زیر سایبان‌های صحن انقلاب نشسته‌ام. همان اول که آمدم یک لیوان آب هم خوردم. آب سقاخانه برای من حکم آب نطلبیده را دارد که همیشه مراد است. اصلا تا آب سقاخانه را نخورم انگار اینجا نیستم. نمی‌دانم چه شراب طهوری‌ست که جلا می‌دهد روح و تنم را... کنارم خانمی نشسته است. دو فرزند دارد. یکی چهارساله و دیگری به گمانم شش ماهه نبود هنوز. از او نپرسیدم فرزندش چند ماهه است. از جثه‌اش حدس زدم و از اینکه همسرش لیوان آبی برایش آورد. قبل از اینکه بنوشد لب لیوان را نزدیک کرد به لب‌های غنچه‌ای و برگ گل شیرخواره‌اش.. همسرش با تعجب و سوالی نگاهش کرد! خندید و گفت این فرق دارد. خودش شفا می‌دهد... و منی که حتی سایه‌ی سایبان‌ها آزارم می‌داد این مکالمه شد خنجری در گلویم... آخر می‌دانید چیست؟ پاره‌های تنم چندین کیلومتر آنطرف‌تر دارند از ترس حرمله‌ها به خود می‌لرزند و... @AaVINAa