─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ 🍃🍃🍃 🍂🍂 🌸 پارسال تو یه تصادف شوهرم فوت کرد، دختر شهرستانی بودم کسی و نداشتم برای همین با خانواده ی شوهرم زندگی می کردم ... یه روز برادر شوهرم صدام کرد رفتم اتاقش رو تخت نشسته بود ازم خواست کنارش بشینم .کاریم داشتی صبر کن . شروع کرد به خوندن یک سری متن های عربی و بعدش گفت بگو قبول می کنم با تعجب پرسیدم چی؟ تو بگو گفتم قبول می کنم از این به بعد تو زن صیغه ایی من شدی هنگ کردم فک کردم شوخی میکنه وقتی مغزم اون اتفاق رو تجزیه و تحلیل کرد و به خودم امدم از جام بلند شدم بدنم بی حس بود باعث شد با زانو بی افتم جلو پاش اشکام شروع به باریدن کرد چرا باهام این کار رو کردی؟ _چرا میپرسی چرا چندین بار بهت گفتم دوست دارم بیا ازدواج کنیم قبول نکردی چطور انتظار داشتی قبولت کنم؟اونم زمانی که شش ماه بیشتر از مرگ رضا نگذشته بود،من نمی خوام زن تو باشم مردم در موردم چی می گن؟میگن شوهرش مرد سریع رفت زن برادر شوهرش شد میگن شوهره هنوز کفنش خشک نشده شوهر کرد _ما چیکار حرف مردم داریم؟من تو رو دوست دارم اگه بخوای به حرف مردم باشی باید تا آخر عمرت تنها باشی ،حالا هم گریه نکن من دوست ندارم زن صیغه ایی کسی باشم _ صبر کن همین امشب با اقاجون حرف میزنم،خونه رو اماده کنم،عقدت می کنم بعدش همه رو یک شب دعوت می کنیم و عقدمون رو رسمی می کنیم میان گریه لبخند زدم،من از این ازدواج ناراضی نبودم دلم نمی خواست به چشم بیوه بهم نگاه بشه مگه من چند سالم بود؟حق زندگی داشتم،حق داشتم ازدواج کنم و بچه دار بشم یک هفته بعد همه چیز علنی شد همراه اقا جون و مامان به محضر رفتیم و عقد کردیم دو شب بعدش همه رو دعوت کردیم و عقدمون رو رسمی کردیم من با رامین خوشبختی رو حس کردم و طعم زندگی رو چشیدم پسرمون این خوشبختی رو کامل کرد حالا من یک خانواده دارم خانواده ایی که با تمام وجود دوسشون دارم و حاضرم براشون جون بدم. به .👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3000238094Cf99aa0bd22 🌸 🍂🍂 🍃🍃🍃 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─