داستان زندگی 🏹🏹
از رفتار مرضیه و بی محلیهاش بدم میومد و طی این دوسال با وجود گلچهره هم ،بهش سردتر شده بودم و برام تبدیل شده بود به همخونه .. ولی دلم بچه میخواست .. مخصوصا پسر .. باید پسری میبود که بعد از من حجره رو اداره میکرد ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم نه ..عمه..فعلا حرفی نزن ..بزار اول با صنم حرف بزنم ..دوست ندارم پنهونی کاری بکنم ..
عمه لبخندش جمع شد و اخم ریزی کرد و گفت مرضیه بود که صنم اومد ..میدونه زنته..بچه داری ازش..
میون حرفش پریدم و گفتم باشه عمه..یه قرار و مداری بین ماها بوده ..الان باید با صنم حرف بزنم..
عمه صورتش رو جمع کرد و گفت یوسف ناسلامتی تو مردی.. واسه کارهات و پیش زن عقدیت رفتن، از زن دیگه ات اجازه میگیری؟
همین کارها رو میکنی که مادرت و مرضیه حساس شدند...
لبخندی زدم و گفتم چه اجازه ای عمه..
نخواستم بیشتر توضیح بدم و ادامه ندادم ..
بلند شدم از اتاق بیرون برم عمه گفت ولی کاش میزاشتی من با مرضیه حرف میزدم ..
جدی جواب دادم به وقتش خودم حرف میزنم...
روی پله ها نشستم و صنم و گلچهره رو تماشا کردم ..چقدر مادربودن به صنم میومد..حتما مادر مهربونی میشد..
آهی کشیدم و سرم رو بالا بردم ..تو دلم از خدا خواستم هرچه زودتر صنم حامله بشه..تا دوباره بتونم برق شیطنت و شادی رو تو چشمهای صنم ببینم ..
اینقدر تو حال و هوای خودم بودم که متوجه نشدم چه موقع صنم نزدیکم شده بود...
صنم آرنجش رو تکیه داد به پام و گفت به خدا چی میگی؟؟
مهربون نگاهش کردم و گفتم خواستم دلت و لبت همیشه بخنده..
صنم چشمهاش رو ریز کرد و گفت با سیاست جواب نده، دقیقا بگو چی میگفتی؟
گوشه روسریش رو آروم کشیدم و گفتم امشب باهات حرف دارم ،بعد از شام زود برو اتاقمون...
صنم باشه ای گفت ولی نگرانی رو تو چهره اش دیدم ...
شام رو که خوردیم صنم به بهانه ی خستگی زود به اتاق رفت ..چند دقیقه بعد هم من بلند شدم و گفتم ببخشید عمه، صبح زود باید بیدار بشم میرم بخوابم..
یک لحظه متوجه شدم که مرضیه پوزخند ریزی زد ..
صنم رختخوابمون رو پهن کرده بود و وسط تشک نشسته بود..
تا وارد شدم پرسید در مورد چی میخواهی حرف بزنی؟