🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_325
تازگی ها هم مادرش مریض شده بود و پدرش
به هر دری می زد تا بتواند پول عملش را جور کند..
ترم دوم هم بخاطر مشکل خوابگاه حتی تصمیم گرفته بود ترک تحصیل کند. که ترنج نگذاشته بود و خودش همراه او اینقدر دویده بودند تا بالاخره دانشگاه متقاعد شده بود که
مهتاب باید توی خوابگاه بماند.
ترنج آهی کشید و به چهره سبزه و لبهای قلوه ای مهتاب نگاه کرد. دختر با نمکی
بود. .
با اینکه این همه مشکل داشت ولی خیلی کم میشد اخم را توی چهره اش دید.
برای اولین بار گریه اش را وقتی دیده بود که فهمیده بود مادرش باید عمل شود.کلاس بعد هم گذشت.
بعد از کلاس مهتاب تند تند وسایلش را جمع
کرد و به ترنج گفت:
-یک خورده برا من صبر میکنی برم ساکمو بیارم می خوام برم خونه.
-باشه بدو.
مهتاب از پله پائین دوید و ترنج بعد از پوشیدن چادرش رفت طرف در اصلی.
ارشیا هم کلاسش تمام شده بود و می خواست برود خانه
داشت ماشینش را از پارک در می آورد که خانم منصوری صدایش کرد:
-جناب مهرابی
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻