🏴🏴🏴🏴🏴 صَلَّی اللهُ علیکَ یا باقرَ علمِ النَّبِیِّینَ رجال علم از صبح ازل، مرهون گفتارش جهان فضل تا شام ابد، مديون احسانش سجود آورده خلقت از پي تعظيم بر خاكش سلام آورده جابر از رسول حسن سبحانش عجب نبود اگر در باغ رضوان پاي بگذارد اگر در حشر، شيطان دست خود آرد به دامانش عجب ني گر شفا بخشد نگاهش چشم جابر را كه هر كس درد دارد خاك كوي اوست درمانش چراغ روشن دل‌هاست قبر بي چراغ او چه غم گر نيست شمع و آستان و سقف و ايوانش نسيمي از بقيعش روح بخشد صد مسيحا را سزد بر كسب فيض از طور آيد پور عمرانش ضريحش كعبه ي دل بود و ايوانش بهشت جان الهي بشكند دستي كه آخر كرد ويرانش شنيدي لال شد يك لحظه دانشمند نصراني ميان جمع در پيش بيان و نطق و برهانش كي‌ام من تا ثناي حضرتش را خوانم و گويم خدا باشد ثناگويش، نبي بايد ثناخوانش فروغ دانشش بگرفت چون خورشيد، عالم را كه هم انوار ايمان بود و هم اسرار قرآنش گهي دادند در اوج جلالت نسبت كفرش گهي بستند بهتان و گهي بردند زندانش ولي عصر در شب‌هاي تاريك است، زوارش تمام خلق عالم پشت ديوارند مهمانش كنار قبر او جرات ندارد زائري هرگز كه ريزد قطره ي اشكي بر او از چشم گريانش مگو در روضه‌اش شمع و چراغي نيست، مي‌بينم كه باشد هر دلي تا بامدادان شمع سوزانش به عهد كودكي از خورد سالي ديد جدش را كه مانده روي زخم سينه، جاي سم اسبانش اگر در روز محشر هم ببيني ماه رويش را نشان تشنگي پيداست بر لب‌هاي عطشانش دويد از بس كه با پاي برهنه در دل صحرا كف پا شد چو دل مجروح، از خار مغيلانش دريغا آخر از زهر جفا كردند مسمومش نهان با پيكرش در خاك شد غم‌هاي پنهانش بود در شعله ي جانسوز، نظم «ميثمش» پيدا غم نـاگفتـه و سـوز دل و رنج فـراوانش