داستان زندگی
حمیدو بغل کردیم و بردیم داخل، پرستارا بیرونمون کردن و بعد یه دکتر با تمام بی رحمی اومد بیرون و گفت خیلی وقته تموم کرده...
اوردوز کرده، دیشب خیلی کشیده بوده...
نفسم بالا نمیومد، یدفعه ول شدم روی زمین
یاد دیشب افتادم زدم توی سر و صورتم و گفتم یعنی دیشب اگه رفته بودم بالاسرش..
اگه خوابم نبرده بود حمید زنده بود؟؟
دوباره و سه باره چهارباره محکم زدم توی صورتم و این جمله رو تکرار کردم
تا اخر کارم به سرم و آرامبخش کشیده شد..
بی قرار بودم، براچی گریه کنم؟
برای خودم که بیست و پنج سالم نشده با دوتا بچه بیوه شدم؟
یا برای بچه هام که یتیم شدن؟
یا برای آینده ای که مشخص نیست؟
برای خرج زندگی که میدونستم نمیتونم از پسش بربیام؟
همسایمون بالای سرم ایستاده بود و صلوات میفرستاد گفت باید به مادرش و خانوادت خبر بدی و خوبیت نداره تو این شهر که هیچ کس و کاری نداره بخوای مراسماشو بگیری...
دوباره جیغ زدم که مراسماش مراسمای حمید....
باورم نمیشه حمید مرده.. باورم نمیشه یعنی دیگه نفس نمیکشه؟ راستشو بگو...
اونم با من گریه میکرد، گفت تلفن ندارن؟
گفتم نه روستا تلفن نکشیدن
گفت خب آدرسی نشونه ای چیزی بده شوهرم بره بهشون خبر بده، خودت که نمیتونی بری خبر بدی، خبر بده که تو بیمارستان بیان ببرنش خونه..
هر جمله ای که میگفت تیری بود به جیگر پاره پاره من..
نشونی خونه آقام اینارو دادم و اسم و نشون دادم
روستا کوچیک بود نشون میدادی همه آدرس خونتو داشتن
مرد همسایه رفت، سرمم تموم شد و هرجوری بود خودمو انداختم توی تاکسی و رفتیم سمت خونه ام،
آروم آروم با کمک همسایه خونه رو مرتب کردم چون میدونستم الان کلی آدم میریزه اونجا، نمیتونستم اما چاره ای نبود
جاهامو جمع کردم و بعد شروع کردم شیون..
همسایه ها یکی یکی میومدن تو، همه با ترحم بهم چشم دوخته بودن و بیچاره بیچاره میکردن
به ساعت نکشید که توی خونه غلغله شد
مادرم، نریمان و پدرم زودتر خبردار شده بودن و از روستا سریعتر از همه خودشونو رسوندن
با دیدن مادرم بیشتر و بیشتر گریه کردم، به این فکر میکردم خداروشکر خونه ای که کرایه کردیم قشنگه که مادرم و نریمان بدونن و بفهمن همچین بدبخت و مفلوک نیستم....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•