🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_193
ماکان آهی کشید و گفت:
-همون دیگه نمی فهمی چه کفران نعمتی کردی.
ارشیا خندید و گفت:
-آقا تقدیم تو.
-حالا دیگه؟ یک بار تو این چند سال دعوتمون نکردی اونجا بلکه این خوش تیپ و دخترای تهرانی
ببینن و همونجا موندگار شیم.
-حالام دیر نشده. بخوای معرفی میکنم.
-نه دستت درد نکنه. من جواب سوری خانم و
نمی تونم بدم. تازه گی ها با مامان جناب عالی دوره افتادن برا ما دوتا دنبال زن می گردن.
ارشیا با چشمای گرد شده گفت:
-جدی که نمی گی؟
ماکان پرتقالش را توی دهانش گذاشت و گفت:
-حالا چند وقت دیگه می فهمی. برات برنامه
ها دارن. چون من که بودم و از خودم دفاع کردم تو غایب بودی نمی دونی چه نقشه هایی برات ریختن.
-ای نامرد. نمی تونستی از منم یه دفاعی بکنی.
-برو بابا من خیلی هنر کردم با وعده وعیده کشوندمشون تا اومدن تو والا دو سال پیش اسم بچه امم انتخاب کرده بودن.
ارشیا زد زیر خنده و گفت:
-فکر کنم با بد کسایی طرف شدیم.
-آره بابا خیال
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻