🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
ولی به هر سمت که میرفتم، روی شاخهی دیگری باز سر احسان بود. بعضی جاها حتی دو بار، سه بار. وسط درختانی که پر از سرهای احسان بود، ایستادم. متحیر دور خودم میچرخیدم و میچرخیدم. خدایا چرا این کابوس تمام نمیشد. نمیدانستم باید به کدام سمت بروم. ناگهان احساس کردم، سایههای سیاه از لابه لای درختان بیرون آمده و به سمت من میآیند. چشمهایم را بستم و دیوانهوار به سمتی که نمیدانستم کجاست دویدم. هر بار که به من نزدیک میشدند، انگار که نیرویی از من در حال حفاظت باشد آنها را عقب میراند. از دور خانهی کوچک و سبز رنگی را دیدم. ته دلم کمی آرام شد. حرفهای مادربزرگ را به یاد آوردم. آنجا باید بقعهی پیربابا، پیرمرد زاهدی که سالها قبل در ده زندگی میکرد، باشد. مادربزرگ همیشه تعریف میکرد که چطور وقتی دختری جوان بود با پدرش هر پنچشنبه به آنجا میآمدند و دعا میخواندند و اینکه سلیمون درست شب روزی که پیربابا از دنیا رفت به ده آمد. از وقتی که میرزا زمینها را به تملک خود در آورده بود، اینجا که در واقع قبلا خانهی پیربابا بود، هم افتاده بود داخل حصار. مردم دیگر داشتند پیربابا و مزارش را فراموش میکردند. خودم را درون بقعه انداختم و دیگر چیزی ندیدم. با صدای دلنشینی چشم باز کردم.
- دخترم! دخترم!
پیرمردی سفید پوش در هالهای از نور سبز بالای سرم بود. در پیالهای کوچک جرعهای آب به من نوشاند.
حالم کمی بهتر شد. داخل بقعه نورانی و دلچسب بود. اما صدایی شبیه جویده شدن پایههایش شنیده میشد. پایین را نگاه کردم. نمیدانم چطور، ولی از میان چوبهای کف بقعه، زیرش را میدیدم. از همان موجودات سیاه، شبیه موشهایی بزرگ در حال جویدن پایههای بقعه بودند. پیاله را کنار زدم.
- اینها دارند چکار میکنند؟
لبخندی تلخ بر لب پیرمرد نشست.
- دارن قدرت رئیسشون، شیطان رو آزاد میکنند. تو باید تا دیر نشده به مردم بگی. باید یه کاری بکنند. اگه اینها طلسمی که درست کردم را پیدا و باطل کنند...
میان حرفش دویدم.
- من... من نمیتونم!
- میتونی! تو میتونی!
چشم که باز کردم، هنوز درون بقعه بودم. همه جا روشن شده بود. انگار که تمام شب را آنجا خوابیده یا بیهوش بودم. پیالهی کوچکی کنارم روی زمین افتاده بود. به زحمت بلند شدم. از در بقعه بیرون را نگاه کردم. صدای کندن پوست چیزی به گوش میرسید. آرام قدم بیرون گذاشتم و با تمام توان دویدم. خیلی زود در حصار را مقابل خودم دیدم. فاصلهی زیادی نداشتم. جز در چیزی در قاب چشمان مضطربم نبود. دلم میخواست هر چه زودتر از این مکان نفرتانگیز خارج شوم. به سمت در دویدم. ولی با کله در آغوش میرزا سلیمون فرو رفتم. خندهی چندش آوری کرد و مرا محکم در آغوشش فشرد. «به به! یه آهو شکار کردم.» با تمام وجود تقلا کردم که خودم را از دستش برهانم؛ ولی او لبهای زشتش را جلو آورد تا مرا ببوسد. سرم را به چپ و راست تکان دادم. مرا که به خود چسباند با تمام وجود، بازوی استخوانیش را گاز گرفتم. از درد به خود پیچید و دستهایش شل شد. از فرصت استفاده کردم و به سمت در دویدم. در حالی که یک دستش را روی بازویش گذاشته بود، با خشم بر سر سایههای سیاه که دورهاش کرده بودند فریاد زد: «چرا وایسادید؟ برید بگیریدش.»
سایهها به سمتم هجوم آوردند. ولی نتوانستند نزدیک شوند. حالا مطمئن بودم نیرویی از من محافظت میکند. میرزا، عصبانی بلند شد. شلاقی که در دست داشت را تکان داد.
- الان حسابت رو میرسم. هیچ کس نتونسته از اینجا جون سالم بدر ببره.
بعد همانطور که شلاق را کف دستش میزد، نگاهش روی سینهام میخکوب شد. با چهرهای درهم، چشمهای ریزش را ریزتر کرد و با صدای خفهای گفت: «لعنتی اون چیه به گردنت انداختی.» دستم را روی قلب وسط گردنبند گذاشتم و به یاد احسان اشکهایم چکید. سلیمون به سمتم هجوم آورد.
تمام توانم را جمع کردم به سمت در که فاصلهی زیادی نداشت دویدم. سلیمون از پشت، چنگ در روسریم انداخت و آن را به سمت خود کشید. احساس کردم الان است که خفه شوم. داشتم به عقب کشیده میشدم. تمام زورم را جمع کردم، تا فرار کنم. گره روسری باز شد و من در حالی که تعادلم را از دست داده بودم، بیرون حصار بر زمین افتادم. در شیب کنار جاده غلت خوردم و خودم را میان آب رودخانه دیدم. وقتی چشم باز کردم در خانهی خودمان در بسترم بودم. مادر میگفت چند ماهی همینطور مثل جنازه افتاده و امیدی نداشتند که هوشیاریم را بدست بیاورم. کاش هیچ وقت به هوش نمیآمدم. کاش آب مرا با خودش میبرد. احسان از آنروز به خانه برنگشته بود. مهتاب آن موقع خیلی کوچک بود و چیز زیادی یادش نیست...
✍️پ_پاکنیا
#ادامه_دارد...
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛