فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #میلاد_امام_جواد(ع)
♨️جود و سخاوت امام جواد علیهالسلام
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
♨️ @Family_literacy
🔴 معلم ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت صد و نود و یکم
۰۰۰ نخیرم شما نه تنها نبُردی بلکه تازه خطا هم کردی چون هسته رو درست زدی به هسته من و اون رو جلو انداختی پس یعنی من برنده ام ُو شما بازنده چون آلان هسته گیلاس من جلوتر از هسته گیلاس شماست ، هیچی بگو مگو بین دو نفر شرکت کننده مسابقه پرتاب هسته گیلاس بالا گرفت همه ما هم خنده امون گرفته بود و هم منتظر بودیم ببینیم که کَل کَل عمو جقله ُو آقا غضنفر به کجا میرسه که یه دفعه جناب سروان کم آورد ُو فریاد کشید : بَسه دیگه خسته ام کردید بابا جون تمومش کنید ، عمو جقله خیلی جدی گفت : نخیرم رضا جان اصلا" نمیشه ُو من بُردم ُو این شازده همین آلان باید دو تا کمپوت گیلاس واسه من بخره ، از اون طرف آقا غضنفر اون دست ُ و پای آویزون گچی اش رو هی تکون میداد میگفت نخیر من برنده شدم ُ و این داش جلیل داره جِر زنی میکنه ، من نگاه کردم دیدم جناب سرگرد داره میخنده و تا جناب سروان بهش نگاه میکنه قیافه جدی به خودش میگیره معلوم بود که جناب سرگرد داره از بازی پرتاب هسته گیلاس لذت میبره ، هم من و هم بابا روح اله یه لحظه همه دردهامون رو فراموش کرده بودیم ُ و داشتیم می خندیدیم ، بیچاره جناب سروان که دید نخیر این دو تا شازده کوتاه نمی یان دستش رو برد بالا ُ و داد زد : یه لحظه صبر کنید ُ و حرف نزنید ، اصلا" من میشم داور و اعلام میکنم که این بازی هنوز تموم نشده و یه نفر شرکت کننده دیگه به عنوان نفر سوم به مسابقه اضافه میشه اَگه اون نفر سوم مسابقه رو برد که شما دو نفر هر کدوم دو تا کمپوت گیلاس واسش میخرید ولی اگه اون نفر سوم هسته اش رو پشت سر شما انداخت من از جیب خودم واسه هر کدوم از شما دو تا کمپوت گیلاس میخرم ، عمو جقله ُ و آقا غضنفر با تعجب ظُل زده بودن به جناب سروان ُ و بِر ُو بِر داشتن سروان رو نگاه میکردن یه دفعه بابا روح اله خندید ُ و گفت : آقا جلیل ؟ آقا غضنفر ؟ پیشنهاد جناب سروان خیلی سخاوتمندانه اس من اگه جای شما بودم قبول میکردم چون در اون صورت اگه شما برنده بشید به جای دو تا کمپوت برای یه برنده چهار تا کمپوت جایزه میگیرید یعنی هر کدوم از شما دو تا کمپوت و این یعنی اینکه شما هر دو تاتون برنده شدید ، عمو جقله یه کمی سرش رو خاروند ُ و سکوت کرد ُ و بعدش گفت : باشه قبوله ، با شنیدن کلمه قبوله عمو جقله همه ما سرهامون رو برگردونیدیم تا ببینیم آقا غضنفر چی میگه که وقتی آقا غضنفر دید که همه ما بهش ظُل زدیم بیچاره مجبور شد قبول کنه ُ و گفت : من که میدونم من برنده میشم ُ و این چهار تا کمپوت واسه منه پس چرا قبول نکنم ولی جناب سروان اون نفر سوم شرکت کننده کِیه ؟ نکنه خود ِ شما هستی ؟ عمو جقله خندید ُ و گفت : نخیرم اینکه نمیشه داور که نمی تونه خودش مسابقه بده شرکت کننده سوم یا باید آقا روح اله باشه یا محمدحسن و یا این مامور دَم در ِ اطاق که من سرش کلاه گذاشتم ، جناب سروان خیلی جدی دوباره دستش رو برد بالا ُ و گفت : نخیر شرکت کننده سوم نه من هستم و نه اینهایی که شما ازشون اسم بردید بلکه شرکت کننده سوم خود ِ جناب سرگرده ، با شنیدن این حرف جناب سرگرد که تا اون موقع فقط داشت آروم میخندید یه هو عین اسپند رو آتیش از جاش پرید ُ و داد کشید : چی ؟ کِی ؟ من ؟ اصلا" حرفش رو نزن نخیر و نه ، سروان سرش رو به علامت آره بالا ُ و پائین کرد ُ و گفت : محمدهادی جان ؟ بله و آره ، هی سروان میگفت : رضا جان نه ، هی سروان میگفت : محمدهادی جان ؟ آره ، یه دفعه درب اطاق باز شد ُ و خاله مهری وارد اطاق شد ُ و بی مقدمه گفت : خُوب داداش ؟ من دوستام رو دیدم ُ و دارم میرم خونه تو هم لطفا" هر چه سریعتر محمدحسن رو ببر ُ و تحویل جناب پرفسور بده که داره دیر میشه ، جناب سروان تا چشمش به خاله مهری افتاد گفت : اِ ِ سلام خانم دکتر ؟ چه خوب موقعه ایی اومدید ، خاله مهری پرسید : چرا واسه چی جناب سروان ؟ سروان یه لبخند موزیانه ایی زد ُ و گفت : آخه جناب سرگرد برادرتون میخاد داخل یه مسابقه بزرگ شرکت کنه خوبه شما هم اینجا باشید ُ و هم بهش دلگرمی بدید و هم تشویقش کنید ، خاله مهری با شنیدن این حرف انگار بال ُ و پر باز کرده باشه با اشتیاق گفت : اِ ِ چه خوب باورم نمیشه آخه این داداش من همیشه از بچگی از مسابقه دادن میترسید ُ و ازش فرار میکرد ، جناب سرگرد تا این حرف رو از خواهرش شنید عین ماست وا رفت ُ و یه نگاه تیزی به سروان انداخت ُ و گفت : رضا جان داشتیم ؟ یکی طلبت ، حالا دیگه از عامل فشار واسه مجبور کردن من استفاده میکنی یادم باشه حتما" یه توبیخی واسط بنویسم ُ و بزارم داخل پرونده پرسنلی ات ، جناب سروان خندید ُ و سرش رو تکون داد ُ و گفت : ما اینیم دیگه جناب سرگرد ؟ سرگرد دوباره خندید ُ و گفت : خوبه زرنگ شدی معاون ؟ جناب سروان یه نگاهی به خاله مهری انداخت ُ و گفت : آخه نمیدونید معلم من یعنی جناب سرگرد معلم خوبی بوده ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
🔴 روحیّه ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت صد و نود و دوم
۰۰۰ آخه نمیدونید معلم من یعنی جناب سرگرد معلم خوبی بوده ، خاله مهری با شنیدن این حرف یه لبخند ملیحی زد ُو تا اومد حرف بزنه جناب سرگرد پرید وسط حرفش ُو گفت : خُوبِه خُوبِه حالا دیگه لازم نیست خودت رو پیش این ُو اون شیرین کنی شکرپنیر ؟ خاله مهری پرسید : خُوب حالا این مسابقه چی هست ؟ امیدوارم مسابقه تیراندازی نباشه چون من گفته باشم که از همین آلان بدونید که داداش محمدهادی من اوله چون از بچگی هر وقت بابا یا مامانم میخواستن واسش اسباب بازی بخرن و تنها چیزی که این داداش من انتخاب میکرد تفنگ بود اونم از انواع ُو اقسامش و جالبه چند روز که میگذشت خودش با دستهای خودش دل ُو روده تفنگ رو میریخت بیرون ُو میگفت میخام یه تفنگ فضایی بسازم واسه همین هیچ کدوم از اون تفنگها تا حالا باقی نمونده ، با شنیدن این حرف خاله مهری باز همه ما زدیم زیر خنده ، جناب سروان همونطور که میخندید جواب داد : نه خانم دکتر ؟ مسابقه تیراندازی نیست ولی یه چیزی شبیه اونه ، خاله پرسید : مثلا" چی ؟ عمو جقله سریع تر از جناب سروان جواب داد : مسابقه پرتاب دیسک ، خاله مهری با تعجب پرسید : چی ؟ مسابقه پرتاب دیسک ؟ اونم اینجا داخل اطاق مگه میشه ؟ آقا غضنفر جواب داد : بله که میشه مخصوصا که اگر وزنه دیسکش هم هسته گیلاس باشه ، خاله مهری زد زیر خنده ُو پرسید : هسته گیلاس ؟ چطوری ؟ جناب سروان یه نگاهی به سرگرد انداخت ُو گفت : قرار جناب فرمانده هسته گیلاس رو با هوای فُوت داخل دهنش پرتاب کنه ، جناب سرگرد با غضب خاصی داشت سروان رو نگاه میکرد ُو یه جورایی با چشم و ابرو تهدیدش میکرد ، خانم دکتر تا این حرف رو شنید با اشتیاق خاصی رو کرد به جناب سرگرد ُ و گفت : آفرین داداش ؟ ببینم چیکار میکنی ، خُوب حالا جایزه برنده چی هست ؟ بابا روح اله خندید ُ و گفت : اَگه جناب سرگرد برنده بشه چهار تا کمپوت گیلاس جایزه میگره ، خاله مهری ذوق کرد ُ و گفت : اِ ِ چه خوب داداش از آلان گفته باشمکه یکی از اون کمپوتها ماله منه چون من کمپوت گیلاس خیلی دوست دارم ، من سریع گفتم : آره عمو ؟ منم گیلاس خیلی دوست دارم پس یکیش هم ماله منه ، بیچاره سرگرد مونده بود چی جواب بده تا اینکه یه هو جواب داد : لابُد یکیش هم ماله آقا روح اله است درسته ؟ جناب سروان تا بابا روح اله بخواد جواب سرگرد رو بده پرید وسط ُ و گفت : البته با محبتی که جناب سرگرد شما دارید حتما" یکیش رو میدید به آقا روح اله و خُوب منم که دوست صمیمی شما هستم ُ و میدونم که شما من رو خیلی دوست داری پس حتما" اون کمپوت چهارم رو هم میدید به من مگه نه ؟ جناب سرگرد یه چِش غوره به سروان رفت ُ و جواب داد : حتما" ، با این دسته گُلی که جنابعالی آلان به آب دادی از من جایزه هم میخای ؟ من اون کمپوت چهارم رو هم بدم به تو پس خودم غاغم ُ و نخودی دیگه نه آقا رضا ؟ جناب سروان خندید ُ و گفت : میدونستم شما خیلی مهربونی ُ و خیلی بخشنده ، سروان رو کرد به عمو جقله ُ و آقا غضنفر ُ و گفت : خوب باید قرعه کشی کنیم تا ببینیم چه کسی اول و چه کسی دوم و چه کسی نوبت سوم هسته اش رو پرتاب کنه اما چطوری قرعه کشی بکنیم ؟ عمو جقله سریع جواب داد این رو بسپار به من ، عمو جقله قوطی کبریتش رو از جیبش درآورد ُ و سه تا چوب کبریت ازش جدا کرد ُ و گفت : من دو تا از این سه تا چوب کبریت رو مِیشکنم هر کسی بتونه چوب کبریت کامل رو از بین انگشت های من بیرون بکشه آخرین نفر هسته اش رو پرتاب میکنه و هر کسی کوتاه ترین چوب کبریت رو از بین انگشت های من دربیاره اول پرتاب میکنه ، عمو جقله این رو گفت ُ و چوب کبریت های لای انگشتاش رو به سمت آقا غضنفر گرفت ، آقا غضنفر یکی از چوب کبریت ها رو بیرون کشید و همه ما دیدیم که آقا غضنفر کوتاه ترین چوب کبریت رو بیرون کشید و قرار شد آقا غضنفر اول نفر پرتاب کننده باشه ، بعد عمو جقله دو تا چوب کبریت دیگه رو به سمت جناب سرگرد گرفت و سرگرد یکی از چوب کبریت ها رو بیرون کشید و همه ما دیدیم که جناب سرگرد چوب کبریت کامل رو بیرون آورد پس قرار شد آقا غضنفر نفر اول باشه و بعد عمو جقله نفر دوم و بعد این دو نفر جناب سرگرد هسته گیلاس رو پرتاب کنن ، آقا غضنفر میوه گیلاس رو گذاشت داخل دهنش ُ و بعد اونکه میوه اش رو خورد هسته اون رو با تمام قدرت پرتاب کرد ، هسته رفت ُ و رفت ُ و یه کاشی مونده به دیوار اطاق افتاد زمین ، بعدش نوبت عمو جقله شد ، عمو جقله میوه گیلاس رو گذاشت داخل دهنش ُ و خودش رو آماده پرتاب کرد ، عمو جقله خیلی هنرمندانه یه نفس عمیق کشید ُ و بعدش با تمام قدرت هسته گیلاسش رو پرتاب کرد ، هسته گیلاس عمو جقله رفت ُ و رفت ُ و با سرعت خورد به دیوار اطاق ُ و حدود ده سانتی دیوار قرار گرفت ، تا اینجا عمو جقله اول بود ُ و آقا غضنفر دوم واسه همین عمو جقله واسه خُرد کردن روحیه جناب سرگرد شروع کرد به ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❁﷽❁
عشق یعنی نام زیبای
#حسیــــــــــن
عشق یعنی نوکری پای
#حسیــــــــــن
عشق یعنی سرورت باشد
#حسیــــــــــن
عشق یعنی دم به دم گویی
#حسیــــــــــن
عشق یعنی روز و شب
با ذکر حق
زیرلب گویی حسینم یا حسینم
#یا_حسیــــــــــن
#صبحمان_بنامتان_متبرک🌤
#السلام_علےساڪن_ڪربلا✋❤️
🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلی اولاد الحسین و عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💡💡💡💡💡💡💡💡💡
نازم به خدا ۰۰۰
برای مولای عالَم علی(ع)
نازم به خدایی که سرشت خاک علی را
بر قله ی خلقت بنوشت نام علی را
جانانه مُقسم به تقسیم گِل او به پا کرد
از خاک ُ و گِلش جنت و گیتی بنا کرد
یک قطعه گِلش را بنوشت باش بهشتم
یک قطعه گِلش را بنوشت قاضی کِشتم
یک قطعه زِ خاک گِل او عرش برین شد
یک قطعه دِگر گوهر زیبنده ، زمین شد
یک قطعه ِخاک ُو گِل او گشت فدایی محمد
از آن دگرش ساخت خدا ، شیعه احمد
دُردانه ی عالَم شد ُ و ریحانه ، ولی شد
الفاظ قلم ، نطق خدا باب امامت علی شد
همنام خود ُو ارزش و میزان نوشت نیمه زهرا
حیدر صدف ِکوثر احمد شد ُو گنجینه دلها
از نام ِعلی ، عین ِعلی ، عشق بیان شد
با شین بهشتی علی شین ِ معشوق عیان شد
قاف حرم ِعشق زِ قاف قلم ناز ِعلی بود
زهرای خداوند زِ اَزل عشق ُو همراز علی بود
استاد ِمَلَک ، شاهد ُ و مَشهود ، علی بود
آن جام ِ سَبُو ، باده ی مَعبود علی بود
از روز اَزل شاخص معشوق دو عالَم علی بود
دُردانه ُو پیمانه علی ، مُهر ِدو خاتم علی بود
هم یار خدا ، کار خدا ، شافی ِابرار علی بود
تا بود ِخدا بود ُو سردار علی بود و علی بود
حسن عبدی
🔴 اشاره ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت صد و نود و سوم
۰۰۰ عمو جقله واسه خُرد کردن روحیه جناب سرگرد شروع کرد به رَجز خوندن ُ و منم منم کردن که من برنده ام ُو دیگه هیچ کس نمی تونه به اندازه من پرتاب کنه ، جناب سرگرد با غضب یه نگاهی به جناب سروان انداخت ُو گفت : خُوب حالا راضی شدی ؟ این جقله زِبر ُو زرنگ هسته اش رو انداخت کُنج دیوار از حالا بگم من پول اون کمپوتهایی رو که باختی رو نمیدم هااا ؟ جناب سروان خنده ایی کرد ُو گفت : نگران نباش محمدهادی جان ؟ من که اولش گفتم اگه شما باختی من کمپوتهای گیلاس رو میخرم باشه ؟ جناب سرکرد زیر چشمی یه نگاهی به خانم دکتر خواهرش انداخت ُو همون لحظه خانم دکتر لبخندی زد ُو گفت : من مطمئنم داداش جون که تو می بری ، اصلا" شک نکن ، من ُ و بابا روح اله هم سعی کردیم به جناب سرگرد روحیه بدیم چرا که در صورت بُرد جناب سرگرد هر کدوممون یه کمپوت گیلاس مجانی میخوردیم ، جناب سرگرد وقتی تشویق همه ما رو دید انگار روحیه گرفت ُ و یه میوه گیلاس از داخل ظرف برداشت ُ و اون رو انداخت داخل دهنش ُ و بعد اینکه قشنگ اون رو خورد بلند گفت : چقدر این میوه گیلاس خوشمزه اس ، همین موقع جناب سروان خندید ُ و گفت : پس محمدهادی جان ؟ سعی کن که پیروز بشی چون در اون صورت کلی از این میوه های خوشمزه رو جایزه میگیری ، جناب سرگرد خودش رو آماده پرتاب هسته کرد سرگرد اولش هسته رو برد وسط زبونش ُ و با تمام قدرت یه نفس عمیق کشید ُ و بازدَم اون نفس رو خالی کرد و این بار هسته گیلاس رو آورد نزدیک نوک زبونش ُ و این بار نفس عمیق تری کشید ُ و با قدرت هسته رو پرتاب کرد هسته گیلاس جناب سرگرد رفت ُ و رفت ُ و خورد به دیوار اطاق ُ و برگشت و در کمال ناباوری موقع برگشتن خورد به هسته عمو جقله ُ و اون رو انداخت پشت هسته آقا غضنفر ، وای چه صحنه عجیبی شد اصلا" باور کردنی نبود هسته جناب سرگرد نشست جای هسته عمو جقله و هسته عمو جقله رفت تقریبا" ده سانتی پشت سر هسته آقا غضنفر قرار گرفت ، با دیدن این صحنه جناب سرگرد بی اختیار شروع کرد به هورا کشیدن و شادی کردن راستش رو بخواید صحنه برخورد هسته به دیوار و کمونه کردن اون و خوردنش به هسته عمو جقله چنان عجیب ُ و باور کردنی نبود که همه ما متعجب و بُهت زده داشتیم جناب سرگرد رو نگاه میکردیم ، یه دفعه آقا غضنفر سکوت رو شکست ُ و گفت : جَلل خالق ، دیدید چی شد ؟ اصلا" باورم نمیشه آخه این چطور ممکنه ؟ جناب سرگرد انگار توپ تنیس پرت کرده ، عمو جقله که تا اون موقع ساکت داشت به هسته اش نگاه میکرد یه نگاهی به جناب سرگرد انداخت ُ و گفت : داشتیم داداش ؟ اینجوریش رو داشتیم داداش ؟ حالا شوما میخوای قدرتت رو به رُخ بکشی چرا ما خراب میکنی داشم ؟ خوب هسته ات رو بنداز کُنج دیفار چرا دیگه هسته ما عقب میندازی حالا شوما باعث شدی من از آخر اول بشم ، اینکه نشد رفقات سرگرد جونم ؟ به این میگن نارفیقی به این میگن رفیق فروشی ، داشَم ؟ وای عمو جقله عین بچه کوچولوها بغض کرده بود ، بابا روح اله دستش رو گذاشت روی شونه عمو جقله ُ و گفت : آقا جلیل ناراحت نشو جناب سرگرد که قصدی این کار رو نکرد این فقط یه اتفاق بود ُ و یه شانس ، جناب سرگرد فقط شانس آورد همین عزیز دلم ، با شنیدن حرفهای بابا روح اله عمو جقله سکوت کرد ُ و این بار خاله مهری شروع کرد ُ و گفت : من که اولش بهتون گفتم که مامان من از همون اول یه پلیس زائیده ُ و این داداش من خودش یه پا تیرانداز حرفه ایی میگید نه از این دوست داداشم جناب سروان بپرسید ، مگه نه جناب سروان ؟ جناب سروان که دستپاچه شده بود به پِته پِته افتاد ُ و گفت : هااا ؟ بله بله حرف شما کاملا" متین ُ و درسته ایشون نفر اول تیراندازی نیروهای پلیسه و تا حالا چندتا جایزه هم گرفته فقط من نمیدونستم که این رفیقم جناب سرگرد تُوُ پرتاب هسته میوه ها هم مهارت داره که خودش آلان این رو نشون داد پس همه توجه کنن نفر اول و برنده این مسابقه دوست خوب من جناب سرگرد هستش که باید همین آلان جایزه اش رو بگیره ، یاالله جقله ؟ هم تو و هم آقا غضنفر پول خرید کمپوت ها رو رَد کنید بیاد ، جناب سروان با مهارت کامل و جدیت پول چهارتا کمپوت گیلاس رو از عمو جقله ُ و آقا غضنفر گرفت ُ و تا خواست بره کمپوتها رو بخره جناب سرگرد صداش کرد ُ و گفت : صبر کن رضا جان ؟ آلان ما چند نفر داخل این اطاق هستیم ؟ جناب سروان تا اومد جواب بده من تندی گفتم : هفت نفر عمو جون ؟ جناب سرگرد خندید ُ و گفت : آفرین محمدحسن جان که انقدر عدالت داری ؟ اینطور که مشخصه تو اون نگهبان دَم درب اطاق رو هم حساب کردی ، پس رضا جان ؟ لطفا" شما هفت تا کمپوت گیلاس بخر واسه هر کدوم از ما یه دونه ، جناب سروان تا اومد حرف بزنه چشمش افتاد به خانم دکتر ُ و به جای حرف زدن با اشاره چشم ُ و ابروش از سرگرد پرسید : با کدوم پول اون سه تا کمپوت اضافه رو بخره ، جناب سرگرد متوجه ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
🟣در توییتر ایرانی ویراستی ما را دنبال کنید بدون نیاز به فیلترشکن اخبار تازه ها را داشته باشید.👇
https://virasty.com/r/uL7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کلام شهدا ( وصیت نامه صوتی شهدا)،کاری از قرارگاه جهادی،فرهنگی سفیران ایثار شهرستان دزفول
🔰روایت بیستم:وصیت صوتی عارف شهید سید رضا پورموسوی
✍به گزارش روابط عمومی قرارگاه جهادی،فرهنگی سفیران ایثار شهرستان دزفول،وصیت نامه های صوتی شهدا، کلام شهدا برگرفته از وصایای شهدای معظم میباشد که وصیت نامه این شهدای معظم از متن به صوت تبدیل شده است و فرصتی برای کسانی مهیا میکند که سواد خواندن ندارند،روشن دل میباشند و یا کسانی که وقت مطالعه ندارند را بوجود می آورد تا دسترسی آسانی به وصیت نامه شهدا داشته باشند.
ان شاءالله وصیت صوتی شهدا در پنج شنبه هر هفته از یک شهید معظم منتشر خواهد شد.
🔰شهید سیدرضا پورموسوی در بیستم بهمنماه ۱۳۴۵ در دزفول به دنیا آمد. کودکیاش در جلسات قرآن و نوجوانیاش در آموزشها و اردوهای بسیج نوجوانان گذشت. سیدرضا در همان ایام نوجوانی شیدای امام عصر(عج) میشود و برای وصال یار، طی طریق میکند.
با شروع جنگ تحمیلی به جبهه میرود. و سرانجام بعد از حضور مستمر در دفاع مقدس همزمان با سالروز تولد حضرت عباس،به آرزوی خود یعنی شهادت میرسد. و در سوم فروردین ماه ۱۳۶۷ در عملیات والفجر ۱۰ در سن ۲۲ سالگی آسمانی میشود.
🌺روحش شاد و یادش گرامیباد.
شادی ارواح طیبه کلیه شهدا خاصه شهید سید رضا پورموسوی صلوات ✍روابط عمومی قرارگاه سفیران ایثار شهرستان دزفول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽️🌹جشن میلاد امام علی علیه السلام و جشن روز پدران آسمانی با حضور تعدادی از فرزندان شهدا در شهرستان دزفول
✍به گزارش روابط عمومی قرارگاه جهادی، فرهنگی سفیران ایثار شهرستان دزفول با نزدیک شدن به روز پدر دل های خیلی از فرزندان شهدا بهانه بابا را میگیرد، از خود بی خود میشوند و آن شب و روز که اکثر مردم خوشحال و شادند این فرزندان بدلیل نداشتن پدر غمگین و ناراحت البته این مطلب را هم باید اضافه کرد که رسانه ها و بعضی از مدارس و کلا جامعه این موضوع را نمیتواند به درستی مدیریت کند ، قرارگاه سفیران ایثار شهرستان دزفول با حضور در جمع این فرزندان سعی دارد تا اندازه ای این فضا را تغییر دهد، در این مراسم فرزندان شهدا از مادران خود که در نبود پدر برای این فرزندان پدری میکنند تقدیر شد.
📌شادی ارواح طیبه کلیه شهدا خاصه پدران آسمانی صلوات
👈 شماره روابط عمومی (۰۹۱۰۶۴۸۹۰۰۱) جهت ارائه هر گونه نظر و پیشنهاد
◀️# قرارگاه _جهادی _فرهنگی _سفیران _ایثار _شهرستان _دزفول_میلاد __امام -علی- پدر_
🔴 خواستگار ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت صد و نود و چهارم
۰۰۰ با کدوم پول سه تا کمپوت اضافی رو بخره ، جناب سرگرد که متوجه بالا ُ و پائین شدن چشم ُو ابروی جناب سروان شده بود خندید ُو با یه حالت سرزنش جواب داد : آقا رضا ؟ شما که یه دفعه شیرت رَگ میکنه ُو هوس اجرای مسابقه اُلمپیک به سرت میزنه حتما" قبلش فکر پول ُ و بودجه اش رو کردی دیگه مگه نه ؟ حالا اَگه پول مول نداری من میتونم بهت وام بدم البته تا سر بُرج باید پسش بدی ، حالا هر چه سریعتر برو کمپوتهای گیلاس بخر بیار که بعد اون مسابقه بدجوری تشنه ام شده ، راستی جناب جقله خان ؟ جناب آقا غضنفر لطفا" شما هم هر کدوم پول دُونگتون رو بدید که انگاری جناب سروان پول زیادی نداره ، وای جناب سرگرد تمام کاسه کوزه سروان رو جلوی خانم دکتر ریخت بهم ، جناب سروان تا شرایط رو اینطوری دید دستپاچه شد ُ و تندی گفت : نخیرم فعلا" پول لازم نیست من خودم کمپوتهای گیلاس رو میخرم و بعدا" با آقا جلیل ُ و آقا غضنفر حساب میکنم ، جناب سروان این رو گفت ُ و سریع از اطاق رفت بیرون تا کمپوتها رو بخره ، وقتی جناب سروان از اطاق خارج شد همه ما ظُل زده بودیم به جناب سرگرد تا ببینیم چرا اینطوری با سروان رفتار کرد ، جناب سرگرد سرش پائین بود ولی سنگینی نگاه ما رو احساس میکرد ، بلاخره دَووم نیاورد ُ و سرش رو بلند کرد ُ و یه نگاهی به خانم دکتر انداخت ُ و با یه حالت پریشون ُ و پشیمونی گفت : خُوب چیه ؟ زیادی خودش رو واسه تو لوس کرد منم خواستم بهش بفهمونم که اول باید با بزرگترت حرف بزنه یعنی من داداش بزرگ شما خانم دکتر ؟ خاله مهری به حالت سرزنش جناب سرگرد رو مورد خطاب قرار داد ُ و گفت : این درسته داداش که شما بزرگ من هستی ولی فکر کنم یه کمی زیاده روی کردی میگی نه از این دوستانی بپرس که اینجا شاهد ماجرا بودن ، سرگرد سرش رو بلند کرد و اول به بابا روح اله نگاه کرد ُ و به علامت سوال بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو تکون داد یعنی : آره زیاده روی کردم ؟ بابا هم خیلی جدی سرش رو به علامت جواب آره چند بار پائین آورد سرگرد کمی نگران شد و بعدش به آقا غضنفر نگاه کرد و بی صدا همین سوال رو پرسید ، آقا غضنفر هم همون جواب بابا روح اله رو داد یعنی بله زیاده روی کردید ، سرگرد یه کمی کلافه شد ُ و بعد به عمو جقله نگاه کرد و باز بدون اینکه حرفی بزنه همین سوال رو از عمو جقله پرسید و عمو جقله هم مثل بابا و آقا غضنفر جواب آره داد ، جناب سرگرد که نگران ُ و کلافه تر شده بود به من نگاه کرد ُ و گفت : اصلا" تو بگو محمدحسن جان ؟ به نظر تو رفتار من با جناب سروان تند ُ و بداخلاقی بود ؟ من تا اومدم جواب بدم خاله مهری سریع تر از من گفت : خُوب داداش سه نفر آدم بالغ ُ و عاقل حرف من رو تائید کردن حالا تو از جواب اونا راضی نشدی ُ و داری از محمدحسن میپرسی ؟ اونم از یه بچه ؟ جناب سرگرد که از رفتارش مشخص بود که خودش هم متوجه اشتباهش شده یه آه عمیقی کشید ُ و گفت : از قدیم گفتن حرف راست رو از بچه بشنو ، حالا محمدحسن جان ؟ تو بگو که من رفتارم با سروان اشتباه بود ، من یه نگاهی به خاله مهری کردم ُ و گفتم : جناب سرگرد به نظر من شما علاقه زیادی به خواهرتون دارید ُو همین علاقه زیاد باعث شده که حاضر نشید که کسی خاله مهری رو از شما دور کنه واسه همین شما نسبت به خواستگارهای خواهرتون سخت گیری میکنید ُ و سنگ جلوی پاشون میندازید یعنی یه جورایی میخاید با این کارتون خاله مهری رو پیش خودتون نگه دارید واسه همین اینطور عصبی با جناب سروان برخورد کردید ُ و او رو یه جورایی چِزوندید ، شاید هدف ُ و قصد شما ناراحت کردن دیگران نباشه ولی بدون اینکه خودتون بخاید دارید این کار رو میکنید ، جناب سرگرد سکوت کرده بود ُ و ظُل زده به صورت من ُ و همینطوری بِر ُو بِر داشت من رو نگاه میکرد که خاله مهری به من نزدیک شد ُ و من رو بغل گرفت ُ و گفت : الهی که قربونت برم عزیزم ؟ تو چقدر قشنگ مثل یه دکتر روانپزشک این آقا پلیس ما رو روانکاوی کردی ، محمدحسن جان تو چیزی رو در یک دقیقه گفتی که من ُ و مادرم نتونستیم در این چند سال به داداش محمدهادی بگیم ، یه هو عمو جقله زد زیر خنده ُ و گفت : پس واسه همین بود که جناب سرگرد تا شنید من بیمار خانم دکترم از دست من عصبانی شد ُ و چیزی نمونده بود که دل ُ و جیگر من رو از داخل شکمم بیرون بکشه جناب سرگرد تا اومد حرف بزنه یه هو یکی از پشت درب اطاق گفت : آره درسته اصل واقعیت همینه که محمدحسن گفت ، همه ما یه دفعه سمت نگاهامون چرخید به طرف درب اطاق که یه دفعه درب اطاق باز شد ُ و جناب سروان همونطور که هفت تا کمپوت کیلاس رو به سختی روی دستش نگه داشته بود وارد شد ُ و همه کمپوتها رو ریخت روی تخت آقا غضنفر ُ و گفت : آره محمدهادی خان اصل ماجرا همینه که باعث شده هفت سال من خواستگار خانم دکتر باشم ُ و نتونم این موضوع رو با تو در میون بزارم ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑زینب(س) کیست۰۰۰
برای ساقی عشق ، بانوی دمشق
زینب کیست ؟ آن که ، دلش ماند بر فراز نی ، پایدار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که ترک خورد لبانش به ساز ِ نِی های نار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که سپر شد به صورت ، حصار تیر ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که در هجوم ِ خزان شد ، بهار پیر ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که شد بی محرمان ناقه سوار ، زینب است
زینب کیست ؟ نشان هر تیر ناسزا ، به وقت قرار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که به حُسن ِ خُلق ُ و وفا شد ، فدای یار ، زینب است
زینب کیست ؟ آنکه شد به عشق ، دلپزیر نقش ِ نگار ، زینب است
زینب کیست ؟ آنکه شد سفیر ُ و راهی ُ و رهسپار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که شد شاهد ایام ِ درد روزگار ، زینب است
زینب کیست ؟ ماهی که به آغوش کشید خورشید حق گزار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که شد خواهر ِ کامجوی آن شَه کامِکار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که شد به سالاریش ، یک قافله ، امید ِ وار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که پر گُشود ، به هوای دیار ِ یار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که هزاران جان هدیه کرد به ، خریدار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که ذالفقار علی(ع) بود و دشمنش ، نکرد انکار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که به خواب کودکان شد آغوش و بالین و بیدار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که برای شفای سجادش(ع) گشت بیمار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که فاطمه(س) ثانی ست ُ و زمزم ِ عَیّار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که شکست ، پشت ِ دشمن ُ و اشرار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که شد سیمای کربلا و راوی اخبار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که گُشود گِره از سِر ِ آن اسرار ، زینب است
زینب کیست ؟ تا اَبد ، آزادگان ِ جهان را ، آموزگار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که شده اُسوه و اُلگوی و ناجی ِ ابرار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که گُشود ، ره حق به روی تیره ی افکار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که ، حسین(ع) است ُ و حسین ، زینب وار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که زینت است ، خدا ُ و سُفره یار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که با درخشش ، کربلا ُ نشد بر دار ، زینب است
زینب کیست ؟ زینب ، زینت است ُ و حریف ابلیسه ی خونخوار ، زینب است
زینب کیست ؟ آن که دستان ِ آسمان ُ و زمین است برای یار ، زینب است
دستان آسمان است
برای یار۰۰۰
حسن عبدی( ابوتراب )
🔺️قابل توجه مدیران و کارشناسان csr و ارتباطات 🔺️
هشتمین نشست مدیران رسانه با موضوع مسئولیت اجتماعی و رسانه ، با حضور و ارائه سید رضا جمشیدی مدیر مسئول رسانه مسئولیت اجتماعی در سالن موسسه فرهنگی الفبای سبز تهران ایستا ۸ بهمن ساعت ۱۷ واقع در خیابان زرتشت بالاتر از بیمارستان مهر پلاک ۷۳ طبقه ۳ برگزار خواهد شد
موضوعات :
🔹️مسئولیت اجتماعی چیست
🔹️مسئولیت اجتماعی رسانه ها
🔹️ظرفیت های رسانه ای csr
🔹️اخرین وضعیت مسئولیت اجتماعی سازمان csr در کشور
این برنامه بصورت زنده از اینستا گرام انجمن مدیران رسانه پخش خواهد شود
https://www.instagram.com/modiran.resaneh
لینک و ادرس ورود به اینستا انجمن صنفی مدیران رسانه
mirna.ir
سایت انجمن صنفی مدیران رسانه
csrrasaneh.ir
سایت رسانه مسئولیت اجتماعی
🔴 عِشرَت خانم ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت صد و نود و پنجم
۰۰۰ من خواستگار خانم دکتر باشم ُو نتونم این موضوع رو با تو درمیون بزارم من از زمان دانشجویی مهری خانم به ایشون علاقه مند شدم ولی هر بار خواستم موضوع رو با تو درمیون بزارم جنابعالی یه جوری زدی تُوُ بُرجکم که واسه مدتها نتونم از جام بلند بشم من کاملا" فهمیده بودم که شددت علاقه تو به تنها خواهرت باعث شده که به هیچ وجه نتونی قبول کنی که بابا ؟ هر دختری یه روز باید ازدواج کنه و از خانواده جدا بشه ، بابا روح اله واسه اینکه فشار روی جناب سرگرد رو کم کنه گفت : البته هم دختر و هم پسر بلاخره هر دختر ُو پسری یه روزی باید از خانواده جدا بشه و زندگی مشترک خودش رو طبق دستور پیامبر اسلام(س) تشکیل بده مگه نه جناب سرگرد ؟ سرگرد همنطور سکوت کرده بود ُو داشت ما رو نگاه میکرد ، خاله مهری به جناب سرگرد نزدیک شد ُو دستش رو گرفت داخل دستش ُ و با محبت خاصی گفت : داداش جون ؟ الهی قربونت برم ، من ُ و مامان مدتهاست که سعی میکنیم این رو به تو بگیم ولی باور کن که گفتنش به تو خیلی سخت بود و اصلا" نقشه زن دادن تو هم واسه همین بود که تو خودت زندگی خودت رو تشکیل بدی و از این وابستگی که به من ُ و مامان داری کم بشه چون تو به خاطر علاقه ایی که به من ُ و مامان و شغل پلیسی داری کاملا" از نظر عاطفی اشباه شدی و اصلا" در خودت احساس نیاز به همسر و خانواده جدید رو نداری ، عمو جقله یه هو پا برهنه پرید وسط حرف خاله مهری گفت : آره داشم شوما زن نمیگیری چون زن اصلیت همین شغل پاسبونی ُ و پلیسیته ، بیست چهار ساعته دنبال ما آدم بدها هستی ُ و داری تفنگ بازی میکنی ، بابا جان ؟ با این کارت هم ما رو اذیت میکنی هم خودت رو و هم این آقا رضای ما رو ، بابا جان جناب سرگرد برو زن بگیر تا بفهمی یه مَن ماست چقدر کَره داره ، عمو جقله که کنار یخچال کوچیک داخل اطاق ایستاده بود شروع کرد با دو تا دستش روی سقف یخچال کوبیدن ُ و خوندن : ( دوست من ؟ دوست من ؟ تا میتوانی زن مگیر ... گَر گرفتی دو سه تا کمتر نگیر --- زن تو را بالای بالا میبرد ... ناز ِ تو را همچو لیلی میخرد --- بعد آن روزی سوارت میشود ... بار سنگین روی بارت میشود --- از کمر معیوب میگردی بالام ... مرد صبر، ایوب میگردی بالام ، دوست من ؟ دوست من ؟ تا میتوانی زن مگیر ... گر گرفتی دو سه تا کمتر نگیر ) ، وای عمو جقله انقدر قشنگ ُ و هنرمندانه این تیکه رو اجرا کرد که همه ما کیف کردیم و حتی آخرش آقا غضنفر چنان لذتی برده بود که یه لحظه شروع کرد با سوت زدن آهنگ شعر عمو جقله رو اجرا کردن که یه دفعه یه صدای کلفتی گفت : آهای این جا چه خبره ؟ عروسی گرفتید اونم داخل اطاق مریض وسط بیمارستان ، بابا شما دیگه کِی هستید ، با شنیدن این صدای کلفت و بلند یه دفعه عمو جقله خوندنش رو قطع کرد ُ و همه جا ساکت شد ، همه ما برگشتیم به سمت درب اطاق ُ و من یه لحظه دیدم یه خانم پرستار خیلی گُنده ُ و چاق میون چهارچوب درب اطاق ایستاده و از نظر جسته انقدر بزرگه که کل چهارچوب درب رو گرفته ، یه دفعه آقا غضنفر بدون اینکه متوجه باش داد کشید : هیس جمع کنید ؟ صاحابش اومد ، با شنیدن این حرف آقا غضنفر یه دفعه اون خانم پرستار گُنده یه نگاه به سمت آقا غضنفر کرد ُ و داد زد : آهای عمو گچی ؟ بازم که اطاق گذاشتی رو سرت که ؟ مگه بازم دارن آمپول بهت میزنن که جیغ و داد میکنی ؟ آقا غضنفر مثل لاک پشت داخل لاکش فرو رفت ُ و هیچی نگفت ، یه هو خاله مهری با حیرت پرسید : عِشرت جون تویی ؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟ اون خانم پرستار گنده تا چشمش به خاله افتاد داد زد : مهری جون ؟ الهی قربونت بِرم تو اینجا چیکار میکنی ؟ خانم پرستار این رو گفت ُ و عین تانگ شروع کرد به حرکت ُ و اومد ُ و اومد خاله مهری مثل این دستگاههای خُرد کن بقل گرفت ُ و شروع کرد ماچ ُ و بوسه زدن ، بیچاره خاله مهری عین یه گنجیشک که داخل دست های یه کرکس گیره افتاده باشه دست ُ و پا میزد که یه دفعه جناب سروان داد کشید : بابا خانم پرستار ؟ خانم دکتر رو لِه کردی ولش کن مُرد بیچاره ، خانم پرستار که تازه متوجه فشاری که به خاله مهری وارد کرده بود شده بود سریع خاله رو رها کرد و خاله مهری از بقل خانم پرستار ول شد ُ و افتاد پائین : خاله مهری دستپاچه شد ُ و یه کمی کتف ُ و دستش رو ماساچ داد ُ و گفت : بزارید معرفی کنم : ایشون خانم پرستار عشرت کوچک زاده هستن دوست و اولین مریض من که او رو عمل کردم ؟ یه هو عمو جقله آروم گفت : ایشون که کوچک زاده نیستن ؟ ایشون گُنده زاده هستن اونم نه از نوع معمولیش بلکه از نوع کمیابش : با شنیدن این حرف بابا روح اله سریع انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش ُ و گفت هیس : فکر کنم که عشرت خانم حرف عمو جقله رو نشنید و یا اینکه شنید ولی به رُوش نیاورد ، عمو جقله واسه اینکه خرابکاریش رو جبران کنه پرسید : اِ ِ چه خوب ببین خانم پرستار ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
🔴 لواشک ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت صد و نود و ششم
۰۰۰ پرسید : اِ ِ چه خوب ؟ ببینم خانم پرستار ؟ این خانم دکتر ، دکتر خوبیه دیگه نه ؟ آخه منم مریضش هستم ُ و قراره یه چند وقت دیگه من رو هم عمل کنه ، عشرت خانم با دست راستش که خیلی هم سنگین بود زد به پشت خاله مهری ُ و گفت : خیالت جمع آقا کوچولو ؟ این خانم دکتر من حرف نداره ، آقا غضنفر که تازه بدنش از لرزش ترس آروم شده بود با یه صدای لرزونی پرسید : بِ بِ ببینم خانم پرستار ؟ شما چرا عمل شدی ؟ نکنه شما هم مثل من تصادف کردی ، عشرت خانم خندید ُ و گفت : نه آقا گَچی ؟ من تصادف نکردم بلکه این خانم دکتر خوشگلم با عملی که روی معده من انجام داد و نصف اون رو درآورد باعث شد که من انقدر لاغر ُ و خوش فُرم بشم ، یه هو عمو جقله نه ورداشت ُ و نه گذاشت زد زیر خنده ُ و گفت : خدا رحم کرده که خانم دکتر نصف معده شما رو برداشته که انقدر کوچیک شدید که اسمتون رو گذاشتن کوچک زاده وگرنه آلان فکر کنم بایث بهتون میگفتن فیل کوچولو ، تا عمو جقله این حرف رو زد جناب سرگرد فوری دستش رو گذاشت رو دهن عمو جقله ُ و با یه خنده نیمه کاره رو کرد به عشرت خانم ُ و گفت : لطفا" این رفیق ما رو ببخشید که یه کمی شوخه ُ و بعضی وقت ها زیاده روی میکنه ، خانم پرستار یه نگاهی به جناب سرگرد کرد ُ و گفت : اِ ِ شما هم که اینجائید ؟ ماشاءالله چقدر بزرگ ُ و آقا شدید ، جناب سرگرد با تعجب پرسید : ببخشید مگه شما من رو میشناسید ؟ خانم پرستار یا همون عشرت خانم جواب داد : بله که میشناسم اون قدیم ندیما همین خانم دکتر مهری جون عکس شما رو به من نشون داد ُ و گفت که شما برادرش هستید ُ و زودی هم قائمش کرد ناقلا ترسید که من با شما آشنا کنه ، مگه نه مهری جون ؟ خاله مهری با خجالت زیر چشمی یه نگاهی به سرگرد انداخت ُ و با یه خنده نصف ُ و نیمه گفت : هان ؟ آره آره ... ولی اما نه نترسیدم وقت کم بود ، خانم پرستار دوباره به جناب سرگرد نگاه کرد ُ و با یه لبخند ملیحی گفت : ولی اینطور که من شما رو می بینم ما زوج خوبی واسه هم می شدیم فکر کنم که مهری جون عجله کرد وگرنه آلان دو سه تا بچه هم داشتیم ، وای عمو جقله یه دفعه دوباره شروع کرد به کوبیدن روی یخچال ُ و تا اومد بخونه که دوست من تا میتوانی زن مگیر ، جناب سروان فوری دست های عمو جقله رو گرفت ُ و بهش دستبند زد ُ و گفت : جناب سرگرد بهتره من هر چه زودتر این آقا جلیل رو از اینجا ببرمش تا شما رو زور زورکی داماد نکرده ُ و کار دستتون نداده ، خاله مهری تا دید اوضاع پَسه دست خانم پرستار رو گرفت ُ و گفت : بیا عشرت جون ؟ بیا بریم که واست کلی حرف نگفته دارم بیا ببینم تو چی شد که از اینجا سر درآوردی ؟ خاله مهری این رو گفت ُ و یه چشمک به برادرش جناب سرگرد زد ُ و به زور خانم پرستار رو از اطاق برد بیرون ، تا عشرت خانم ُ و خاله مهری از اطاق خارج شدن ، یه دفعه آقا غضنفر زد زیر خنده ُ و گفت : جناب سرگرد عجب شانسی آوردی که این خواهر دکتر شما زرنگ از آب در اومده وگرنه فکر کنم که تا حالا شما مثل لواشک که تَه سینی پخش میشه زیر فشار سنگینی این خانم کوچولو له شده بودی ، با گفتن این حرف عمو جقله همه ما زدیم زیر خنده یه هو عمو جقله نه ورداشت ُو نه گذاشت ُو گفت : پس بگو چرا جناب سرگرد تا حالا ازدواج نکرده پس منتظر بله گفتن این قهرمان وزنه برداری جهان بوده ، با شنیدن این حرف جناب سروان دست عمو جقله رو کشید ُو گفت : بیا ؟ بیا بریم که داره دیر میشه ، عمو جقله یه نگاهی به جناب سرگرد انداخت ُو با یه حالت مظلومانه ایی پرسید : برم جناب سرگرد ؟ جناب سرگرد یه کمی سکوت کرد ُو بعدش یه نگاهی به من ُو بابا روح اله انداخت ُو گفت : رضا جان ؟ دستش رو باز کن ، جناب سروان پرسید : باز کنم ؟ ولی آخه ... ، عمو جقله دستش رو از داخل دست جناب سروان کشید ُو گفت : اِ ِ مگه دستور رو نشنیدی جناب سروان ؟ باز کن دیگه ، بابا من هر چی که میدونستم رو بهتون گفتم ، دیگه چی میخاید ؟ ببین جناب سروان ؟ داداشم ؟ این محمدحسن کوچولو ُ و خود ِ جناب سرگرد هم که چند بار بهت گفتن که من چقدر کمکشون کردم ، جناب سروان با عصبانیت دوباره دست عمو جقله رو گرفت ُ و گفت : مگه چه کمکی کردی ؟ عمو جقله در حالی که سعی میکرد دوباره دستش رو از داخل دست سروان بیرون بکشه گفت : چه کمکی داداشم ؟ اولندش کِی به شما گفت که جاسوس اداره پلیستون اون جناب تیمسار کله گُنده اس ُو شما رو از اجرای نقشه اولتون منصرف کرد شما اگه بی برنامه رفته بودید اداره همه نقشه هاتون خراب میشد ُو تا حالا سیندرلا ُو یدی خمره ایی هم متوجه دروغ شما شده بودن ُو دستتون خالی میموند ، دومندش کی به شما گفت که اون صندوقچه های فولادی که پیش سیندرلا ُو یدی خمره ایی هستش تقلبیه ُو اصلش پیش منه ؟ سومندش کِی میتونه آلان به شما کمک بکنه که بفهمید فری دست طلا ُ و چنگیز کجا هستن ؟ جناب سروان ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❁﷽❁
عشق یعنی نام زیبای
#حسیــــــــــن
عشق یعنی نوکری پای
#حسیــــــــــن
عشق یعنی سرورت باشد
#حسیــــــــــن
عشق یعنی دم به دم گویی
#حسیــــــــــن
عشق یعنی روز و شب
با ذکر حق
زیرلب گویی حسینم یا حسینم
#یا_حسیــــــــــن
#صبحمان_بنامتان_متبرک🌤
#السلام_علےساڪن_ڪربلا✋❤️
🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلی اولاد الحسین و عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💡💡💡💡💡💡💡💡💡
جا مانده ۰۰۰
از یاران شهید
خدایا خالقا ؟ معبود بی همتای من
بذر امید مرا کِی ثمری خواهد بود ؟
من بنشسته خونین جگر منتظرت
کِی به پرواز بال هنری خواهد بود ؟
یارا ؟ که یاران همه رفتند سفر عشق
بهر ِجا مانده آیا سفری خواهد بود ؟
پر پرواز مرا بسته بودند به نیاز خاکی
بارالها نشد ؟ کِی فَرری خواهد بود ؟
انتظارم شده آتش که بسوزم یک دَم
جان قُقنوس مرا کِی شرری خواهد بود
چشم به راهم که برایت برَقصم درخون
وقت ِمیدان رَزم و خطری خواهد بود ؟
رو سفیدم کن ُو یک بار دگر لطفی کن
تا ببینند رقیبان ، نظری خواهد بود ؟
شاهد ُو شَهد ِشهادت شده هر دم نظرم
کِی رسد نوبت من گو : خبری خواهد بود
در انتظار شهادت (بوتراب ، حسن عبدی)
انتشار در تبین باب شهید زیستن با شما
خانه عشق ۰۰۰
برای امام زمان مهدی (عج)
دلخوش به رَه نشسته ام که شاید نظری کنی
بر این یار خسته منتظر چشم به رَه گذری کنی
عمریست که هر سحر با نغمه باد صبا میخوانم
تا شاید سری به خانه ام بزنی ُو یارا خطری کنی
گنه ام برده مرا زِ یادت آقا مپرس خودم میدانم
میشود رحم به جان این عاشق بی هنری کنی
فاش میگویم که گنه کارم ُ و ندارم حرف قابلی
میشود به بالاترین گنه َام عاشقی ، نظری کنی
میسوزم که به رقیبان پر پرواز دادی میشود آیا
به پرواز این قُقنوس منتظر آتشت شرری کنی
چشمهایم را شسته ام به اشک روضه ها آقا ؟
میشود تا به گشایش دیدن رویت فرَری کنی
گفتند قلب غریبان خانه خداست ای سایه خدا
میشود به خانه من شکسته دل هم سفری کنی
ای ماه اَهورای من مهدی زهرای من وقت است
که از این سفر بازآیی ُ و آغاز لطف حَضَری کنی
۰۰۰ دلخوش به رَه نشسته ام
که شاید گذری کنی
بوتراب ، حسن عبدی
انتشار در تبین انتظار موعود با شما
🔴 صدا ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت صد و نود و هشتم
۰۰۰ آقا رضا ؟ شنیدم میخای ازدواج کنی ُ و زن بگیری ؟ مبارکه ولی میدونی من ده سال پیش زن گرفتم ُ و آلان دو تا بچه دارم اونم دوتا پسر ولی اونا رو سه ساله ندیدم ، حتما" میپرسی واسه چی ؟ واسه اینکه زنم بچه هام رو برداشته ُ و رفته و هر چی میگردم پیداش نمیکنم ، میدونی زنم باعث شد تا من وارد دار ُ و دسته غلوم پاپتی بشم ؟ لابُد میپرسی واسه چی ؟ واسه اینکه شاید بتونم بچه هام رو از طریق ملکه سیندرلای لعنتی پیدا کنم ، بعد شیش ماه گشتن دنبال زن ُ و بچه ام یه روز یه نامه انداخته بودن داخل جیبم که روش نوشته بود آقا جلیل ؟ زَنت دو تا پسرت رو فروخته ُو خودش هم آلان معتاد شده ُو آواره اس برو سمت میدون شوش پیداش میکنی ، بعد یک ماه گشتن زمانی پیداش کردم که کنار جوی خیابون یخ زده ُو مُرده بود ُ و آدرس جای بچه های من رو با خودش به گور بُرد آلان دو سال ُ و نیمه که دارم دنبال جفت پسرام میگردم ، جناب سروان ؟ من نه دزدم نه دنبال ناموس کسی و نه لاتُ و گردن کلفت ُ و قمه کِش ُ و نه دشمن مردم ُ و ضد جامعه ُ و نه رقیب پلیس ، من فقط دنبال بچه هام میگردم واسه همین وارد گروه غلوم پاپتی شدم ، سه سال قبل از طریق یکی از بچه های قدیمی که فکر کنم شما قبلا" باهاش آشنا شدید منظورم همون پسریه که داخل مدرسه از من خواست تا با خط کش بزنم وسط پیشونی آقا معلم ُ و من هم این کار ُ و کردم ُ و هم فلک شدم ُ و هم اخراج خبر دار شدم که پهلوون غلوم پاپتی پول خوبی به نوچه هاش میده اولش بی خیالش شدم ولی وقتی زنم بچه هام رو برداشت ُ و فرار کرد مجبور شدم بخاطر بچه هام وارد دار ُ و دسته غلوم پاپتی بشم و اعتماد او رو به خودم جلب کنم که البته بهای سنگینی هم واسش پرداخت کردم ، نه تنها جناب سروان بلکه همه ما از حرفهای عمو جقله خَشکمون زده بود ُ و مونده بودیم چی بگیم ، عمو جقله دیگه نتونست خودش رو نگه داره و بُغضش ترکید ُ و زد زیر گریه ، بابا روح اله نتونست طاقت بیاره ُ و رفت ُ و عمو جقله رو بغل کرد ُ و سرش رو گذاشت روی شونه عمو جقله ُ و شروع کرد به گریه ، جناب سروان همونطور که داشت لنگه دستبند رو از روی دست عمو جقله باز میکرد زیر لبش داشت این شعر رو زمزمه میکرد : ( هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا آنچه این نامَردُمان با جان انسان میکنند ) ، جناب سروان وقتی لنگه دستبند رو از دست عمو جقله باز کرد بهش گفت : ببخش آقا جلیل من هیچ کدوم از این چیزایی رو که گفتی نمیدونستم ، عمو جلیل دست کرد داخل جیب کُتش ُ و یه کیف پول کوچیک بیرون کشید ُ و یه عکس از اون درآورد ُ و به همه نشون داد ُ و با گریه گفت : اینا دو تا پسرهای گمشده من هستن که تقریبا" سه ساله من اونها رو ندیدم سه سال ؟ جناب سرگرد عکس بچه های عمو جقله رو گرفت ُ و با دقت بهش نگاه کرد ُ و آروم سرش رو تکون داد ، عمو جقله شروع کرد به پوشیدن لباسش و من خودم رو به جناب سرگرد نزدیک کردم ُ و عکس بچه های عمو جقله رو ازش گرفتم ُ و خوب بهش نگاه کردم یه لحظه ظُل زدم به صورت برادر کوچیکتر که دیدم داره من رو صدا میکنه ، باور کردنی نبود میدونم که شما اصلا" باورتون نمیشه ولی این اتفاقی بود که افتاد ، من وقتی صدای برادر کوچک رو شنیدم یه لحظه احساس کردم که داخل فضای عکس قرار گرفتم ولی حرکتی ندارم و فقط صداها رو به صورت آشکار و گاهی اوقات گُنگ میشنوم ، صدای برادر کوچکتر خیلی لرزون بود و با حالت گریه میگفت : بابا جلیل ؟ بابا جلیل ؟ منم پسرت رامین ، چرا پس نمیای کمک ما ؟ بابا جلیل رامتین مریض شده ُ و داره میمیره ، من داخل فضای غبار آلود داخل عکس هیچکس رو نمیدیدم و فقط صداها رو میشنیدم ، آروم پرسیدم تو کِی هستی که داری با من حرف میزنی ؟ صدا خیلی آرومتر ُ و خفیف تر شد ُ و تا اومدم جواب من رو بده من سنگینی یه دست رو روی شونم احساس کردم ُو بعد یکی من رو صدا کرد ُ و گفت : محمدحسن ؟ عمو جون آماده شو تا جناب سروان تو و بابا روح اله رو ببره بیمارستان تجریش پیش جناب پرفسور تا کارهای اهداء عضو رو انجام بدی من هم تا یکی دو ساعت دیگه خودم رو بهتون میرسونم نگران نباشید ، من بی اختیار فریاد کشیدم وای عمو ؟ یه کمی آرومتر ، هم من رو ترسوندی و هم اینکه اون صدا رو گم کردم ُو دیگه نمیشنوم ، بابا روح اله که از صدای بلند من هم متعجب شده بود و هم ناراحت پرسید : بابا محمدحسن جان ؟ چیه چی شده چرا یدفعه داد ُو فریاد کردی ؟ من جواب دادم : بابا روح اله ؟ من وقتی به عکس بچه های عمو جلیل نگاه کردم صدایی از داخل عکس شنیدم که تا اومدم با گوینده صدا حرف بزنم جناب سرگرد دست گذاشت روی شونه من ُو باعث شد این ارتباط قطع بشه ، عمو جقله تا این حرف رو از من شنید با عجله پرسید : محمدحسن جان ؟ گفتی صدا ؟ صدای چه کسی رو ؟ تو گفتی یه صدایی از داخل عکس بچه های من شنیدی ؟ من گفتم : بله همینطوره من ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
برکه نِائِیم ۰۰۰
در جهاد رای دادن در انتخابات
یادگاریست که از حضرت رهبر دارم
عمریست که آویزه گوشم شده و افکارم
حرفی که نشسته بر دلم چون گوهری
ارثی که مانده تا اَبد بهر پسر از پدری
گفتا : که ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
هرگز نمیریم که تا چون شهدا کام نگیریم
موجیم خروشان که بیهودگی ما عدم ماست
اندیشه هوشیاری ماهاهمه سِر و صنَم ماست
بیراهه نِائیم ، بِرکه نِائیم ، نازُکی تَرکِه نِائیم
خاموش ُ و افتاده ُ و مَدهوش کِی اِئیم ؟
اندیشه و رای و هنر ما جهاد ُ و گوهر ماست
فرمان خمینی همان پیر و مراد و پدر ماست
او خواند به گوش همه ما که مدهوش نباشیم
بی رای و بیان و نظر خویش، خاموش نباشیم
فرزند پدر سیدعلی ، نیز همان حرف پدر گفت
بی رای ُ و نظر ، مرده باید به اَبد خُفت
رای و نظر ما چو تیری ایست به اندیشه دشمن
حتی' که اگر مانده به زِه همچو آرش ، یک تن
با رای خویش مُنتخب خویش بعَرصه بکشانیم
یاران پسندیده مهدی (عج) به کُرسی بنشانیم
زود است که بپرسند چه کردید به وقت مدد یار
آن روز که هَل مِن طلبید منتقم ُ و وارث ابرار
هر رای ُ و نظر خون شهیدی ایست که فدا شد
پروانه و شمعی شد و چونان سپر حافظ ما شد
بوتراب ، حسن عبدی
انتشار با شما در تبین جهاد و اهمیت رای دادن
سایه سر ۰۰۰
بر سرم سایه آرامش طوبایی تو
رُودم که همواره چو دریایی تو
رهبرم سیدعلی ؟ ماه شب تار منی
پور و فرزند علی(ع) نامی ابرار منی
قطره بودم تو مرا وسعت دریا دادی
بِرکه بودم تو مرا جوشش زیبا دادی
گفتی : که بِرکه عاقبت خواهد مُرد
از بوی تَعفُن چون گِلِی خواهد خُفت
گر رود شوم جاری عشق خواهم شد
چون موج ِدریای دَمشق خواهم شد
خاموش نباشم که خَموشی مرگ است
بی جان، خُشکیده به شاخی برگ است
رای ُ و نظرم ، جلوه ی من خواهد بود
کِشت ُو ثَمرم ، جان ِوطن خواهد بود
من مُنتخب خَلق خدایم مَه ِامید همه
من مُنتقم خون خدایم مَه جاوید همه
هر رای من روح به جان وطنم خواهد بود
در صندوق ثبت علوی نام منَم خواهد بود
بر سرم سایه آرامشی آقا ؟ بمان تا به اَبد
زنده ام با همه رای ُو نشانم به بالین لَحَد
بوتراب ، حسن عبدی
انتشار در تبین جهاد رای دادن با عزیزان
🔴 نون حلال ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت دویست و دوم
۰۰۰ ادامه داد : آخه جناب تیمسار فرمودند مثل اینکه شما به یه موفقیتهایی دست پیدا کردید ؟ جناب سرگرد باز یه کمی مکث کرد ُ و پرسید چطور مگه ؟ سرگرد تنهایی جواب داد ببین محمدهادی جان همین آلان پرونده یه قتل زیر دست منه که یه جورایی به پرونده شما مربوط میشه ، جناب سرگرد یه جوری جواب سرگرد تنهایی رو میداد که انگار از هیچی خبر نداره ، شاید هم میخواست یه جورایی به سرگرد تنهایی که دوست دوران بچگی اش بود بفهمونه که نمیخاد در حضور تیمسار حرف بزنه ، واسه همین مثل کسی که از هیچی خبر نداره پرسید : اکبر جان میشه بیشتر توضیح بدی ؟ سرگرد تنهایی جواب داد پشت بیسیم نمیشه باید از نزدیک ببینمت و واست توضیح بدم ، میتونی یه سر بیای اداره ؟ جناب سرگرد جواب داد : آلان یه کار واجب دارم ولی یکی دو ساعت دیگه شاید بتونم بیام ، سرگرد تنهایی جواب داد : آخه اون موقع خیلی دیر میشه ، آلان کجایی که من بیام پیشت ؟ جناب سرگرد باز یه کمی مکث کرد ُ و جواب داد : ببین اکبر جان ؟ حالا که کار واجب داری پس یه ساعت دیگه من دم درب حرم امامزاده صالح شمرون منتظرتم ، سرگرد تنهایی خوشحال شد ُ و جواب داد : باشه پس تا یه ساعت دیگه خداحافظ و بیسیم رو قطع کرد ، جناب سرگرد تا وارد اطاق شد اول یه نگاهی به بابا روح اله انداخت ُ و دید بابا روح اله داره اون مجله پزشکی روی میز رو مطالعه میکنه ، بعدش یه نگاه به آقا غضنفر انداخت دید صدای خُر ُ و پوف آقا غضنفر هم بلنده ، بعد به من نگاه کرد ُ و گفت : خُوب محمدحسن جان خودت که همه چی رو شنیدی بهتره من شما رو ببرم بروسونم بیمارستان تجریش ُ و تحویل جناب پرفسور بدم ُ و برگردم امامزاده صالح پیش جناب سرگرد تنهایی ، بابا روح اله سریع جواب داد : آره فکر خوبیه چون طبق گفته خانم دکتر جواب آزمایش های محمدحسن آماده شده و جناب پرفسور منتظر ماست ، من ُ و بابا روح اله همراه جناب سرگرد تا راه افتادیم ُ و از اطاق خارج شدیم چشممون افتاد به جناب سروان ُ و عمو جقله که داشتن برمیگشتن داخل اطاق ، سرگرد از سروان پرسید : خُوب چی شد ؟ جناب سروان جواب داد : خیلی شانس آوردیم چون اون مرتاض هندی امشب پرواز داره و برمیگرده به کشورش ، جناب سرگرد گفت : رضا جان پس بهتره تو به همراه آقا جلیل برید یه سری به اون مرتاض هندی بزنید ُو ماجرا رو واسش توضیح بدید ، منم آقا روح اله ُ و محمدحسن رو برسونم بیمارستان تجریش ُ و تحویل پرفسور بدم ُ و برگردم ، عمو جقله پرسید : جناب سرگرد محمدحسن رو تحویل بدی ؟ اینطوری که نمیشه اصل قضیه این شازده پسره ، اگه محمدحسن ُ و تا اونجا که من میدونم خواهرش زینب نباشه هیچکس نمیتونه درب اون صندوق طلسم شده رو باز کنه ، جاب سروان در ادامه صحبت عمو جقله گفت : آره محمدهادی جان ؟ آقا جلیل راست میگه ، جناب سرگرد تا اومد حرف بزنه بابا روح اله گفت : خُوب اینکه اشکالی نداره شما با اون آقا مرتاض هندی هماهنگ کنید که اگه قبول کرد او رو با خودتون بیارید بیمارستان پیش ما اگر هم قبول نکرد ما از جناب پرفسور اجازه میگیریم ُ و میایم پیش شما ، من گفتم : بابا روح اله ولی اگه لازم باشه که آبجی زینب هم حضور داشته باشه که جناب پرفسور اجازه نمیده ما آبجی زینب رو از بیمارستان خارج کنیم ، جناب سرگرد یه نگاهی به من کرد ُ و گفت : آره محمدحسن راست میگه ما باید این جناب مرتاض رو راضی کنیم که یه یک ساعتی داخل همین بیمارستان مهمون ما باشه ، جناب سروان گفت : ولی ممکنه قبول نکنه ، عمو جقله خندید ُ و گفت : راضی کردنش با من آخه دفعه قبل من یه کمی باهاش رفیق شدم ُ و او هم چشمش دنبال این صندوقچه بود ُ و نمیدونم چه چیز این صندوقچه نظرش رو جلب کرده بود ُ و هی تند ُ و تند روی رَمز ُو رُموز حک شده روی صندوق دست میکشید ُ و هی تند ُ و تند یه چیزی میگفت : جناب سروان پرسید : چی میگفت ؟ عمو جقله گفت : من از رفیقم پرسیدم این تند ُ و تند چی داره میگه ؟ رفیقم گفت : یه چیزی باعث تعجبش شده ُ و تند ُ و تند به زبون خودشون داره میگه عجیبه عجیبه ، جناب سروان پرسید : نفهمیدی چی واسش عجیب بود ؟ عمو جقله جواب داد : چرا آخرش وقتی پیگیر شدم فهمیدم که اسم سه قلوها روی این صندوق طلسم شده به صورت حروف ابجد نوشته شده ، بابا روح اله پرسید : خُوب اون اسمها چی بود ؟ عمو جقله جواب داد : نفهمیدم وای شاید بشه امروز فهمید ، جناب سرگرد گفت : پس شما دو نفر برید دنبال اون مرتاض هندی ، ما هم میریم بیمارستان فقط رضا جان حتما" از طریق بیسیم با من در ارتباط باش ، تا خواستیم حرکت کنیم جناب سرگرد برگشت به سمت عمو جقله ُو گفت : راستی آقا جلیل جایی نَری ها ؟ حالا دیگه تو یکی از ما هستی ، عمو جقله خندید ُ و گفت : خیالت راحت جناب سرگرد ؟ جلیل بچه نون حلال خورده اس ُ و سر قولش میمونه ، جناب سروان پرسید : پس جواب غلوم پاپتی رو چی میدی ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
🔴 گزارش ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت دویست و سوم
۰۰۰ جناب سروان پرسید : پس جواب غلوم پاپتی رو چی میدی ؟ ممکنه غیبت تو باعث ایجاد شَک در غلوم پاپتی بشه ، عمو جقله باز خندید ُو گفت : نگران نباش سروان ؟ من وقتی داشتم تاکسی رو از غلوم قرض میگرفتم بهش گفتم که میخام برم دماوند یه سری به برادر خواهرهام بزنم واسه همین خیالم از سمت غلوم راحته ولی جناب سرگرد من که اولش به شما گفتم اصلا" من جزء این دار ُو دسته ها نیستم و فقط دلیل بُر خوردن من با این نامردا پیدا کردن زن و بچه هام بوده ُو بس ولی خُوب واسه اینکه به شما دروغ نگفته باشم آلان وجود این صندوق مرموز هم بهش اضافه شده ُو یه حسی بهم میگه که اون چیزی که داخل این صندوق هست یه جورایی به من هم مربوط میشه نمیدونم شاید هم اشتباه میکنم ، جناب سرگرد با شنیدن حرفهای عمو جقله یه نفس عمیقی کشید ُ و گفت : خُوب حالا خیالم راحتر شد ، پس رضا جان شما برید دنبال این مرتاض هندی ما هم میریم بیمارستان تجریش ولی حتما" من رو با بیسیم در جریان کار بزار ، بلاخره ما حرکت کردیم و با اینکه جناب سرگرد مسیر بزرگراه رو انتخاب کرد ولی واسه خاطر تصادفی که شده بود افتادیم داخل ترافیک ُ و یه راه بیست دقیقه ایی خیلی طولانی شد ، درست سر یک ساعت جناب سرگرد تنهایی دوباره با بیسیم جناب سرگرد تماس گرفت ُ و پرسید : محمدهادی جان من رسیدم امامزاده صالح پس تو کجایی ؟ جناب سرگرد که از ترافیک عصبی شده بود جواب داد : اکبر جان داخل یه ترافیک سگی گیر افتادم ، سرگرد تنهایی پرسید : چرا از چراغ گردون پلیس استفاده نمیکنی ؟ یه هو جنای سرگرد با دستش زد روی فرمون ُ و گفت : اِ ِ راست میگی هاا ؟ چرا یادم نبود ؟ جناب سرگرد در حالی که چراغ گردون پلیس رو روی سقف ماشین میچسبوند گفت : اکبر جان ؟ تا تو یه زیارت کنی ُ و دو رکعت نماز زیارت بخونی من رسیدم راستی ما رو هم دعا کن ، سرگرد تنهایی خندید ُ و با شوخی گفت : چَشم به روی چِشم راستی اَگه یه موقع نماز قضا هم داری واست بخونم ؟ سرگرد زد زیر خنده ُ و گفت : نه بابا جان با اون بابای خدابیامرز ُ و این مامان دقیق ُ و پیگیر من مگه میشه من نماز قضا داشته باشم ؟ بعد فوت بابام حالا وقت اَذان کنار خیابون هم که شده نمازم رو میخونم میپرسی چرا ؟ آخه موقع که بابام جون میداد اَزم قول گرفت که هر چی رو به تخیر انداختم نمازم رو اول وقت بخونم ، سرگرد تنهایی پشت بیسیم گفت : آفرین به این پدر ، خدا بیامرزتش پس واجب شد که دو رکعت نماز واسه شادی روحش بخونم ، سرگرد این رو گفت ُ و بیسیم رو قطع کرد ، جناب سرگرد رو کرد به بابا روح اله گفت : آقا روح اله چون خیلی دیر شده و این رفیق ما کار واجبی با من داره پس اجازه بدید که اول من یه سری به امامزاده صالح بزنم بعدش شما رو برسونم بیمارستان ، بابا روح اله جواب داد : نمیخاد جناب سرگرد ؟ از امامزاده صالح تا بیمارستان راه زیادی نیست ُ و ما خودمون پیاده میریم ، من گفتم : بابا روح اله ؟ حالا که ما وقت داریم چه خوب میشه همراه عمو بریم ُ و امامزاده صالح رو هم زیارت کنیم چون همونطور که خاله مهری گفت جناب سرگرد هم باید هر چه زودتر بره پیشه جناب پرفسور ، مثل اینکه جناب پرفسور کار مهمی با ایشون داره ، یه هو جناب سرگرد یه نگاهی به من کرد ُ و گفت : اِ وا ؟ اصلا" یادم نبود ، محمدحسن راست میگه ، آقای دکتر من رو هم احضار کرده و قراره راجب مسئله مهمی با من صحبت کنه ، آقا روح اله ؟ اگه فکر میکنید دیر نمیشه شما هم با من بیاید امامزاده بعدش من خودم میرسونمتون بیمارستان ، با اصرار من ُ و پیشنهاد جناب سرگرد بابا روح اله قبول کرد و هممون رفتیم امامزاده صالح ، چند متری مونده بود به دم درب ورودی جناب سرگرد از دور با صدای بلند گفت : سلام اکبر جان ؟ ببخش که منتظر موندی دیگه خودت که شرایط ترافیک تهران رو میدونی ، جناب تنهایی تا صدای سرگرد رو شنید از دور جواب سلام رو داد ُ و سریع خودش رو رسوند به ما ُ و سرگرد رو بغل کرد ُ و چند بار بوسید ُ و گفت : چطوری داش محمدهادی ؟ لحن داش مشتی گری سرگرد تنهایی نشون میداد که از همه ماجرای پرونده ما خبر داره ُ و دیگه شاید نیاز به توضیح نباشه ، ولی آقای تنهایی اصرار داشت که مسائل رو از زبون سرگرد بشنوه ، اولش جناب سرگرد من و بابا روح اله رو به سرگرد تنهایی معرفی کرد ُ و بعدش مثل خوندن کتاب قصه کل پرونده ما رو در حد پنج دقیقه توضیح داد ولی اصلا" حرفی از جناب تیمسار و جاسوس بودن او نزد ، جناب تنهایی خندید ُ و گفت : محمدهادی جان ؟ تو خودت یه پرونده شفاهی هستی چون هر چی که من داخل گزارش تو به تیمسار خونده بودم رو مو مو تکرار کردی ولی از اونجا که من تو رو از بچگی میشناسم میدونم که حداقل دو سه صفحه از گزارش ننوشته رو داخل حافظت داری لطفا" اون قسمت ها رو واسم توضیح بده ، جناب سرگرد خنده مرموزی کرد ُ و گفت : اکبر جان ؟ آلان نه ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
ببین مشتی...
اگه از برد تیم ملی کشورت خوشحال میشی و از باختش ناراحت...
بهت تبریک میگم تو یه ایرانی با غیرتی!
#ایرانی_باغیرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┅🟣🍃🌼🍃🟣┅
🎬 بسیار مهم و حیاتی...
♻️ رفقا این کلیپ رو تا میتونید منتشر کنید... 🙏
👈 به کانال کلام بزرگان کانال نخبگان ولائی سری بزنید ، حتما خواهید پسندید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❁﷽❁
عشق یعنی نام زیبای
#حسیــــــــــن
عشق یعنی نوکری پای
#حسیــــــــــن
عشق یعنی سرورت باشد
#حسیــــــــــن
عشق یعنی دم به دم گویی
#حسیــــــــــن
عشق یعنی روز و شب
با ذکر حق
زیرلب گویی حسینم یا حسینم
#یا_حسیــــــــــن
#صبحمان_بنامتان_متبرک🌤
#السلام_علےساڪن_ڪربلا✋❤️
🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلی اولاد الحسین و عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💡💡💡💡💡💡💡💡💡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتح خیبر توسط اسدالله الغالب امیرالمومنین علی علیهالسلام مبارک
قیام فلسطین ۰۰۰
آمد فتح خیبر و ذوالفقار علی زِ نیام بیرون شد
رسید موعد آخر و وقت اجرای حکم قانون شد
آمد زمان فتح ُو هجوم سپاه قدس رویایی
نیل برای صهیون کودک کُش عاقبت خون شد
رسید زمان به ظهور صاحب خود مهدی موعود
همه متحیّرند چه شد که یک شَبِه چون شد
نوح به کشتی نشست و ابراهیم تبر در دست
سفیانی با یَد موسی و دَم عیسی' دگرگون شد
به ضربه ی شنبه سحر ِحزب الله و سپاه رَبانی
شکست لشگر کُفرو ابلیس حقیر و مجنون شد
ریخت خون ِزن و کودک ِمظلوم فلسطین را
دنیا و سازمان بشرش باز شرمنده و مدیون شد
داد فرمان سید علی : قدس باید دوباره برخیزد
این بِرکه جان گرفت بغُرّشی دوباره هامون شد
خاک خشکیده قدس زِسُوز بیابانی یهود غارتگر
به قُدوم لشگر مهدی سبزچو کرانه جیحون شد
حسن عبدی ، بوتراب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
زندون ۰۰۰
برای آقا موسی بن جعفر علیه السلام
انگار نه انگار ، که این دَخمه ی هارون
تُو عُمق ِزمینه ، که شده سلول ِزندون
می تابه یِه نوری ، که زمین مَحو نگاشه
انگار نه انگار که خورشید میونش شده پنهون
انگار نه انگار که زندون شده باغ حَرَم عشق
پیچیده همه جاش شمیم گُل آلاله و رِیحون
انگار نه انگار گُل یاسَم میون قُل ُو زنجیر
زخمی و کَبوده که می خواد دارو و دَرمون
انگار نه انگار که این یاس ِکبود ِدل زهراست(س)
چه پاک ُو نحیفه ، شده لاغر شده بی جون
میده پیامی که ابلیس شده قاتل خورشید امامت
انگار نه انگار که با مُشتی شکسته لَب ُو دندون
مونده به روی پاها جای زنجیر ُ و فولاد
انگار نه انگار که شده جای اونا زخمی ُو عُریُون
انگار نه انگار که از سَمّ ِستم باره ِ هارون
افتاده به تختی بدن یاس کبودی توی گُلدون
انگار نه انگار که این کاظم مظلوم حُسینه(ع)
فرزند همون لاله ی غلطیده ی در خون
انگار نه انگار که افتاده به دَخمه بدن پاک ستاره
بدنی که میده غُسلش ، قطره ها ی ِ اَشک ِ بارون
حسن عبدی(ابوتراب)
🔴 نَدیمه ۰۰۰
داستان دنباله دار من و خاطرات جنگ
قسمت دویست و پنجم
۰۰۰ پرونده دوم راجب گم شدن تعداد زیادی بچه اس که توسط باند سیندرلا دزدیده شدن که برادر ُو خواهر من هم جزء اونا هستن ، یه هو بابا روح اله یه نگاهی به سرگرد کرد ُ و گفت : البته تا به اینجا با زحمات جناب سرگرد و دوستانش دخترم آزاد شده ولی پسرم هنوز نه ، جناب تنهایی یه نگاهی به سرگرد کرد ُو پرسید : خُوب پرونده سوم چیه ؟ سرگرد جواب داد : پرونده سوم راجب یه صندوقچه قدیمی و مرموزه که احتمالا" زیر خاکیه ُو خیلی با ارزشِه ، جناب تنهایی پرسید : محمدهادی جان تو از کجا میدونی که باارزشه مگه کارشناسهای خودمون این موضوع رو تائید کردن ؟ جناب سرگرد با کلافگی سرش رو خاروند ُو گفت : نه بابا ؟ با این جاسوسایی کله گُنده ایی که ما داخل اداره داریم اگه پای این صندوق به اداره برسه هپلی هَپو میشه ، جناب تنهایی پرسید : پس تو چطوری فهمیدی که این صندوق ارزش تاریخی داره ُ و باارزشه ؟ سرگرد جواب داد : از اونجا که هم ملکه و هم سیندرلا و هم یدی خمره ایی و هم غلوم پاپتی سخت به دنبالش میگردن ، جناب تنهایی پرسید : محمدهادی جان چرا اینطوری حرف میزنی ؟ سرگرد جواب داد : مگه چطوری حرف میزنم ، سرگرد تنهایی گفت : اولا" داخل حرفهات گفتی هم ملکه و هم سیندرلا ، مگه این ملکه همون سیندرلا نیست ؟ دوم اینکه تو همین آلان گفتی دارن دنبالش میگردن مگه این صندوقچه گُم شده که اونا دارن دنبالش میگردن ، من زیر چشمی یه نکاهی به سرگرد تنهایی انداختم ، میپرسید چرا ؟ آخه نوع سوالات جناب تنهایی نشون میداد که آدم دقیق ُ و زِبر ُ و زرنگیه ، جناب سرگرد یه خنده ایی کرد ُ و گفت : بزار این جناب سرهنک کوچولو واست توضیح بده ، بعد سرگرد رو به من کرد ُ و گفت : بگو سرهنگ ؟ بگو عزیزم ؟ من از توجه سرگرد به خودم خوشحال شدم ُ و تا اومدم حرف بزنم دیدم که جناب تنهایی زیر زبونی داره به خودش میگه : این محمدهادی مثل اینکه دیوونه شده مگه بچه بازیه که حالا کار به جایی رسیده که یه بچه هش نُه ساله باید پرونده رو واسه من توضیح بده ، من از حرفهای زیر زبونی سرگرد تنهایی خنده ام گرفت ُ و گفتم : نه جناب سرگرد تنهایی ؟ قضیه اصلا" بچه بازی نیست ، فقط جناب سرگرد به من لطف داره و چون میدونه که من مثل همه بچه های خوب میتونم همه چی رو حفظ کنم ُ و یادم نگهدارم از من خواست تا واسه شما توضیح بدم ، جناب تنهایی که خیلی شوکه شده بود بلافاصله جواب داد : بگو کوچولو ؟ من که اعتراضی نکردم ، جناب سرگرد سرش رو تکون داد ُ و گفت : چرا اکبر جان ؟ تو اعتراض کردی ُ و زیر زبونی ُ آروم یه چیزی گفتی که اگر چه من ُ و آقا روح اله نشنیدیم ولی این بچه با توانایی شنوایی خودش شنید ، جناب تنهایی که سرخ شده بود یه کمی خودش رو جابجا کرد ُ و پرسید : شنید ؟ یعنی تو محمدهادی جان تو میخای بگی که من هرچی که زیر زِبونم گفتم رو این بچه شنید ؟ جناب سرگرد جواب داد : بله اکبر آقا ؟ این بچه همه اش رو شنید عزیزم ؟ جناب تنهای آروم گفت : من که چیزی نگفتم ، من یه نگاه به بابا روح اله انداختم ُ و همچنان سکوت کردم ، باباروح اله رو کرد به جناب سرگرد ُ و گفت : جناب سرگرد اَگه اجازه بدید محمدحسن همه اون حرفهایی رو که سرگرد تنهایی زیر زبونش گفت رو تکرار کنه ؟ جناب سرگرد یه خنده موزیانه کرد ُ و گفت : باشه فکر خوبیه ، بگو عزیزم ؟ بگو محمدحسن جان ؟ من یه نفسی گرفتم ُ و گفتم : جناب سرگرد تنهایی زیر زبونش گفت : این محمدهادی مثل اینکه دیوونه شده مگه بچه بازیه که حالا کار به جایی رسیده که یه بچه هش نُه ساله باید پرونده رو واسه من توضیح بده ، وای با شنیدن این حرف سرگرد تنهایی عین ماست وار رفت ُ و چیزی نمونده بود که همونجا که نشسته بود غش کنه واسه همین به سختی خودش رو جمع جور کرد ُ و گفت : آخه این چطور ممکنه ؟ بعد خودش جواب داد آهان این همون قضیه لب خونی ُ و اینجور چیزاست دیگه ، مگه نه محمدهادی ؟ جناب سرگرد جواب داد : نخیرم اصلا" هم قضیه لبخونی نیست بلکه این یه استعداد خدادادیه که این آقا محمدحسن ما داره ُو تا حالا هم با این توانائیش خیلی به ما داخل پرونده سیندرلا کمک کرده ، جناب سرگرد تنهایی یه نگاهی عمیقی به من انداخت ُو گفت : جلل خالق این که خیلی عالیه ، من گفتم : بله جناب سرگرد تنهایی داشتم میگفتم ، جناب سرگرد گفتن ملکه و سیندرلا ، این یعنی اینکه شواهد پرونده داره نشون میده و ما به این نتیجه رسیدیم که ملکه شخصیتی جدای از شخصیت سیندرلاست که به سیندرلا دستور میده که چه کاری رو انجام بده ، یه دفعه بابا روح اله گفت : این یعنی اینکه سیندرلا نَدیمه ملکه حساب میشه و یه جورایی نقاب ملکه اس که ملکه پشت او پنهان شده ، جناب تنهایی سرش رو برگردوند به سمت جناب سرگرد ُو پرسید : ببینم محمدهادی جان ؟ شما تا حالا تونستید بفهمید که این ملکه کِیه ؟ جناب سرگرد یه کمی سکوت کرد ُو بعدش مثل کسی که ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی