#مســـیر_عشـــق_74❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
+ اینجا ۷ سالش بود که ماهان نوزاد بود.
نگاهی به عکس انداختم، ماهان و بغلش گرفته بود که البته بیشتر شبیه خفه کردن بود. یه عکسم با قیافه سیاه و گریون که ظاهرا افتاده بود تو آب گل کنارش بود. دونه دونه عکسا رو نگاه میکردم و مامان سحر تعریف میکرد. هممون از خنده غش کرده بودیم. یکی از عکسا که میخورد ۱۶، ۱۷ سالش باشه تو جشن تولدی بود که یه دختر نوجوونم کنارش نشسته بود. تا قیافشو آنالیز کنم بدون هیچ توضیحی تند تند چند صفحه زد اونور. دلم یه لحظه آشوب شد اما نمیخواستم به روی خودم بیارم به خاطر همین یه لبخند ملیحی زدم و سعی کردم خیلی خونسرد باشم تا بعدا عکسا رو ببینم. چند تا از عکسای تکی و دسته جمعیش که از سربازیش بود نشونم داد و بعدم شروع کرد به تعریف شیطنتاش.
+ بعضی شبا نصفه شب باید آماده باش میزدیم. منم یبار بند پوتین همه سربازا رو بهم بستم و نصفه شب وقتی یکیشون دویید بیرون پوتیناشو ورداشت همه پوتین پشت سرش رفت، سربازام پشتش.
آخرم از سروکول هم بالا رفتن تا بندا رو باز کنن. داد فرماندمونم در اومد، منم فقط میخندیدم.
یه ساعت گفتیم و خندیدیم تا اذان گفت، سریع وضو گرفتیم و اولین نماز دوتاییمون رو تو اتاق محمد خوندیم و بماند که حس کردم بهترین نماز عمرم بود، به قول محمد که( با اون چادر از قبلم فرشته تر شدی). جانمازمو تا کردن و همزمان صدای آیفون هم اومد. محمد سریع پرید بالا و گفت که خالشینا اومدن.
لباسام رو پوشیدم و هد شالمم بستم. محمدم همون لباسی که براش جدا کرده بودم و پوشید. به هردومون میومد علاوه بر اینکه ستم کرده بودیم، طوری که دلمونم نمیومد بدون عکس گرفتن ازش بگذریم. رفتیم پایین و تا اومدم سلام کنم یه لحظه رو قیافه اسرا موندم. یه شلوار و تاپ سفید فوقالعاده تنگ پوشیده بود روشم یه شومیز جلو باز قرمز یه شال سفیدم رو گردنش بود. صورتشم که انگار از هر نمونه لوازم آرایشِ تو مغازه، یه تست زده بود. نگاه سردی بهم انداخت که بیشتر شبیه چشم غره بود، توجهی نکردم تا اینکه دستشو سمت محمد که دقیقا پشت سر من وایساده بود دراز کرد و گفت:
+ سلام محمد جااااان چطوری؟
محمد در کمال ناباوری با خنده دست آورد جلو ولی خب با پسر خالش که دقیقا پشت سر اسرا بود دست داد. چقدر سعی کردم نگاهم به دشت خشک شدهی اسرا نیوفته و نخندم ولی خب با ترکیدن یسنا از خنده منم تقریبا نتونستم جلوی خودمو بگیرم. مهموناشون همینطوری میومدن و منم تو آشپزخونه مشغول درست کردن سالاد شدم. یسنا داشت دسرها رو آماده میکرد، عمه فریبا هم میوه ها رو میچید. مامان سحرم برنج زعفرانی درست میکرد. آشپزخونشون درست مثل خونه ما بزرگ بود و راحت میشد رفت و آمد کرد. آقایون تو هال نشسته بودن و محمدم با پسر خالش تو حیاط خلوت مشغول روشن کردن منقل بودن، یه لحظه تو دلم گفتم کاش مامان اینجا بود ولی حیف که رفته بودن خونه دایی و نمیتونستن امشب اینجا باشن. همینطوری تو فکر رو خیال بودم که اسرا اومد تو آشپزخونه و نشست روبروی من مشغول درست کردن سالاد شد. داشتم خیارا رو خورد میکردم که اسرا گفت:
+ چرا اونجوری خورد میکنی؟ مگه نمیدونی محمد اونجوری دوست نداره؟