🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_421
.ماکان با لبخندی که نمی توانست جمش کند از اتاق خارج شد با سرزنش به خودش گفت:
"چطور این همه وقت نفهمیدم؟ سه سال. بیچاره
خواهر کوچولوم. باید ارشیا رو یه فصل کتک بزنم حتما. پسره مزخرف."
از پله پائین رفت. مادر و پدرش هنوز توی
سالن نشسته بودند.
ماکان صاف رفت طرف پدرش و نشست کنارش.
-بابا
مسعود به ماکان نگاه کرد.
-چیه؟
ماکان کمی حرفش را توی دهان چرخاند و گفت:
-یه خواستگار برا ترنج پیدا شده
و بعد از این حرف به پله نگاه کرد.سوری خانم
با تعجب پرسید:
-خود ترنج بهت گفت؟؟
ماکان خنده اش گرفت.
-نه مامان او بنده خدا خواستگاره به من گفت.
مسعود عینکش را برداشت و گفت:
-خودت می دونی ترنج نمی خواد ازدواج کنه.
-بله می دونم.
-خوب چرا بش نگفتی؟
-خوب خودش می دونست.
سوری خانم باز هم با تعجب گفت:
- می دونست؟
ماکان سر تکان داد که مسعود پرسید:
-پس آشناست
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻