به وقت آشنایی سلامم اومدم داستان مامان بابامو بگم براتون🙂😂 عموی بابام تویه روستای واسه پدر مامانم کار میکرد بعد از اینکه کارش تموم شد به پدربزرگم گفت دخترتو میخوام واسه پسرم و اینجور حرفا از اونجایی که مامانم آبادانیه و خانواده پدریم لر بودن پدربزرگم قبول نمیکنه عموی بابامم وقتی میبینه اصرار کردن فایده نداره رفت به شهرشون به بابام این قضیه رو میگه که پسرشو راضی کنه، بابامم میره به پسرعموش میگه و پسرعمو میگه من یکی دیگه رو میخوام که هم زبون خودمه و اینجور حرفا، اینا جدی نمیگیرن، بابام و پدرش و عموش و مامان بزرگم دوباره میرن خاستگاری به نیت اینکه زن پسرعموی بابام بشه رفتن ولی همونجا یهو نظرشون عوض شد گفتن حالا که اون یکی دیگه رو میخواد و تا اینجا اومدیم واسه بابام برن خاستگاری😑 بابام میگه من اصلا زن نمیخوام، اما بیفایده بوده، خلاصه اینا رفتن مامانم میگه وقتی از بیرون اومدم تو خونه دیدم پسرعموهام یواشکی میگن ولک ولک چخبره 😂😂 خلاصه مامان بابام میرن بیرون صحبت کنن همونجا از هم دیگه خوششون میاد پدربزرگمم میبینه چاره ای نداره قبول میکنه از اون روز الان ۲۴ سال میگذره با کلی سختی و عذاب کنار هم دارن به بهترین شکل ممکن زندگی میکنن😍😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•