آدم و حوا 🍎
داستان زندگی زیر مشت و لگدای نریمان حتی خجالت میکشیدم اخ هم بگم خدا خدا میکردم بزنه یه جاییم و ک
داستان زندگی توی این فکرا بودم که صدای حرف از توی کوچه شنیدم از پنجره نگاه کردم و خاله و عمو و عمه و کل فامیلو دیدم... که حرف زنان دارن وارد کوچه میشن که بیان و بفهمن چه اتفاقی افتاده..! بدون اینکه در بزنن نخ در و کشیدن و وارد شدن، توی حیاط غلغله بود، عموی بزرگم رو به اقاجونم گفت صد بار بهت نگفتم شوهرش بده؟ نگفتم این دخترت با بقیه دخترات فرق داره؟ سر و گوشش میجنبه؟ الان ما با چه رویی سرمونو بالا بگیریم...؟ این اولین بار بود که اشک اقاجونم رو میدیدم... عمه بزرگم هم گفت دختر خودت به درک داداش... ما چه گناهی کردیم که دختر دم بخت داریم و حالا سگم دیگه در خونمونو نمیزنه؟ کل شهر از این رسوایی میگن... از گوشه در داشتم تماشا میکردم که یکی از عمه هام گفت دلم میخواد جرش بدم و دوید سمت اتاق و داد زد نازی کدوم گوری هستی..؟ مادرم که همیشه در برابر عمه هام بلبل زبون بود، الان یه گوشه ایستاده بود و تماشاگر بود..! عمه حمله کرد سمتم و با ناخون کشید توی صورتم و هولم داد عقب، موهامو که تا روی کمرم میومد محکم گرفت، قیچی رو از تاقچه برداشت و گذاشت تنگشون و از ته کوتاهشون کرد... هر روز وضعیت همین بود، هر کسی میرسید یه فحشی بد و بیراهی کتکی چیزی میزد و میرفت... تا اینکه روز دادگاهمون رسید و قاضی طبق پیش بینی، دستور ازدواج من با حمید رو صادر کرد.... من عاشق حمید بودم و همیشه آرزوم بود که زنش بشم اما نه الان که حمید یه پسر بچه هفده ساله ست...! خدمت نرفته و کاری هم نداره، یه جورایی آس و پاسه... ما و حمید توی یک محله بودیم و عاشق و معشوق... اما وضع مالی ما خیلی از حمید و خانوادش بهتر بود، خانوادش بی بند و بار بودن و یکی از برادراش بخاطر مواد اعدام شده بود، دیگری هم انقد کشیده بود که جنازش رو از توی جوب جمع کردن...! ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•