داستان زندگی
سرافکنده گفتم بی بی نمیشه بیاییم اینجا زندگی کنیم؟
دستمو گرفت و گفت من که تنهام از خدامه ولی به حرف من گوش کن دختر، از این شهر برید، نمونید اینجا..
رو به حمید گفت یک هفته وقت داری تا دست زنتو بگیری و از اینجا بری، وگرنه بجای اینکه پول کرایه یه خونه بهت بدم بخدا کمک این دختر میکنم تا طلاقشو بگیره و به خاک سیاه بشینی حمید، سرتو بالا بگیر.. یادت نیست چقدر میخواستیش؟ یادت نیست چقدر به خاطرش کتک خوردی؟ یادت رفته همه رو؟ این همون نازنینه، به خاطر تو قید خانوادشو، همه رو زده، همه هم قید اینو زدن چون تو رو خواسته، به خدا که خیر نمیبینی اگه بهش بد کنی..
خداروشکر حمید گوشی بود و حرفای بی بی خیلی اثر کرده بود،
بعدم دست منو گذاشت تو دست حمید و گفت فعلا همینجا بمونید برنگردید اون خونه، تا حمید بره یه خونه پیدا کنه.
شهری که انتخاب کردیم یکمی از روستای خودمون بهتر بود و چند تا از اقواممون برای زندگی رفته بودن اونجا، دو ساعتی با دهات خودمون فاصله داشت
من موندم و فردا صبح حمید از بی بی پول گرفت که بره دنبال خونه، بدون اینکه عشرت بفهمه..
پولی که بی بی داده بود واقعا کم بود و امید نداشتم اصلا بتونه اونجا خونه ای پیدا کنه..
حتی امید نداشتم یه اتاق بتونه پیدا کنه، توکل کردم بر خدا..
غروب حمید پکر برگشت، گفتم چی شد؟ پیدا نکردی؟
گفت چرا پیدا کردم، رهن کردم، همین فردا میتونیم بریم
گفتم اینکه خیلی خوبه، چرا پکری؟!
گفت خیلی خونش داغونه... خیلی کوچیکه فقط یه اتاقه..!
گفتم هرچی باشه از خونه مادرت بهتره..
بدنمو سفت کردم گفتم الان یه مشت میزنه ولی دیدم گفت اره لااقل تو اونجا کمتر اذیت میشی..
دستمو گرفت و گفت ببخشید زدمت..
رومو اونور کردم و گفتم بیا از نو بسازیم، بیا به آرزوهامون برسیم، بیا همو ببخشیم..
سرشو انداخت پایین و گفت قول میدم، باشه نازی؟
خلاصه که فردا صبح یه وانت گرفتیم، توش یه گاز قدیمی از عزیز و دو دست لحاف تشک و چهارتا قابلمه و کاسه بشقاب گذاشتیم،
بی بی لباسای شیک خونه پدریمو از تو کمد عشرت برداشته بود اورده بود،
بعد این همه سال نوی نو بودن اما دیگه به تن من نمی اومدن، من خیلی چاق شده بودم...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•