هدایت شده از سجادی
مثلاً مثلنِ سوم مثل این است که یک نفر توی زندگی‌ام یک چاهی کنده، بعد خاکش را برده و ریخته یک جای خیلی خیلی دور. این چاه هم لج کرده و پا روی زمین می‌کشد و با هیچ چیزی پر نمی‌شود. هر چه ای کاش، ای کاش می‌گویم فایده‌ای ندارد. ای کاش من که از همان روز اول فهمیده بودم این حدیثه خانم خیلی خاص است، بیشتر با او رفیق می‌شدم. الان می‌توانستم خودم را به عنوان رفیق درجه‌ یکش بدانم. گر چه پارتی بازی کردن توی مرامش نیست اصلا. روز اولی که آمد توی پایگاه، همان روز، مراسمی داشتیم. سلام و علیکی کرد. بدون اینکه حرف دیگری بزند اول نگاهش و بعد خودش رفت سمت ظرفشویی. توی ظرفشویی استکان بود که روی استکان جمع می‌شد. او همان روز اول ایستاد و خیلی تخصصی و تمیز همه را شست. اصلا هم کاری به این نداشت که چه کسی چه‌کاره است و او باید چه کار کند. بعد از آن هم، هر کس هر جا کمک می‌خواست حدیثه بغل دستش بود. روزهایی که کلاس داشتیم، با بچه‌ها می‌رفت توی حیاط، یک چیزی توی جان این بچه‌ها روشن می‌کرد و بعد با همان، بچه‌ها را می‌فرستاد سر کلاس. و بعدها که همه چیزمان‌ برخط شد، خانم موحد نامی را معرفی کرد که بیشتر کارها را دست گرفت. ما اصلا او را نمی‌شناختیم. نه تصویری از او دیده‌بودیم و نه صدایی شنیده ‌بودیم. چون حرفهایش را می‌نوشت. خیلی گذشت تا فهمیدیم این خانم کار بلد خود حدیثه خانم است...