هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹🍃 شهید بزرگوار تا دیپلم درس خواند. مدت آموزشی خود را در زابل گذراند. 🌹🍃راوی؛مادر شهید بزرگوار محمد دلسوز خانواده بود. او تافته ای جدا بافته بود. بچه ای مقیدی بود. تا نمازش را نمی خواند سر سفره نمی نشست. همیشه کمک حال خانواده بود. آن وقت ها که در خانه نان پخت می کردم او برایم خمیر درست می کرد. محمد همه ی زندگیش برایمان خاطره بود. 🌹🍃 رشته مورد علاقه محمد، بهیاری بود که از سوم راهنمایی به بعد در همین رشته فعالیت کرد و مدتی هم در بیمارستان های اصفهان مشغول کار شد. یک روز محمد در مغازه پیشم نشسته بود گفت: «دیشب خواب شهید محمود باقر پور یکی از شهدای زرین شهر که استاد قرآن بود را دیدم که در صفی ایستاده بودند و برگه های سبز به دست آنها بود و وارد باغی می شدند به محمود گفتم می شود من هم با شما بیایم؟ گفت بله و اجازه ورود به من داد». 🌹🍃محمد از هفت هشت سالگی رماتیسم داشت و هر ماه آمپول «پنادر» می زد اما یکباره سوزن زدن را کنار گذاشت و دیگر سوزن نمی زد. یک روز از او پرسیدم محمد رماتیسم خطر دارد چرا پیگیر مریضیت نمی شوی. گفت: «مادر من نذر کردم که استکان های هیئت «اباعبد الله» مسجد جامع زرین شهر را بشویم تا خوب بشوم و همین کار را کردم و بعد از این که به دکتر مراجعه کردم گفت آزمایش هایت سالم است».