پنجشنبه بازار میبد...
چند دقیقه مانده به اذانِ مغربِ میبد
ملت توی هم میلولند و فروشندهها به آب و آتش میزنند بیشتر بفروشند
من ایستادهام روبروی کتابخانه امامزاده تا متولیش بیاید کتاب بگیرم و دل توی دلم نیست که قبل از اذان برسد و بگیرم و برم نماز...
پسرکی حدوداً ده ساله جانمازی را میآورد پشت محوطه دستفروشها، پهن میکند زمین، قامت میبندد و دست بسته نماز میخواند! از تیمِ فروشندههاست لابد...
من کِیف میکنم...!
گوشیم را بیرون میآورم و راه میافتم که از تیررس نگاهش بیرون بیایم و بروم از پشت سر ازش عکس بگیرم برای الفکاف...
متولی کتابخانه میآید توی سینهام؛ سلام و احوالپرسی و با حسرت راه میافتم سمت کتابخانه!
حیف، نشد بگیرم...
ولی کِیف میکنم یکی نماز میخواند؛ مخصوصاً اول وقتش؛ مخصوصاً نوجوان باشد؛ حتماً خدا هم خیلی دوست دارد از این رابطههای عشقولانهی اول وقتی را ...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT