#داستان_زندگی 🌸🍃
گوهر
آنزیم کبدی به شدت بالا پروتیین ادرار هزار ششصد ادرار هم به رنگ سیاه ویه حالت پنیری گفتن باید سریع عمل بشه هم کلیه ها آسیب دیده هم کبد هم ممکنه خودش بره تو کما همون شب سزارین کردن قبلش آمپول سولفات زدن مرگ رو جلوی چشمام میدیدم انگار شیر آبجوش رو باز کرده یودن روم داشتم میسوختم وبعدش بیهوشی بیدار که شدم دیدم تو بخشم وخودش هم مثل ابر بهار بالا سرم گریه میکنه ولی دیگه برام مهم نبود گفتم بچه کو پرستار گفت توnlcu بستری گفتم زنده اس گفت آره پنج روز بستری بودم چون باید سولفات میگرفتم هر روز دوبار میرفتم میدیمش داخل دستگاه بود ویه عالمه شلنگ بهش وصل بود کاش بغلش میکردم بوسش میکردم نوازشش میکردم روز پنجم گفتن تو مرخصی برو این بچه فعلا شیر نمیخوره ولی خواستی میتونی بیای ببینیش هنوز داخل دستگاهه نمیشه دست زد خیلی ضعیفه با شوهرم حرف نمیزدم از وقتی که اومده بودم بیمارستان
حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزده بودم رفتم ببینمش 😭😭😭دیدم دکترا وپرستارا جمع شدن دورش ویه شلنگ نازک رو میخوان بکنن تو بینیش وطفل معصومم فرشته بی گناهم مثل عق زدن میکنه حالتشو یه دفعه دکتر گفت الان تموم میکنه تکون بخور برگشتن منو دیدن گفتن این کیه گفتن مادر همین بچس الهی بمیرم برای عروسکم عین یه مرده شده بودم سریع منو بیرون کردن واون شد آخرین دیدن بچم هنوزم دلم میسوزه نمیدونم شوکه بودم اونجا افتادم دوباره سرم ودارو ومن فقط سکوت وسکوت بدترین روزای عمرم بود حالم به حدی بد بود که روزها سرم گرفتم از شوهرم متنفر بودم ولی دیگه نه گریه نه دعوا نه حتی نگاه انگار کلا بی حس بودم انگار تو خلأ بودم انقدر درد سنگین بود بی حس شده بودم بردنم خونه یکی از اتاقا یه سه دری بزرگ داره به سمت حیاط هی خدا پاییز بود آبان بارون شر شر میریخت ومن فقط نگاه هیوی نمیخوردم اونقدر حالم بد بود که میگفتن سکته میکنه ولی من جون سخت تر از این حرفا بودم تو انباری گوشه حیاط یه گربه دوتا بچه آورده بود خوابیده بودم تو اتاق وچشمم به حیاط در انباری باز بود که دیدم بچه گربه ها رو بی اراده رفتم سمت انباری رفتم پیش بچه گربه ها خیلی عجیب بود مادرش هیچ چنگ ودندون نشون نداد نشستم تو انباری دستمو که کشیدم رو بچه گربه ها داغ دلم سرباز کرد جوری باصدای بلند گریه میکردم که شوهرمم پا به پام اشک میریخت دیگع کار هر روزم شده بود بچه گربه ها گریه ونوازش غذا دادن به اونا جام شده بود انباری جوری داغون شدم که دیگع امید برگشتنم نبود یا تو انباری بودم یا با قرص خواب بودم پسرم فقط دورم میچرخید وهواسش بهم بود نمیدونم چند ماه اینجوری بودم یه روز ازجلو اینه رد میشدم دیدم موهام همه سفید نمیدونم از مرگ بچم اونقدر شکسته بودم یا از داغ خیانت نسبت به پسرم وسواس گرفته بودم فکر میکردم دور از جون اون رو هم از دست میدم همش نگران وآشفته به خدا انقدر صورتم داغون بود شده بودم مثل یه زن شصت ساله
اوایل با خدا قهر بودم حتی گله هم نمیکردم ولی کم کم انگار دلم تنگش شد دوباره شروع کردم یه وعده درمیون نماز میخوندم فقط نوحه گوش میدادم نمیدونم انگار خدا دلش به حالم سوخت خودم حس میکردم دارم سبک تر میشم انگار دوره سوگواری داشت تموم میشد ومن فقط ذکر میگفتم جوری که دائما یه صلوات شمار دستم بود چند ماه طول کشید وخالی شدم از هر حس وبیشتر وابسته پسرم شدم داشتم آروم میشدم یه شب خواب دیدم روضه حضرت رقیه اس ومن یه دختر کوچولو پیشمه دستشو جدا کرد ورفت هرچی صداش کردم نرو گفت مامان قشنگم من قرارنبود بمونم من اومدم تا تو شاد بشی وبرم آروم باش بیدارشدم عجیب بود ترسیده بودم بعد از این اتفاق شوهرم شدید عذاب وجدان گرفت وتوبه کرد اون شد آخرین خیانت دیگه هیچی ندیدم تاالان که هشت سال میگذره وروز به روز بیشتر عاشق و وابسته شد از هیچی کم نمیزاره الان پسرم پانزده سالشه و یه دختر دارم 4ساله خیلی خوبه همه چی سر این دخترم که باردار بودم شوهرم مثل یه برگگل باهام رفتار میکرد هر چی خواستم نه نگفت خونه رو زد به اسمم بهترین بیمارستان برد پیش بهترین پزشک اونقدر رسیدگی کرد بهم تا دخترم دنیا اومد چند وقت بعد حق طلاق داد بهم بدون بذل مهریه الان هم ماشین به اسمم ثبت نام کرده از هر چی بهترینشو برام میخره بعد از این همه سال آرامش وعشقی عجیب رو تجربه میکنم ولی دلم هنوز میسوزه یاد اون بچه بی گناه که میفتم اشکم میریزه ولی میگم همش خواست خدا بود تا اون بچه رو بده وبگیره که همسر من به خودش بیاد وزندگی رو براه بشه انگار اون بچه یه نسیمی بود که با خودش عطر خوشبختی وآرامش رو وارد زندگیم کرد تازه فهمیدم من خیلی کوچکتر از اونم که بخام دربرابر اراده خداوند بایستم یا سر از حکمتش دربیارم فقط توکل میکنم به خودش وتسلیمم در برابر خواسته اش الهی شکررررر برای داده هات که رحمته وبرای گرفته هات که حکمته
نگاه گرم خداوند جاری در تک تک لحظات زندگیتان
یا حق
پایان