🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان آهی کشید و گفت: -همون دیگه نمی فهمی چه کفران نعمتی کردی. ارشیا خندید و گفت: -آقا تقدیم تو. -حالا دیگه؟ یک بار تو این چند سال دعوتمون نکردی اونجا بلکه این خوش تیپ و دخترای تهرانی ببینن و همونجا موندگار شیم. -حالام دیر نشده. بخوای معرفی میکنم. -نه دستت درد نکنه. من جواب سوری خانم و نمی تونم بدم. تازه گی ها با مامان جناب عالی دوره افتادن برا ما دوتا دنبال زن می گردن. ارشیا با چشمای گرد شده گفت: -جدی که نمی گی؟ ماکان پرتقالش را توی دهانش گذاشت و گفت: -حالا چند وقت دیگه می فهمی. برات برنامه ها دارن. چون من که بودم و از خودم دفاع کردم تو غایب بودی نمی دونی چه نقشه هایی برات ریختن. -ای نامرد. نمی تونستی از منم یه دفاعی بکنی. -برو بابا من خیلی هنر کردم با وعده وعیده کشوندمشون تا اومدن تو والا دو سال پیش اسم بچه امم انتخاب کرده بودن. ارشیا زد زیر خنده و گفت: -فکر کنم با بد کسایی طرف شدیم. -آره بابا خیال 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻