آدم و حوا 🍎
داستان زندگی با هم به سمت بخش حرکت کردیم. از من پرسید که کی تموم میشم که ما رو برسونه، اون یک ساعت
داستان زندگی 🌸 ‫فردا صبح شایان رو توی بخش دیدم. تا من و دید اومد سمتم و بهم گفت:‬ ‫-چه قدر خوشگل شدی‬. ‫+شایان اذیت نکن من همیشه همین شکلی هستم‬. ‫-همیشه خوشگلی خوب. همیشه باید پیشم باشی تا من این چشمای زیبات رو ببینم و ازشون انرژی بگیرم‬. ‫با حرفاش من رو به وجد میاورد. روز به روز علاقم بهش بیشتر میشد ولی هربار یاد حرف آیدا میافتادم ترس وجودم رو میگرفت.‬ ‫شایان گفت که بعد از کلاسم باهاش برم ناهار بخورم. هردو اون ساعت بیکار بودیم. من هم قبول کردم. رفتیم با هم یه رستوران درجه یک نزدیک بیمارستان. شایان باز شروع کرد حرفای عاشقانه به من زدن من هم حس خوبی بهم دست میداد.. که یک دفعه بهم گفت:‬ ‫-سارا تو باید همیشه مال من باشی.. همیشه و همه جا.‬ ‫یک دفعه تمام بدنم لرزید. انگار که پارچ آب یخ خالی کرده باشن روم. ساکت شدم و نگاش کردم و اونم فهمید ازم پرسید:‬ ‫-چی شده سارا؟ از حرفم ناراحت شدی؟ حرف بدی زدم؟‬ ‫+نه اصلا تو حرف بدی نزدی.. ولی راستش شایان...‬ ‫-راستش چی؟‬ ‫+من یه ذره میترسم.‬ ‫-از چی؟‬ ‫+از اینکه دوستت داشته باشم و بهت وابسته شم بعد ضربه بخورم.‬ ‫_سارا من بهت قول میدم تا آخر عمرت محاله از جانب من غصه بخوری.. محاله بذارم کسی اذیتت کنه. تو روی دنیا می ایستم فقط به خاطر تو. من حسی که بهت دارم و تا به حال به هیچ کس نداشتم. حاضر نیستم به این راحتی از دستت بدم! پس ازت خواهش میکنم بهم یه فرصت بده و اعتماد کن.. پشیمونت نمیکنم.‬ ‫حرفاش برام مثل آب روی آتیش بود برام. آخ که چه قدر قشنگ حرف میزد.. چه قدر قشنگ ارومم میکنه. میخوام بهش این فرصت رو بدم. رو کردم بهش و گفتم:‬ ‫-باشه شایان.. من این فرصت رو بهت میدم. نمیخوام دیگه به چیزای بد و منفی فکر کنم.‬ ‫+اینه سارای من. دوست دارم همیشه اینطوری باشی.‬ ‫-منم همینطور‬. ‫ناهار خوردیم و برگشتیم دانشگاه. از شایان جدا شدم و آیدا رو دیدم و رفتم سمتش. بهش سلام کردم بدون اینکه جوابم رو بده روش و کرد اون طرف و رفت. دویدم سمتش و گفتم:‬ ‫-آیدا چی شده؟ چرا جوابم رو نمیدی؟‬ ‫+معلومه کجایی؟ کل دانشگاه رو دنبالت گشتم که بریم برای ناهار نبودی.. تا اینکه یکی از بچه ها گفت دیدتت با شایان میرفتی بیرون.. میمردی خبر بدی من انقدر دنبالت نگردم.‬ ‫-ببخشید حق با تو هست. تقصیر منه تا شایان بهم گفت قبول کردم و رفتیم. وقت نشد پیدات کنم بهت بگم...ببخشید‬.. ‫+هنوز چیزی نشده دامن از کف دادی سارا خانوم.‬ ‫-نه اینطور نیست‬... ‫+به هر حال مراقب باش‬. ‫-چرا هر دفعه میگی مراقب باش. بس کن.. جای انرژی منفی دادن و ترس انداختن به جون من یه ذره بهم امید بده.. آرامش بده.. تو که نمیشناسیش برای چی بیخود دیدت انقدر بهش بده.. بس کن دیگه...‬ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•