قصه‌های‌به‌سر‌رسیده 🖤 از دور دیدم نوجوانی سوار بر اسب به سمت میدان مبارزه می‌اید آمد و رجز خواند ابتدای رجز گفت انا قاسم‌ابن‌الحسن‌ تا طلایه داران سپاه نام حسن مجتبی را شنیدند ۱۰ قدم به عقب رفتند کسانی که جمل را دیده بودند شمشیر انداختند آخر او پسر حسن‌ابن‌علی فاتح جمل و خلیفه خدا بود هرکس به سمتش میرفت عین برگ خزان به پایین می‌افتاد شمر فریاد زد تا شمشیر دست او باشد مثل عباس‌بن‌علی گردن می‌زند کوچه باز کنید ۵۰۰ نفر باهم به پسر حسن مجتبی یورش بردند منتظر بودند از اسب بی‌افتد تا کار را تمام کنند ضربه به پای اسب خورد قاسم بر زمین افتاد کوچه بسته شد هرکسی که از حسن و جمل کینه داشت بر قاسم زخم میزد با اسب از روی او زنده زنده می‌گذشتند صدا زد عمو جان کجایی حسین مثل باز شکاری به سمت قاسم حرکت کرد و سپاه تا هیبت عباس را دیدند زهره ترکاندند و عقب رفتند آنقدر عقب که هیچکس جرئت جلو آمدن نداشت