یه روز دوست خالم اومده بود خونه مادربزرگم خالم و ببینه بعد تو آشپز خونه در حال حرف زدن بودیم بعد جوری نشسته بودیم دوست خالم از داخل هال دیده نمیشد بعد داییم طی یک حرکت انتحاری پرید توی آشپزخانه و پلاستیک روی اپن و برداشت انداخت روی سر خالم بعدم داد زد کلوچه نادرییییییییی 🤪🤪 بعد نگاش افتاد به دوست خالم من که خشک شده بودم ،خالم که هیچی یاد قیافش می افتم می گورخم 🙂بعد دوست خالم سریع پا شد منم کم کم از شک بیرون اومدم 🙂ولی خالم پدر داییم و در آورد 😂( البته دایی جان هنوزم قربونش برم مثل قبله ) حالا عمق فاجعه اینه که داییم خواستگار خواهر کوچیک تر این خانم بوده 😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•