مدتی هست که من در پی گفتار شدم
از غم دوری تو بس که گرفتار شدم
عاشقم در پی تو روز و شبم را به امید
همچو یعقوب پی دیدن رخسار شدم
یوسف شهر و دیاری که شدی رانده ز ما
من چو مالک که هوادار بسیار شدم
درد هجران تو چشمان دلم را بگرفت
چون زلیخا که ز هجران تو بیمار شدم
نادم از کرده خود طالب عفوست ز خدا
شکل حرّی به بر شاه که بیدار شدم