مامان این و بدون خدا خیلی بخشنده است اون می بخشه، پس شما هم ببخش
درحال دادن کود به آفتابگردونا بودیم وقتی کارمون تموم شد شروع به آب بیاری کردیم گفتم: چه فرقی میکنه قبل از آبیاری کود بدی یا بعدش؟ ابراهیم کنار کرته نشست و گفت: این کودا با کود حیوانی فرق می کنه اینا تو آفتاب اثرشون کم می شه باید تا کود دهی کردی پشتش آبیاری کنی تا خورد خاک بره و به ریشه برسه اون وقت تاثیر خوبی در بار دهی و شادابی محصول داره. رفتم سر وقت کارم یه کرته پر شد دویدم طرفش و راه ورودی آب رو سد و راه کرته کناری رو باز کردم یه مورچه سواری توی آب داشت دست و پا می زد با نک بیل بیرونش آوردم،چون کارمون طول کشید برای ظهر خونه نرفتیم از مغازه های همونجا نون و ماست گرفتیم خوردیم. آفتاب در حال غروب بود که روی گوشیم پیام اومد از طرف مامان بود « ما میریم خونه مادر جون از راه بیا اونجا» وقتی کارم تموم شد ترجیح دادم اول برم خونه لباسم و عوض کنم چون لباس کار بود، سریع حموم کردم تا بوی عرق ندم لباس مناسب پوشیدم و به طرف خونه مادر جون رفتم. فکر میکردم عمه ها هم هستند ولی فقط خودمون بودیم زمانی که داخل خونه شدم مادر جون لبخندی زد و گفت: به به شاه داماد به کنارش اشاره کرد و ادامه داد: بیا اینجا بشین تعریف کن ببینم تا نشستم اخمی کرد و گفت: بابات تا آقاش خدا بیامرز زنده بود نذاشت یه سر سوزن مال حروم تو خونه بیاد وقتی به رحمت خدا رفت شدم سر پرستشون تا رخت شویی برا مردم کردم اما نون حلال دادم بهشون، این مامانت و میبینی همسایه امون بودند از وقتی بدنیا اومد تا وقتی بزرگ شد میدونستم اون آقا جونتم حلال خوره بچه هاش و درست بزرگ کرده. بابای خودت آدم صاف و صادقیه، پس این چکاری بود تو کردی؟ از وقتی شنیدم از دستت دلخور شدم، دختره رو دوسش داشتی درست ، میاند به چهار تا بزرگتر میگند تا یه راه چاره بیاندیشند، مگه ما برگ چغندیم توی زندگیت؟ سرم زیر بود چیزی برای گفتن نداشتم، آخه هرچی راستش رو بگم مگه کسی باور میکنه؟ ولی مادر جون منتظر یه حرف از من بود به ناچار گفتم: بله شما درست میگید، بذارید به حساب جوونی و خامیم تسبیح سفید رنگش که با خط سیاه روش الله و محمد نوشته رو از کنارش برداشت و شروع به ذکر گفتن کرد گفت: الهام میگفت توبه کردی، به خدا اگه این و نگفته بود راهت نمی دادم، نمیذاشتم از این در پات و بذاری تو بابا گفت: ننه حالا میگی چکار کنیم؟ آهان پس مامان و بابا اومده بودن از مادر جون مشورت بگیرند مادر جون گفت: خواهرات با من ، همه چیز و گردن میگیرم میگم شما به من گفته بودید من یادم رفت به اونا بگم گرچه که میدونم آخرش بام قهر که نه ولی سر و سنگین می شند، لازم نیست همه ی جریان و بهشون بگید شما از بهزاد میترسید من از شوهر طاهر ، اون و خانوادش خیلی فهیم و باکمالاتند اگه بفهمه توی خانواده ما از این اتفاقای کثیف افتاده پاک آبرومون میره، بهزاد رو نادونی نفهمی حرف میزنه اما آقا جلال فرق داره بابا که انگار از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بود و تازه متوجهش شد گفت: راست میگی خانواده آقا جلال فرق دارند مامان گفت: مردم پسر دارند منم پسر دارم، پسرای اونا کاری می کنند که پدر و مادرشون سر فراز باشند اون وقت بچه ی من، هعی هعی! مادرجون دور تسبیحش تموم شد دور بعدی رو شروع کرد گفت: خرید عقد و عروسی رو کی میرید؟ عه، چرا یادم نبود! نگاهم به مامان و بابا افتاد انگار اونا هم فراموش کرده بودند مامان گفت: وای رحیم حالاچکارکنیم؟ بابا با قیافه ی آویزون گفت: هر چی داشتم دادم برا خرید مغازه ، طلا مثقال چنده؟ مادر جون گفت: نمیخواد ناراحت باشید، من یه کم پس انداز دارم میدم بهتون قرض هر وقت داشتید بهم پس بدید واقعا شرمنده ی مادر جون شدیم خدا سایه اش رو ازسرمون بر نداره. بابا به آقا سعید تماس گرفت می خواست بدونه باید چکار کرد چون اصلا وقت نداشتیم، رفت تو حیاط حدود یک ربعی طول کشید تا برگشت مادر جون گفت: چی شد؟ بابا کنار مادر جون نشست و گفت: میگه همونطور که برای اون دخترم ملاحظه ی دامادم و کردم برای شما هم همون کار رو میکنم. راستش توی بیمارستان بود واسه چی ای گفتم و گفت: تو که پسری اینهمه دچار فکر و استرس شدی، اون که دختره وضعیتشم حساسه تازه ما یه عقد و عروسی داریم اونا دوتا عروسی دارند، ببین اوضاع چطور بود که داشت باهام درد و دل می کرد، میگفت زنم نمیدونه به این دخترش برسه یا اون یکی، تمام کارای مراسم هم مونده. پاشدم ایستادم گفتم: گلنار چیزیش شده؟ بابا گفت: میگه افت فشار پیدا کرده رفته زیر سرم روی صندلی کنار اتاق نشستم و با پام ضرب گرفتم گفتم: حالا حالش چطور بود؟ بابا پاش رو ستون دستش کرد و گفت: میگفت بهتر شده خدا رو شکر پاشدم رفتم کنار اپن ایستادم همونطور که با پام روی زمین ضرب گرفته بودم با دستم هم شروع کردم روی اپن زدن مادر جون خنده ای کرد و گفت: امان از عاشقی! رو کرد سمت بابا و گفت: زنگش بزن گوشی و بده من
از هواپیما پیاده و سوار اتوبوس شدم همون دیشب اینترنتی بلیط گرفتم پرواز برای ساعت پنج صبح زده بود ولی با تاخیرهایی که پیش اومد تقریبا شش پرواز کردیم . وارد فرودگاه شدم چشمم به ساعت دیجیتال آویزون وسط سالن افتاد هفت و ده دقیقه . یه کم زمان برد تا چمدونا رو‌تحویل دادند از اونجا زدم بیرون یه تاکسی گرفتم و حرکت کردم تا من و به ترمینال برسونه، از شیراز تا شهرشون چند ساعتی فاصله است تاکسی نگه داشت چمدون و از صندوق عقب برداشتم و پولش رو حساب کردم. به قدری خسته بودم که دلم میخواست سریع یه اتوبوس گیرم بیاد سوار شم و بخوابم رفتم بلیط بگیرم گفت: دوتا اتوبوس هست یکی ساعت دو راه میافته یکی هم ساعت نه شب! از الان تا ساعت دو بیش از شش ساعته! برگشتم یه تاکسی گرفتم که من و تا پلیس راه ببره اینجوری با عبوریا زودتر می رسم. همین طور هم شد یه نیسان آبی واسم نگه داشت بنده خدا از اون لر های باغیرت و با مرام بود کلی با هم اختلاط کردیم بنده خدا تا دم شهر رسوندم میخواست کرایه نگیره به زور یه مقدار بهش دادم . برای اینکه بتونم وارد شهر بشم باید می رفتم اون طرف اتوبان سرعت ماشینا بالا و این کار خطرناک بود ولی چاره چیه! چند دقیقه ای معطل شدم تا یه کم خلوت شد و تونستم رد بشم زدم به خاکی تا خودم و به خیابان ورودی برسونم تو همون هین برای آقا سعید پیام دادم « رسیدم» سریع زنگم زد ! یه کم دست و پام و گم کردم تا الان خودم شخصاً باهاش تلفنی حرف نزدم گلوم و صاف کردم و دکمه سبز رو به سمت بیرون کشیدم الویی گفتم و گفت: کجایی؟ رسیدم کنار خیابون گفتم: ورودی شهرم گفت: آدرس و بلدی؟ دفعه قبل بابا پشت فرمون بود چه برای رفتن که خواب و چه برگشتن که کتک خورده بودم. نه ای گفتم و گفت: تاکسی برات میگیرم، چی تنته؟ نگاهی به خودم انداختم و گفتم: شلوار کتون مشکی با پیراهن راه راه سفید سورمه ای چند دقیقه ای منتظر ایستاده بودم که یه پراید جلوی پام ایستاد گفت: شما تاکسی میخواستید؟ بله ای گفتم و سوار شدم ، از شدت خستگی سریع خوابم برد با حس اینکه یکی تکونم میده بیدار شدم آب گوشه ی لبم و پاک کردم و گفتم: رسیدیم؟ بله ای گفت و پیاده شدم کوچه و خونه رو یادم بود زنگ رو فشار دادم خود آقا سعید اومد دم در سلام دادم جوابم و داد کنار رفت تا داخل بشم تا وارد هال شدم بوی مرغ و زعفرون مشامم و نوازش داد گشنگیم دو برابر شد بزاق دهانم مثل چشمه شروع به جوشیدن کرد زیور خانم توی آستانه در آشپزخونه ایستاده بود بر خلاف قبل که چادر داشت الان فقط یه روسری زمینه آبی سرش بود سلامش دادم اینبار اخم نداشت بهم لبخند زد و جوابم و داد، نگاهی به اطراف انداختم خبری از گلنار نبود زیور خانم متوجه شدگفت: تو اتاق داره نماز می خونه، بشین تا برات شربت بیارم تشکری کردم چمدونم و گوشه ای گذاشتم و نشستم سینی شربت و جلوم گذاشت و گفت: خوش اومدی تشکری کردم گفتم: ببخشید دستشویی کجاست ؟ من هنوز نمازم و نخوندم آقا سعید به درب گوشه هال اشاره کرد و گفت: اونجاست شربتت رو بخور بعد برو یه نفس سر کشیدم با اجازه ای گفتم و رفتم دستشویی وضو گرفتم ، بیرون که اومدم زیور خانم یه سجاده و جانماز واسم پهن کرده بود گفت: قبله از این همین طرفیه که واست پهن کردم تشکری کردم چون نیتم دو هفته موندن بود پس نمازم کامل می شد تا نیت کردم صدای در اتاق اومد فکر کنم گلناره نمازش تموم شده. توی مدتی که نماز رو میخوندم سفره پهن شد سلام رو که دادم برگشتم چشمم بهش افتاد، اینبار بر خلاف همیشه میتونستم درست بهش نگاه کنم سلامش دادم سرش و زیر انداخت و جوابم و داد نونای توی دستش رو خواست توی سفره بذاره که ازش گرفتم تا نخواد خم بشه. دور سفره نشستیم با یه بسم الله شروع به خوردن کردیم بعد از غذا آقا سعید تکیه به دیوار داد و تلویزیون رو روشن کرد می خواست اخبار ساعت دو رو ببینه منم پاشدم کمکشون سفره رو جمع کردم زیور خانم بهم گفت: برو توی اون اتاق واست جا پهن کردم میدونم خسته ی راهی برو استراحت کن نگاهی به گلنار کردم که همچنان سر به زیر و ساکت بود گفتم: اجازه بدید من ظرفا رو بشورم بعد می خوابم گفت: نه پسرم خودم میشورم از امشب همه ی کارای این خونه دست خودت رو می بوسه، پس الان برو استراحت کن تشکری کردم و سمت اتاق رفتم با دیدن تشک مامان دوز از شدت ذوق دیگه نفهمیدم چطور خزیدم توش و خوابیدم. خونه ی بی بی گل اینا هم از همین تشکا داشتند چقدر خواب توش می چسبه!
با رفتنشون ما دوتا موندیم برگشتم طرفش کز کرده گوشه ی دیوار ایستاده بود نزدیکش شدم و لبخندی زدم گفتم: دوباره سلام نگاهی که میخواست سمتم متمایل بشه رو مهار کرد و گفت: سلام از اینکه می تونستم بی محابا نگاهش کنم سر ذوق بودم گفتم: خیلی ازم بدت میاد؟ اینبار جلوی نگاهش رو نگرفت باهام چشم در چشم شد نه ای گفت و گفتم: آخه دیدم خیلی به مامانت اصرار میکردی بمونه باز نگاهشو ازم دزدید جوابم سکوتش بود گفتم: بریم تو خسته شدی وارد هال شدیم از توی آشپزخونه صندلی رو توی هال آوردم گفتم: بشین اینجا میخواست بشینه که گفتم: اذیت میشی بدش به من گنگ بهم نگاه کرد. اشاره ای به چادرش کردم و گفتم: از اون موقع تا حالا دیدم که هی خودت و باد می زنی هوا گرمه تو هم گرمته منم محرمتم ، پس چادرت و بردار تا اذیت نشی حس کردم تا خودم پیش قدم نشم اون قدمی بر نمیداره گفتم: اجازه هست؟ خیره ی صورتم شد و گفت: بله؟ چادرش رو برداشتم و گفتم: الان بهتر شد حالا بشین معذب بود به آرامی نشیت گفتم: چمدونم و کجا بذارم؟ اشاره به تاقی که توش خوابیدم کرد و گفت: می تونید اونجا بذارید به اتاق رفتم چادر رو به چوب لباسی آویزون کردم با لباسایی که تنم بود راحت نبودم از چمدون یه دست راحتی برداشتم و تنم کردم وقتی بیرون رفتم دیدم نیستش صدای آب از توی دستشویی می اومد،خوبه یه نگاهی به دورو بر بکنم اولین جا یخچال بود کابینتا رو هم گشتم هیچی هله هوله پیدا نمی شد از دست شویی اومد بیرون روی صندلی نشست مونده بودم چکار کنم؟ کجا بشینم؟ چی اختلاط کنم؟ رفتم توی هال یه کم به در و دیوار نگاه کردم ،نه اینطوری نمیشه تازه امروز روز اوله و من باید دو هفته اینجا باشم اگه بخواد تا آخر اینطوری طی بشه اوضاع سخت می شه چیزی برای گفتن نبود پس اولین جمله ای که توی ذهنم اومد رو گفتم: چیزی می خوری برات بیارم؟ با سر علامت منفی داد گفتم: هله هوله چی؟ یه کم خیره بهم نگاه کرد و گفت: نداریم، آخه مامانم می گه برای بچه خوب نیست حس کردم خیلی دلش می خواد گفتم: سر کوچه یه بقالی بود، یه کوچولو که ایراد نداره، زیادیش خوب نیست ، پفک، لواشک، بستنی، چی برم بگیرم؟ شونه ای بالا انداخت معلوم بود روش نمی شه بگه گفتم: باشه پس به انتخاب خودم یه چیز می خرم نگاهی به لباسام انداختم ، می شه باهاش تا سر کوچه رو رفت ، سمت حیاط قدم برداشتم یهو یادم افتاد کلید ندارم برگشتم گفتم: کلیدا کجاست که نخوام در بزنم؟ با انگشت اشاره جا کلیدی روی دیوار رو نشون داد در جواب لبخندی زدم . توی مغازه هر چی که فکر می کردم یه موقع بخواد رو خریدم . وارد خونه که شدم هنوز همونجا نشسته بود مشمای خرید و گرفتم جلوش و گفتم: کدوم و اول بخوریم؟ لبخندی روی لبش جا خوش کرد گفت: پفک از دیدن لبخندش لب های منم کش اومد گفتم: می خوای اگه خسته شدی رو زمین بشینی یا همونجا راحتی؟ گره ی روسریش و سفت کرد و گفت: هم خسته شدم هم پفک خوردن رو زمین بیشتر می چسبه بستنی ها رو توی یخچال گذاشتم و گفتم: پس صبر کن جا برای نشستن درست کنم دو تا پشتی گرد روی هم گذاشتم چند تا هم کنار دستش تا بتونه راحت لم بده گفتم: بفرما لبخندش عمیق تر شد و گفت: مگه چقدر پشتی نیازه! رفتم کنارش ایستادم و گفتم: بشین اون وقت می گی عجب جایی! نشست منم روبه روش نشستم بسته پفک رو درش رو باز کردم طوری که مثل سفره پهن شد تا راحت تر بتونیم بخوریم انگار با همین چند تا کار ساده تونستم یه کم یخ بینمون و آب کنم یه کم که گذشت پاشد رفت طرف آشپزخونه گفتم: اگه چیزی می خوای به من بگو برات بیارم لبش و با زبونش تر کرد و گفت: می خوام شام بپزم رفتم کنارش و گفتم: برو بشین من خودم میپزم برگشت سر جاش گفتم: چی بپزم؟ در حالی که می نشست گفت: می خواستم ماکارونی درست کنم خدا رو شکر غذایی که بلدم و گفت ، گفتم: خیالت تخت الان جوری واست درست کنم که انگشتاتم باهاش بخوری دور خودم تاب خوردم و گفتم: می گم قابلمه هاتون کجاست؟ گفت: توی کابینت پایین آبگرمکن پیداش کردم از زیر شیر یه کم آب توش ریختم و روی گاز گذاشتمش هر چی گشتم فندک پیدا نکردم گفتم: فندک ندارید؟ گفت: خود گاز فندک داره دکمه اش رو فشار بدی و پیچ رو بتابونی روشن می شه گفتم: ماکارانیاتون کجاست؟ گفت: تو کابینت وسطی یه کم نگاه کردم هی این کابین اون کابینت رفتم اما نبود دیدم خودش اومد توی آشپزخونه و داد دستم گفتم: اصلا یه کاری می کنیم صندلی رو گذاشتم توی آشپزخونه و گفتم: بشین اینجا که راحت تر آدرس وسایل و بهم بدی. بلاخره تونستم یه ماکارونی درست کنم و با هم بخوریم. @rumansara
این صدای چیه؟ از این دنده به اون دنده شدم و دوباره خوابیدم، اَه این کیه نصف شبی نمیذاره بخوابیم! نچ. لای چشم چپم به زور باز شد اما چشم راستم چین خورد، همه جا تاریک بود فقط نور کمی از هالوژن وسط سقف می‌تابید روم سمت دیوار بود ، اینجا کجاست ؟ چرا خونمون نیستم! غلطیدم با دیدن گلنار که کنار دیوار اون طرف اتاق روی تشکش نشسته بود تازه یادم افتاد که خونه ی اونام خواب یه کم از سرم پرید تونستم جفت چشمام و باز کنم اما نه کامل نیم خیز شدم گفتم: چی شده؟ دماغش و بالا کشید و با صدای تو دماغی گفت: چیزی نیست. خیالم راحت شد دوباره دراز کشیدم داشت خوابم می برد که مغزم شروع به تحلیل کرد، این وقت شب چرا داره گریه می کنه! نکنه حالش خوب نیست؟ مثلا برای مراقبت ازش اینجام، چشمام مثل فنر باز شد سریع نشستم چهار دست و پا خودم و کش دادم و کلید برق رو زدم، دستش و حایل چشمش کرد تا نور اذیتش نکنه بدون تغییر به حالتم رفتم کنارش نشستم و گفتم: چی شده؟ پرای روسریش و کشید و گفت: هیچی خمیازه ای کشیدم و گفتم: از هیچی داری اینطوری میکنی! اصلا خوابیدی؟ سری به علامت نفی تکون داد چونش شروع به لرزیدن کرد و پشت سرش اشکاش جوشید گفتم: گلنار جان ، تا نگی چته که من نمی تونم کمکت کنم، یه چیزی بگو دماغش و بالا کشید و گفت: هیچ کس باورم نداره، هر چی می گم هیچ کاری نکردم باز حرف خودشون و میزنند، هی می گند آبرومون و بردی، الانم مجبورم با تو توی این موقعیت باشم با جمله ی آخرش قلبم یه لحظه ایستاد بغض به گلوی منم راه پیدا کرد آب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم: مجبور به ازدواج با من شدی؟ تازه انگار فهمید چی گفته نگاهش و بهم دوخت و گفت: نه، منظورم این نبود، تو رو خدا بد برداشت نکن، منظورم موقعیتی هست که الان توش قرار گرفتیم ، الان همه به من،به شما به یه چشم دیگه نگاه می کنند الان... باز اشکاش جوشید. حق با بابا بود من که پسر بودم وضعیتم این بود این که دختره گفتم: میدونم از اینکه انگشت اتهام به سمتته خسته شدی می دونم چی میگی خودم و کشیدم رو به روش دستش و توی دست گرفتم و گفتم: من باورت دارم تو هم من و باور داری،چون این وسط من و تو می دونیم که هیچ اشتباهی نکردیم پر بغض گفت : آخه باور داشتن ما دو تا چه فایده داره! گفتم: خب یه نفر دیگه هم هست که ما رو باور داره میدونی کیه؟ سرش و بالا انداخت انگشت اشاره ام و به سمت آسمون گرفتم گفتم: خدا باز لرزش چونش بیشتر شد و اشکاش روون گفت: اینایی که میگی درست اما من دوست دارم پدر و مادرم باورم کنند، از اینکه همه اش بهم می گن خودت مقصری وگرنه از همون اول می گفتی کی باهات چکار کرده، دلم آتیش میگیره خیره چشمام شد و گفت: به خدا هر گز پا چپ نذاشتم محکم زد روی شکمش: آخه این از کجا اومد دستش و گرفتم تا بیشتر نزنه گفتم: نکن این کا رو، چرا خودت و می زنی؟ چرا اون بچه ای که هیچ گناهی نداره رو می زنی؟ با زدن کارا درست می شه؟ جوابم فقط گریه هاش بود ادامه دادم: اولین باری که همدیگه رو دیدیم یادته میون گریه لبش به لبخند باز شد با سر تایید کرد گفتم: تو اون لحظه من و چطور دیدی؟ دماغش بالا کشید آب دهنش رو قورت داد و گفت: دو تا اسکل که گیر داوود افتادند منم خندیدم گفتم: ولی من تو اولین نگاه عاشقت شدم، شاید هزار بار با خودم گفتم ، دم داوود گرم که باعث شد من اون دختر با حیا و متین و ببینم. انقدر درگیرت شدم که بی بی گل هم فهمید، می دونی چی گفت ؟ نه ای گفت و ادامه دادم : پسرم فکرش و از سرت بیرون کن، توی این روستا رسمه دختر به غریبه نمیدند، مادر برای خودت می گم گریه اش بند اومد سرش زیر بود و گونه هاش قرمز شده بود، دستش و بالا آوردم و غنچه ای پشت دستش کاشتم ادامه دادم: هر چی فکرش و می کنم اگه این بچه نبود من به تو نمی رسیدم، اما یه مشکلی این وسط هست نگاهش و تا چشمام بالا آورد گفت: چه مشکلی؟ لبخندی زدم و گفتم: این که تو دوستم نداشته باشی سرش رو زیر انداخت با صدای آروم گفت: اون روز لب رود خونه برام مثل یه قهرمان شدی، وقتی هم شنیدم کتک خوردی درسته الکی گفتی ندیدی چه کسایی بودند ولی یه حسی بهم می گفت از کجاست، وقتی توی بیمارستان بودی چهار هزار صلوات نذر سلامتیت کردم با شنیدن حرفاش کیلو کیلو قند توی دلم آب شد لبام دیگه بیشتر از این کش نمی اومد ، همین که فهمیدم اونم بهم فکر می کرده برام یه دنیا ارزش داشت نفس عمیقی کشیدم و گفتم : باور کن یه روزی بیاد به همه بی گناهی ما ثابت بشه، اما خدا تا اون روز ما رو امتحان می کنه، پس لطفاً دیگه به خودت و این بچه صدمه نزن تو چشمام خیره شد و با گونه هایی که از خجالت قرمز شده بود سرش و به نشانه ی موافقت تکون داد @rumansara
صدای اذان باعث شد نگاهمون بهم تلاقی کنه آروم لب زد: معذرت میخوام چرایی گفتم و گفت: نذاشتم بخوابی، الانم صبح شد نفسم و بیرون فرستادم و گفتم: عوضش نماز اول وقت می خونم دستش و به دیوار گرفت و ایستاد گفتم: کجامی خوای بری؟ لبخندی زد و گفت: وضو بگیرم برای نماز اول وقت بعد از نماز خوابش برد اما من خواب از سرم پریده بود یه کم توی گوشیم بازی کردم تا اینکه سفیدی روز بالا اومد یواش از اتاق اومدم بیرون حس گشنگی باعث شد برم توی آشپز خونه نگاهی به داخل یخچال انداختم فقط نصف نون بود توی فریزر هم هیچی نبود، تخم مرغ دو تا داشتند، باید برم بیرون خرید کنم دیگه یواش یواش نونوایی ها شروع به پخت می کنند، اما نمیدونم اینجا کجا نونوایی داره؟ از گوگل مپ نقشه آوردم یه آدرس پیدا کردم، تا خوابه برم بخرم و برگردم. از خونه زدم بیرون از روی نقشه نونوایی رو پیدا کردم از این نون بربری گرد فانتزیا بود چهار تا خریدم و برگشتم آخه این نونا رو نمی شه زیاد نگه داشت سر راه یه بقالی دیدم بنده خدا تازه داشت کرکره ی مغازه اش و بالا می داد یه پیر مرد قد بلند صبر کردم کاراش تموم بشه، وقتی پشت دخل رفت هر چی لازم داشتم رو گفتم بیاره ، زمانی که خواستم حساب کنم پیر مرده گفت: بقالیا اینجا دیر باز می کنند از ساعت نه به بعد اما من مثل قدیم سر ساعت هفت باز می کنم،خدا بیامرز پدرم همیشه تاکید داشت سحر خیز باشیم. گفتم: خدا پدرتون و بیامرزه ، منم کشاورزم صبح زود میرم صحرا اون طراوت و شادابی ای که صبح زود هست وسط روز نیست . از بقالی خارج شدم ، یادم باشه آدرس ها رو به خاطر بسپارم تا برای بعد واسم مشکل نباشه. موقعی که رسیدم ، خونه توی سکوت بود فکر کنم هنوز خوابه، آروم در اتاق رو باز کردم و سرکی توش کشیدم حدسم درست بود . برگشتم توی آشپزخونه کتری رو روی گاز گذاشتم تا آب به دمای جوش برسه رفتم توی اینترنت می خواستم ببینم برای زن باردار چی خوبه، مطالب خوبی پیدا کردم مشغول خوندنش بودم که از صدای کتری فهمیدم جوش اومده چایی دم کردم دو تا تخم مرغ هم گذاشتم آب پز بشه صدای در اتاق اومد رفتم لب اپن، با چشمای پف کرده و خواب آلود توی آستانه در ایستاده بود از نظرم قیافه اش با نمک اومد تازه روسریش هم افتاده روی شونه هاش و موهای پت و پریشونش تو هوا پخش بود مطمئنا خودش خبر نداشت لبم به لبخند کش اومد گفتم: صبح بخیر، شد بخوابی؟ جوابم و داد و گفت: نفهمیدم کی خوابم برد! اشاره ای به دستشویی کردم و گفتم: برو دست و صورتت رو بشور و بیا تا با هم صبحونه بخوریم مشغول چیدن سفره شدم تخم مرغا دیگه آماده بود توی یه کاسه گذاشتم پنیر و کره و مربا هم بردم سر سفره همون موقع صدای جیغ گلنار بلند شد بشقاب پنیر از دستم ول شد توی سفره دویدم پشت در دستشویی قلبم مثل چی می زد گفتم: گلنار چی شده؟ گفت: هیچی زدم به در و گفتم: باز کن ببینم، یعنی چی هیچی، آدم که بیخودی جیغ نمی زنه، نکنه سوسک دیدی؟ معلوم بود اومده پشت در چون صداش نزدیک شد گفت: سوسک ندیدم توی آینه خودم و دیدم پقی زدم زیر خنده گفتم: از خودت ترسیدی؟ در و باز کن ببینم چی میگی؟ مکثی کرد و گفت: نه خجالت می کشم چرایی گفتم و گفت: آخه موهام و دیدی باز زدم زیر خنده گفتم: معذرت می خوام که موهات و دیدم حالا بیا بیرون گفت: نه، خجالت می کشم،آخه موهام شونه نکرده بود شیطون شدم گفتم: خب نمی شه که تا ابد اون تو بمونی، بیا بیرون شونشون کن خوشگلیشم ببینم آروم در و باز کرد سرش انقدر پایین بود که چونش به پایین گردنش چسبیده بود رفتم کنار تا بتونه بیاد بیرون گفتم: اول صبحونه بخوریم یا موهات و شونه کنیم؟ گونه هاش قرمز شد خنده ای کردم و گفتم: بیا بریم غذا بخوریم خیلی گشنمه گفت: راستی! نون نداریم به طرف آشپزخونه رفتیم گفتم: همه چیز خریدم نمیدونم صبحونه واقعا لذیذ بود یا چون گلنار کنارم بود اینطور بهم مزه داد ! ظرفا رو خودش شست هر کار کردم نذاشت گفت: خسته شدم از این همه نشستن و خوابیدن منم فکری کردم و گفتم: عصری میبرمت پیاده روی گوشیم زنگ خورد شماره مادرش روی صفحه دیده شد جواب دادم بنده خدا نگران دخترش بود گفت: سلام خوبی چکار کردید؟ جوابش و دادم برای اینکه خیالش راحت باشه گوشی رو دست گلنار دادم تا با مادرش صحبت کنه چند دقیقه ای حرف زد بعد گوشی رو بهم برگردوند و گفت: مامان کارت داره الویی گفتم و گفت: فردا ببرش آزمایشگاه توی این چند وقت فرصت نکردم خودم ببرمش دیروز یادم رفت بهت بگم میترسم وقتش بگذره چشمی گفتم و آدرس و گرفتم ادامه داد: سنوگرافی هم داره هر دوتاش باید انجام بشه چشمی گفتم تا خیالش جمع بشه تماس رو که قطع کردم رو به گلنار گفتم: راستی ... @rumansara
تماس رو که قطع کردم رو به گلنار گفتم: راستی ... جمله ای که می خواستم بگم روی زبونم نمی اومد بهش عادت نداشتم آخه طرف بعد از کلی آشنایی ، زندگی زیر یه سقف به این مرحله می رسند ما اول به این مرحله رسیدیم بعد ازدواج کردیم! آب دهنم و قورت دادم و به سختی گفتم: جنسش چیه؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: جنس چی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: منظورم اینه که دختر یا پسر؟ گونه هاش قرمز شد سرش و زیر انداخت و آروم گفت: نمی دونم نگاهم به روسری ساده صورتی رنگش افتاد اشاره ای به سرش کردم و گفتم: کمکت کنم گنگ نگاهم کرد و گفت: توی چی کمکم کنی؟ لبخندی از سر شیطنت زدم و گفتم: شونه کردن موهات قرمز تر از قبل شد و لب زیریش و به دندون گرفت گفتم: خب تقصیر خودته، از وقتی اومدم این روسریت و چپوندی رو سرت، مگه نامحرم اینجا هست؟ جوابم سکوتش بود از اپن فاصله گرفتم روی زمین نشستم به صندلی اشاره کردم و گفتم: بشین خسته می شی زیر چشمی نگام کرد و نشست گفتم: بُرست کجاست ؟ اشاره ای به اتاق کرد و گفت: تو کشو اولی زیر میز توالت طرف اتاق رفتم که گفت: یه اسپری گره باز کنم هست، اونم بیار فکر کنم موهام به این راحتی ها باز نشه ساعت پنج عصر بود که از خونه زدیم بیرون شونه به شونه ی هم حرکت کردیم به سر خیابون که رسیدیم گفتم:چه سمتی و کجا بریم؟ نگاهی به این طرف و اون طرف انداخت شروع کرد ده بی سی چهل خوندن دستش سمت چپ متوقف شد گفت : از اینطرف بریم از این کارش لبخند روی لبم نشست با هم دیگه به همون سمت توی پیاده رو رفتیم ،از اینکه بدون ترس و نگرانی کنارش قدم بزنم لذت می بردم یه کم که پیش رفتیم گفت: یه لحظه وایسا، سنگ تو کفشم رفته خواست خم بشه کفشش رو درست کنه دستش و گرفتم گفتم: چکار می کنی؟ هاج و واج نگام کرد و گفت: خب میخوام سنگ و در بیارم! گره ای بین ابروهام افتاد و گفتم: بیرونیم جلوی این همه نا محرم می خوای خم بشی کفشت و درست کنی! مگه من مُردم جلوی پاش نشستم گفتم: دستت و بذار روی شونه ام تا نیفتی کفشش رو از پا در آورد تکوندم یه سنگ ریزه پرید بیرون کمک کردم پاش کنه کفشش به سختی توی پاش رفت ایستادم و گفتم: کفشت تنگه پات اذیت می شه لبخندی زد و گفت: ممنون سنگ و در آوردی، کفشم تنگ نیست از وقتی وارد پنج ماه شدم پام شروع کرده ورم کردن خیره به چشماش گفتم:رفتی دکتر؟ نگفته تا کی اینطوره؟ شروع کردیم حرکت کردن گفت: می گه طبیعیه، خب تا وقتی که..‌. ام انگار خجالت می کشید بقیه حرفش و بزنه گفتم: بچه به دنیا بیاد؟ سری به تایید تکون داد ادامه دادم: تاچهار ماه دیگه که نمیشه با این کفشا راه بری،بریم یه کفش فروشی واست یکی اندازه پات بخریم موافقت کرد، از مغازه ها آدرس پرسیدم ببینم کفش فروشی کجاست؟ بعد از کلی پرس و جو یکی پیدا کردیم گلنار نگاهی به دور تا دور مغازه کرد دیدم فقط نگاه می کنه یواشکی گفتم: کدوم و می خوای؟ اونم صداش رو پایین آورد و گفت: همه اشون زشته خنده ام گرفت از مغازه دار عذر خواهی کردم و اومدیم بیرون گفتم: حالا کجا بریم؟ خودش یه خیابون آدرس داد که دکان زیاد داره ، توی ایستگاه رفتیم خوشبختانه زود تاکسی گیرمون اومد از اول خیابون تا آخر پر از مغازه های جورواجور بود یه چند تا کفش فروشی رفتیم تا بلاخره یکی و پسند کرد حساب کردم گفت: خسته شدم بریم خونه؟ باهاش موافقت کردم به طرف ایستگاه تاکسی میرفتیم که یه ماشین بوق زد بعد یکی گفت: هادی... متعجب به هم نگاه کردیم گلنار گفت: با تو کار دارند! نمیدونمی گفتم و برگشتیم سمت صدا، علی محمد همراه یه خانمی در کنارش، سوار پراید نک مدادی بودند با دیدنش لبخند زدم گفت: سلام بیاید بالا میرسونیمتون نگاهی به گلنار کردم و گفتم: چکار کنیم؟ سوار شیم یا خودمون بریم؟ یواش لب زد: سوار شیم از پیاده رو سمت خیابون اومدیم و سوار شدیم بعد از سلام و احوالپرسی علی محمد گفت: کجا میرید؟ @rumansara
گفتم: خونه ازشباهت اون خانم با گلنار معلوم بود خواهرش گلناز باید باشه اما از وقتی سوار شدیم هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد یه جورایی سکوت حکم فرما بود یواشکی به گلنار گفتم: خواهرته؟ سری به تایید تکون داد تازه از حالت صورتش متوجه شدم چقدر ناراحته! جاش نبود دلیلش و ازش بپرسم فقط دستش و گرفتم برگشت نگام کرد لبخندی بهش زدم چشماش پر اشک شد از دیدنش دلم ریش شد باید فضا رو عوض می کردم رو به علی محمد گفتم: واسه خرید قبل از عروسی اومدید؟ از آینه جلو نگاهی بهم انداخت و گفت: آره، از صبح تا الان اسیر این خیابوناییم،از این مغازه به اون مغازه دست گلنار رو آروم فشردم و بلند گفتم: انشاءالله ما هم یواش یواش باید دست به کار شیم تا کارهامون توی هم نیفته گلناز برگشت در حالی که نیم نگاهی به گلنار میکرد کج خندی زد، حالا فهمیدم ناراحتی گلنار چیه، با دیدن این رفتار حق داشت دیشب اینطور گریه کنه منم ناراحت شدم، دلم نمی خواست کوچکترین ناراحتی ای متوجه ش باشه نمی تونستم الان حرفی بزنم که باعث بیشتر شدن این کدورت بشه به دم خونه که رسیدیم ما پیاده شدیم اونا می خواستند به روستا برند گفتم: تا دو دقیقه ی دیگه اذان و می گند بیاید داخل هم نماز بخونید هم استراحت کنید یه شامی چیزی بخورید و برید علی محمد دلش می خواست بیاد یه استراحتی بکنه اما گلناز با سرش اشاره کرد نه، چقدر اخلاقش مثل مش مصطفی ست، خدا رو شکر گلنارم به مادرش رفته، یه درصد فکر کن تحمل کردن این همه غرور ، بله حضرت علی می گه غرور برای زن خوبه اما هر چیزی حساب کتاب داره گفتم: هر طور راحتید ولی مادر جونم همیشه می گه آدم عاقل اونیه که هر چیز خوبی رو بهش تعارف کردند سریع بگیر وگر نه بعدا فقط حسرتش براش میمونه این بار علی محمد بدون نظر گرفتن از همسرش گفت: باشه میمونیم راستش دیگه پاهام از خستگی نمی کشه ، گلناز جان پیاده شو ماشین و پارک کنم گلنازمجبوری پیاده شد اما گره ی کوری بین ابروهاش به وجود اومد در رو باز کردم و گفتم: بفرمایید داخل به زور جواب داد با علی محمد میام نگاهی به گلنار کردم که از خستگی این پا اون پا می کرد گفتم: پس ببخشید من گلنار و میبرم داخل و میام دستش و گرفتم و گفتم: خیلی خسته شدی تکیه ات و بده به من روش نشد کاری که گفتم و بکنه مجبوری خودم اون یکی دستم و انداختم دور شونه هاش و بردمش تا اتاقش تا لباسش رو عوض کنه بهش گفتم : برای شام می مونند، چی دوست داری؟ لبخندی زد و گفت: هر چی بلدی درست کن گفتم: دوست دارم اونی که تو دوست داری رو درست کنم نگاهش و ازم دزدید میدونستم هنوز هوای گریه داره هنوز دلش پر درده گفت: من قنبر پلو دوست دارم گفتم: از اینترنت نگاه میکنم سعی می کنم درست کنم اگه خراب شد از بیرون غذا سفارش می دم چطوره؟ لبخند کمرنگی زد منم برگشتم که دیدم علی محمد و گلناز داشتند وارد حال می شدند تعارف کردم بشینند علی محمد سمت دست شویی پا تند کرد و گفت: دارم می ترکم رفتم سمت آشپزخونه تا برای شام یه چیزی درست کنم رو به گلناز گفتم: گلنار توی اتاقه اگه دوست داشتید میتونید برید پیشش از توی اینترنت دستور پختش رو دیدم موادی که لازم داشت رو دیدم فقط گوشتمون توی فریزر یخ زده بود و گردو هم نداشتیم، یادم افتاد اون پیرمرد بقالی گردو پوست گرفته داشت گلناز داشت میرفت سمت اتاق که گفتم: به گلنار بگید میرم مغازه و بر می گردم با دو خودم و به بقالی رسوندم ربع کیلو گردو پوست گرفته خریدم و ازش آدرس قصابی گرفتم ، یه قصابی بزرگ بود توی یخچالش گوشت چرخکرده بسته بندی شده یک کیلویی هم داشت یه بسته خریدم و خودم رو به خونه رسوندم همه داشتند نماز می خوندند یهو یادم افتاد چایی نزاشتم رفتم سمت سماور دیدم روشنه و یکی چایی گذاشته علی محمد نمازش تموم شد اومد توی آشپزخونه و گفت: چکار می کنی؟ گفتم: می خوام قنبر پلو بپزم خنده ی بلندی کرد و گفت: حالا چرا قنبر پلو! گفتم: گلنار دوست داره، قربون دست و پنجولت تا یه چای واسه خودتون میریزی من برم نمازم و بخونم و بیام. چون مهمون داشتیم مستحبات بعد از نماز و انجام ندادم برگشتم توی آشپزخونه و مشغول آماده کردن غذا شدم علی محمد هم اومد کمکم با صدای بلند گفت: می خوام رو کارت نظارت داشته باشم یه موقع سم نریزی تو غذا خندیدم و گفتم: دعا کن خوب بشه وگرنه نیاز به سم نیست هر دو شروع کردیم سر به سر هم گذاشتن و خندیدن هر از گاهی نگاهم سمت گلنار کشیده میشد می دیدم اونم از شوخی های ما لبش به لبخند تزیین می شه. این خوب بود حداقل فضای سرد بین خودش و خواهرش برطرف می شد. @rumansara
بلاخره غذا آماده شد دور سفره نشستیم جرات خوردنش و نداشتم معمولا دخترا واسه خانواده شوهرشون آشپزی می کنند و استرس این رو دارند که می پسندند یا نه اما واسه ما بر عکس شده من برای خانواده خانمم آشپزی کردم و الان منتظر نتیجه ام جای شکرش باقیه علی محمد همدستمه. اولین لقمه رو گلناز گذاشت دهنش دریغ از یه عکس‌العمل! منتظر بودم گلنار بخوره اما نمیدونم چرا دست دست می کرد صدای هووم علی محمد بلند شد: به عالی شده سرم و نزدیک گلنار بردم و گفتم: چرا نمی خوری؟ زیر چشمی نگام کرد و گفت: نمیدونم چرا سیرم مثل توپ سوراخ شده خالی شدم، حس گشنگی از من هم پر کشید ، برای اینکه مهمونا موذب نباشند شروع به خوردن کردم اما نه مزه رو فهمیدم نه هیچی. هر چی اصرار کردیم نموندند بعد از شام به روستا برگشتند تنهایی مشغول شستن ظرفا شدم گلنار چادرش و به چوب لباسی آویزون کرد و اومد توی آشپزخونه کنارم ایستاد و گفت: بزار منم کمک کنم گفتم: نه تو بشین خودم میشورم دیدم این پا اون پا می کنه گفتم : چیزی می خوای بگی؟ گفت: چرا سر سفره چیزی نخوردی؟ بشقاب رو زیر شیر آب شستم و توی آب چکون گذاشتم گفتم: چون تو غذا نخوردی سرش و زیر انداخت و گفت: اخه سیر بودم شیر و بستم و نگاش کردم گفتم: سیر بودی یا بغض داشتی؟ نفس عمیقی کشید خیلی سعی کرد جلوی اشکش رو بگیره اما نتونست گفت: ببخشید نگاهی به دور و بر کردم ببینم صندلی کجاست دیدم توی هاله دستش و گرفتم و بردمش توی هال تا روی صندلی بشینه گفتم: چی و باید ببخشم؟ دماغش و بالا کشید و گفت: به خاطر من گشنگی کشیدی گفتم: اگه می خوای ببخشمت غذا رو گرم می کنم تا با هم بخوریم لبخندی زد و سری به تایید تکون داد. سفره رو آماده کردم دو به دو شروع به خوردن کردیم تازه فهمیدم غذا واقعا لذیذ شده گلنار لبخند زینت لبش شد گفت: فکر نمی کردم بتونی از پسش بر بیای خیره نگاش کردم و گفتم: به خاطر تو باشه از پس هر کاری بر میام باز اشکش چکید گفتم: دیگه چیه؟ گفت: نمیدونم، فکر کنم هنوز از قبل تهش مونده هر دو با این حرفش زدیم زیر خنده صبح آزمایشگاه بودیم و الان توی سالن انتظار نشستیم تا نوبتمون بشه ، خدا کنه سالم باشه، دوست دارم بچه ی اول پسر باشه اما بچه های بعدی دختر ، آخه حس می کنم یه دختر نیاز به حمایت پدر و برادر داره، من و هانیه درسته خیلی با هم دعوا می کنیم اما همیشه مواظبش بودم و هواش رو داشتم ، حس و حال خودمون رو دوست دارم. با صدا زدن اسمش رفت داخل خیلی دلم میخواست منم برم اما نمیذاشتند با بیمار همراه داخل بره، حدود ده دقیقه ای معطل شد تا اومد بیرون گفتم: چی شد؟ سالمه؟ سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت: همه چیزش خوب بود اخه به اون دختره که تایپ می کرد می گفت شنیدم خدا رو شکر ی گفتم خیالم راحت شد. چیزی طول نکشید که جواب رو دادند همون موقع باز کردم و با گوشی از جواب عکس گرفتم و توی اینترنت زدم ترجمه با دیدن جنسیت لبخند روی لبم نشست رو به گلنار گفتم: پسره اونم لبخندی زد گفتم: تو چی دوست داشتی؟ جدی شد و گفت: من دوسش نداشتم لبخند از روی لب منم پرید نمی دونستم توی این موقعیت چی باید بگم از سنوگرافی زدیم بیرون با تردید گفتم: هنوز دوسش نداری؟ نفس عمیقی کشید و گفت: از وقتی اومدی پیشم دغدغه ی فکریم کمتر شد باعث شد کمتر ازش بدم بیاد، با اینکه قبلا چند بار صدای قلبش و شنیده بودم و هر بار به خاطر وجودش گریه ام گرفت که چرا هست، اما امروز نمیدونم چرا از شنیدنش بغض کردم اما حسم یه جور دیگه بود، اندفعه نگفتم چرا هست، انگار از وجودش یه کم خوشحال شدم، شاید همون حس مادری باشه، نه؟ دستش و توی دست گرفتم و آروم فشردم گفتم: قطعا یه کم توی سکوت پیش رفتیم تا به ایستگاه تاکسی رسیدیم گفتم: درمورد اسمش فکر کردی؟ نگام کرد لبخندی زد و اشکش چکید سرش رو به نفی تکون داد گفتم: چی شد؟ چیز بدی گفتم؟ نه ای گفت و ادامه داد: تقریبا چهارصد و خورده ای وزنشه نه؟ نمیدونم چرا بغضش به من هم سرایت کرد گفتم: آره گفت: قدش چقدر بود؟ برگه رو باز کردم و عدد رو‌خوندم: بیست و پنج سانتیمتر و دو میلیمتر یه تاکسی نزدیک شد دست بلند کردم چون پر بود بی توجه به ما به حرکتش ادامه داد نگاهش کردم سرعت اشکاش بیشتر شد گفتم: دلیل این اشکات چیه؟ آب دهنش رو قورت داد و گفت: خیلی کوچولوه، چرا من باهاش بد بودم؟ خب تقدیرم این بود اون که مقصر نیست چرا هر سختی ای کشیدم اون و مقصر دونستم! اگه توی خونه بودیم حتما جور دیگه ای رفتار می کردم ولی الان توی خیابون بودیم تنها کاری که میتونستم انجام بدم گرفتن دستش بود گفتم: اشکال نداره از الان دوتایی قربون صدقه اش میریم خوبه؟