📕 رمان امنیتی خط قرمز ⛔️
#قسمت6
این را که گفت، کمی دلم آرام شد. راست میگفت؛ مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی. نفسم را بیرون دادم و با حسرت به بچههایی که داشتند قدم به باند فرودگاه میگذاشتند نگاه کردم.
حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضیام؛ برای همین ادامه داد: همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش.
بالاخره صدایم در آمد و گفتم: چشم.
-چشمت منور. یا علی.
ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: راضی شدی؟ بریم!
فهمیدم هیچ اعتراضی نمیتوانم بکنم؛ مستاصل نالیدم: خب الان کجا میریم؟
از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت: شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران-اصفهان میشی و میری اصفهان. پروازت نیمساعت دیگهس. شامت رو هم توی هواپیما میخوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام!
خواستم زیر لب چندتا ناسزا بارش کنم؛ ولی دیدم او تقصیری ندارد. گفتم: تو نمیخوای برگردی اصفهان؟
خندید و دستش را میان موهایش کشید: نه، فعلا من اینجا مهمونم. شما رفتی سلام برسون!
وقتی دید هنوز پکرم و به شوخیهایش نمیخندم، یک مشت نثار بازویم کرد: چرا رفتی تو لک؟ مطمئن باش ثواب کاری که حاجی برات داره از جنگیدن توی سوریه کمتر نیست.
کنجکاو شدم: مگه تو میدونی چیه؟
سرش را چپ و راست کرد و خندید: اِی! بفهمی نفهمی.
کلا ناراحتی چند دقیقه قبل را فراموش کردم؛ چون داشتم از فضولی میمُردم: خب بگو ببینم!
ابروهایش را بالا داد: نچ! بذار خود حاجی برات بگه!
لبم را گزیدم. دلم میخواست بزنمش.
الان سه چهار ماه از آن روز میگذرد؛ و من آن موقع نمیدانستم از همین پرونده، میرسم به خانه یک داعشی در شهر بوکمال سوریه و حالا در عمق صدکیلومتری مناطق تحت تصرف داعش باشم.
از در پشتیِ خانه بیرون میروم و در کوچه، پشت سطل زبالهای مینشینم. تاریکی تقریبا مطلق است و پرنده پر نمیزند. مردم باید سر شب بخوابند؛ دلیلی هم برای بیدار ماندن ندارند. اینجا، داعش نه اجازه استفاده از تلوزیون میدهد و نه موبایل. تبلتم را از کوله بیرون میکشم و نقشه را باز میکنم. از اینجا تا خودِ تدمر(یعنی حدود صد و چهل کیلومتر با خط مستقیم) دست داعش است. چشمم به تقویمِ بالای تبلت میافتد؛ پنجم تیر و یکم شوال! یعنی به همین راحتی عید فطر رسید؟
#ادامه_دارد
#خط_قرمز
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
@Ruyesh2
📕 رمان امنیتی خط قرمز ⛔️
#قسمت7
الان بیشتر از یک هفته است که سوریه هستم؛ و چندروزی ست با چند جرعه آب و یکی دو دانه خرما، افطار و سحرم را میگذرانم. نماز عید فردا را هم...آه میکشم.
خوش به حال آنها که ایرانند و پشت سر آقا نماز عید میخوانند. روی نقشه زوم میکنم. از اینجا تا الجلا، بیست کیلومتر راه است که باید پیاده بروم.
آنجا میرسم به رابطمان و ماشین و مدارک تردد را تحویل میگیرم تا بتوانم خودم را به دیرالزور، السخنه و بعد هم، نزدیکیهای تدمر برسانم. مشکل اینجاست که نمیتوانم مستقیم بروم تدمر؛ چون تمام مسیر کوه و بیابان است.
بوی گند سطل زباله دارد خفهام میکند. معلوم نیست چقدر وقت است که تخلیهاش نکردهاند؟!
این دولت اسلامیشان عرضه جمع کردن سطلهای زبالهاش را هم ندارد؛ فقط بلد است هربار مخالفانش را بیاورد وسط میدان ساعت بوکمال و گردن بزند تا مردم حساب ببرند. بوکمال اولین شهری بود که دست داعش افتاد و هنوز آزاد نشده است؛ و مردمش هم داعش را پذیرفتند. معروف است به شهر سه طبقه؛ بس که داعش زیر زمین تونل حفر کرده و تاسیساتش را در تونلها جا داده است. زیر پای من، آن پایین، خودش یک شهر است.
وسایلم را جمع میکنم و از جا بلند میشوم. این چند روز انقدر در شهر چرخیدهام که تمام خیابانها و کوچههایش را حفظ شدهام. از میانبری میروم که میدانم خلوتتر است. باید قبل از این که خبر مرگ سمیر به گوش داعش برسد، از بوکمال بزنم بیرون و به الجلا برسم تا بتوانم بقیه مسیر را با قیافه و شمایل جدید بروم؛ چون بعد از آن، نیروهای امنیتیشان حساستر خواهند شد.
از کوچههای خلوت، خودم را میرسانم به خیابان اصلی شهر. چارهای ندارم جز این که از این خیابان بگذرم تا برسم به مناطق کشاورزی حاشیه فرات؛ آنجا امنتر است. برای رد شدن از زیر نگاه ماموران داعش که در خیابان کشیک میدهند، باید شبح بشوم؛ نامرئیِ نامرئی. قبلا هم این کار را کردهام. بوکمال انقدر سایه دارد که بتوان در آنها پنهان شد؛ فقط باید راهش را بلد باشی.
اینجا، شب از جاهای دیگر هم تاریکتر است؛ انگار قیر روی سر شهر ریخته اند. حتی ماه هم به این شهر نفرینشده نمیتابد. روی بسیاری از خیابانها برزنت زدهاند تا شهر از دید پهپادها هم مخفی بماند.
#ادامه_دارد
#خط_قرمز
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
@Ruyesh2
📕 رمان امنیتی خط قرمز ⛔️
#قسمت8
هرچه به شرق نزدیکتر میشوم، بوی فرات را بیشتر حس میکنم؛ بوی آب. کمکم از بافت شهری فاصله میگیرم. و مزارع بیشتر به چشم میآیند. انگار در این شهر خاک مرده پاشیده اند. هیچ چیزش زیبا و دلانگیز نیست. داعش از هر دروازهای وارد شهر شده، روح زندگی از همان دروازه رفته.
بوی فرات میآید؛ بوی آب. حتی اگر گوش تیز کنم، میتوانم صدای جریان آبش را بشنوم. آخ...صدای شرشر آب... لبم را میگزم. من الان وسط ماموریتم؛ اما دست خودم نیست.
مگر میشود بچه شیعه باشی و بوی فرات به مشامت بخورد و دلت هوایی نشود؟ دست خودم نیست؛ اصلا اسم فرات که میآید دلم زیر و رو میشود. هرچه روضه تا الان شنیدهام میآید جلوی چشمم: فرات از تماشای ساقی/همه اشکِ بیاختیار است/ چه خواهد شد اینجا خدایا؟/ که زینب همه بیقرار است...
آخ...کاش کمیل و بچههای هیئت اینجا بودند. اگر بودند، مینشستیم کنار فرات و چه دمی میگرفتیم با مداحیهای میثم مطیعی.
-نمیخواد داداش. اینجا خودش روضه ست. روضه توی آبش پخش شده، توی هوای اطرافش.
به کمیل که دارد کنارم راه میرود نگاه میکنم. کمیل لبخند میزند و چشم میدوزد به فرات: ما اینجاییم عباس. هر شب کنار فرات میشینیم و سینه میزنیم. جای تو خالیه. روضهخون هم نمیخواد.
راست میگوید. کمیل را که نگاه میکنم، میتوانم حرفهایش را از چشمانش بخوانم: خودِ فرات روضه مکشوف است. همین که نگاهش کنی و به این فکر کنی که دارد میرود به سمت کربلا، همین که بدانی یک روزی، یک پهلوانی از کنار این رود تشنه برگشته است و کنار همین رود دستانش را جا گذاشته است، همین که بدانی یک مشت حرامی کناره این رود ایستاده بودند و فرات داشت بالبال میزد و موج میخورد که خودش را به اهل حرم برساند و نمیتوانست، برای زار زدن کافیست. من اگر جای فرات بودم، از خجالت آب که نه، خشک میشدم و در زمین فرو میرفتم.
دلم میخواهد به کمیل بگویم الان هم یک مشت حرامی، دو سوی فرات را اشغال کردهاند. دو طرف فرات در اشغال داعش است.
لازم نیست بگویم؛ کمیل خودش همه اینها را میبیند. دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند. نفس عمیق میکشم و به خودم دلداری میدهم که انشاءالله به همین زودیها فرات را از چنگشان درمیآوریم و کنار فرات مینشینیم برای سینه زدن؛ اصلا مینشینیم که فرات خودش برایمان روضه بخواند.
فرات خیلی چیزها دیده است در این شش هفت سال سوریه؛ الان آب فرات پر از روضه است؛ پر از روضههای مکشوف.
از همان وقتی که بچه بودم، با پدرم میرفتم هیئت رزمندگان. بابا میان همرزمهایش عشق میکرد؛ یاد سینهزنیهایش در جبهه برایش زنده میشد. بعدها، با کمیل که آشنا شدم هم با هم میرفتیم آنجا. کمیل عشقش بود آخر مراسم، زبالهها را جمع کند. اصلا انگار میآمد برای این کار؛ انگار بهترین قسمت روضه برایش همین جمع کردن زباله بود. هیچکس بهش نمیگفت این کار را بکند، خودش دوست داشت. دائم خم و راست میشد؛ برای هر تکه دستمال یا پوسته بیسکوییت. راستی امروز چندم است؟ پنجم تیر...سالگرد کمیل!
#ادامه_دارد
#خط_قرمز
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
@Ruyesh2
✅ برتری نان جو
✍امام رضا علیهالسلام :برتریِ نان جو بر گندم ، همانند برتریِ ما بر دیگر مردمان است. هیچ پیامبری نیست که برای خورنده جو دعا نکرده و برای او برکت نخواسته باشد و هیچ درونی نیست که جو بِدان درآمده و همه دردها از آن بیرون نرفته باشد. آن ، خوراک پیامبران و غذای نیکان است. خداوند متعال، جز این را نخواسته است که خوراک پیامبران خویش را جو قرار دهد.
🔸الکافی ، ج۶ ، ص۳۰۴ ، ح۱
#طبیب
🌾 دومین رویش 🌾
@Ruyesh2
روزی، خلیفه بهلول را احضار کرد و گفت: "خوابی دیدهام، میخواهم تعبیرش کنی." بهلول گفت: "چیست؟"
خلیفه گفت: "خواب دیدم به جانور ترسناکی تبدیل شدهام و نعرهزنان به اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود میبینم درهم میشکنم و میبلعم. بگو تعبیرش چیست؟"
بهلول گفت: "من تعبیر واقعیت ندانم، فقط خواب تعبیر میکنم"😂😂
@Ruyesh2
میگه خوشحالی یعنی اس ام اس واریز به حساب!
نمیدونه من اس ام اس بانکیمونو لغو کردم که ازم کارمزد کم نکنه😐🙄😂
@Ruyesh2
🔴 واقعیه؟😂🤣
💢 عکس سفر استانی رئیس جمهور به سیستان و بلوچستان را با چاشنی لبخند ببینید!
@Ruyesh2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرار از زندان اصلش اینه مایکل اسکافیلد اداشم نمیتونه در بیاره
@Ruyesh2