دلم گرفته است. شک ندارم که ده‌ها، صدها، و یا شاید هزاران نفر ممکن است بخواهند بفهمند چرا؟! خب لابد می‌گویید، معلوم است! انسان موجودی اجتماعی‌ست، وابسته به هم‌نوع و...قبول دارم همه‌ی این‌ها درست! اما من باز هم دلم می‌گیرد از این همه تناقض! در مجازی به اصطلاح، می‌چرخیدم و پست‌ها را تماشا می‌کردم. کلیپ‌هایی از کودکانِ بامزه، کودکانی که با کارهایی که می‌کردند یا شگفتی می‌آفریدند یا موجب خنده‌ی ما... کلیپ‌های از زنانی رقصنده، فیلم‌هایی از پرواز موهای دخترکی که باشادی کشف حجاب می‌کند، فیلم‌هایی از پیرمردی که روسری همسرش را برمی‌دارد و برسر درخت می‌گذارد! کارهای مرد‌ها و زن‌های هنرمند، برش‌هایی از فیلم‌های جذاب... و اما کودکانی زیر آوار!... آوار زلزله، آوار موشک‌باران، آن‌چه قلبم را آتش زد و تکه‌تکه کرد، شادی برخی‌ انسان‌نماها از مصیبت‌زدگی انسان‌هایی دیگر بود. آدم‌هایی که ژست روشنفکری به خود گرفته‌اند، گیرم مسلمان، مسیحی، یا یهودی نبودند، اصلا هیچ مذهبی نداشته باشند، انسان که هستند! اشرف مخلوقاتی که خدا بر همه‌ی موجودات برتری داده! دلیل این همه تناقض در رفتارشان را نمی‌فهمم؟ برای یک نفر اشک تمساح می‌ریزند، برای فلان خواننده که بعد از صد سال می‌خواهد دیگر نخواند، برای کودکانی که به دروغ سر بریده شدند! برای سگی که صاحبش، رهایش کرده، و و و... اما برای کودکانی که قلب کوچکشان قبل از پاره‌پاره‌ شدن، به امید یک «کلیک» یک جمله، یکم انسانیت می‌تپید چه؟ چرا بعضی‌ها کمکی که نمی‌کنند، هیچ! نمک بر زخم می‌پاشند؟ این‌ها برای چیست؟ برای پول؟ به چه قیمت نان در خون بی‌گناه می‌زنند... امشب پارت قتل خانوادگی را ننوشتم، چون سعید قصه‌ی ما هم راضی نیست، قصه‌اش را نقل کنم درحالی که سعید‌ها سلاخی می‌شوند... امشب خون گریه کنم کم است. ف.م.رشادی @AaVINAa