🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .ماکان با لبخندی که نمی توانست جمش کند از اتاق خارج شد با سرزنش به خودش گفت: "چطور این همه وقت نفهمیدم؟ سه سال. بیچاره خواهر کوچولوم. باید ارشیا رو یه فصل کتک بزنم حتما. پسره مزخرف." از پله پائین رفت. مادر و پدرش هنوز توی سالن نشسته بودند. ماکان صاف رفت طرف پدرش و نشست کنارش. -بابا مسعود به ماکان نگاه کرد. -چیه؟ ماکان کمی حرفش را توی دهان چرخاند و گفت: -یه خواستگار برا ترنج پیدا شده و بعد از این حرف به پله نگاه کرد.سوری خانم با تعجب پرسید: -خود ترنج بهت گفت؟؟ ماکان خنده اش گرفت. -نه مامان او بنده خدا خواستگاره به من گفت. مسعود عینکش را برداشت و گفت: -خودت می دونی ترنج نمی خواد ازدواج کنه. -بله می دونم. -خوب چرا بش نگفتی؟ -خوب خودش می دونست. سوری خانم باز هم با تعجب گفت: - می دونست؟ ماکان سر تکان داد که مسعود پرسید: -پس آشناست 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻