داستان زندگی
گفتم بهرام منم میام من اصلا نمیتونم تو خونه بشینم باید زودتر پسرمو پیدا کنم.
گفت پس به هیچکس حرف نزن حتی به مامانتم نگو ممکنه از دهنش بپره جلوی داداشت بگه اونم به رها بگه همه چیز خراب بشه.
قبول کردم گفتم از همین امشب بریم جلوی خونشون اما بهرام قبول نکرد، اون شب رفتیم خونه خودمون بهرام به یکی از دوستاش زنگ زد دوستش یه پراید. سفید داشت که شیشه هاش دودی بود ماشین اونو قرض کرد، گفت اگر با ماشین خودمون بریم ممکنه امید ماشینو بشناسه شصتش خبردار بشه
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد.. فردا صبح زود با بهرام رفتیم جلوی خونه مادر رها من چادر سرم کردم تا اگر دید نشناسه از دور وایسادیم خونه رو نگاه کردیم تا عصر خبری نشد، عصر امید از خونه اومد بیرون تا سر کوچه رفت ماست خریدو برگشت تو خونه، دیگه تا شب خبری نشد
شب بهرام گفت برگردیم خونه اما قبول نکردم گفتم ممکنه شبونه بره از خونه بیرون ما نباشيم نفهمیم.
اون شب اونجا موندیم منو بهرام نوبتی خوابیدیم اما بازم خبری نشد. دیگه بهرام ناامید شده بود گفت آذین شاید اشتباه کردیم اگر خبری بود حتما میفهمیدیم
گفتم نه بهرام یه حسی بهم میگه بچم پیش ایناس.
فرداش دوباره تا شب وایسادیم بهرام مدام میگفت بریم اما یه حس عجیبی باعث میشد قبول نکنم.
شب گشنه بودیم بهرام گفت برگردیم خونه اصرار کردم اما قبول نکرد اون شبم بمونیم، ماشينو روشن کرد داشت دور میزد که برگردیم خونه یهو در خونشون باز شد امید اومد بیرون
گفتم بهرام امید داره میره یه جا ماکه تا الان وایسادیم توروخدا تعقیبش کن ببین کجا میره
بهرام قبول کرد، امید سوار ماشین دوستش شدو باهم رفتن.
استرس عجیبی داشتم همش صدای گریه بهروزو میشنیدم. هنوز بهروزو از شير نگرفته بودم یهو سینم رگ کردو درد عجیبی گرفت جوری که دادم رفت هوا. بهرام ترسید گفت چیه آذین چت شد یهو؟ میخوای ببرمت دکتر؟
گفتم نه بهرام فقط امیدو تعقیب کن بخدا داریم به پسرم نزدیک میشیم... بخدا تمام تنم داره وجود بهروزو حس میکنه تو فقط دنبال امید برو.
بهرام حرفی نزد اما باور نکرد حرفمو. ماشینشون پیچید تو یه خیابون عريض یکم جلوتر جلوی یه خونه وایساد امید پیاده شدو با دوستش رفت تو خونه
سینم دردش بیشتر شد، بغض تو گلوم سنگینی میکرد گفتم بهرام زنگ بزن پلیس بگو بچمو پیدا کردیم بگو نیرو بفرستن بریزن تو خونه
گفت آذین ما که هنوز مطمئن نیستیم شاید اومده خونه دوستش، نباید بی گدار به آب بزنیم
گفتم بهرام من مطمئنم بخدا صدای بهروزو میتونم بشنوم
گفت من صدایی نمیشنوم وایسا مطمئن بشیم بعد زنگ میزنم.
منتظر موندیم اما خبری ازشون نشد حدود ۵ ساعت اونجا وایسادیم
كل اون دوماه یه طرف اون پنج
ساعت به طرف اصلا نمیگذشت من تو اون ۵ ساعت واقعا پیر شدم تا اینکه امید از خونه اومد بیرون خودش تنها بود، گفتم برو بگیرش اومد بیرون.
بهرام گفت خب مگه بچه دستشه که برم بگیرمش؟ با چه سند و مدرکی برم جلو؟
دیدم امید رفت تو سوپرمارکت....
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•