🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_652
**
ترنج نفس زنان خودش را به اتاق ارشیا رساند سرکی کشد کسی غیر از ارشیا داخل نبود.
چند ضربه به در زد و گفت:
-اجازه هست.؟
ارشیا سرش را بالل آورد و آرام گفت:
-اجازه مام دست شماست خانم اقبال.
ترنج خنده ملیحی کرد که چال گونه اش معلوم شد و دل ارشیا را برد. بعد رفت سمت میز ارشیا و گفت:
-چکارم داشتی؟
ارشیا تکیه داد و گفت:
-اخمات چرا تو هم بود بعد کلاس.
ترنج نگاهی به در اتاق انداخت و روی صندلی کنار میز ارشیا نشست و گفت:
-یکی دو تا از بچه ها هستند...
حرفش را خورد لازم بود به ارشیا چیزی بگوید؟
شاید بیشتر حساس می شد. نه ارشیا اهل این جور چیزها نبود.
ارشیا دست به سینه با لبخند او را نگاه می کرد:
-خوب؟
ترنج مشغول بازی با دست هایش شد و گفت:
-خوب...زیادی دور و بر تو می پلکن.
ارشیا از خوشی می خواست غش کند.
فکر نمی کرد از این صفات زنانه بتواند توی ترنج پیدا کند ولی حالا.
روی میز خم شد و دستش را زیر چانه اش زد و با خوشی به او خیره شد:
-خوب من استادشونم.
ترنج سر بلندکرد و با چشمانی باریک شده او را نگاه کرد.
-مثل اینکه خیلی هم بدت نمی آد ها.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻